کهن افسانه ها

رسول پویان برآمد آفـتاب از مشـرق دل در سحـرگاهان شب یلـدای تار…

مهدی صالح

آقای "مهدی صالح" با نام کامل "مهدی صالح مجید" (به…

جنگ های جدید و متغیر های تازه و استفادۀ ی…

نویسنده: مهرالدین مشید تعامل سیاسی با طالبان یا بازی با دم…

                    زبان دری یا فارسی ؟

میرعنایت الله سادات              …

همه چیز است خوانصاف نیست !!!

حقایق وواقعیت های مکتوم لب می کشاید  نصیراحمد«مومند» ۵/۴/۲۰۲۳م افغانها و افغانستان بازهم…

مبانی استقلال از حاکمیت ملی در جغرافیای تعیین شده حقوق…

سیر حاکمیت فردی یا منوکراسی تا به حاکمیت مردمی و…

نوروز ناشاد زنان و دختران افغانستان و آرزو های برباد…

نویسنده: مهرالدین مشید طالبان در جاده های کابل پرسه می زنند؛…

زما  یو سم تحلیل چې غلط؛ بل غلط تحلیل چې…

نظرمحمد مطمئن لومړی: سم تحلیل چې غلط ثابت شو: جمهوریت لا سقوط…

کابل، بی یار و بی بهار!

دکتر عارف پژمان دگر به دامنِ دارالامان، بهار نشد درین ستمکده،یک سبزه،…

ارمغان بهار

 نوشته نذیر ظفر. 1403 دوم حمل   هر بهار با خود…

چگونه جهت" تعریف خشونت" به تقسیم قوای منتسکیو هدایت شدم!

Gewaltenteilung: آرام بختیاری نیاز دمکراسی به: شوراهای لنینیستی یا تقسیم قوای منتسکیو؟ دلیل…

تنش نظامی میان طالبان و پاکستان؛ ادامۀ یک سناریوی استخباراتی

عبدالناصر نورزاد تصور نگارنده بر این است که آنچه که میان…

بهارِ امید وآرزوها!

مین الله مفکر امینی        2024-19-03! بهار آمــــد به جسم وتن مرده گـان…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

نویسنده: مهرالدین مشید قسمت چهارم و پایانی شاعری برخاسته از دل تبعید" اما…

سال نو و نو روز عالم افروز

 دکتور فیض الله ایماق نو روز  و  نو  بهار  و  خزانت …

میله‌ی نوروز

یاران خجسته باد رسیده‌ است نوبهار از سبزه کوه سبز شد…

تحریم نوروز ، روسیاهی تاریخی طالبان

                 نوشته ی : اسماعیل فروغی        در لیست کارنامه های…

طالب چارواکو ته دريم وړانديز

عبدالصمد  ازهر                                                                       د تروو ليموګانو په لړۍ کې:           دا ځلي د اقتصاد…

    شعر عصر و زمان

شعریکه درد مردم و کشور در آن نبوُدحرف از یتیم…

مبارک سال نو

رسول پویان بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد دم افـراطیت…

«
»

چرخش لنینی

برگرفته از کتاب

“لیبرالیسم در قرن بیستم”

نوشته:

فیلسوف زحمتکشان, دومینیکو لوسوردو

ترجمه محمد علی عموئی و  رضا نافعی

در عرصه تفکر لیبرالی یافتن انتقادی بر دموکراسی نژاد بر تر کاریست بسیار دشوار . انتقاد از آن اکثرا در خود این نظریه نهفته است. مثلا در متنی که حتی عنوان آن:  On  Liberty ,ستایشی از آزادی است، نظریه “ اطاعت مطلق” شرح و بسط یافته است و برای حکومت بر” نژاد های پست “ حکومت استبدادی را حکومتی مشروع می داند : “ در برخورد با وحشی ها حکومت استبدادی حکومتی است مشروع “. این سخن را، در اواسط قرن نوزدهم ، جان استوارت میل، در آن کتاب درج کرده است. کسی که در جائی دیگر از تعالی دولت پارلمانی سخن می گوید (بویژه برای خلق های آنگلساکسون) با افزودن این توصیف که اکثریت بزرگی از بشریت در “ توحش یا وضعی نزدیک به توحش” بسر می برد، در حالی که برخی از خلقهای مستعمرات حتی بر حیوانات بالاتر نیز برتری ندارند.

