چند داستان کوتاه از زانا کوردستانی
◇ داستانک تعارف – بفرمایید! – شما اول بفرمایید! – اختیار دارید! شنا بفرمایید! – نه، خواهش میکنم شما بفرمایید! – ای بابا! دختر نمیفهمی میگویم شما بفرمایید!؟ – اِه! بد اخلاق! چته!؟ احترامم حالیت نیست!؟ و با سَر بیرون رفت. – آخیش راحت شدم! جا باز شد!. هنوز این جملات را کامل نگفته بود…
بیشتر بخوانید