شناخت روسیه از طالبان

با خانه نشینی و بیکاری که چشم و گوش با…

داد خواهی بخاطر حق و حقوق افغانان مظلوم و داعیه…

بنام خداوند حق و عدالت مهاجرت افغانان که درطی نیم قرن…

مارکس و اتحادیه‌های کارگری(۳)

مبارزه علیه لاسالیسم و انواع اپورتونیسم آلمانی نوشته: ا. لازوفسکی برگردان: آمادور نویدی مبارزه علیه لاسالیسم…

سیاست فاشیستی اخراج افغانها باید فورا متوقف شود!

هیچ انسانی غیر قانونی نیست! جمهوری اسلامی در پی شکست مفتضحانه…

اخراج ۴۳ هزار مهاجر افغان از ایران در یک روز!!

اخراج ۴۳ هزار مهاجر افغان از ایران در یک روز،…

حکومت آخوندی ایران جنایت کربلای قرن را رقم زد، یزیدان…

محمدعثمان نجیب ایران در گرمای سوزان، زمین را زیر پای هم‌وطنان…

حیات بشری را آتش فشان خاموشی به شدت تهدید میکند

نویسنده:مهرالدین مشید جهان در معرض توفانی فراتر از جنگ سوم  این پرسش…

دومین بار طی طریق در تعامل گذری انسان با هوش…

*محمدعثمان نجیب، بنیاد‌گذار مکتب دینی فلسفی من بیش‌از این نه…

درک لنینی از دموکراسی: نگاهی از سده 21

ترجمه. رحیم کاکایی یرومنکو ولادیمیر ایوانوویچ دکترعلوم فلسفه، مشاور رئیس مجلس قانونگذاری…

افغانستان در سایۀ رقابت‌های ژئوپولیتیکی جهانی ناشی از جنگ اسرائیل…

مقدمه تنش‌های دراز ‌مدت میان ایالات متحده آمریکا، اسرائیل و جمهوری…

فیلسوف آس و پاس،- مدافع مالکیت خصوصی!

max stirner (1806-1856) آرام بختیاری ماکس اشتیرنر، آغاز آنارشیسم فردگرایانه. ماکس اشتیرنر(1856-1806.م) آلمانی،…

افغانستان- آموزشگاهی خونین برای ایران و همسایگان 

سلیمان کبیر نوری در این مقاله می‌خوانید: چکیده نئولیبرالیسم و استعمار؛ تجربه‌ای عینی افغانستان؛…

جنگ های جیوپولیتیک جدید و افغانستان تحت حاکمیت طالبان

نویسنده: مهرالدین مشید از بازگشت تروریسم تا تقابل قدرت های بزرگ در…

سید جمال الدین افغان

 فیلسوف ،دانشمند بنیانگذار نهضت فکری وجنبش آزادی  خواهی افغانستان ،اساسگذار  اتحاد اسلامی ومبارز…

  به آرمان وطن

بیا برویم کشور تا بان را بسا زیم  خا نه ی…

نوستالوژی و جاذبه های فکری و اعتقادی 

نویسنده: مهرالدین مشید نوستالوژی و گذشته گرایی های فکری و اعتقادی زمانیکه…

تاریخ‌گرایی و ارزش هنری رمان‌های میخائیل شولوخوف

ترجمه. رحیم کاکایی به مناسبت 120 سالگی میخائیل شولوخوف ای. کووالسکی (درباره مسئله…

نامه‌ی سرگشاده از سوی یک مهاجر، به صدراعظم آلمان!

