یه مناسبت سومین سال پرواز ملکوتی ستارۀ تابناک شعر و عرفان افغانستان
نویسنده: مهرالدین مشید
روان نجم العرفا حیدری وجودی شاعری صمیمی و درد آشنا شاد باد
سخن برسر غروب خورشید و سالروز وفات شاعری عارف، عاشقی شوریده حال و عارفی درد آشنا و صمیمی است که چون ستاره ای در آسمان شعر و عرفان افغانستان درخشید و زنده گی خویش را صادقانه وقف اعتلای ادب و فرهنگ افغانستان نمود. مردی که زنده گی را با عشقی سرشار از جاذبه و شور انسانی آغاز کرد و با جهانی از صفا و صمیمیت عاشقانه و دردمندانه زیست. حیدری وجودی با پشت سر نهادن ۸۱ سال بهار زنده گی بالاخره در 21 جوزای سال 1399 به جاودانه ها پیوست. هرچند حیدری وجودی جهان فانی را وداع گفت و به جاودانه ها پیوست؛ اما حضور معنوی او چون آفتابی درخشان در آثارماندگار او برای همیش زینت بخش ادب، عرفان و فرهنگ افغانستان خواهد بود. حیدری وجودی انسانی صمیمی و شاعری درد اشنا بود که پس از مرگ از او به عنوان سقوط کاخ بلند فارسی و فروریزی کاجستان های سر به فلک کشیدۀ هندوکش فروریزی کاج عشق و عرفان و محبت تعبیر شده است. این شاعری عارف و آخرین حلقه از شاعران متاخرین اکنون سر در نیام خاک نهاده است. استاد وجودی شاعری دردآشنا که در دل های شاعران و عارفان و فرهگیان و اندیشمندان و خانقاییان و همگان جای داشت و همه وفات او را ضایعه عظیم به زبان و شعر و عرفان و فرهنگ و ادب کشور خواندند. حیدری وجودی مردی با عظمتی فراتر از عشق که دوست داشتنش خوانند، پس از بیماری جهان فانی را وداع گفت. مردی که داستان زنده گی اش با عشق آغاز شد و با عشق زنده گی کرد و با عشق پرورده شد و کوه و کتل های عشق را با بال اندیشه درنوردید تا شاهد به آغوش کشیدن عنقای عشق در مرز های لامکان محبت که جابلقا و جابلسای تاریخ اش خوانده اند، باشد.
حیدری شاعر شوریده حال، عارفی وارسته به مثابۀ درخت تنومند ، خیلی خجسته و شکوهمند در باغستان فرهنگی افغانستان کنونی می درخشید. حیدری زنده گی را با جاذبۀ سرشار از عشق جانسوز و جرقۀ مالامال از ذوق سیال آغازید ، جرقه ای که سر تا پای او را فراتر از هستی اش در بر گرفت و به مثابۀ موج توفنده و شتابان روح ناشکیبای او را ملتهب تر وعصیان نی تر نمود. آری جرقه یی که یک آن بر درون دردمند حیدری وجودی روشنی افگند و دگرگونی شگرفی در دنیای درون وبیرون او بوجود آورد. چنان دگرگونی ایکه برای همیش قرار او را ربود و باقی زنده گی اش در تب و تاب این ناقراری های پیهم و رو به فزونی رنگ دیگری گرفت . این عشق عالم سوز و زود هنگام به سرعت، بر روان او سایه افگند و سر تا پای او را درنوردید. حیدری در جاذبۀ عشق خستگی ناپذیر و مهار ناشونده ای افتاد و شعله های شوق چنان در درون او به زبانه کشیدن آغازیدند که جاذبه های آن تا پایان زنده گی روح و روان او را به نوازش کشیدند. این جرقه های روشنی بخش در عین سوختن ها، برای او الهام بخش بودند که هر لحظه برای او تاب و توان تازه ای می بخشیدند؛ هرچند این جاذبه ها هر آن بی تاب تر اش میکرد و اما او تاب و توان دیگری می طلبید و در طلب های پیهم استقامت را از دست نداد. با آنکه بار زنده گی هر روز کمرش را خمتر مینمود ؛ اما این خمیده گی ها گویی در زیر درخت شکوهمند عشق با قد کشی ها و قامت آرایی های تازه به تازه سروسهی میشدند و او را قامت کشان در پیچ وخم روزگار به پیشتر میکشاند . حیدری وجودی در سال ۱۳۱۸ خورشیدی در قریۀ کوئت ولسوالی رخه پنجشیر چشم به جهان گشود و در سال ۱۳۲۶ شامل مکتب گردید. او می گوید که هنوزنسیم جوانی بر رخسارش نوزیده بود که روزی در خواب پیر مرد جامه سفید و نورانی ای را در باغ زیبایی به تماشا گرفت و اما او بدون آنکه با وی سخنی بگوید ، به سوی دیوار باغ رفت و از فراز دیوار باغ به آنسو پرید . او در خواب چنان غرق نگاه های آن مرد شد و در جذبۀ تماشای آن حیرت زده گردید که با برخاستن از خواب ناگهان این بیت به زبانش جاری گردید :
چه بودی رو نمودی – دل ربودی بیدلم کردی
وی با الهام از این شعر که در حدود هشت دهه پیشتر از امروز در ذهنش القی گردید و پس از آن حال و هوای او را دگرگون کرد؛ دگرگونی ای که از سال ها بدین سو در وجود اش ساری و جاری بود. این حادثه گویی جرقه ای بود که زنده گی او را به گروگان گرفتند و در سروده های زیبا و غزل های عاشقانه و دو بیتی های جان بخش و روح پرور او دم به دم بال و پر تازه گشودند و هر روز با گشودن بال پرواز های جدید بر بیدلی هایش می افزودند. اکنون که سه سال از وفات او سپری می شود. جاذبه و شور غزل هایش در رگه های ادبیات کشور جاری اند و در ساختار جان مایه های فرهنگی کشور نقش بایسته و شایسته دارد و گواه بر حیرت زده گی ها و لالهانی های او اند که در تار و پود اشعار اش طنین انداز اند.
