یا من نه دیدم، یا فرزندان یاسین خموش قدر‌ نه‌شناس…

محمدعثمان نجیب «زنده‌گی در زنده‌گی بی زنده‌گی، بازنده‌گی‌ست» ـ یاسین خموش خموش خالق…

واکاوی فرصت های از دست رفته و امکان رهایی افغانستان…

نویسنده : مهرالدین مشید از سایه‌ی ترور تا افق رهایی؛ بررسی…

مرگ‌اندیشی و مرگ‌آگاهی

اغاز زیستن در آینه‌ی فنا، بیداری در افق حقیقت مقدمه مرگ، یکی از…

آزادی، برابری، و برادری

تتبع و نگارش  میرعبدالواحد سادات   آزادی، برابری، و برادری آرمان تاریخی  پر تاثیر…

  افغانستان کشور واحد وتجزیه ناپذیراست

         ما یان گل یک باغ  وبری این گلشن  فا میل بزرگ…

تاریخِ من، خون و خاکستر 

روایتِ افغانستان ای خاکِ من، ای نامِ زخمی از هزاران سالِ…

دمیدن صور در نفخ خاطره ها

نویسنده: مهرالدین مشید از سنگ بابه کلان تا سنگ های سوخته…

آرامگاه مونیخ !

تاریخ انتشار :28.07.2025 hoshyaresmaeil2017@hotmail.com سیرک تابستانی «همکاری ملی برای نجات ایران» در…

انار مفتی

خانم “انار مفتی” (به کُردی: هەنار موفتی) شاعر کُرد زبان،…

مانور های سیاسی طالبان در غیاب یک اوپوزوسیون قدرتمند

نویسنده: مهرالدین مشید دورنمای ثبات و بحران در افغانستان؛ سکوت سنگین…

از منظر مکتب دینی فلسفی من بیش از نه می‌دانم…

امید و توحش، جان‌مایه‌ی ماندن از آشوب‌ها و کجایی جای‌گاه نویسنده‌گان…

جمعآوری کتابها و دستگیری جمعی زنان و دختران توسط عمال…

نوشته بصیر دهزاد در هفته گذشته رژیم اختناق ، ظالم  زن …

نمونه ی چند از سروده های خانم مفتوحه ایماق به…

 زیارتگاه مفتوحه ایماق در حضیره اندخوییان شهدای صالحین کابل - افغانستان آق …

 مکتب دینی فلسفی «من بیش از این نه  می‌دانم»، از…

فرستنده: محمدعثمان نجیب مکتب دینی–فلسفی «من بیش از این نمی‌دانم» با…

اگرعمل نداریم!

امین الله مفکر امینی     2025-21-07! تا کی سخــن رانیــــــم زوحدتی همه ابنـــــــای…

دمیدن صور در نفخ خاطره ها

نویسنده: مهرالدین مشید از سنگ بابه کلان تا سنگ های سوخته…

رفقا نباید در دوئل های عشقی شرکت کنند!

Ferdinand Lassalle (1825-1864) آرام بختیاری فردیناند لاسال،- مرگ بدلیل یک دوئل عشقی. جوانمرگی…

اعلامیه بنیاد فرهنگی اوستا در باره سرکوب و اخراج جبری…

در ماه های اخیر برخوردهای خشن در برابر پناهجویان افغان…

غمنامه ی غمگنانه ی خونین من

غرب، حامی و مسئول این‌همه جنایات و خونریزی است! سلیمان کبیر…

فراخوان دهمین دوسالانه‌‌ی «داستان کوتاه نارنج» اوایل مردادماه منتشر می‌شود

 کوتاه نارنج» اوایل مردادماه  ۱۴۰۴ با رونمایی از کتاب باغ نارنج، پوستر و…

«
»

مرگ‌اندیشی و مرگ‌آگاهی

اغاز

زیستن در آینه‌ی فنا، بیداری در افق حقیقت

مقدمه

مرگ، یکی از کهن‌ترین و بنیادی‌ترین دغدغه‌های بشر است. هرچند تجربه‌ی مرگ به‌صورت شخصی برای ما ناشناخته باقی مانده است، اما آگاهی از آن، تجربه‌ای بس عمیق انسانی است که در دل فلسفه، دین، هنر و روان‌شناسی حضور دارد. آنچه «مرگ‌آگاهی» نامیده می‌شود، تنها شناختن پایان زیستی بدن نیست، بلکه نوعی مواجهه با محدودیت، اختیار، معنا و رهایی است.

انسان تنها موجودی است که از مرگ خود آگاه است. این آگاهی، همچون نوری است که بر تمامی ابعاد زندگی‌اش سایه می‌افکند: تصمیم‌ گیری معناجویی، عشق، ترس، خلاقیت، و حتا ایمان. مرگ، اگرچه پایان حیات زیستی است، اما به‌نوعی آغاز تفکر فلسفی نیز به شمار می‌رود؛ زیرا که اندیشیدن به مرگ، عمیق‌ترین شکل اندیشیدن به زنده گی است. این مقاله بر آن است که از خلال تلاقی فلسفه، عرفان، و روان‌شناسی، مرگ را نه‌ تنها به‌ مثابه ی تهدید، بلکه به‌ مثابه ی  امکان و آگاهی مورد مطالعه قرار دهد تا مرگ اندیشی و مرگ اگهی به مثابه ی یکی از اصلی ترین امکانات تفکر از منظرهای مختلفی همچون فلسفه‌ی اگزیستانس، عرفان اسلامی، روان‌شناسی معناگرا و انسان‌شناسی دینی مورد بررسی قرار گیرد.

تفاوت میان «مرگ‌اندیشی» و «مرگ‌آگاهی» در شدت، رویکرد و کارکرد آن‌ها در ذهن و زنده گی انسان نهفته است. هرچند این دو اصطلاح گاه به جای یکدیگر به‌کار می‌روند، اما در کاربرد دقیق‌ تر، تفاوت‌ های معناداری دارند:

 مرگ‌ اگهی : مرگ‌ اگهی به آگاهی ساده و پایه‌ای انسان از فناپذیری او اشاره دارد. این آگاهی نوعی شناخت ذهنی از این واقعیت است که انسان روزی خواهد مرد. ویژگی‌های آن: جنبه‌ی معرفتی دارد، یعنی فرد می‌داند که مرگ حتمی است؛ می‌تواند در سطح ناخودآگاه یا نیمه‌خودآگاه وجود داشته باشد؛ لزوماً با تأمل، اضطراب یا تغییر سبک زنده گی همراه نیست و بالاخره اینکه همه‌ی انسان‌ها کمابیش مرگ‌آگاه‌اند، حتی اگر درباره‌ ی آن فکر نکنند. به گونه ی مثال: یک کودک وقتی با مرگ حیوان خانگی مواجه می‌شود، برای نخستین بار مرگ‌ اگاه می‌شود؛ یعنی می‌فهمد که موجودات زنده می‌میرند.