آمریکا به سیم آخر زد. حمله‌ی آمریکا بر ایران، دردسر…

تنش میان ایران و اسراییل و پس لرزه های بحران…

نویسنده: مهرالدین مشید وارد شدن امریکا در جنگ و به صدا…

عزّ و شرف وطن 

در خانـه قـوی باش که چوراچور است  دزدان به کمین فانوس…

«
»

مارکس و اتحادیه‌های کارگری(۳)


مبارزه علیه لاسالیسم و انواع اپورتونیسم آلمانی

نوشتهالازوفسکی

برگردانآمادور نویدی

مبارزه علیه لاسالیسم و ​​سایر اشکال فرصت‌طلبی آلمانی

مارکس توسعه جنبش کارگری در آلمان را به‌دقت از نزدیک دنبال می‌نمود.انقلاب ۱۸۴۸ در بالاترین نقطه اوج فعالیت جنبش کارگری در آلمان در آن دوره بود. متعاقب سال ۱۹۴۸، موج (انقلابی) شروع به فروکش نهاد، جنبش کارگری انشعاب کرد، و بخش‌ عمده عناصر انقلابی مجبور شدند که به فرانسه، انگلیس و آمریکا مهاجرت نمایند. در خود آلمان انواع تشکلات دوستانه، تعاونی و اتحایه‌های کارگری دیگر بدوی ظهور نمودند.

مارکس و انگلس با هردو، طبقه کارگر انقلابی مهاجر و عناصر انقلابی درون کشور تماس‌شان را حفظ نمودند. متعاقب سال ۱۹۴۸، یک دوره انفعال سیاسی و ایدئولوژیکی برقرار شد و شماری از هم‌راهان مارکس جنبش انقلابی را ترک نمودند. در آن‌زمان مارکس با انرژی زیادی روی اصلاحات نهایی جهان‌بینی فلسفی‌ و سیستم اقتصادیش، کار می‌کرد، و هم‌زمان به فعالیت‌های ادبی و سیاسی ادامه می‌داد. وقتی‌که شدت سرکوب‌ها در اواخر دهه ۱۸۵۰ در آلمان کاهش یافت، جنبش کارگری احیاء شد. در سال ۱۸۶۳، لاسال اتحادیه عمومی کارگران را سازمان‌دهی نمود، و زیرکانه موضوع وظایف سیاسی و حقوق طبقه کارگر را مطرح نمود. لاسال که در لحظه احیای جنبش کارگری پابه‌عرصه گذاشت، واکنشی به تغییر در حال و هوای توده های کارگری بود و به‌همین‌دلیل اتحادیه عمومی کارگران بسیار محبوب شد. مارکس و انگلس ارزش لاسال را دانستند: مارکس در ۱۰ مارس ۱۸۵۳ به انگلس نوشت: «لاسال، علی‌رغم همه ًاماًهایس، راسخ و پُرانرژی‌ست.»(۱) و در ۱۸ ژوئیه سال ۱۸۵۳به انگلس نوشت: «لاسال تنها فرد‌ی‌ست‌که هنوز جرأت دارد با لندن مکاتبه کند و ما باید مطمئن گردیم که از این‌کار خسته نشود.»(۲) مارکس در نامه اش به شوایتزر(Schweitzer) بتاریخ ۱۳ اکتبر ۱۸۶۸ نوشت: « لاسال جنبش کارگری آلمان را بعداز ۱۵ سال خواب زمستانی، دوباره بیدار نموده است. این شایستگی وی برای همیشه در تاریخ ثبت می‌شود.»(۳)

بااین‌وجود، مارکس و انگلس از همان نخست، شماری از کاستی‌های جدی را در تئوری و عمل لاسال مشاهده نمودند. با آشکار شدن خط اشتباه لاسال، اختلافات بالا گرفت. لاسال به مبارزه کارگران جهت حق تشکل بدگمان بود و در اعتصاب‌ها هیچ فایده ای نمی‌دید.

«حق تشکل‌ کارگران نمی‌تواند هیچ فایده ای برای‌شان داشته باشد. آن‌ها نمی‌توانند در شرایط کارگران بهبود جدی به ارمغان بیاورد.»

این‌هادلایل لاسال هستند. لاسال درمورد «تجارب غمناک» اعتصاب‌گران بریتانیایی صحبت نمود. وی مبارزه جهت افزایش دست‌مزد را بی‌فایده درنظر می‌گرفت، زیرا که طبقه کارگر نمی‌تواند قانون آهنین دست‌مزدها را تغییر دهد، قانونی‌که، طبق گفته لاسال، سنگ بنای کُل قوه ادراک اقتصادی بود. به‌عنوان یک اکسیر جهت همه مشکلات، لاسال دو خواسته مطرح نمود: حق رآی عمومی و دادن سوبسید(یارانه) دولتی به شرکت‌های تولیدی. در نتیجه، لاسال مبارزه اقتصادی طبقه کارگر را رد و سودمندی اتحادیه‌های کارگری را انکار نمود.