هدف برجسته نبرد لنین درست همین دموکراسی نژاد برتر است، که “چند ملت انگشت شمار” ، با به بردگی کشیدن صدها میلیون مردم زحمتکش در مستعمرات آسیائی و دیگر کشور های کوچک، برپاکرده اند”. این رهبر انقلابی قوانین آزادی لیبرالی وزیان های آن قوانین را برای “سرخپوستان و سیاهپوستان“ و “مهاجرانی که از دیگر کشورها آمده اند” با دقت آمیخته به وسواس و با روشنی تمام مورد بررسی قرار می دهد و بر آنها انگشت می نهد. و آئینه ای در برابر غرب که برخود می بالد پیرو حاکمیت قانون است, می نهد تا با تصویر خود خود در مستعمرات روبرو گردد و می نویسد:” لیبرال ترین و تندروترین مردان بریتانیای آزاد(…) در هند تبدیل به چنگیز خان های واقعی می گردند (لنین مجموعه آثار جلد 22 صفحات 78-286 و 15؛ 178(

جیوانی جیولیتی ( سیاستمدار ایتالیائی 1842-1928که چند بار نخست وزیر ایتالیا شد) حق انتخاب کردن را به تقریبا تمام مردان کشور گسترش داد. ولی لنین باز علیه خود پسندی لیبرال ها بمیدان آمد. و توضیح داد که هدف گسترش حق رای گسترش لشکرکشی به لیبی است، “جنگ نمونه وار مستعمراتی” یک دولت متمدن غربی در قرن بیستم. ما شاهد آنیم که یک “ملت متمدن و مشروطه “ تمدن “ را با سرنیزه، با گلوله، با طناب دار، با آتش، با تجاوز جنسی به زنان“ پیش می راند. این در حقیقت یک کشتار تمام عیار و متمدنانه است، تکه تکه کردن عربها با سلاحهای “مدرن”، برای آن که عربها را مجازات کنند 3هزار عرب را کشتند، خانواده ها را ریشه کن ساختند و زنان و کودکان را قطعه قطعه کردند” ( مجموعه آثار لنین جلد 18؛ 30 -229 ). 

البته جان استوارت میل می تواند امپراتوری انگلیس را بعنوان “ گامی در جهت صلح جهانی و همکاری و تفاهم عمومی میان خلقها” مورد ستایش قرار دهد. ولی حتی اگر چالش های انگلیس را که بعدا به جنگ جهانی اول انجامید نادیده بگیریم, واقعیات را پس رانده و نادیده گرفته ایم. از منظر قدرت های بزرگ, سفرهای اکتشافی آنها به مستعمرات جنگ نیستند، درگیری هائی هستند که در آنها “چند اروپائی جان دادند و صد ها هزارنفر از خلق های دیگر که آنها برده خود ساخته بودند نیز کشته شدند“. سپس لنین با طنزی تند می افزاید: ” این هم شد جنگ؟ این ها در واقع جنگ نیستند، آنها را می توان بفراموشی سپرد”. برای این قربانیان حتی مراسم احترام نظامی هم برپا نمی شود. به جنگهای استعماری به چشم جنگ نگریسته نمی شود، چون آنها وحشیانی هستند خفت کش، “ که حتی قوم هم بحساب نمی آیند و سرانجام از جامعه بشری طرد می شوند. ( آسیائی و آفریقائی هم شدند خلق ؟) ( مجموعه آثار جلد 24؛ 404 (

اساس جدائی از سوسیال دموکراسی این است و نه اختلاف بر سر اصلاحات یا انقلاب که به جدائی انجامید . این که می گویند اختلاف بر سر اصلاح یا انقلاب بود یک توصیف مصنوعی است که هرقدر هم از طرف دوجبهه آشتی ناپذیر تکرار شود، باور کردنی نخواهد شد. در دهه های پیش از آغاز جنگ جهانی اول ادوارد برنشتاین از توسعه طلبی امپراتوری آلمان بعنوان گامی در راه پیشرفت، تمدن و بازرگانی جهانی حمایت می کرد : “ آن پیشنهادی که چندی پیش توانست از سوی سوسیالیست ها مطرح گردد که باید از وحشیان و بربرها در نبردشان در برابر تمدن سرمایه داری حمایت شود، تحت تاثیر رومانتیسیسم بود”. برنشتاین نیز چون تئودور روزولت، مجموعه غرب، از جمله روسیه تزاری را “قدرت برتر و قدرت حافظ “ در برابر آسیا می داند.
بنظر می رسد که گاه فکرِکسب فضای حیاتی اندیشۀ گسترش تمدن را پس می راند: ”خلق های اروپا که در یک فضای محدود متراکم شده اند”, حق دارند سرزمین هائی را تصاحب کنند که “ وحشیان” نمی توانند از آن استفاده کنند. رهبر سوسیال دموکرات تا مرز سوسیال داروینیسم پیش می رود :

پیشرفت مورد حمایت نژاد های نیرومند است که با اتکا بر فرهنگی که دارند بگونه ای اجتناب ناپذیر خواستار توسعه و گسترش هستند، در حالی که خلق های “فرهنگ ستیز“ حتی “عاجز از پذیرش فرهنگ” در برابر پیشرفت دست به مقاومتی بیهوده و واپسگرا میزنند، وقتی آنها علیه فرهنگ قیام می کنند، جنبش کارگری نیز باید با آنها مبارزه کند. برنشتاین که از سوئی خواستار اصلاحات دموکمراتیک در آلمان است, از سوی دیگر خواستار مشت آهنین علیه “وحشیان” است: این منطق تحلیلی دموکراسی نژاد برتر است.