حیدری وجودی با همۀ توان یک عمر تلاش کرد تا در پای عشق صادقانه گام بردارد و دل های خسته را شاد نماید. او کوشید تا زنگار از دل های پریشان برچیند و برجایش نور محبت را جاری سازد تا انسانیت در سلک عرفان جان تازه یابد و طریقت به برگ و بار بنشیند و برج و باروی محبت همیشه سبز و خرم باقی بماند تا بن مایه های انسانی به شگوفایی برسد و عشق راستین انسان داشتن چمن چمن شگوفا شود؛ گلهای خستۀمحبت به خود رنگ شادی بگیرد و با کوچیدن ملال خاطر از دل های ریش جمعیت خاطر بر آنها برگردد. از همین رو است که شعبۀمجلات و جراید کتابخانۀعامۀکابل بیشتر از چهل سال بدین سو پاتوغ دردمندان و شاعران و شعر دوستان بود.
استاد وجودی زمانی که زادگاۀ خود را ترک کرد، شهری که تا پایان عمر در آن ماند، کابل بود. وی در این شهر برای نخستین بار با صوفی غلام نبی عشقری آشنا شد و سپس با شایق جمال، استاد عبدالحق بیتاب و مولانا خسته نشست و برخاست کرد. پس از آن شعرهایش در روزنامههای کشور منتشر شدند. گفته می توان که صوفی صاحب عشقری از تاثیر گذار ترین کسان بر او بود. آقای وجودی از انگشت شمار شاعرانی است که صادقانه و صمیمانه در پای عشق زانو زده و به بهای کشیدن رنج گرانبهای عشق و محبت لحظه ای هم از شادی آفرینی ها برای دیگران دریغ نکرد. او به رسم یاری ها وفادار ماند و به دلداری دردمندان و یاران پرداخت. زیرا او لذت شاد زیستن را در شاد نگهداشتن دیگران تلقی می کرد و به فلسفۀ شاد زیستن باور استوار داشت. او بدین باور بود که شادی ها در واقع محصول رنج ها و غم های بیکران انسانی است و تنها آنانی ظرفیت و هنر شاد کردن را دارا اند که به بهای قبول رنج های بی پایان، شادی و طراوت و خوشی ها و شادابی ها را برای دیگران سخاوتمندانه عرضه می کنند و خود مانند شمع می سوزند؛ البته به این باور که انسان می تواند، به بهای سوختن شیرۀ جان نور روشنایی و جمعیت خاطر را برای دیگران جوانمردانه می بخشد. این موضوع در واقع فلسفۀحیات را کلید می زند که گویا خوش بختی و شگوفایی و پیشرفت کشور ها محصول تلاش های مردانی است که به گونۀخستگی ناپذیر و با پذیرش کوله باری از رنج ها و حمل آنها با شانه های نحیف و تن های استخوانین توانسته اند تا نور عشق و معرفت را در دل ها روشن نمایند و خوشی و سعادت و پیشرفت و ترقی را به نسل های بعداز خود انتقال بدهند. پس نسل های بیدار باید مرهون مردانی صاحب دل و روشن صمیر باشند که به مثابۀ لوکوموتیف ها با به حرکت درآوردن چرخ زنده گی و رهایی انسان از وسوسه های قدرت و دغدغه های ثروت، خوشی و سعادت را به نسل های بعدی منتقل میکنند. درست این زمانی ممکن است که فرد فردی ازافراد جامعه خود را سنگ زیرین آسیاب احساس کند و تا محصول و ارزش های صاف و با کیفیت معنوی را به جامعه عرضه کنند. درست مثل آن پیانو نواز که به بهای پذیرش رنج های بیکران خود برای چند لحظه ای دلهای خسته و وحشت زده را از طریق تلویزیون ها شاد می کند. به یقین که رنج های پنهان و بیدرمان او در شتاب پنجه هایش و در تپش قلب و در حرکت موزون سر و گردن و رگ رگ تنش پیدا است و این حقیقت را بازگو میکند که این راز سر به مهر را در حرکت انگشت های پیانو نواز می توان درک کرد. این راز آنگاه آشکار می شود که پنجه های پیانو نواز بر سر راد های پیانو به رقص می آیند و انگشتانش بر روی تار ها معجزه می آفرینند. درست این معجزه سر از پرده های پیانو بلند می کند و به سرعت فضا را درهم پیچیده و سکوت رامی شکند. آنگاه که بیننده متوجه می شود که نوازنده چگونه شور و هیجان و احساسات خود را در پرده ها به صدا در می آورد و با عالمی از وجد و جهانی از ذوق کلک های خود را پیهم در تار ها می کوبد و با کیفیتی عالی و تمرکز شگفت انگیز احساسات درونی خود را در پرده های پیانو منتقل می کند. در این سناریو پیانو نواز آنچه دل تنگ اش می خواهد، آن را از پشت پرده های پیانو به صدا در می آورد. جان مطلب در این است که نوازنده از پشت پرده پیانو با عمقی از احساس درد رسوب کرده در قلب خود را به وسیلۀتار ها به شدت بیرون می زند و غم دیرینۀخود را از خانه ٕحزین قلب بیرون می کند تا به بهای تحمل رنج های پنهان اندکی شاد شود و برای دیگران درس شاد زیستن را به ارمغان آورد.
در تار و پود و روح و روان او چنان عشق خانه کرد و به وادی جنونش کشاند که دیگر قرارش را برای همیش ربود . او دریافته بو که عشق انگیزۀ واقعی انسان در بستر تحولات گوناگون بوده و به گونۀ پایان ناپذیر یار و یاور انسان است . او فهمیده بود که معنای زنده گی در عشق شکل می یابد و گزیده ترین تصویر ها درهستی فشرده ترین بیان عشق حقیقی اند که به به گونۀ قطره از بحری در کوزۀ مراد جلوه گر می شوند. آری او در جوانی باعشق میثاق بست و تا پایان زنده گی از آن مراقبت نمود. عشق کارش را به شوریده حالی های شاعرانه کشاند تا آنکه بعد از فراغت از صنف ششم در سال ۱۳۳۲ پنج سال بعد روانۀ عسکری شد و بعد از شش سال عسکری در سال ۱۳۴۳ بحیث محرر انجمن نویسنده گان در کتابخانۀ عامه کابل مقرر شد. حیدری وجودی از آن به بعد متصدی شعبۀ مجلات و جراید کتابخانۀ عامه گردید و تا پایان عمر بار کلکسیون های مجلات و جراید شعبۀ یادشده را پیرانه سر به دوش کشید؛ البته بدین امید که نهال مطالعه و خوانش در کشور بارور گردد، شعر، ادب و هنر هرچه بیشتر بالنده تر و نهادینه تر شود تا نسل های آینده از جهل، بزرگترین دشمن انسانیت رهایی یابند.