مارکس مخالف کُل برداشت لاسال بود.

مارکس در نامه اش به انگلس مورخ ۱۳ فوریه ۱۸۶۵ نوشت: «لاسال مخالف جنبش سازمان‌دهی اتحادیه‌ها بود.» «لیبیکنشت(Liebknecht) برخلاف خواسته لاسال، اتحادیه‌هایی را در میان کارگران انتشاراتی برلین سازمان‌دهی نمود.»

دیدگاه لاسال درباره اتحادیه‌های کارگری و شرکت‌های صنعتی، با انتقاد مارکس و انگلس روبه‌رو شد، زیراکه آن‌ها بلافاصله دریافتند که اتحادیه عمومی کارگران یک حزب خرده بورژوایی عجیب و غریب با سرشتی عمیقا سکتاریستی است.

جدال بین مارکس و لاسال در رابطه به‌ا باصطلاح قانون آهنین دست‌مزدها شروع شد. درواقع، این قانون آهنین دست‌مزدها، صرفا تکرار تئوری پرودونیستی(Proudhonist) و قانون جمعیت مالتوسیان(Malthusian) بود. سرشت این تئوری چیست؟ مهم نیست که کارگر چه‌کار کند، مهم نیست که وی چه‌قدر سخت مبارزه کند، وی قادر به بهبود وضعیتش نمی‌شود. این تئوری با انکار و پوچی مبارزلت اقتصادی سازمان‌دهی شده نتوانست با توافق مارکس هم‌راه شود. مارکس قانون آهنین دست‌مزدها را با اثبات به این‌که دست‌مزدها از دوبخش تشکیل شده اند، به‌شدت مورد انتقاد قرار داد. دست‌مزدها شامل یک حداقل فیزکی و یک حداقل اجتماعی هستد؛ حداقل اجتماعی با شرایط اجتماعی و تاریخی تغییر می‌کند. لاسال نه فقط بر قانون آهنین دست‌مزدهایش پافشاری نمود، بلکه بیش‌تر و بیش‌تر به سمت و سوی سوبسیدهای دولتی رفت.

«من بارها تأکید نموده ام که خواهان شراکت‌های فردی و داوطلبانه هستم، ولی برای این‌که این‌ها به‌وجود بیایند، باید سرمایه ضروری را از طریق اهدای اعتبارات دولتی دریافت نمایند.»(۴)

«جهت رهایی طبقه خود، نه فقط جهت رهایی چند کارگر منفرد، بلکه خود نیروی کار‌، میلیون‌ها و میلیون‌ها تالر– سکه بزرگ نقره آلمانی(thalers) نیازست، و این‌ها فقط از طریق دولت و قانون می‌تواند اهدا گردد.»(۵)

لاسال مشکل نیروی کار را این‌گونه حل نمود. ما نخست باید برای حق رأی عمومی مبارزه کنیم؛ «دولت میلیون‌ها تالر اهدا کند.» آیا مارکس می‌توانست علیه این مدینه فاضله مُضر و مطلقا خرده بورژوایی لاسال موضع نگیرد؟

مارکس در در ۹ آوریل ۱۸۶۳، به انگلس نوشت:

اتزیگ … [لاسال – ای– ال] پریروز نامه سرگشاده اش را برایم به کمیته مرکزی کارگران جهت کنگره کارگران لایپزیگ(بخوانید نوع کارگران قدیمی) فرستاد. وی با تظاهر، جملاتی را نوشته که از ما اقتباس نموده است، و خودش را درست شبیه به دیکتاتور آینده کارگران درنظر می‌گیرد، و وی «سرزنده و به‌راحتی» (کلمه به‌کلمه) جدال بین دست‌مزدها و سرمایه را حل و فصل می‌نماند. یعنی، کارگران را باید جهت حق رأی عمومی تهییج کند و بعدا اشخاصی از این نوع را که « به سلاح ساده علم» مسلح هستند به مجلس نمایندگان بفرستند، و تا بعدا آن‌ها با سرمایه ای که دولت جهت آن پیش‌پرداخت می‌کند، کارخانه‌های کارگری را سازمان‌دهی کنند، و این بنگاه‌ها بتدریج کل کشور را در برگیرند. در هر حال، به‌طور شگفت‌آوری این امر جدیدی‌ست.(۶)