نه تردید های احساساتی و نه تاملات حقوقی تجریدی. هیچکدام نباید مانع بزانو در آوردن خلقها و استعمار آنها گردند: “نیرومندان“ و نژاد های متمدن نمی توانند بردۀ عنوان های حقوق گردند.

یک رهبر سوسیال دموکرات با استدلال هائی که ریشه آن در سنت استعمار و تاریخ فلسفه آن است, بنیانگذار تئوریک این نظریه قانونی می گردد که چرا موازین حقوقی قدرتمندان و نژاد متمدن نمی تواند شامل حال بردگان گردد. اما همین رهبر بعدا با نفرت تمام به انقلاب اکتبر می تازد که چرا قوانین بازی را رعایت نمی کند.

این تغییر جهت، در قیاس با ایده ئولوژی و سنت استعمار، که در آن تفرعن استعماری و پیشداوری های نژادی اموری کاملا عادی و پذیرفته شده بودند، نشان دهنده یک چرخش اساسی است. بنظر می رسید، در چنین شرائطی، فراخواندن بردگان در مستعمرات و “وحشی ها” ئی که در متروپل های سرمایه داری زندگی می کردند، به جنبیدن برای کسب آزادی، تهدیدی است که خطر مرگ در بر دارد. فراخوانی که مرگبار است، هم برای نژاد سفید، هم برای غرب و هم برای تمدن .

برای گروه کثیری از روزنامه نگاران ومفسران اروپائی و آمریکائی, بلشویسم نه فقط دشمن دموکراسی بطور کلی، بلکه دشمن سوگند خورده دموکراسیٔ نژاد برتر، و بویژه تسلط نژاد سفید بر جهان است که بر این دموکراسی استوار است. فقط اسوالد اشپنگلر آلمانی نیست که روسیه انقلابی را خطری برای “بشریت سفید پوست” می داند که نه تنها نقاب “سفید“ را کنار گذاشته و چهره کاملا “آسیائی“ خود را عیان کرده بلکه خود “بخش جدائی ناپذیراز جمعیت رنگین پوست” است. 

در آمریکا نیز کتابی به موفقیتی بزرگ دست یافت که انقلاب اکتبر را مطرح ساخت و عنوان آن خود برچسبی بود بر پیشانی انقلاب اکتبر “سیلاب دم افزون خلقهای رنگین پوست علیه تسلط سفیدپوستان”. و در اینجا هم باز بلشویسم “دشمن خونین تمدن و نژاد” “مرند” و “خائن” به سفید پوستان معرفی می شود، که می کوشد “حتی مناطق سیاه پوست نشین ایالات متحده آمریکا را به شورش برانگیزد” .نویسنده این کتاب مورد ستایش هاردینگ و هوور، دو تن از رئیس جمهور های آمریکا قرار می گیرد. آنچه بسیار گویاست موضع گیری هاردینگ است که می گوید: ”کسی که فرصت کند و کتاب“ سیلاب دم افزون خلقهای رنگین پوست “را بخواند ، درک خواهد کرد که مسئله نژادی در ایالات متحده آمریکا فقط یک روی چالش نژادی است، که جهان باید به بررسی دقیق آن بپردازد”.

به این صورت روشن می گردد که حتی در زمان حکومت پرزیدنت دلانو روزولت نیز سیاست سیاهپوست ستیزی، جداسازی نژادی و لینچ کردن(آزار، شکنجه و کشتن بدون محاکمه سیاهپوستان) در ایالات جنوبی آمریکا ادامه داشت. آنها که با این سیاست مبارزه می کردند کمونیست ها بودند. بیهوده نبود که ایده ئولوژی مسلط مهر “خارجی“ و “عاشق سیاهپوستان” بر پیشانی آنها میزد. یک مورخ ایالات متحده آمریکا جرئتی را که کمونیست ها باید می داشتند چنین توصیف می کند: ”اعلام جنگ آنها با نژادپرستی و اوضاع و احوال موجود به پیدایش موجی از سرکوب انجامید که پیدایش آن در یک کشور دموکرات حتی قابل تصور هم نبود”. کمونیست بودن (وبا برتری نژاد سفید) در افتادن به معنی پذیرفتن “خطر زندان، کتک خوردن، ربوده شدن وحتی کشته شدن، بود”. 