آری عشق چه واژۀ رویایی ، خیال انگیز و پرجلال است که شکوۀ آن بر سراپردۀ هستی سایه افگنده و شاعر این خرگاۀ خاکستری را با کاروان حلۀ سروده های زیبا و بی باک شاعرانه و نوا های دلکش و عصیانی هنرمندانه آذین می بندد . درفضای سبز و مهربار این عشق است که حریر زمردین اشراق در تار و پود شوق دامن می گسترد و با هموار شدن خیمۀ وجد در بستر عطوفت و برپایی شور در طلسم حیرت سر نخ معنا در طور معرفت هویدا می شود . در سکوت جبروتی و فضای استثنایی و شفاف آن (قبض) نور شوق قامت کشان به دامن “بسط” پناه برده و با غوغا افگنی در جهان معنا شور عاشقانه را به ارمغان می آورد. این شور مستانه خواهی نخواهی یا آگاهانه و نا آگاهانه در پس پرده های هردلی می تپد ، هرکس از آن تصویر خاصی دارد و آنرا در موجی از وسوسه های بیقرار با جان و دل می پرورد . رزمندۀ راۀ آزادی آنرا در پیشاپیش حماسه های خود به یاری می طلبد و در هر چکا چک شمشیر هایش شور فنا ناپذیر آنرا به تماشا می گیرد و درس بزرگ ایثار را از آن به ارمغان می آورد . صوفی آنرا در سقوط دانه های تسبیح ، عارف آنرا در زرۀ زرۀ هستی از زمین تا آسمان و حتی لوح وقلم در مقوله های “همه اواست ” و “همه از اواست به تماشا می نشیند. به همین گونه شاعری آن همه شور های عاشقانه را در خط و خال جلوه های حسن دل انگیز از مرز مجاز تا رسیدن به حقیقت ، دهقانی در شرنگ شرنگ بیل و شاخ زدن های گاو مست و یوغ و اسپارش احساس می کند . بالاخره می توان گفت که همه کسان عشق را در نوای دل انگیز آواز خوانی و در اهتزاز تار های هارمونیه ، تنبور ، رباب ، چنگ ، نای نوازنده ای به استقبال می گیرند که هرکدام به گونه ای در دل ها چنگ میزنند و برای تسخیر دل های خسته هنر آرایی می کنند. این جاذبه را در هر جلوۀ هستی مانند شرشر آبشاران ؛ درچک چک برگ درختان ، در نسیم تند خزانی و وزش ملایم بهاری ، در نوای دل انگیز پرنده گان و حتی در فریاد های نابهنگام حیوانات اهلی و وحشی ، در طنین بهم خوردن سنگ ها ، امواج تند و خروشان دریا ها ، توفان وحشتناک امواج بحر ها و سیلاب ویرانگرو خانه برانداز بارانهای موسمی می توان با جان و دل احساس کرد. این احساس با جذبۀ پایان ناپذیر و شگفت آوری به قلب ها انتقال یافته و بعد از سیطره یافتن بر آنها مانند خرگاۀ سبز و پرشگوفه سرا پردۀ ذهن ها را تسخیر مینماید .
گرچه این کلمۀ به ظاهر ساده از سه حرف ، ع ، ش و ق تشکیل شده ؛ ولی چنان از ابهت و عظمت استثنایی برخوردار است که برای شکار دل ها و چپاول قلب ها نیروی فوق العاده ای دارد که گویی جهان را چون سکه یی در کف دارد و برهستی فخر می فروشد . “ع ” آن برای هستی عز و جلال و عربده و ستیزه جویی ، “ش” آن چه با شکوه تر از هر شکوهی و نورانی تر از هر نوری بر کاینات فیض می بخشد و “ق” آن چون قندیل زیبا و دلربایی بر سراپردۀ دل ها چتر شور آفرینی از وجد را پی افگنده است که گویی تخت فرمانروایی خویش را بر قلمرو دل ها از آدم تا خاتم و از خاتم تا مهدی موعود گسترده تر از هر گسترده گی ای گسترده است .در این آستان نورین است که عشق خدا و عشق انسان رنگ یگانه یی به خود گرفته و در چشمه سار زلال آن چنان سیراب شوق میگردد و “یاهو” زنان می شتابد که گویی بادۀ شوق در شربی دمادم خمار بیتابی های اورا می رباید و در دنیایی از خویشتن مداری ها با بیگانگی ها وداع میگوید. این عشق انسان را چنان از خود تهی میگرداند و او را در خویشتن می آمیزد که او را پرتب تاب تر از باده کشان بدنبال آبی می کشاند که تشنگی های دیر هنگام او را مداوانماد . این درحالی است که بشر امروز هنوز هم تشنه تر از دیروز است و به مثابۀ موجودی عالی عطش ناکتر از گذشته در پی سیراب شدن است . انسان آبی را جستجو میکند که هنوز به یافتنش موفق نشده و حقا که این آب را می توان در ساغر عشق و مینای معرفت دریافت . عشقی که از ملکوت پیام دارد و با جاذبۀ شور انگیزی عقل را شفافیت بخشیده و بدین وسیله انسان را برای رهایی می خواند . چنانکه مولوی می ګوید:
ای برادر تو همان اندیشه ای – مابقی تو استخوان و ریشه ای
در این داستان هویت ها رنگ می بازند و ملت ها و مذهب ها چهره عوض میکنند و از خویش سیمای دیگری نمودار میسازند؛ تاریخ ، فرهنگ و ارتباطات به گونۀ دیگری شکل میگیرند. ارزش های ماندگاری در دایرۀ بزرگی از صفا و صمیمیت های گسترده در آن در تلولو است و در موجی از پویایی ها و بالنده گی ها قد بر می افرازند . آستان عشق است که وسوسۀ قدرت ودغدغۀ ثروت را در آدمی تلطیف می کند؛ جویی از سخا و جود را در بستر هم آویزی ها و دیگر خواهی ها در انسان جاری می سازد؛ در یای خروشان مردی ها و رادمردی ها را در رکاب امواج سبک سیر و مغرور جوانمردی ها به حرکت در می آورد و کاروان تنهایی ها را در جرس همدلی ها تا رسیدن به خیل قافله سالاران نور به پیش می تازد . در این آستان آنهایی میل سازش دارند که از خویش بیزار اند و در خویش هم آویز هستند. آنان بدور از خود گرایی ها و خود محوری ها هوای خویشتن دارند؛ خویشتن خواهی و بازگشت به خویشتنی ها را کمال آگاهی ها و سرآمد آزاده گی ها می دانند؛ منی ها و تویی ها