 مرگ‌اندیشی : مرگ‌اندیشی فراتر از آگاهی است. به معنای تأمل فلسفی، روانی، یا عرفانی درباره‌ی مرگ و جایگاه آن در زنده گی است. این اندیشه می‌تواند عمیق، منظم و هدف‌دار باشد.

در رابطه به  ویژگی‌های مرگ اندیشی می توان  به جنبه‌ی تأملی و درونی ان اشاره کرد که ممکن است به تغییر در سبک زنده گی اخلاق، و معنابخشی بینجامد؛ مرگ‌اندیشی می‌تواند عرفانی، اگزیستانسیال، یا حتی هنری باشد؛ دیگر اینکه مرگ اندیشی با پرسش از معنای زندگی و مواجهه با اضطراب مرگ همراه است. کسی که در میانسالی به تفکر درباره‌ی فانی‌بودن خود می‌پردازد و سبک زنده گی خود را بازنگری می‌کند. در واقع او دچار نوعی مرگ‌اندیشی شده است.

مرگ اندیشی در معنای دیکر:

هرچند مرگ اندیشی در معنای بالا زیاد امده؛ اما در موردی که در زیر به آن اشاره خواهم کرد، کمتر مورد بحث قرار گرفته است. این مرگ اندیشی ریشه در اضطراب ها و دلهره های بی پایان انسان دارد؛ البته طوری که همه چیز برای انسان دلگیر می شود و سیمای زنده گی برای او تیره و تار و بعد معنایی آن برایش به کلی کم رنگ می شود. در چنین حالی انسان همه دروازه های امید را بر روی خود بسته می بیند و در نهایت ناگزیری ها به مرگ پناه می برد و مرگ را یگانه راه برای نجات خود و بیرون رفت از دشواری های دست و پاگیر تلقی می‌کند. این مرگ اندیشی به نحوی رابطه با پوچیزم دارد و نه تنها هدفمندی های متعالی در این جهان برایش کم رنگ می گردد؛ بلکه سعادت و خوشبختی دنیای دیکر نیز برایش بی معنا جلوه می نماید. در چنین حالی ناشادی های زنده گی چنان بر انسان غلبه پذیر می شوند که وعده های آنچنانی آن جهان را نیز وعده های میان تهی و در هاله ای از ابهام تلقی می کند. او خیام وار یک باره وعده های آن جهانی را میان تهی خوانده و به زنده گی خوش باش دل می بندد. وقتی که رسیدن به آرزو  های خود را ناممکن و‌محال می شمرد و از فرط رنج داوطلبانه به آغوش مرگ پناه می برد. این احساس به تدریج مرگ اندیشی ای را در انسان ‌ بوجود می آورد که بدون هرگونه دل بستن به زنده گی این جهان و آن جهان برعکس می خواهد تا با رفتن در آغوش مرگ بر دلهره ها و وسوسه های پایان ناپذیر خود نقطه ی پایان بگذارد. 

چگونه علی دشتی در زندان جمهوری اسلامی خواهان زهر سمون شد تا به زنده گی پر از تهلکه ی خود هرچه زودتر پایان دهد. علی دشتی پژوهش‌گر، نویسنده، اندیشمند، مترجم، منتقد ادبی، روزنامه‌نگار، دیپلمات ایرانی و از اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنای ایران در دوره‌ای از دودمان پهلوی بود. در حالی‌که در میانه دههٔ هشتاد زندگی‌اش بود، دستگیر، زندانی، شکنجه و در دادگاه انقلاب اسلامی به اتهام نوشتن کتاب ۲۳ سال و نقد اسلام، به اعدام محکوم شد.[۴]

خیام در رباعیاتش بارها نشان می‌دهد که به وعده‌های بهشت و جهنم، آن‌طور که فقیهان و متکلمان وعده داده‌اند، دل نبسته و آن‌ها را یا در هاله‌ای از شک می‌بیند یا اصلاً نپذیرفته است. بسیاری رباعیات او شک و تردید های او را نسبت به معاد و زنده گی پس از مرگ برمی تابد. او با نگاهی فلسفی و تجربی به دنیا می‌نگرد و درباره‌ی وجود بهشت و جهنم پس از مرگ، شک دارد. او معتقد است که هیچ کسی از این سفر بازنگشته که خبر موثقی از آنجا بیاورد.

«ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

خیام فریب وعده‌های «نان و حلوا» در دنیا و «حور و قصور» در آخرت را نمی‌خورد. او به نوعی دیدگاه لذت‌گرایی حکیمانه می‌رسد و زندگی اکنون را ارزشمندتر از وعده‌های نامعلوم آخرت می‌داند.

چنانکه در یکی از رباعیات معروفش آمده:

«می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت

بی می، ز جهان یک نفس ای جان نچشفت

گیرم که ملک ملک جهان خواهی یافت

با خود نبری هیچ چو رفتی رفت

خیام بیشتر به فنا و نیستی می‌اندیشد و آن را قطعی می‌داند؛ و چون به قول خودش چیزی از آخرت معلوم نیست، پیشنهاد می‌کند انسان به کام خود در همین دنیا باشد.؛ اما برای انسان مرگ اندیش ما چنان دامن زنده گی تنگ شده که حتا فرصت های رفتن به باغ گل ها و می نوشیدن در زیر گل ها را هم از دست داده است و تنها آرامش خوبش را در مرگ جستجو می کند.