هنری فورد ، صاحب متنفذ صنایع اتوموبیل سازی فورد، نیز معتقد بود که “منشاء انقلاب اکتبر٬ نژادیست و نه سیاسی؛” ولی او نه آسیائی ها، بلکه یهودیان را بانی اصلی انقلاب اکتبر می دانست زیرا یهودیان نیز منشاء آسیائی دارند و از خاورمیانه بر می خیزند, بنا بر این در محدوده غرب و تمدن آن قرار نمی گیرند. اسطوره “ توطئه یهودی – بلشویکی “ در آلمان به موفقیت ویژه رسید و با افتادن قدرت به چنگ هیتلر به اوج خونین خود رسید. ویکتور کلمپرر، فیلولوگ یهودی، تحمل توهین ها و تحقیر هائی را که با چسبانیدن ستاره داوود بر سینه همراه بود, توصیف کرده است ولی او می نویسد :

”یک کارگر حمل ونقل مبلمان که مرا از دوبار اسباب کشی ام می شناخت… در خیابان فرایبرگر ناگهان جلو من سبز شد دست مرا با دو دستانش گرفت و درگوشی، البته طوری که تا آن طرف خیابان هم صدایش شنیده می شد، گفت آقای پرفسور, نکنه بترسی آ!؟ همین روزها باید بساط شونو جمع کنن، این برادرای عوضی“. 

فیلولوگ یهودی در بارۀ این پیش آمد، با طنزی دوستانه می نویسد: ” آدم های خوب، همه شان خیلی بوی حزب کمونیست آلمان را می دهند“؛ این کمونیست ها بودند که اینطور در برابر رژیم می ایستادند، آن هم در زمانی که بنظر می رسید مقاومت در برابر بیماری مسری نژاد پرستی غیر ممکن است !

از آنجا که این مهر بر جبین جنبش کمونیستی خورده بود که مستقیم یا غیر مستقیم معرف توحش نژاد های پست است، دو وظیفه در برابر آن قرار گرفته بود یک وظیفه سیاسی و یک وظیفه تربیتی بسیار بزرگ که محدود به مستعمرات هم نبود, بلکه کشورهای پیشرفته سرمایه داری را نیز در بر می گرفت. آن تاریخ نگاری که تمام این نکته ها را نادیده بگیرد, سرانجام تبدیل به ابزاری می گردد برای کمال مطلوب جلوه دادن دموکراسی نژاد برتر.


انقلاب اکتبر، افول رژیم کهن و طلوع سوسیالیسم

اینک مستعمرات و سرنوشت “نژادهای پست“ را به یکسو می نهیم و با دقت نگاهی به متروپل های سرمایه داری می افکنیم، آنهم فقط به آن متروپل هائی که اهالی آن “متمدن“ هستند. آن مراسم با شکوهی که از آنها یاد کردیم, فقط نمونه هائی هستند برای نشان دادن زنده دلی اشرافیت و رژیم کهن . لنین بر این نکته انگشت می نهد که حتی در متروپل های امپریالیستی نیز مقررات برای محروم سازی از حقوق شهروندی و دموکراسی برجای میماند. ”قوانین انتخابات در انگلستان“ هنوز هم آنقدر محدود هستند که مانعی در برابر قشرهای پائینی پرولتاریای واقعی باشند” (مجموعه آثار جلد 22 ص.287)؛ علاوه بر این میتوانیم برآن بیافزائیم که برخی از افراد ممتاز از “حق رای مضاعف نیز برخوردارند” که تازه در سال 1948 ملغی شدند. روندی که در سرزمین کلاسیک سنت لیبرالی به تحقق اصل “یک سر- یک رای“ انجامید بسیار طولانی بود و ای…