مارکس اینٰ‌گونه علیه لاسال موضع گرفت؛ نخست، به‌خاطر این‌که لاسال به یک برنامه غلط پایبند بود؛ سپس این‌که لاسال به تاکتیک‌های غلط پایبند بود؛ و بالاخره، به‌خاطر این‌که وی سازمانی داشت که به‌درستی ساخته نشده بود.

شوایتزر(Schweitzer)، که متعاقب مرگ لاسال رئیس اتحادیه عمومی کارگران آلمان شد، از حق تشکل حمایت کرد و حتی از مبارزه جهت دست‌مزدها استقبال نمود. به‌هرحال، اگرچه که شوایتزر از آموزگارش روی برگرداند، اما بازهم در مجموعه مقالاتش به نتایج زیر رسید:

۱) اعتصاب از روی ناچاری از نقطه نظر اقتصادی یک شکست است.

۲) بااین‌حال، اعتصاب ابزاری عالی جهت تهییج جنبش کارگری و ارتقاء آن به قله ای‌ست که طبقه کارگر جهت درک طبقاتی مطبوع خود به‌اندازه کافی رشد کرده باشد.

۳) در جایی‌که جنبش کارگری بتواند آشکارا جهت هدف غایی ابراز وجود کند، اعتصاب‌ها، به‌عنوان یک قانون نباید تحریم شود، زیراکه طبقه کارگر جهت دست‌یابی به هدف غایی خود– تغییر پای‌گاه‌های اجتماعی– به همه توان خود نیاز دارد– چون اعتصاب‌ها، بدون این‌که به سود مفروض – افزایش دست‌مزهاد دست یابد، توانایی بسیاری را از یک هدف مشترک منحرف می‌سازد.(۷)

جهان‌بینی شواتزر مانند جهان‌بینی لاسال رُک و پوست‌کنده نیست. نُت‌های جدیدی از استدلالت وی را می‌توان شنید– وی، هم موافق و هم مخالف بود. شوایتزر در سال۱۸۶۸ ابتکار تشکیل کنگره ملی کارگران در آلمان را «به‌منظور پیش‌برد جنبش از طریق توقف کار» به‌دست گرفت. هدف این کنگره تحکیم اتحادیه‌های کارگری از قبل موجود و سازمان‌دهی اتحادیه‌های کارگری جدید بود؛اما اتحادیه‌های کارگری تازه سازما‌ن‌یافته علیه اصول سازمانی و عمومی لاسالیسم اعتصاب نمودند.

مارکس از نزدیک و با دقت، تکامل تدریجی اتحادیه عمومی کارگران آلمان را دنبال می‌نمود، زیراکه می‌دانست در میان حامیان لاسال، به‌ویژه درباره مسئله حق تشکل آشفته‌فکری حکم‌فرماست. مارکس در نامه اش به انگلس در ۱۸ فوریه ۱۸۶۵ نوشت:

«گروه‌هایی که اتحادیه‌های کارگری از آن‌ها به‌وجود می آیند، نه‌فقط به‌عنوان ابزاری جهت سازمان‌دهی طبقه کارگر علیه بورژوازی خیلی مهم‌اند– بلکه اهمیت این ابزار در این واقعیت نهفته است که حتی کارگران آمریکا، علی‌رغم وجود حق رأی و جمهوری، بدون آن‌ها نمی‌توانند از عُهده کار برآیند– اما در پروس(Prussia) و آلمان می‌بینیم که حق تشکل نه‌فقط نقض سُلطه پلیس و بوروکراسی است؛ بلکه قانون «کارگران مزرعه» و اقتصاد طبقه اشرافیت را در روستا پاره می‌کند؛ بطور خلاصه، این اقدامی جهت اعطای حق رأی به اکثریت رعایاست، که حزب مترقی را معیار قرار می‌دهد، و هر حزب بورژوازی در اپوزیسیون پروس، چنان‌چه دیوانه نباشد، می‌تواند زودتر صد بار بیش‌تر از دولت پروس، به‌ویژه دولت بیسمارک(Bismarck) اعطا نماید.»(۸)