در رود بیکران و شفاف خویشتنی های آنان آراسته و پیراسته می شود و در آب زلال آن به گونۀ “ما” چهره مینمایاند . از همین رو است که مولوی می ګوید:
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
عشق در حقیقت جهان ناکرانمندی است که سکوی نامریی آن از عرش تا فرش گسترده واز ثری تا به ثریا دامن کشانده است . تنها عاشقان راستین فرمانروای این سلطنت بی تاج و تخت هستند. آنانیکه با همه ناداری های ظاهری مانند، قدرت و ثروت بر قلمرو بزرگی فرمانروایی داشته و پایه های قلمرو شان بر عمق دل های مردم جا گرفته و بر تمامی فرمانروایانی سلطنت دارند که بندۀ حرص و آز خویش هستند. درست بر مصداق این شعر سنایی بزرگ که در گفت وگو با سلطان محمود گفت : “دو بندۀ من که حرص و آز اند بر تو همه عمر سرفراز اند” هرگاه چنین عشق بزرگی که آزاد از آزادگی ها بوده، از هرگونه قید و بندی رها است و با همه خوی گریزنده گی ها از خود و بیگانه، با خویشاوندی ها سر سازگاری دارد. از همین رو است که با خویشتنی ها و خود آگاهی ها هم آوایی دارد. هرگاه چنین عشقی برای انسان رخ بنمایاند، در دل های وارسته و شوریده یی راه یابد و خانه نماید. در این صورت شگفت آور نیست که چنین عشقی هوای دیگری دارد و به اضافۀ دوست داشتن هوای خویشتن پروری های صاف و ساده را نیز در خود می پرورد. این عشق زمانی قیامت برپا می کند که درخت تنومند خویشتنی ها در آن بارور گردد و زمینه برای حرکت انسان پله به پله تا آستان خدا میسر می گردد. تنها عشق است که گنجایی نامحدود برای استغنای “من” و “تو” و ظرفیت عظیمی برای بهم آمیختن من و تو دارد تا هر دو را به گونۀ ظرف گداخته در نمادی از انسان کامل در لفظ “ما” به نمایش بگذارد . این “خویشتن” عاشقانه و عارفانه تنها به من و تو نگاه نمی کند و در چهار دیوار های مفرد و جمع نمی گنجد؛ بلکه از این هم برتر برای مخاطبان راستین خود پیام آوران صادق نیز است و همه را در بستر هم آویزی های سود مند به سوی ما هدایت مینماید .
شاید شماری ها بگویند که بحث بر سر واژۀ من و تو و پیوند آنان با “عشق” آنهم در قرن بیست ویک چه معنایی میتواند داشته باشد. این در حالی است که مرز های جهان “شیشه یی” شده و جهان تجربۀ جهانی شدن را در عرصه های گوناگون اقتصادی ، فرهنگی ، ارتباطاتی و حتی سیاسی و نظامی در حال سپری کردن است. به همین گونه” گفت و گوی تمدنها و فرهنگها” بار و برگ دیگری به خود گرفته و دموکراسی هم در زیر آتش مبارزه با تروریزم در حال سر و سامان یافتن بیشتر است؛ البته بدین معنا که مبارزه با تروریسم زیر چتر قشنگ دموکراسی در نماد عصای کوری خودنمایی می کند که بجای نشان رفتن بر فرق تروریست ها برعکس مغز های مردم را نشانه گرفته است؛ نه تنها این بلکه؛ معنای اشغال کشور ها را دگرگون نموده و میشود گفت که این منطق اشغال جهان را بیشتر از هر زمانی نرم و ابریشمین کرده است؛ بهتر است تا گفته شود “اشغال مخملین جهان با منطق مبارزه با تروریزم” که حالا فراتر از مرز ها رفته است و بار جهانی شدن را از نگاۀ نظامی بدوش می کشد. با این حال فصل جدیدی از سیطره جویی ها ورق خورده که هر روز ارزش های معنوی را بیشتر پژمرده و پرپر می نماید و مایه ها و درخت پربار معنویت را هرچه بیشتر می خشکاند. سناریوی مبارزه با تروریسم از این هم وحشتناک تر است و آتش این وحشت را آنانی لمس می کنند که در کشور های فقیر افریقایی ، آسیایی و امریکای لاتین حیات بسر می برند و با ده ها دشواری های اقتصادی ، سیاسی ، فرهنگی واجتماعی دست و پا نرم مینمایند؛ بویژه آن ملت هایی که در زیر آتش “نبرد بیرحم مبارزه با تروریزم حیات خویش را سپری میکنند؛ از این هم مشخص تر آنانیکه اکنون در کوهپایه های هندوکش و بابا درشرق، جنوب، جنوب شرق و شمال افغانستان در قندهار ، هلمند ، ارزگان ، کنر ، نورستان ، لغمان ، کاپیسا ، کندز ، بغلان و تخار و جا های دیگر این کشور بسر میبرند یا آنانیکه در آنسوی دیورند در دامنه های سلسله جبال سلیمان در بستر کوه های “سفید کوه” و “سیاه کوه”در وزیرستان جنوبی و شمالی حیات بسر می برند و هر روز شاهد ده ها حادثۀ آتش باری و بم افگنی اند. دشنۀ زهر آلود مبارزه با تروریسم بر پشت و پهلوی آنانی سنگینی می کند که مظلومیت انسان شرقی را به نمایش می گذارد و کشتن انسان در منطق دموکراسی غرب به بهانۀ رهایی از تروریسم مباح پنداشته شده است. شگفت آور این است که در زیر رگبار های گلوله بجای آنکه تروریستان قلع و قمع شوند؛ برعکس رنج انسان مظلوم بیشتر و تروریستان فربه تر و سناریوی مبارزه با تروریسم پیچیده تر و مبهم تر می شود.غربی ها با گام برداشتن در رکاب جهانی شدن داد از ارزشهای بزرگ جهانی و دفاع از حقوق بشر و آزادی های بیان مي زنند؛ اما در عمل تیغ زهر آلود را تا شاه رک انسان مظلوم شرقی رسانده اند.