در آنجا هم که به همه مردان یا تقریبا به همه مردان حق رای داده شده بود، اما با حضور مجلس اعیان، که حق ویژه اشراف وطبقات ممتاز بود، آن حق رای عمومی خنثی شد. در مجلس اعیان ایتالیا, شاهزادگان خاندان “ساوین“ بدلائل حقوقی صاحب کرسی بودند: بقیه اعضای مجلس اعیان را نخست وزیر پیشنهاد و پادشاه برای تمام عمرمنصوب می کرد. در دیگر کشوهای اروپائی نیز، باستثنای فرانسه اعیان انتخاب نمی شدند، بلکه برخی این مقام را به ارث می بردند و برخی را پادشاه منصوب می کرد. حتی در سنای فرانسه، در دوران جمهوری سوم، که به هر حال یک سلسله تحولات مستمر انقلابی را پشت سر نهاده و نقطه اوج آن کمون پاریس بود، و اعضای آن منتخب یک انتخاب غیر مستقیم بودند، ترکیب اعضا چنین بود که اکثر آنان نمایندگان روستا ها بودند (با ترکیب سیاسی – اجتماعی محافظه کار) که به زیان پاریس و دیگر شهرهای بزرگ بود. باز هم وضع انگلستان اهمیت ویژه ای دارد, صرفنظر از مجلس اعیان (که عضویت در آن باستثنای چند تن از اسقف ها و قضات بقیه کاملا ارثی بود) اشراف که ملاکان بزرگ بودند کنترل زندگی اجتماعی را در اختیار داشتند، وضعیتی که تفاوتی اندک با آلمان با اتریش داشت.

در ایالات متحده آمریکا ما با نوع ویژه ای از رژیم کهن روبرو هستیم. حواشی باقی مانده از تبعیض های مربوط به سرشماری چندان مهم نیستند. نکته مهمتر آنست که آریستوکراسی طبقاتی تبدیل به آریستوکراسی نژادی می گردد: در جنوب آمریکا قدرت در دست کسانی بود که مخالفان آنها آنان را “بوربن“ خطاب میکردند، که البته بی دلیل نبود، و موافقان آن را بعنوان یک رژیم کاستی مورد ستایش قرار می دادند، مورخان آن دوران به این دلیل که اعضای آن همه از یک قوم اجتماعی بودند, از آن انتقاد می کردند. دلیل محدودیت قومی نیز قانون Miscegenation بود (که داشتن مناسبات جنسی یا ازدواجی با افراد خارج از آن قوم را ممنوع می کرد(.

این آشکارترین قانون محروم سازی از شرکت در انتخابات بود که طبق آن فقط زنان از این حق محروم می شدند. در انگستان خانم املین پامکهورست و دخترش که جنبش  Suffragette را هدایت می کردند (این جنبش از 1903 تا 1928در انگلستان و آمریکا برای کسب حق رای برای زنان مبارزه می کرد), بار ها به جرم مبارزاتشان روانه زندان شدند . وضع در دیگر کشورهای بزرگ غربی نیز جز این نبود. لنین (و بلشویک ها) از اینکه زنان در روسیه فاقد حقوق سیاسی هستند, انتقاد کردند و پس از انقلاب فوریه، در روسیه این وضع پایان یافت. گرامشی از آن استقبال کرد، بدلیل اهمیت زیادی که این امر برای شورا ها و توده های مردم داشت آن را بعنوان “انقلاب کارگری“ستود و با خرسندی بر این نکته تکیه کرد که این انقلاب استبداد را بر می اندازد و حق انتخابات را که اینک توسعه یافته و شامل زنان نیز گردیده برجای آن می نشاند. جمهوری وایمار در آلمان نیز، که خود حاصل انقلابی بود که یکسال پس از انفلاب اکتبر رخ داد، همین راه را در پیش گرفت و بعد ها ایالات متحده آمریکا نیز آن را پذیرفت. امروز در یافت عمومی از دموکراسی چنین است که حقوق اجتماعی و سیاسی نیز بخشی از حقوق دموکراتیک محسوب می گردد. ولی فریدریش فن هایِک، پدر اقتصاد لیبرال، از این امر شاکی است و آن را ناشی از نفوذ ویرانگر “انقلاب مارکسیستی روسیه“ در غرب می داند. البته طبقات فرودست اجتماعی برای برسمیت شناساندن این حقوق منتظر سال 1917 نبودند. تلاش برای بدست آوردن این حقوق از زمانی آغاز شد که حاصل آن بکرسی نشاندن حق رای عمومی بود. روبسپیر از تبعیض های ناشی از سرشماری شکایت داشت و آن را از تاثیرات برده داری می دانست “حق زندگی“ را نخستین حق اجتناب ناپذیر از حقوق بشر می دانست. 