مارکس در همان نامه درباره ایده ارائه شده لاسالی سوبسید دولتی ادامه می‌دهد. این آن‌چیزی‌ست‌که مارکس درباره این «سوبسید دولت ملوکانه پروس به شرکت‌های تعاونی …» می‌نویسد.

شکی نیست که ناامیدی در توهم لاعلاج لاسال درباره مداخله سوسیالیستی از طرف دولت پروس فرا می‌رسد و منطق چیزها آشکار می‌شود. اما افتخار حزب کارگران ایجاب می‌کند که حتی پیش از این‌که شالوده سُست آن‌ از طریق تجربه ازبین برود، از توهمات مشهود احتراز نماید. طبقه کارگر یا انقلابی‌ست یا هیچ‌چیز.(۹)

این نامه خوب مارکس به انگلس، احساس ضدیت مارکس نسبت به اصول لاسال را نشان می‌دهد. طبقه کارگر یا انقلابی‌ست یا هیچ. این‌ چیزی‌ست که خط عمل کارل مارکس راتعریف می‌کند.

از نظر مارکس اتحادیه عمومی کارگران، سازمانی سکتاریستی درنظر گرفته می‌شد و بارها به این‌موضوع برمی‌گشت. مارکس در نامه اش به شوایتزر، پیوسته این دیدگاهش را در باره سرشت اتحادیه کارگران عمومی ابراز نمود. وی یک تعریف کلاسیک منصفانه از چیزی‌که سکتاریستی‌ست ارائه داد. این آن‌چیزی‌ست‌که مارکس در نامه اش به شوایتزر در ۱۳ اکتبر ۱۸۶۸ نوشت:

فقط بدین‌دلیل که [لاسال] بنیان‌گذار یک حزب سکتاریستی بود، منکر همه روابط طبیعی با جنبش کارگری در آلمان شد. وی همان اشتباهی را تکرار نمود که پرودون مرتکب شده بود، یعنی به‌دنبال مبنایی واقعی جهت آژیتاسیون خود در میان عناصر واقعی جنبش طبقاتی نبود، بلکه می‌خواست مطابق با یک دستورکار غیرعملی خاص، دکترینی برای این جنبش تجویز نماید.

تضاد بین یک جنبش سکتاریستی و یک جنبش طبقانی را شما خودتان تجربه نموده اید. این فرقه دلیل وجودیش[raison d’être ] و نقطه افتخارش[point d’honneur] ] را نه در چیزی‌که در اشتراک با جنبش طبقاتی است، بلکه در آزمونی خاص (shibboleth) می‌بیند که آن‌را از این جنبش متمایز می‌نماید. ولی وقتی که شما جهت تأسیس اتحادیه‌های کارگری پیش‌نهاد تشکیل یک کنگره در هامبورگ را دادید، آن‌وقت فقط قادر شدید مقاومت سکتاریستی را از طریق تهدید به استعفا از پُست شریف ریاست شکست دهید. به‌اضافه، شما مجبور شدید شخصیتی دوگانه به‌خود بگیرید، تا اعلام نمائید که زمانی‌ به‌عنوان رهبر یک فرقه، و زمانی دیگر به‌عنوان عضو جنبش طبقاتی عمل کرده اید.