دلیل این همه وحشت و دهشت در غرب این است که عشق انسان داشتن در غرب به کالای تجارتی بدل شده است؛ اما خوش بختانه که با وجود نیرنگ تروریسم، هنوز معنای عشق و عشق انسان داشتن در شرق بار معنایی خود را حفظ کرده است و هنوز شرقی ها عشق را بالی برای پرواز به سوی آزادی و رهایی تلقی می کنند و جلوۀ عشق را عاشقانه ترین جلوه برای آزادی خواهان می پندارند . شرقی ها عشق را جلوۀ ایثار گرانه یی تعبیر مینمایند که بزرگترین درس آموزنده را درس خود باختگی ها و رهایی از خود و بازگشت به خویشتن تلقی مینمایند . نزد اینها عشق اسطورۀ رهایی تعبیر شده و حماسه های خویش را در بال عنقای آن می جویند و ایثار را جوهرۀ آن تلقی میدارند . چنین تلقی از عشق برای مردان رزم آنقدر نامانوس نیست ؛ زیرا آنانی که میررزمند ، به چنین جذبه نیاز دارند که نیاز شان با خواست شان هم چندان بیگانه نیست . در کنار اینها در شرق مردانی هستند که عشق نزد شان معنای برتر از این داشته و عشق را نه تنها نردبان زمینیان برای رسیدن به مقام آسمانیان میدانند؛ بلکه بدین باور اند که پله به پله بالا می روند و بالاخره به رسنی دست یابند که فاصلۀ انسان با خدا را نزدیکتر می گرداند. انسان شرقی در نتیجۀ این سیر و صعود عالم ناسوت را به عالم لاهوت پیوند میدهد و بالاخره به فضایی می رسد که یارای شنیدن پر چبریل را می یابد . چنانکه پیامبر در معراج چنین توفیقی را بدست آورد و او توانست تا با بهم خوردن زمان و مکان در زمان دیگری که از نگاۀ علمی بعد چهارمش خوانند ، به شنیدن طنین پر جبریل توفیق یابد . او از آنرو به این توانایی دست یافت که ظرفیت های خفتۀ انسانی اش در مقام نبوت به بار و برگ نشسته و از هر انسانی حساستر و بیدارتر شده بود. بگذریم از اینکه عشق نزد این مردان معنای دیگر و جلوۀ دیگری دارد و اینها از آن شناوران دریای بیباک عشق اند که با دست افگندن های پیهم به رسن آن از فاصله میان زمینیان و آسمانیان می کاهند . این ها که از جملۀ پیامبران الهی بوده و وظیفۀ بزرگ رسالت را بدوش داشتند؛ هدف شان جز رهایی و رستگاری انسان در دو جهان چیز دیگری نبوده است . عشق تصویر آزاده گی های انسان را در جامعۀ توحیدی به تماشا می گذارد و با عدالت آذین می بندد؛ البته بدین باور که هرگاه فقر از در در آید ، دین از دریچه فرار میکند؛ یعنی فقر دین زدا و عدالت دین گستر است. با این تعبیر عشق هرگز مرزی را نمی شناسد و قید وبندی را نمی پذیرد و فراتر از مرز های جغرافیایی و نژادی ، زبانی و قومی تجلی می نماید. آنانی که اندکی هم به مرز های بدون جغرافیای آن نزدیک شده اند، حافظ وار فریاد برآورده اند که ” سگان کوی او را من چو جانی خویشتن دانم ” ابن انسان ها تند که در جهانی از خود رهیدن ها به مقام خود یابی دست می یابد ؛ مقامی که در آن آدمیت و تقوا برتر از هر چیزی به ثمر می نشیند. با به ثمر رسیدن آن همه چیز رنگ دیگر یافته و معنای خاصی می یابند. جهان آگاهی وارد انقلاب شگفت آوری می شود و بینش انسان را پیرامون جهان و هستی دگرگون مینماید . در نتیجۀ آن نگرش انسان پیرامون آگاهی های مختلف علمی ، فلسفی ، هنری و ادبی رنگ دیگری می گیرند و جمیع باور های او نیز متحول می شوند . در این صورت یافته های ذهنی چنین انسانی دیگر محدود به زمان ومکان نبوده و حتی در زمان ومکان نمی گنجد. چنین دستاورد فکری به مثابۀ دریای شناور از عصری به عصری می گذرد و عطش فکری نسل های دیگر را نیز سیراب میسازد . این تفکر در تعریف نگنجد و از محدودۀ یخن تعریف یک سر بلندتر معلوم می شود . چه رسد به اینکه دامن اندیشه از اشراق پا فراتر نهاده و به بام وحی منزل گزیند . آشکار است که چنین کلامی الهی بوده و معنای آن سر به اوج ها دارد که نمی توان در تعریف مشخصی زندانی اش کرد و تن آنرا با لباس ویژه یی آذین بست . این کلام در دایره های تنگ تعریف های مخلوق و قدیم نگنجیده و از صامت بودن هم گریزان است ؛ زیرا این کلام نتیجۀ پیوند دو نامتناهی است در یک لحظۀ خاص که پیامبر نیز در چنین فضایی در مقام الهی قرار میی گیرد؛ البته به گونه یی در قانونمندی خاصی جای میگیرد که نا متناهی است و هر شخصی را قرار گرفتن در آن دایره جز پیامبر، ممکن نیست؛ زیرا در آن لحظه زمان به صفر تقرب مینماید. چنین کلامی از چنان بار معنایی عاشقانه و پر بار برخوردار است که در نقطۀ صفری زمان ، مکان ها و جغرافیا های گوناگون را در زمانهای متفاوت بهم پیوند می زند. از این رو است که وحی انسان شمول، جهان شمول و ابدی می گردد؛ البته به گونه ایکه گذشته ها را در خود حفظ کرده ، حال و اینده را نیز در خود نگهمیدارد. البته طوری گه گذشته و حالش به اندازۀ آگاهی های هر شخصی معلوم و آینده اش به مثابۀ در مکنون نیاز به حکاکی های بیشتر علمی ، فلسفی ، تاریخی ، ادبی ، هنری و اجتماعی دارد. از این رو است که تصویر های قرآنی سر به اوج ها داشته و از حوصلۀ پردازش شاعر و عارف خیلی بالا و برتر است.