در انقلاب سالهای 49 -1848 (در اروپای مرکزی) که حق رای عمومی (برای مردان) تثبیت شد، حق داشتن کار نیز مطرح گشت: این آغاز دومین مرحله است که در آن جنبش سوسیالیستی نقش اصلی را ایفا می کرد. این جنبش، بویژه در آلمان قدرتمند بود، از این رو بیسمارک برای پیشگیری انقلاب از پائین، دست به انقلاب از بالا زد و نخستین عناصر کمرنگ از تامین اجتماعی را به اجرا در آورد. سرانجام مرحله سوم تحولات در روسیه آغاز گشت که تا امروز هم ادامه دارد. فرانکلین دلانو روزولت در جنگ جهانی دو اعلام کرد که باید “رهائی از نیاز” تحقق یابد تا یکبار برای همیشه “نطفه های هیتلریسم” نابود گردد، کاری که تغییری اساسی در مناسبات اقتصادی و اجتماعی جاری بوجود خواهد آورد. بنظر می رسد راه حلی که رئیس جمهور آمریکا مطرح می سازد طرح یک دموکراسی اجتماعی است – کیسینجر بدرستی یاد آور می شود که – این طرح از سنت سیاسی پیشین آمریکا “بسیار فراتر“ می رود، و نشان از انقلاب بلشویکی دارد که هایِک از آن با نارضایتی یاد می کند.

هر یک از مراحل این روند با مبارزات سختی همراه است. کافیست به سالهای پیش از انقلاب اکتبراشاره شود. در سال 1898 ژنرال باوا بکاریس در میلان (ایتالیا) با نهایت بیشرمی مردمی را که به گران شدن بهای نان معترض بودند به توپ بست: در حدود صد نفر از مردم بی دفاع کشته شدند و ژنرال به دریافت جائزه بزرگی نائل شد (که امبرتو اول پادشاه ایتالیا به او داد) . 

“تئودور روزلت نیز در آمریکا اعلام کرد که او نیز حاضر به این زروآزمائی هست: نظم باید در هر حال حفظ گردد اگر ضرورت ایجاب کرد تیراندازی هم خواهیم کرد آن هم نه تیراندازی بی هدف و به هوا، من از گروهها و یا گارد ملی کار آمد خرسند خواهم بود که دست به ضرب و شتم جمعیت بزند، بدون ذره ای تردید در خونریزی و ابراز ترحم” …“همانطور که کمون پاریس سرکوب شد، اگر ده نفر از رهبران آنها را پای دیوار بگذاریم و تیر باران کنیم می توانیم آن احساساتی را که امروز بر بخش بزرگی از مردم ما مسلط شده است، کاملا سرکوب کنیم”.

به یک دلیل ساده سه مرحله دست یابی به حق رآی عمومی مصادف است با ایجاد سوسیالیسم. در واقع آنچه روی داده یک روند بیش نیست و آن این است که طبقات فرو دست خواستار برسمیت شنا خته شدن شأن و مقام انسانی خود هستند. وقتی حق مردم مستعمرات برسمیت شناخته نشود، حق لعنت شدگان در متروپل های سرمایه داری نیز نمی تواند تامین گردد. سنت لیبرالیسم برای عبور از این طرز بینش به زمان درازی نیاز دارد. “مندویل” از دیدن اسب بیاد کارگر روزمزد می افتد که به هیچ وجه نباید به او خواندن و نوشتن آموخت، اگر قرار بود یک اسب, همه آن چیزهائی را بداند که انسان هم می داند, من حاضر نبودم سوار آن بشوم …” بورکه”(نویسنده ایرلندی – انگلیسی، نظریه پرداز فلسفه سیاسی و سیاستمدار در عصر روشنگری است که او را پدر معنوی محافظه کاران می دانند) و”سی یز“(دولتمرد فرانسوی و یکی از نظریه پردازان برجسته انقلاب فرانسه), کارگر روز مزد را معادل می دانند با “ابزار کار ناطق“ با “ابزار تولید انسانی” با “ابزار تولید دوپا” و به این ترتیب دوباره مقوله ای مطرح می گردد که در عهد باستان برای نامیدن بردگان بکار برده می شد.

از این رو در می یابیم که گرامشی با توجه به وضع بومیان مستعمرات که مطرودند و نیزآنها که در متروپل های سرمایه داری در حلقه طرد شدگان قرار دارند، انسانگرائی یکپارچه و پایان یافتن پروسه ساخت و ساز وحدت انسانی را در کمونیسم می دید.

دموکراسی معاصر نمودار چیرگی بر سه تبعیض بزرگ

بد نام سازی آن رخداد های تاریخی که با انقلاب بلشویکی آغاز شد, مانع شناخت دموکراسی معاصر می گردد. این دموکراسی مبتنی است بر این اصل که هر فرد انسانی، صرفنظر از این که نژادش، جنسیتش، موقعیت اجتماعیش چیست و چگونه است، دارای حقوقی است که سلب ناشدنی است، بنا براین در دموکراسی این سه استثنای بزرگ – نژادی، موقعیت اجتماعی و نوع جنسیت (مرد یا زن بودن) بکنار نهاده شده و نقشی ایفا نمی کنند. اما این سه استثنا درآستانه انقلاب اکتبر بوسعت رایج و معتبر بودند. شاید آنچه را که ادگار کوینت در عصر خود در باره انقلاب فرانسه تشخیص داده بود بتوان به انقلاب اکتبر نیز تعمیم داد: “مردمی که آنرا بکار می بستند خود بیشترین سود را از آن نمی بردند”.