از اشاره های بالا فهمیده می شود که معنای مرگ گسترده تر از آن است که آن را در چند محور دینی، عرفانی، فلسفی و علمی محصور نگهداشت. به گونه ی مثال: مرگ برای یک مادرِ فرزند از‌دست‌داده، صرفاً پایان یک زندگی نیست؛ گاه به معنای فروپاشی جهان، معنای هستی، و هویت شخصی او است. در نگاه ی چنین مادری جدا از باورمندی به بهشت و دوزخ، مرگ فرزند نه یک واقعه طبیعی، بلکه نوعی بی‌عدالتی عمیق، بریدن ریشه‌ی جان، و خاموشی نوری است که قرار بود چراغ راه آینده‌اش باشد. مرگ برای او ممکن است به معنای مرگِ بخشی از خودش باشد؛ بخشی که با تولد فرزندش شکل گرفته و با از‌دست‌دادنش فرو ریخته. برای او، زمان ممکن است متوقف شود یا بی‌معنا گردد. واژه‌ها دیگر کار نمی‌کنند، و سکوت بس سنگین زبان درد می‌شود. 

به همین گونه مرگ برای یک زندانیِ در انتظار اعدام، حضوری دائمی، سرد و نفس‌گیر است؛ نه یک اتفاق ناگهانی، بلکه سایه‌ای که هر روز سنگین‌تر می‌شود و روی ذهن و روحش می‌افتد. برای او، مرگ مفهومی مجرد نیست؛ بلکه موعدی مشخص است که گاه با تاریخ و ساعت اعلام می‌شود. او با مرگ زندگی می‌کند، صبح با آن بیدار می‌شود و شب با آن به خواب می‌رود؛ هرچند ترس مرگ خواب را در چشمان زندانی می شکند. مرگ در این وضعیت، می‌تواند هم رهایی باشد و هم شکنجه؛ رهایی یعنی نجات از سلول‌های تنگ، انزوای طاقت‌فرسا، و بار گناه یا بی‌عدالتی؛ شکنجه‌ یعنی انتظار کشنده، اضطرابی که هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد، و زندانی برای پایان آن  لحظه‌شماری میکند. با تفاوت اینکه شماری از زندانیان، در این انتظار، با ایمان یا فلسفه به‌دنبال معنا می‌گردند؛ بعضی دیگر به پوچی می‌رسند. کامو در کتاب «بیگانه» می‌نویسد:«هیچ‌چیز در جهان برای انسان محکوم به مرگ، جدی نیست.»

مرگ برای یک انسان آواره، تنها، و غربت‌زده، نه فقط پایان زنده گی که گاه تنها وعده‌ی پایان درد است. در تنهایی، مرگ ممکن است همچون بازگشت به جایی باشد که دیگر غربت در آن نیست؛ جایی که سرانجام سکوت جای زخم‌ها را می‌گیرد. چنین انسانی شاید مرگ را نه با ترس، بلکه با آغوشی خاموش نگاه میکند؛ چون زنده گی او سرشار از نبود و هر روز اش نوعی مرگ تدریجی است. مرگ، برای او، گاهی نوستالژی خانه‌ای‌ است که دیگر نیست، گاهی هم پایان دوره ای است که پایانی نداشته و گاهی هم آخرین تبعید است؛ اما بی‌ درد. یعنی مرگ، برای انسانی که جایی برای زیستن ندارد، شاید تنها مکان و پناه گاهی است که بالاخره از آن رانده نمی‌شود.

مفهوم مرگ در معنا های یادشده فراتر از تلقی های دینی، عرفانی، فلسفی و علمی به چیزی اشاره می کند که انسان خویش را با رها کردن در آغوش آن در بهشت آرامش احساس می کند.

۱. فلسفه و مرگ: از اضطراب تا آزادی

از زمان افلاطون تا هایدگر، مرگ یکی از محورهای اساسی تأمل فلسفی بوده است. افلاطون، در فایدون، مرگ را لحظه‌ی آزاد شدن نفس از زندان بدن می‌داند و فیلسوف را کسی می‌نامد که «تمام زندگی‌اش را در آمادگی برای مرگ» می‌گذراند.

در فلسفه‌ی هایدگر، مرگ جایگاه ویژه‌ای دارد. او در هستی و زمان می‌نویسد: تنها در مواجهه با مرگ است که انسان می‌تواند از زیست «غیراصیل» (که در آن تابع عرف، توده، و سرگرمی‌های روزمره است) فاصله بگیرد و به زیستی آگاه، مسئول و یگانه برسد. مرگ، انسان را از خلسه‌ی عادت بیرون می‌آورد و او را وامی‌دارد که اکنون را جدی بگیرد.

در فلسفه اگزیستانسیال، به‌ویژه نزد مارتین هایدگر، مرگ نه یک رویداد بیولوژیک، بلکه یکی از بنیانی‌ترین وجوه هستی انسان است. هایدگر می‌نویسد: مرگ، آن امر حتمی و فردی است که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را از ما بگیرد یا تجربه‌اش را به‌جای ما انجام دهد. این آگاهی، به انسان امکان می‌دهد تا از زنده گی روزمره و غفلت‌آلود فاصله بگیرد و به زیست اصیل  نزدیک شود؛ زیستی که در آن، فرد به‌جای تقلید از توده، خود را مسئول زندگی‌اش می‌بیند.

در عرفان اسلامی: مرگ به‌مثابه وصال 

در سنت عرفان اسلامی، مرگ نه تهدید است و نه انقطاع، بلکه فرصتی برای بازگشت است؛ بازگشت به اصل خویش، به ساحت قرب و حضور. مرگ نه‌تنها در پایان، بلکه در میانه‌ی زندگی نیز ممکن و حتی مطلوب است: «موتوا قبل أن تموتوا».

مولوی در مثنوی معنوی بارها مرگ را نه با ترس، بلکه با عشق وصف می‌کند. 

مرگ اگر مرد است گو نزد من آ

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

من از او عمری ستانم جاودان

او ز من دلقی ستاند رنگ‌رنگ

عارف، زند‌ه گی اصیل را در مرگ به خود، یعنی در ترک خودخواهی، دلبستگی‌های مادی، و منِ کاذب می‌بیند. مرگ‌آگاهی، در این سنت، همواره با آگاهی از فناپذیری منِ نفسانی و جاودانگی روحانی همراه است.