حیدری وجودی بار چنین عشق بزرگ را با شانه های ضعیف برداشت و پله به پله به منزل مراد رساند. او پس از دشواری های زیاد و پیمودن کوه و کتل های فراوان به مقام والای انسانی دست یافت که نظر دانشمندان و محققان در مورد اش حجت است. حیدری وجودی نه تنها بار این عشق را صبورانه و صمیمانه منزل به منزل به پیش کشید، تجربه های خویش را در قالب اشعار گوناگون به سرایش گرفت و آثار ماندگاری از خود بر جای گذاشت؛ بلکه دریافت ها و جاذبه های خویش را میان شاگردان و دوستان خود با سعۀ صدر تقسیم نمود. او با برگزاری درس های مثنوی و بیدل شناسی در چهارشنبه ها جوانان و علاقمندان زیادی را از این عشق سرشار سیراب نمود و دین انسانی و الهی خویش را در این رابطه به وجه احسن به انجام رسانید. او در حدود بیش از چهل سال در شعبۀ مجلات و جراید کتابخانه عامۀ کابل از این عشق صمیمانه مواظبت نمود و این شعبه به باطوق سوخته دلان و عاشقان و شاعران بدل شده بود. در کنار درس های مثنوی و بیدل؛ روزانه شاعران جوانان و دانش آموزان زیادی نزد او مراجعه می کردند و از وی فیض می گرفتند. آنان تجربه های خویش را با او شریک می کردند و در روشنایی مشوره های او عمل می کردند؛ نه تنها این در زمان حیات او شعبۀ مجلات و جراید تنها مرکز درس های مثنوی و فیض بخش ارزش های معنوی نبود؛ بلکه مرکز دید و بازدید جمع بزرگ از شاعران و نویسنده گان و محققان نامدار کشور به شمول استاد واصف باختری و نیلاب رحیمی و فرزندان مرحوم شایق هروی و سایرین بود که با حضور بهم رسانیدن در این شعبه تبادل نظر می کردند و تجارب خویش را یا یکدیگر شریک می کردند و از فضای عاشقانۀ آن شعبه لذت ها می بردند.
بیرابطه نخواهد بود تا به نظر شاعران و آگاهان فرهنگی و عرفانی را در مورد استاد حیدری وجودی اندکی اشاره کنم. آقای فرهاد می گوید، استاد وجودی از شاعران نامدار و عارفان معاصر حوزۀ ادبیات فرهنگ معاصر افغانستان بود که کارنامه های شان در عرصۀ شعر و فرهنگ ماندگار است. به گفتۀ آقای فرهاد نشر کتاب حیدری وجودی زیر نام ” لحظه های سبز بهار” در دهۀ شصت خورشیدی آغاز تحول شگرف در غزل فارسی بود. این کتاب در واقع مانیفست تغییر برای شعر امروز افغانستان و پیوند ادبیات معاصر افغانستان با پار و پیرار بود. حیدری وجودی با توجه به شناخت ژرف و آگاهی هایی عام و تام که از غزل فارسی و عرفان اسلامی داشت، تاثیر ژرفی بر عرصۀ شعر و عرفان کشور نهاد و در واقع پلی شد میان شاعران نسل دیروز و امروز. کاربرد واژه ها و تصویر پردازی ها در این کتاب گواۀ آشکاری بر نوآوری های استاد وجودی در عرصۀ شعر و زبان و فارسی است و مانند این غزل
شعری تری من از لب دریا سروده ام
مواج و مست سرکش و پویا سروده ام
یا دراین شعر:
دیشب چمنی به خواب دیدم یک دشت گلی گلاب دیدم
در ساغر چشم نیم مستش دریا دریا شراب دیدم
کاربرد واژۀ “دریا دریا شراب” از واژه هایی اند که می تواند، پلی باشد، برقراری رابطه میان شعر دیروز و امروز. از این رو شماری بدین باور اند که زبان حیدری وجودی زبان امروز است و نه زبان مدرن ، اشعار او میان دو خط امروز و دیروز حرکت می کند. او در واقع خط ارتباطی بود میان نسل دیروز وامروز که در تربیۀ شاعران جوانی چون قهار عاصی و هم نسلان او تاثیر گذار بود. به باور کسانی چون، آقای فرهاد، استاد وجودی در مولانا شناسی و بیدل شناسی نه تنها در افغانستان، بلکه درسطح کشور های منطقه مثل تاجکستان، ایران و افغانستان از سرآمدان در این بخش ها به شمار می رود. آقای وجودی در کنار نگرش و مسایل عرفانی به نقد مسایل اجتماعی پرداخته و او از شاعران پرخاشگر بود و مبتکر بود و به گونۀ کلیشه ای به مسایل نمی پرداخت و او در این مورد اشعار زیادی دارد. گفته می توان که او در این عرصه میراث دارد استاد عبدالحق بیتاب و شایق جمال و صوفی صاحب عشقری است و آنان بر وی تاثیر ژرفی نموده بود. وی زانوی شاگردی نزد استاد عبدالحق بیتاب و شایق جمال نهاد که از سرامدان ادبیات و عرفان کشور بودند. آقای فرهاد بدین باور است که او در ضمن آنکه با صنایع لفظی و بدیعی آشنان بود از قرآن شناسان خوب بود که من این نکته را نزد او دیده ام. هرچند او در این ضمینه ادعا نداشت و اما او دراین ضمینه از افراد متبحر بود. دلیل اش این است که پرداختن به مثنوی معنای وارد شدن به قرآن و حدیث را دارد. از سویی هم حضور همیشگی و پر رنگ وی در محالف گوناگون عرفانی سبب پویایی اندیشه های عرفانی او شده بود. او در این محافل نه تنها حضور دایمی داشت، بلکه او در تمامی محافل طریقه های قادریه، چشتیه و نقشبندیه نقش فعال داشت و به گفتۀ آقای مخدوم رهین در تمامی این محافل با قوت صحبت می کرد. شماری ها مانند آقای میوندی پس از ابراز سلام به الفبا و سلام به اددبیات کشور، می گوید، استاد وجودی مرد کتاب و مرد قلم خوانده و می گوید: “او مرد کتاب و مرد قلم بود و او با کتاب آمد و با کتاب رفت و ماهم شرمنده” او با اشاره به این بیت:
دستت به دست من بده تا سینه ها روشن شود
من تو شوم و تو من شوی تن جان شود جان تن شود
باتوجهنم جنت است بی تو بهشت دوزخ است
آمیز در جان و تنم تا گلخنم گلشن شود
او در این شعر عظمت همگرایی و همدیگر پذیری و جاذبۀ بی پایان عشق انسان داشتن را در استاد وجودی به بحث گرفته و سپس با اشاره به این سخن داکتر اکرم عثمان : “در کوچۀ ما مردان و نامردان زنده گی می کنند” حیدری و جودی را یکی از آن مردانی می شمارد که در که هرچند با نامردان شانه به شانه می رود و اما هیچ گاهی رسم مردی و مردانگی را از یاد نمی برد. وی استاد وجودی را پرچمدار نسل ادبیات عرفانی افغانستان خوانده و با به باد انتقاد گرفتن دستگاهیان غافل و فراموش کار می گوید، حکومت به مردانی چون استاد وجودی که فراتر از کوۀ شیردروازه قوی تر هستند، در زنده گی این گنج های شایگان را فراموش می کنیم و اما زمانی که می میرند، برای شان گریه و ندبه می کنیم. وی بی تفاوتی های دستگاهیان را در رابطه به فرهنگ و هنر به باد انتقاد می گیرد و می گوید، درست است که خارجیان به این مسایل نمی پردازند و با اشاره به پیشرفت ها در امریکای لاتین، تنیلی های مقام ها را به چوبۀ نقد نشانه می رود و با تاکید به این که رشد فرهنگ و هنر و ادب کشور یک امر حتمی است و هرگز تفنگ را نشاید تا این مهم را در جامعه پیاده نماید. وی در پایان بر به ناکجاآباد رفتن هنر و تیاتر و فرهنگ کشور اظهار یاس کرده می گوید:
فرهنگ و هنرم ای قامت تناور پربار کشورم
کا این دو شهد زاشک و شادی ما جان گرفته است
حیفا و درد و کنون در تند باد سخت این صحرا تنها گذارمت
آقای رهین وفات مرحوم وجودی را ضایعۀ بزرگ خوانده و می گوید، به ادب و هنر فرهنگ در کشور ما دید تفننی صورت گرفته است و به آن نگاۀ ضروری و مهم نشده است. وی می افزاید: ” افغانستان کتابخانۀ ملی ندارد و اما ایران و تاجکستان با وجود مشکلات شان سال های قبل دارای کتابخانۀ ملی هستند و ما سنگ بنای کتابخانۀ ملی را در یکه توت نهادیم و به نسبت نبود بودجه کار آن ناتمام ماند.” به باور او حیدری به فقر معتقد بود، البته به دو نوع فقر مادی که از روی تنبلی کسی کار نکند، فقری که مایۀ روسیاهی هر دو جهان است اما فقر انبیا و مردان بزرگ از جنش دیگر است که در تارک سلاطین عرفان قرار دارد و بر مصداق این حدیث پیامبر: “الفقرو فخری “وی می گوید:” با توجه به اهمیت او و نیازی که به او بود، نخواستم تقاعد کند و ما لطفی در حق او نکرده و بلکه به او احتیاج داشتیم. ” وی به ادامه به طلوع گفت:” برایش گفتم که من می خواهم، در قیام باشی و نه در قعود تا زمانی که بازنشستگی قطعی برسد. “
شیوای شرق در رابطه به توانایی های استاد وجودی در عرصۀ عرفان می گوید که او با استاد از طریق فصوص الحکم ابن عربی و هم چنان جنید بغدادی و ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی آشنایی پیدا کرد. اوبر آشنایی استاد وجودی با این چهار عارف بزرگ مهر تایید نهاده و می گویید: ” زمانی که من در پیوند با این چهار عارف و بویژه ابن عربی با چالش رو به رو می شدم نزد استاد بحیث شاگرد مراجعه می کردم. ” وی می افزاید که استاد در مورد ابن عربی نظر خاص خود را داشت و در آثار او عشق جاودان وجود دارد. به باور شرق در سلسلۀ عرفا استاد وجودی آخرین سلسلۀ بود و از مولانای روم تاثیر پذیر بود و در مورد فیه مافیه مسایلی را مطرح می کرد که کمترین کسان به آن حد به آن می پرداختند. از همین سبب بود که اندیشه های استاد وجودی سراسر اندیشه های عشق و محبت بود که تاثیر اندیشه های ابن عربی در آثار او هویدا بود. به باور او استاد وجودی تمایل خاص به عرفان بومی کشور داشت؛ عرفان بومی ای که در مولانا موجود بود، آن را در آثار استاد مانند آفتاب می توان دید. او به مسایل مهم عرفانی که عصارۀ آن عشق و محبت است، دقیق و عمیق پرداخته است که در شیرین بودن و دل پذیر بودن آثار او شکی برجای نمی گذارد. شرق در گفت و گوی ویژه با طلوع نیوز، استاد وجودی را گنج شایگان و یکی از چهره های درخشان شعر و ادب و عرفان افغانستان خوانده و اما می افزاید ، افغانستان کشور مرده گرای زنده پرست است و زمانی متوجه گنج های از دست رفتۀ خود می شود که آن زمان از دست رفته است. اما در این میان جای استاد وجودی به مثابۀ گشن ریش معرفت برای همیش خالی است.