کمونیسم را با نازیسم یکی دانستن بی معنی است، زیرا نازیسم قدرتی بود که با بکار بستن شدید ترین خشونت ها با وخیم ترین پیامد ها، در برابر برانداختن تبعیض نژادی ایستاد و مانع برقراری دموکراسی گردید. رایش سوم تلاش می کرد تا با جنگ تمام عیار رژیم برتری نژاد سفید را، به سرکردکی آلمان و “نژاد آریائی”، در عرصه جهانی تثبیت کند . در برابر آن جنبش کمونیستی قرارداشت با سهمی قطعی و مسلم در چیرگی بر تبعیض نژادی واستعمار. نازیسم قصد داشت برمیرات استعمار دست یابد وآن را تشدید کند. 

اگرکسی بخواهد دورانی را که با انقلاب اکتبر آغاز شد, دوران بحران دموکراسی بداند, به این معنی است که خلقهای مستعمرات (ودیگر قربانیان قانون محروم سازی، قانونی که در لیبرالیسم سنت دارد) بار دیگر تبدیل شوند به quantite negligeable  کمیتی که می توان نادیده گرفت و این به آن معناست که بخواهند تاریخ را دوباره استعماری کنند.

در هر یک از متون پژوهش های اجتماعی و یا آموزش های مربوط به دموکراسی, باید نوشته های گرامشی حتما نقل گردد. او در نوشته خود در ستیز با “سفید پوستان مافوق انسان“ و نیز در ستیز با مدافعان غرب که “جامعه را بر توده های عصیانگر خلق“ بر می شورانند, با آنها به مجادله برخاسته و به طنز در باره آنها سخن گفته، که حتی فیلسوفی چون هانری برگسون معتقد است “بشریت“ در واقع یعنی غرب”. 

در جائی دیگر لنین توجه را به نخوت تشنه خون “ملت های برگزیده“ در برابر پوست های سرخ و سیاه سوق می دهد، قطعا در نوشته های رهبر انقلابی روس باز هم مطالب مشمئز کننده دیگری از این دست وجود دارند. البته دیگر نویسندگان نیز اظهارات مشابهی دارند، نویسندگانی که معمولا از منظر لیبرال دموکرات, جایشان درعرش اعلا است، اما در هیچ یک از متون درسی در رشته های علوم اجتماعی… نمی خوانید که بنظر جان لاک, برده داری در مستعمرات از واجبات است و جای شک و تردید ندارد و یا جائی که او توصیه می کند به ایرالندی های طرفدار پاپ مطلقا نباید ترحم نکرد، ایرلندی هائی که در آن زمان بیرحمانه تحت تعقیب قرار داشتند و با سیاست سرکوب و نابود سازی استعماری, روبرو بودند، هیچ کس آن بخش از سخنان توماس جفرسون را نقل نمی کند که نشان میدهد او چگونه برای اثبات فرومایگی طبیعی سیاهپوستان, پایه تئوری می سازد و یا آن سخنان جان استورات میل را که خواستار اطاعت مطلق “نیمه حیوان ها “و “نژادهای نابالغ“ مستعمرات است و یا آنجائی را که او در ستایش از جنگ تریاک آن را جنگ صلیبی برای آزادی توصیف می کند .

این نیز واقعیت دارد که انقلاب اکتبر به اهدافی که دنبال میکرد و منادی آن بود دست نیافت. لنین و انترناسیونال کمونیستی, در آغاز معتقد بودند که فرارسیدن جمهوری جهانی شوروی, در افق نمودار گشته و همگام با آن سرانجام طبقات از میان برداشته می شوند، دولت ها، ملت ها، بازارها و مذاهب به کنار خواهند رفت. نه تنها به این اهداف نزدیکی حاصل نشد، حتی حرکت بسوی آن نیز آغاز نگشت. اینک این پرسش مطرح می گردد که پس با شکستی بی تردید روبروهستیم؟ حقیقت این است فقدان تناسب میان برنامه ها و دست آورد ها, از ویژگی های عموم انقلاب هاست. یاکوبن های فرانسه شهرهای باستان( Polis ) را نه بازافریدند و نه مرمت کردند. انقلابیون شمال آمریکا, جامعه روستائیان و تولید کنندگان کوچک و فاقد تضاد میان فقر و ثروت، جامعه فاقد نیروی نظامی دائمی، جامعه فاقد قدرت مرکزی نیرومند را نیافریدند؛ پوریتن های انگلیس که در پی زنده کردن دوباره جامعه آرمانی مسحیت, که آغازینی بود, پرداخته ذهن آنها, به این هدف دست نیافتند. تجربه کریستف کلمب که به دریا زد تا هند را بیابد و آمریکا را کشف کرد، می تواند استعاره ای باشد که به درک دیالکتیک عینی روند های انقلابی کمک کند. 