در عرفان اسلامی، مرگ نه فقط فنا و پایان حیات جسمانی؛ بلکه نماد تحول باطنی و سلوکی در مسیر حق است که عارفان از آن به عنوان بقا یاد کرده اند. برای عارف، مرگ دو نوع است، طبیعی و آزادی: مرگ طبیعی همان مرگ فیزیکی و انتقال از دنیا به عالم برزخ و سپس قیامت و مرگ ارادی ( فنا فی الله) یا مرگ باطنی که در سلوک عرفانی رخ می‌دهد. سالک با ترک تعلقات نفسانی و فنا در ذات حق، به بقا بالله می‌رسد. در این نگاه، مرگ واقعی، مرگ نفْس است نه بدن. عارف کسی است که «پیش از مرگ می‌میرد»؛ یعنی پیش از مرگ جسمانی، خود را از منیت‌ها رها می‌سازد. عارف چنان خود را در تنگنا های عشق مجازی خود را پا در گل می یابد که با پناه بردن به عشق حقیقی هم به آرامش نمی رسد. او ناگزیر می شود تا برای دست بابی به آرزو های عاشقانه آن جهان را یگانه منزل مقصود برگزیند. 

معنای مرگ در فلسفه ی اسلامی

مرگ در فلسفه اسلامی جایگاه مهمی دارد و فلاسفه مسلمان با بهره‌ گیری از آموزه‌های قرآنی، روایات و نیز فلسفه ی یونان، به تبیین ماهیت مرگ پرداخته‌اند. دیدگاه آنان از مرگ تنها پایان زندگی جسمانی نیست، بلکه مرحله‌ای از سیر وجودی انسان و انتقال از نشئه‌ای به نشئه‌ای دیگر است. در ادامه به برخی از دیدگاه‌های مهم اشاره می‌کنم:

ابن‌سینا: مرگ به‌مثابه جدایی نفس از بدن

ابن‌سینا در کتاب ” اشارات و تنبیهات” مرگ را «انفصال نفس از بدن» می‌داند، اما نه به معنای فنا و نیستی، بلکه به‌مثابه رهایی نفس از قید بدن. از دید او، نفس انسانی جوهری مجرد و مستقل از بدن است، و پس از مرگ به بقای خود ادامه می‌دهد. بدن ابزار نفس برای فعالیت در این جهان است، اما نفس ذاتاً باقی و جاویدان است.

مر برای حکیم، نه هلاک است و نه اندوه‌بار، بلکه سیره سوی کمالی بالاتر است.

از نظر سهروردی: مرگ به‌مثابه رجعت به عالم نور

سهروردی در حکمت اشراق، هستی را در مراتب نور تفسیر می‌کند. او مرگ را بازگشت روح به عالم انوار می‌داند. از نگاه او، بدن زندان نفس است و مرگ، نوعی «آزادی روح» و بازگشت آن به مقام نورانی خویش است. مرگ نزد او، نه تنها پایان نیست، بلکه آغاز نوعی بیداری و مشاهده‌ی حقایق نوری است.

از نظر ملاصدرا: مرگ به‌مثابه حرکت جوهری و تکامل وجودی

ملاصدرا با نظریه‌ی «حرکت جوهری» و «تجرد نفس» مرگ را مرحله‌ای از سیر تکاملی انسان می‌داند. به‌زعم او، نفس از ماده شروع می‌کند و با طی مراتب وجودی، مجرد می‌شود و پس از جدایی از بدن، در عالم برزخ و سپس قیامت به سیر خود ادامه می‌دهد. مرگ در نگاه ملاصدرا، نوعی «ولادت ثانی» است؛ تولدی نو در عالمی دیگر.

مرگ، فنای جسم است، نه فنای وجود. بلکه وجود در رتبه‌ای لطیف‌تر ادامه می‌یابد.

علامه طباطبایی: مرگ به‌مثابه انتقال و تبدیل

علامه مرگ را نه نابودی، بلکه «تحول» و «انتقال» از نشئه‌ای به نشئه‌ی دیگر می‌داند. در تفسیر المیزان، با استناد به آیات قرآن، مرگ را امری تکوینی و تدبیری می‌خواند که روح انسان را به ساحت دیگری منتقل می‌کند:

«اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِهَا…» (زمر، ۴۲)

مرگ در فلسفه ی غرب (نگاهی تطبیقی)

در غرب، فلاسفه نیز برداشت‌های متنوعی از مرگ دارند. برخی دیدگاه‌های مهم: افلاطون؛ مرگ را رهایی روح از بدن می‌دانست و آن را فرصتی برای رسیدن به معرفت حقیقی تلقی می‌کرد. دیدگاهی نزدیک به ابن‌سینا. هایدگر؛ مرگ را یکی از پایه‌های هستی انسان دانست. در کتاب هستی و زمان، می‌گوید انسان تنها موجودی است که از پیش به‌سوی مرگ می‌رود؛ یعنی مرگ‌آگاه است. اپیکور؛ مرگ را بی‌اهمیت می‌دانست. او می گفت، تا زمانی که ما هستیم، مرگ نیست؛ و زمانی که مرگ هست، ما نیستیم. در کل، در فلسفه غربی جدیدتر، مرگ بیشتر با «بودن برای مرگ» و اضطراب هستی‌شناختی گره خورده است.

مرگ در روان‌شناسی معاصر

در روان‌شناسی، مرگ‌آگاهی یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌های فهم روان انسان است: چنانکه اروین یالوم مرگ را یکی از چهار دغدغه‌ی بنیادین بشر می‌داند (در کنار آزادی، تنهایی، و بی‌معنایی). می‌گوید مواجهه صادقانه با مرگ، انسان را به زندگی اصیل و معنادار سوق می‌دهد. الیزابت کوبلر-راس؛ پنج مرحله‌ی سوگ (انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی، پذیرش) را در واکنش به مرگ خود یا عزیزان معرفی کرد. ویکتور فرانکل:؛مرگ را عاملی برای بیداری معناجویی می‌داند. در فلسفه‌ی لوگوتراپی، مرگ نه مانع؛ بلکه انگیزه‌ای برای معنا بخشیدن به زنده گی است.