گفتنی است که شعر های استاد وجودی به پارچه های بلند موسیقی نیز بدل شده اند که هنرمندانی چون استاد سرآهنگ یا کوۀ بلند موسیقی، فرهاد دریا و پرستو با ملکۀ ترنم و از آن بهره ها برده اند و آنها را زمزمه کرده اند.
چنانکه این شعر:
دیشب چمنی به خواب دیدم
یک دشت گل گلاب دیدم…
را رحیم مهریار و پرستو در سالهای دهۀ شصت زمزمه کردند که بر سر زبانها افتاد. فرهاد دریا نیز با اجرای آهنگی این غزل:
گردش چشم سیاه تو خوشم میآید
موج دریای نگاه تو خوشم میآید
معروف او را خواند.
استاد وجودی این عارف شوریده دل و شاعر فرهیخته و آخرین قافله سالار عشق و طریقت و حلقۀ وصل شاعران دیروزو امروز و علم بردار شعر و عرفان و راه پیمای سلک محبت و داعیه دار مرید و مراد نجم العرفا حیدری وجودی ۲۲ جوزای ۱۳۹۹ جهان فانی را وداع گفت، روحش شاد و یادش گرامی باد. مردی که یک عمر تلاش کرده تا در پای عشق صادقانه گام بردارد و دل های خسته را شاد نماید و زنگار از دل های پریشان برچیند و برجایش نور محبت جاری سازد تا انسانیت در سلک عرفان و طریقت به برگ و بار بنشیند و برج و باروی محبت همیشه سبز و خرم بماند و بن مایه های انسانی به شگوفایی برسد و عشق راستین انسان داشتن چمن چمن شگوفا شود.
حیدری وجودی بیشتر از نیم قرن حیات پربار خویش را در کتابخانه عامه کابل وقف اعتلای فکری و فرهنگی کشور نمود و نه تنها این که او در این مدت شعر سرود و شعبه مجلات و جراید پاتوغ شاعران نامداری چون استاد واصف باختری، فرزندان مرحوم شایق هروی و ده ها شاعر و شعر دوست بود و مرکز عاشقان و دلداده گان و شوریده گان و صاحبان ذوق و اهل طریقت و معرفت بود، بلکه مدرسه ای بود که هر هفته ده ها دوستداران مولانا و بیدل با حضور یابی در محفل درس های مثنوی و بیدل حیدری وجودی بهرهها می بردند و از چاشنی عرفان و نور محبت بهره مند می شدند و از حضور معنوی او فیض ها گرفتند و یارای نوشیدن شرب دمادم عشق را پیدا کردند و در این مدت بودند هزاران انسان که در روشنای نور معنوی او وادی های پرفراز ونشیب و کوه کتل های عشق انسان داشتن را دوست داشتند و او را از دل و جان دوست داشتند و قدر و عرت اش را داشتند و هنوز هم دارند، اما در این میان هستند کوردلان مکار و سیاه دلان فاسد قدر ناشناس که وجود شان شرم است بر جبین انسانیت و حضور شان لکه ننگین است بر دامان انسانیت و از سر تا پای شان سیاهی و ذلت می بارد و او را پاس نداشتند و بر انسانیت ارج نگذاشتند و قربانی سیاه اندیشی های انسان ستیزانه وفرهنگ ستیزانه و عرفان ستیزانه شدند و در حصه ادای پاسداری در حق او انسانیت کوتاه آمدند.
تا کنون ۱۴ اثر حیدری وجودی زیور چاپ یافته اند و در این مدت در کنار درس های مثنوی و بیدل به کار های گوناگون فرهنگی پرداخته و غزل های شاعرانی را نیز تدوین کرده است. او تا آنګاه که عنوان نجم العرفا یافت، از حلقه اخلاصمندان و مجذوبان بیرون نرفت.
کارهاي فرهنگي حیدری وجودی :
۱- معاون کانون دوستداران مولانا.
۲- عضو موسسين بنياد فرهنگ افغانستان.
۳- رييس بنياد غزالي
۴- رييس کانون فرهنگي سيمرغ
مقالات متفرق:
۱ـ تدوين غزلهاي ناب از واصل کابلي تا واصف باختري
۲ـ شرح اسرار خودي و رموز بي خودي محمدا قبال لاهوري که در اخبار مجاهد چاپ شده بود.
۳ـ مقالات عرفاني در اخبار و مجلات چاپ شده.
۴ـ تصحيح و مقدمه بر افلاک عشق، و دل نالان دفاتر شعر صوفي عشقري.
۵ـ ترکيبات آثار نظامي گنجه اي
۶ـ تدريس مثنوي ، و غزليات بيدل ، به روز هاي دو شنبه و پنج شنبه
آثار حیدری وجودی:
– عشق و جوانی (۱۳۴۹)
۲ – راهنمای منظوم پنجشیر (۱۳۵۱)
۳ – نقش امید (۱۳۵۵)
۴ – با لحظههای سبز بهار (۱۳۶۴ چاپ دوم، ۱۳۸۸)
۵ – سالی در مدار نور (۱۳۶۶ چاپ دوم ۱۳۷۹)
۶- سایه معرفت (۱۳۷۵چاپ ششم )
۷ – صور سبز صدا (بدون ذکر سال چاپ) )
۸ – میقات تغزل (۱۳۷۸)
۹ – غربت مهتاب (۱۳۸۲ چاپ دوم ۱۳۸۷)
۱۰ – لحظههایی در آب و آتش (۱۳۸۳)
۱۱ – آوای کبود (۱۳۸۳)
۱۲ – ارغنون عشق (۱۳۷۷ چاپ دوم ۱۳۸۷)
۱۳ – شکوه قامت مقاومت (۱۳۸۳ چاپ دوم ۱۳۸۴)
۱۴ – رباعیات و دوبیتیها (۱۳۷۹ چاپ دوم ۱۳۸۷)
۱۵ – دیوان حیدری وجودی (۱۳۹۴)