مارکس و انگلس درست همین را برجسته می کنند: آنها در تحلیلی که از انقلاب های فرانسه و انگلستان می کنند، تحلیل خود را از بررسی آگاهی ذهنی شخصیت های مثبت و مورد تایید شان و نظریه پردازان انقلاب که مورد تاییدشان بودند و خود از لحاظ نظری, آنها را آماده ساخته بودند, آغاز نمی کنند. بلکه به بررسی آن تضاد هائ عینی می پردازند که این انقلاب را پدید آورده اند و مشخصات واقعی که انقلاب آنها را بر ملا کرد و سیاست اجتماعی قاره را اشکار ساخت، و بر این اساس دو نظریه پرداز ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی, بر فقدان تناسب میان پروژه ذهنی و نتیجه عینی تکیه می کنند و سرانجام دلائل پیدایش و ضرورت این تاخیر را مورد بررسی قرار می دهند. 

چرا ما باید در ارتباط با انقلاب اکتبر روش دیگری در پیش گیریم؟

اینک می توان یکی از اشارات انگلس را بیاد آورد که هنگام جمع بندی نتایج انقلابهای فرانسه و انگلیس متذکر می گردد: ”برای آن که بورژوازی بتواند میوه های پیروزی را بچنگ آورد، میوه هائی که در آن زمان پخته برای چیدن بودند، ضرورت داشت که انقلاب از اهداف خود بسیار فراتر رود. در واقع بنظر میرسد که این یکی ازقوانین جامعه بورژوازی است”( مجموعه آثار ، 22، 301) . ………ص38

تاریخ آینده نشان خواهد داد که آیا این نتیجه گیری, مجموعه سیاست اجتماعی قاره را نشان می دهد و یا فقط نخستین طرح از بخشی از آن را. توازن دشواری که امروز دموکراسی بر آن استوار است, کفه ترازوی سنجش را بسوی فرضیه دوم, سنگین تر می کند. دموکراسی، بدون کمک جنبش کمونیستی، قادر به تثبیت خود نبود، پرسشی که امروز مطرح می گردد این است که اگر این چالش با کمونیسم در میان نباشد, نیز دموکراسی پایدار خواهد ماند؟ گرچه تردیدی نیست که تاریخ عیننا به گذشته باز نمی گردد، اما امروز مسئله محدود به کاستن از خدمات دولت رفاه نیست، آنچه اهمیت ویژه دارد این است که در اثر پیروی از اقتصاد لیبرالی, حقوق اقتصادی و اجتماعی نیز با روشنی تمام از فهرست حقوق بشر, حذف می گردد؛ از منظر “هایک” سه مرحله آغازین دولت رفاه (و حق رای عمومی), سه مرحله آغازین “دموکراسی توتالیتر یا اجتماعی” است .

جنبه دیگر مسئله نگرانی بخش تر است: ”بالاخره استعمار دوباره باز می گردد، دیگر وقتش رسیده بود“. این سخنی است که نیویورک تایمز چندی پیش از Paul Johnson مورخ، منتشر کرد. Ludwig von Mises یکی از آموزگاران مسلم اقتصاد لیبرالی، ایده ئولوژی مسلط امروز، در سال 1992کتابی در باره تاریخ استعمار نوشت. او در این کتاب نه تنها برخوردی انتقادی به استعمار نکرد, بلکه از آن چهره ای معصوم ساخت و نوشت: ”حتی زمانی هم که جنگ تریاک را آغاز کردند، غرب و انگلستان کاری نکردند جز ادامه “حرفه“ پرافتخار خود “وارد کردن خلقهای عقب مانده به عرصه فرهنگ “ .  ولی “میس“ از این هم فرا تر می رود. بنظر او با “خلقهای وحشی“ مستعمرات و با تمام انواع عناصر “ضد اجتماعی“ که در غرب زندگی می کنند, باید همان رفتاری را کرد که با “حیوانات مضر” صورت می گیرد. این اظهار نظر شومی است که از آن تایید غیر مستقیم کشتار عمومی خلقها بگوش می آید. مردمی که حتی شأن و مقام انسانی نیزاز آنها سلب می گردد. درست چون دورانی که استعمار در قله موفقیت خود بود و “دموکراسی“ امتیاز انحصاری نژاد برتر بود.