۳. مرگ از نظر روان‌شناسی اگزیستانسیال و معنادرمانی 

در قرن بیستم، روان‌شناسان اگزیستانسیال مانند ویکتور فرانکل، رولو می و اروین یالوم بر اهمیت مرگ‌آگاهی تأکید کردند. فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا می‌نویسد: مرگ، عامل اضطراب نیست بلکه نیرویی برای تمرکز بر معنا و انتخاب آگاهانه‌ی زندگی است. از دید فرانکل، آنکه مرگ را انکار می‌کند، معمولاً به پوچی، بی‌هدفی و مصرف‌زدگی دچار می‌شود. در مقابل، مرگ‌آگاهی انسان را به سمت پرسش‌های بنیادین سوق می‌دهد: «چرا زنده گی می‌کنم؟»، «چه چیزی برایم ارزش دارد؟»

ارنست بکر نیز در اثر معروفش انکار مرگ (1973) معتقد است که بسیاری از رفتارهای فرهنگی و سیاسی بشر، تلاش‌های ناخودآگاه برای گریز از اضطراب مرگ هستند. از نگاه او، جامعه‌ی مدرن با سرگرمی، تولید، و رسانه، مرگ را به حاشیه رانده و همین امر به بحران معنا انجامیده است.

۴. مرگ به‌مثابه امکان بازسازی زنده گی

در یک نگاه نهایی، می‌توان گفت: مرگ نه تنها «پایان»، بلکه نوعی «آینه» است؛ آینه‌ای که در آن می‌توان کیفیت زندگی را سنجید. مرگ این پرسش ها را در افکار انسان تداعی می کند.

  • آیا به ارزش‌های خود وفادار بوده‌ام
  • آیا زیستم یا فقط دوام آوردم؟
  • اگر یک بار دیگر زندگی کنم، چه چیزهایی را رها خواهم کرد و به چه چیزهایی خواهم چسبید؟

از همین رو، مرگ‌اندیشی، تمرینی برای زیستنِ آگاهانه و معنادار است. انسانی که از مرگ نمی‌هراسد، از زنده گی نیز نمی‌گریزد.

نتیجه‌گیری

مرگ، در نگاه سطحی، تهدید و ترس است؛ اما در چشم‌اندازهای ژرف‌تر، می‌تواند یکی از دروازه‌های مهم رهایی و معنا باشد. مرگ‌آگاهی، اگر به‌درستی فهم و زیسته شود، انسان را به زیستی اصیل، متعهد و فروتنانه می‌رساند. شاید، همان‌گونه که تولستوی می‌نویسد: 

« تنها وقتی آدمی بداند که خواهد مرد، می کوشد که به راستی زنده گی کند»

مرگ ایوان ایلیچ فلسفه دریافت قطعی‌ترین اتفاق جهان توسط ایوان ایلیچ است كه تولستوی با ما در میان گذاشته است. جمله پایانی كتاب یكی از بهترین فلسفه‌های كوتاه درباره مرگ است. جمله‌ای كه ایوان ایلیچ پس از مرگ با خودش می‌گوید: «مرگ تمام شد. دیگر خبری از او نیست».

موضع علم و فناوری در مورد مرگ

با تاسف که علم درباره‌ی «بازگشت دوباره انسان پس از مرگ» پاسخی قطعی و روشن ندارد و در اصل موضوع “زنده گی پس از مرگ” خارج از محدوده‌ی روش علمی کلاسیک قرار می‌گیرد، چون علم با چیزهایی سروکار دارد که قابل مشاهده، آزمون و تکرار باشند.

در این زمینه چند نکته‌ی جالب وجود دارد:

بعضی دانشمندان مطالعه می‌کنند که کسانی که به مرگ بالینی رسیده‌اند و بازگشته‌اند، چه تجربه‌هایی داشته‌اند (مثل دیدن نور، آرامش شدید، دیدار با عزیزان فوت‌شده). ولی این تجربه‌ها هنوز به عنوان «اثبات علمی زنده گی پس از مرگ» پذیرفته نشده؛ بیشتر به عنوان پدیده‌های مغزی یا روانی تفسیر می‌شوند؛ زیرا علم هنوز دقیق نمی‌داند «آگاهی» چیست و چگونه از مغز پدید می‌آید. اگر روزی ماهیت آگاهی دقیقاً شناخته شود، شاید بتوان پرسید آیا آگاهی می‌تواند مستقل از بدن ادامه یابد یا خیر.

  1. فرضیه‌های علمی آینده‌نگرانه در مورد مرگ

    برخی آینده‌ نگرها مثل ری کورزویل  یا دانشمندانی در زمینه‌ی «آپلود ذهن» می‌گویند شاید در آینده بتوان حافظه و ذهن انسان را در رایانه ذخیره کرد و به نوعی “زنده گی پس از مرگ دیجیتال” ساخت. اما این باز هم با مفهوم سنتی دینی از زنده گی پس از مرگ متفاوت است.

۱. نظریه‌ی “آپلود ذهن 

ایده این است که روزی تکنولوژی آن‌قدر پیشرفت کند که بتوانی کل اطلاعات مغز، یعنی حافظه‌ها، احساسات و شخصیت یک انسان را «کپی» و در یک کامپیوتر یا دنیای مجازی بارگذاری کرد. در این حالت، نسخه‌ای دیجیتالی بدن یک انسان می‌تواند، پس از مرگ  در یک دنیای مجازی زنده بماند! البته این سوال مطرح می‌شود: آیا این نسخه “واقعاً خود یک انسان” خواهد بود یا فقط یک کپی بی‌روح؟


۲. نظریه‌ی “بازسازی بدن با فناوری نانو” 

برخی پیش‌بینی کرده‌اند که در آینده، نانوربات‌ها بتوانند بدن‌های مرده را بازسازی کنند؛ یعنی بعد از مرگ، سلول به سلول بدن یک انسان  را ترمیم کرده و حتا مغز را به حالت فعال بازگردانند. در این سناریو، آدم‌ها دوباره در همین جهان مادی زنده می‌شوند، چیزی شبیه به «رستاخیز تکنولوژیک»!


۳. فرضیه‌ی «چندجهانی«

برخی فیزیکدانان می‌گویند ممکن است بی‌نهایت جهان موازی وجود داشته باشد. بر پایه‌ی این فرضیه، شاید پس از مرگ در این جهان، «نسخه‌ی دیگری از تو» در جهان دیگری به زنده گی ادامه دهد. البته این ایده هنوز بسیار فرضی و بیشتر فلسفی-فیزیکی است تا علمی تجربی.


۴. نظریه‌ی “حیات کوانتومی پس از مرگ”

دو دانشمند معروف، استوارت همرُف و راجر پنروز، نظریه‌ای داده‌اند که می‌گویند، آگاهی از فرآیندهای کوانتومی در مغز سرچشمه می‌گیرد، بر اساس این دیدگاه، ممکن است پس از مرگ بدن، اطلاعات کوانتومیِ مربوط به آگاهی از بین نرود و به نحوی در ساختار بنیادی کیهان (مثل میدان‌های کوانتومی) باقی بماند. در این حالت، زندگی پس از مرگ نه فیزیکی بلکه نوعی بقای اطلاعاتی-کوانتومی خواهد بود.


۵. ایده‌ی “حافظه‌ی کیهانی”

بعضی عرفا و آینده‌پژوهان معتقدند که کل کیهان نوعی «حافظه‌ی جمعی» دارد (شبیه به ایده‌ی “ثبت اعمال” در ادیان). شاید در آینده‌ی علم، کشف شود که همه‌ی اطلاعات زندگی ما در ساختار کیهان ثبت شده و ما در شکل دیگری بازتاب پیدا می‌کنیم.


در کل باید گفت که حالاهمه‌ی این‌ها فقط فرضیه و تخیل علمی است، نه واقعیت اثبات‌شده. ولی دیدن اینکه ذهن انسان چقدر می‌تواند برای درک راز بزرگ مرگ خلاقیت به خرج دهد، خودش شگفت‌انگیز است.

نظریه های باد شده این پرسش را در دهن هر خواننده خلق می کند که 

آیا این ایده‌های علمی می‌توانند جای وعده‌های سنتی مثل بهشت و  رستاخیز را بگیرند؟

۱. تفاوت در ماهیت وعده‌ها

وعده‌های دینی درباره‌ی آخرت (مثل بهشت، دوزخ، حسابرسی، رستاخیز جسمانی) معمولاً با هدف ایجاد معنا، عدالت نهایی و پاداش یا کیفر طراحی شده‌اند. اما فرضیه‌های علمی مثل آپلود ذهن یا بازسازی نانو، بیشتر به بقای اطلاعات یا جسم می‌پردازند، بدون این‌که وعده‌ای درباره‌ی «معنا»، «عدالت» یا «غایت نهایی» بدهند. یعنی اگر ذهن یک انسان آپلود شود، شاید «زنده بماند»، ولی سؤال اینجا است که: “آیا این بقا، واقعاً همان رستگاری است؟ یا فقط یک ادامه‌ی خالی از معنا؟”


۲. مسئله‌ی هویت شخصی 

در بهشت دینی، فرد خودش با تمام هویت وجودی و روحانی‌اش بازمی‌گردد؛ ولی در آپلود ذهن یا بازسازی نانو، معلوم نیست که آیا «توِ اصلی» بازگشته‌ای، یا فقط یک نسخه‌ی شبیه‌سازی شده از تو. با این گفته، این پرسش فلسفی قدیمی مطرح می‌شود:«اگر چیزی که شبیه من است به حیات ادامه دهد، آیا آن واقعاً منم؟ یا من قبلاً مرده‌ام؟»

۳. معنای زندگی و مرگ در دیدگاه دینی و علمی

دین‌ها بصورت عموم مرگ را یک «دروازه‌ی عبور» می‌بینند، یک مرحله‌ی گذار به حیات عالی‌تر یا بازخواست بر اساس اخلاق. علم، حتا در آینده‌های تخیلی، بیشتر مرگ را یک اتفاق طبیعی بی‌هدف می‌بیند و اگر راهی برای فرار از آن بیابد، بازهم پرسش درباره‌ی “چرا” و “به کجا” را جواب نمی‌دهد.

در کل گفته می توان که 

  • فرضیه‌های علمی ممکن است روزی نوعی بقای مادی یا اطلاعات برای انسان فراهم کنند.
  • اما این بقا ممکن جایگزین معنوی و اخلاقی برای وعده‌های آخرت سنتی نخواهد شد.
  • دین می‌خواهد معنای رنج، عدالت، امید و غایت را تبیین کند؛ چیزی که علم به صورت عموم به آن نمی‌پردازد.
  • پس شاید حتا با پیشرفت خارق‌العاده‌ی علم، بازهم انسان نیاز به یک نوع ایمان، فلسفه یا معنویت داشته باشد.
  • نظر فلاسفه ی معاصر در باره ی مرگ
    فلاسفه‌ی معاصر (مثل هایدگر، نیچه یا سیمون وی)
  • درباره‌ی مرگ و جاودانگی بحث‌های فوق‌العاده‌ای دارند! 

مثلاً:

  • نیچه و ایده‌ی بازگشت جاودان
  • هایدگر و مرگ به عنوان «حقیقت وجود»
  • سیمون وی و نگاه عرفانی به مرگ و فن
  1. نیچه و ایده‌ی «بازگشت جاودان» ( وی میگوید، زنده گی همین که هست باید بارها و بارها تکرار شود)
  2. هایدگر و نظریه‌ی «مرگ به عنوان حقیقت وجود»( وی می‌گوید، انسان فقط با آگاهی از مرگ می‌تواند، اصیل زنده گی کند)
  3. سیمون وی و نگاه عرفانی-مسیحی‌اش به مرگ (که فنا و رنج را راه وصال به امر الهی می‌داند)

چرا نیچه با ایده‌ی بهشت و زندگی اخروی دین‌های سنتی مخالفت می‌کرد؟

نیچه معتقد بود که دین‌های سنتی (بویژه مسیحیت، و به نحوی همه‌ی ادیان آسمانی) با وعده دادن بهشت، رستاخیز، و زنده گی جاودان پس از مرگ، انسان را از زنده گی واقعی و اینجا و اکنون دور می‌کنند.

چند دلیل اصلی نیچه

۱. انکار زنده گی زمینی

به نظر نیچه، ادیان با وعده‌های آخرتی، به انسان می‌گویند:

«رنج بکش، تحمل کن، به امید پاداشی که در جهانی دیگر به تو داده خواهد شد.» نیچه این را نوعی تحقیر زندگی این جهانی می‌داند. در حالی که او معتقد است باید همین زندگی زمینی را عاشقانه پذیرفت، با همه‌ی رنج‌ها و زیبایی‌هایش.

۲. سرکوب نیروی حیاتی انسان

نیچه دین را متهم می‌کند که غرایز طبیعی انسان، میل به قدرت، شادی، خودبیانگری و شور زندگی را «گناه» معرفی کرده و انسان را از خودش بیگانه کرده است. در واقع، او می‌گوید ادیان سنتی با این وعده‌های اخروی، نیروی حیات انسان را سرکوب می‌کنند تا او را مطیع و فرمانبردار نگه دارند.

۳. “اخلاق برده گان” (Slave Morality)

یکی از ایده‌های محوری نیچه این است که مسیحیت (و به طور کلی دین‌های نجات‌بخش) نوعی «اخلاق بردگان» تولید کرده‌اند:

  • مظلوم بودن، زجر کشیدن، فروتنی، اطاعت کورکورانه، به عنوان فضیلت معرفی شده است.
  • در حالی که نیچه می‌گوید باید “اخلاق نیرومندان” داشت: شجاعت، خلق ارزش‌های جدید، زندگی با جسارت و خلاقیت.

و وعده‌های زندگی پس از مرگ، این اخلاق بردگان را تقویت می‌کند؛ چون به انسان می‌گوید: «در این دنیا بدبخت باش، در آن دنیا جبران خواهی شد.»

۴. خیانت به حقیقت زنده گی

نیچه باور داشت که زنده گی آمیخته با رنج، فنا، بی‌ثباتی و مرگ است. او می‌گوید ادیان، با وعده‌ی جاودانگی و نجات اخروی، حقیقت بنیادی زندگی یعنی فانی بودن را انکار می‌کنند. در حالی که انسان شجاع باید با چشمان باز به سوی مرگ برود و در عین آگاهی از فنا، زنده گی را عاشقانه دوست بدارد.

خلاصه‌ی حرف نیچه:

«تو نباید زندگی را به امید بهشتی خیالی تحمل کنی.

باید همین زندگی را، همین جهان را، همین لحظه را،

با همه‌ی رنج‌ها و زیبایی‌هایش، بی‌قید و شرط دوست بداری.»

 نیچه به جای بهشت و زنده گی اخروی، چه چیزهایی به عنوان “معنای زنده گی” پیشنهاد می‌داد؟

چیزهایی مثل:

  • آفرینش ارزش‌های نو
  • زندگی چونان یک اثر هنری
  • شدن و شدن و شدن…

 نیچه به جای وعده‌های اخروی، چه چیزهایی را به عنوان معنای زندگی پیشنهاد می‌کرد:

۱. آفرینش ارزش‌های نو 

نیچه می‌گوید:

«خدا مرده است.»

یعنی: ارزش‌های سنتی که بر پایه‌ی دین ساخته شده بودند (خوب، بد، حق، باطل…) دیگر قدرت ندارند.

پس انسان باید خودش، بدون تکیه به دستورهای آسمانی یا وعده‌های آخرتی، ارزش‌های تازه‌ای خلق کند.

انسان در فلسفه‌ی نیچه، موجودی است که باید خودش تصمیم بگیرد:

  • چه چیزی خوب است؟
  • چه چیزی باید خواست؟
  • چه چیزی باید آفرید؟

و این مسئولیتی سنگین است، چون دیگر کسی نیست که به تو بگوید “چطور باید زنده گی کنی.”

۲. زنده گی چونان یک اثر هنری 

نیچه در این اثر  زنده گی را مثل یک بوم نقاشی یا یک سمفونی می‌بیند.

او می‌گوید: «زنده گی خودت را مانند یک هنرمند بساز.» نه دنبال نجات باش، نه دنبال وعده‌های آسمانی. هر لحظه‌ی زندگی باید زیبا، خلاقانه و با شکوه باشد، انگار که داری یک شاهکار بی‌نظیر خلق می‌کنی. یعنی: تو خودت خالق معنا هستی، نه گیرنده‌ی معنا از بیرون.

۳. شدن و شدن و شدن 

در نظر نیچه، انسان موجودی کامل و ثابت نیست، بلکه همیشه در حال «شدن» است. او می‌گوید نباید به «وضع موجود» قانع شد. باید دائماً خودت را تغییر بدهی، قوی‌تر بشوی، از بحران‌ها عبور کنی.

ایده‌ی «ابر اانسان هم در همین راستا شکل گرفته است:

  • انسانی که بر ضعف‌هایش غلبه کرده،
  • ترس از مرگ و فنا را پشت سر گذاشته،
  • و خودش معنای زندگی‌اش را ساخته است.

۴. عشق به سرنوشت 

نیچه در نهایت می‌گوید: «عاشق سرنوشتت باش.» نه فقط اتفاقات خوب، بلکه رنج‌ها، دردها، شکست‌ها، همه را چنان بپذیر که انگار خودت آنها را انتخاب کرده‌ای. این عشق به سرنوشت، اوج آزادی و شکوه انسانی است.

یک جمله‌ی خلاصه از نیچه:

«به جای اینکه منتظر بهشتی خیالی باشی، این زندگی را چنان زندگی کن که آرزو کنی آن را بی‌نهایت بار تکرار کنی.»

مقایسه‌ای بین نگاه نیچه و نگاه سنتی دینی به «معنای زندگی» 

موضوعنگاه سنتی دینینگاه نیچه‌ای
هدف زندگیبندگی خدا، اطاعت از اوامر الهی، رسیدن به رستگاری اخرویخودآفرینی، خلق ارزش‌های نو، زندگی همچون یک اثر هنری
مرگعبور به جهانی دیگر (بهشت یا دوزخ)پایان زندگی مادی؛ باید آن را بدون توهم بپذیرفت
جاودانگیوعده‌ی حیات ابدی در آخرتبازگشت جاودان لحظه‌ها؛ تأیید بی‌قید و شرط همین زندگی
معیار ارزش‌هاوحی الهی، سنت دینیاراده‌ی فردی، قدرت خلق معنا توسط خود انسان
رنج و سختیآزمایش الهی برای پاداش اخرویبخشی از زندگی که باید آن را در آغوش کشید و عاشقانه پذیرفت
آینده‌ی انسانانتظار نجات و رستگاری از سوی خداوندتبدیل شدن به ابر انسان؛ گذر از انسانِ موجود به انسانی برتر
نگاه به زندگی دنیادنیای فانی و ناپایدار در راه سرای ابدیدنیای واقعی، تنها عرصه‌ی معنا و زیبایی، بدون امید به نجات بیرونی

خلاصه‌ی تفاوت:

  • در نگاه دینی، معنای زندگی از بالا می‌آید (خدا، وحی، آخرت).
  • در نگاه نیچه، معنای زندگی از درون خود انسان زاده می‌شود، از دل رنج، تلاش، و خودآفرینی.

نیچه در واقع می‌خواست انسان را از ترس مرگ و امید به رستگاری بیرونی آزاد کند و او را به قله‌ی “خودبسندگی” برساند. در نگاه او، زندگی ارزشمند است، نه به خاطر اینکه ابدی است، بلکه به خاطر اینکه همین لحظه‌ی زنده بودن، خود معجزه است.

خلاصه‌ی دیدگاه هایدگر درباره‌ی مرگ:

۲.هایدگر مرگ را به عنوان حقیقت وجود انسان پذیرفته است؛ او در کتاب هستی و زمان می‌گوید: مرگ فقط یک رویداد زیستی (مثل توقف قلب) نیست، بلکه مرگ اساسی‌ترین جنبه‌ی وجود انسان است. او انسان را «بودن-سوی-مرگ» می‌نامد؛ یعنی انسان از همان لحظه‌ی زندگی، همواره به سوی مرگ در حرکت است.

۲. مرگ یعنی نهایت امکان؛ مرگ برای هایدگر، قطعی‌ترین و در عین حال شخصی‌ترین امکان وجود است. او می گوید، هیچ‌کس نمی‌تواند مرگ مرا به جای من بمیرد و هیچ راه گریزی از مرگ نیست. به باور او این آگاهی، به انسان کمک می‌کند تا زنده گی اش را به شکل اصیل ادامه بدهد.

۳. زندگی اصیل در سایه‌ی مرگ؛ هایدگر می‌گوید: بیشتر آدم‌ها در روزمرگی، فرار از فکر مرگ را انتخاب می‌کنند و خودشان را در سرگرمی‌ها، کارهای بی‌ارزش، و حرف مردم غرق می‌کنند (زندگی غیر اصیل). اما اگر انسان با شهامت با مرگ روبرو شود، درمی‌یابد که وقتش محدود است و هر لحظه‌ی زنده گی اهمیت دارد. زنده گی  اصیل از نظر هایدگر یعنی: زندگی کردن در حالی که همیشه حضور مرگ را آگاهانه حس می‌کنی.

۴. مرگ معنا نمی‌دهد، اما افق زندگی را تعیین می‌کند؛ هایدگر برخلاف ادیان، مرگ را نه پلی به سوی جهانی دیگر می‌داند، نه پایان امید به معنا. مرگ برای او، مرز و افق زنده گی است که باعث می‌شود ما مسئولیت لحظه‌ی حال را بصورت کامل بر عهده بگیریم. هایدگر بدین باور است که «تنها در رویارویی آگاهانه با مرگ است که انسان می‌تواند خودش باشد.»


خلاصه‌ی خلاصه ی دیدگاه ی هایدگر در مورد مرگ:

  • مرگ در اندیشه‌ی هایدگر یک فاجعه نیست، بلکه یک فرصت برای زندگی اصیل است.
  • انسان باید با آگاهی از مرگ، انتخاب کند و خودش شود.
  • فرار از مرگ = زندگی ناآگاهانه و روزمره.
  • پذیرش مرگ = زندگی اصیل و پرشور.

خلاصه‌ی دیدگاه سیمون وی درباره‌ی مرگ (با نگاه عرفانی)

۱. مرگ به عنوان رهایی از خود؛ در نگاه سیمون وی، بزرگ‌ترین مانع میان انسان و خدا، خودخواهی و “خود” انسان است. مرگ، یا بهتر بگوییم، آگاهی از مرگ، وسیله‌ای برای فروپاشی خودمحوری و گشودن دل به سوی خداست.

۲. مرگ و فنا: راه اتصال به امر الهی؛ سیمون وی می‌گوید:«فقط با فناپذیری، انسان می‌تواند حقیقت الهی را لمس کند.» مرگ یا پذیرش فنا، نوعی تسلیم کامل است؛ تسلیم به چیزی ورای اراده‌ی شخصی. در این تسلیم، انسان از تعلقات، خواسته‌ها، و توهم قدرت رها می‌شود و آماده‌ی وصال با خدا می‌گردد.

۳. مرگ، ضد خودکفایی انسان؛ سیمون وی بر خلاف فرهنگ مدرن که بر خوداتکایی و قدرت انسان تأکید دارد، می‌گوید:«انسان تنها وقتی کامل است که از خود تهی شود.» مرگ یادآور این حقیقت است که انسان موجودی وابسته، نیازمند و تهی از خودبسندگی است.

۴. مرگ به عنوان عشق نهایی؛ در عرفان سیمون وی، مرگ نه شکست، بلکه آخرین شکل عشق است: عشقی که در آن، انسان از خودش دست می‌کشد. خودش را کاملاً تسلیم می‌کند و در برابر امر مطلق و خدایی بی‌چون و چرا، سر تسلیم فرود می‌آورد.


 سیمون وی می گوید: «مرگ، آن سکوت کامل است که در آن خدا سخن می‌گوید.»


خلاصه‌ی خلاصه:

  • مرگ در اندیشه‌ی سیمون وی، پلی به سوی جاودانگی نیست،
  • بلکه فرصتی برای تهی شدن از خود و وصل به حقیقت الهی است.
  • تنها با پذیرش فنا و تسلیم، انسان می‌تواند به حضور خدا نزدیک شود

از آنچه گفته آمد، در مورد مرگ چه از نظر دینی و عرفانی و چه  از نظر فلسفی و علمی اختلاف زیاد وجود دارد و تا کنون آنچنانی دست هیچ یک به کنه آن نرسیده است. هر کدام این ها از دیدگاه ی خود به مرگ نگاه کرده اند

منابع پیشنهادی:

  1. Martin Heidegger, Being and Time, trans. Macquarrie & Robinson
  2. Ernest Becker, The Denial of Death, 1973
  3. Viktor E. Frankl, Man’s Search for Meaning
  4. Rollo May, The Meaning of Anxiety
  5. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول و سوم
  6. سهروردی، حکمة‌الاشراق
  7. امام محمد غزالی، کیمیای سعادت، باب ذکر موت