منحل کردن اتحادیه عمومی کارگران آلمان، این انگیزه را به شما داد تا گام مهمی به‌جلو بردارید و اعلام نمائید، اگر دوست دارید ثابت کنید که اینک دوره جدیدی از توسعه رسیده، و این‌که این جنبش سکتاریستی به اندازه کافی پخته شده است که در جنبش طبقاتی ادغام شود، و به همه «ایسم ها» پایان دهد… تا آن‌جایی‌که به محتوای واقعی این فرقه مربوط می‌شود، (این فرقه آن محتوا) را به عنصری از دارایی مانند همه فرقه‌های کارگری سابق به جنبش عمومی معرفی کرد. به‌جای این، شما درواقع خواهان آن شدید که جنبش طبقاتی خود را تابع یک جنبش سکتاریستی خاص نمائید. نارفیقان شما از این امر نتیجه‌گیری کرده اند که آرزوی شما حفظ «جنبش کارگری خودتان» بهرقیمتی است..(۱۰)

درست پیش از کنگره هامبورگ، هنگامی‌که شوایتزر پیش‌نویس اساسنامه اتحادیه عمومی جدیدش را برای مارکس ارسال نمود، مارکس  با استفاده از این فرصت از این پیش‌نویس ارسالی انتقاد شدید نمود. مارکس فدراسیون اتحادیه‌های کارگری را واهی، و تمرکز بوروکراتیک را به‌ویژه برای آلمان بشدت خطرناک درنظر گرفت.

مارکس در نامه‌اش مورخ ۱۳ سپتامبر ۱۸۶۸ به شوایتزر نوشت:

درباره پیش‌نویس قانون اساسی، و در ارتباط با مسائل اصولی، من آن‌را یک شکست می‌دانم، و براین باورم که بیش‌تر از هر شخص معاصر دیگری در اتحادیه‌های کارگری تجربه دارم. در این مرحله، بدون این‌که وارد جزئیات بشوم، من صرفا می‌گویم که این سازمان، درحالی‌که برای انجمن‌های پنهانی و جنبش‌های سکتاریستی خیلی مناسب است، اما در تضاد با سرشت اتحادیه‌های کارگری است. من بی پرده (رک و راست) اعلام می‌کردم که این امر امکان ندارد– حداقل به‌خصوص در آلمان مطلوب نخواهد بود. در این‌جا، جایی‌که کارگران از دوران کودکی تحت سُلطه بوروکراسی قرار گرفته و به قدرت و نفوذ مقامات رسمی اعتقاد دارند، نخستین وظیفه این‌ست‌که به آن‌ها آموزش داده شود که چه‌گونه روی پای خودشان بایستند.

پیش‌نویس شما هم در سایر جنبه‌ها عملی نیست. اتحادیه شما سه قدرت مستقل با خاست‌گاه متفاوت دارد:

(۱) کمیته ای‌که توسط صنف ها انتخاب می‌شود؛

(۲) یک رئیس، شخصیتی کاملا زاید که توسط رأی عمومی انتخاب می‌شود؛

(۳) کنگره، که توسط مردم محلی انتخاب می‌شود.

درنتیجه، درگیری در همه جا وجود دارد و این به‌اصطلاح قرار بود که منجر به ترویج اقدم سریع شود. لاسال اشتباه بزرگی مرتکب شد وقتی‌که حق رأی عمومی (شخص منتخب با رأی عمومی– élu du suffrage universal) را از قانون اساسی ۱۸۵۲ فرانسه برای جنبش اتحادیه کارگری وام گرفت.. مورد دوم عمدتاً به مسائل مالی وابسته است و به زودی پی‌می‌برید که در این‌جا هرگونه دیکتاتوری متوقف می‌شود.(۱۱)

این نامه نه فقط توجه را به انتقاد از کار عملی ابرمرکزگرایی لاسال و شوایتزر جلب نمود، بلکه هم‌چنین به فرمول‌بندی به‌عنوان یک اصل درباره مسئله ضرورت آموزش «مستقل راه رفتن» کارگران آلمانی نیز توجه نمود. این مسئله بارها در نامه های مارکس و انگلس بحث شد. آن‌ها می‌دانستند که شیوه های بوروکراتیک گروهبان آموزشی(drillsergeant) چیست، و می‌ترسیدند که اگر تشکیلات حزب یا اتحادیه‌های کارگری با روش‌های بوروکراتیک ساخته شوند، می‌توانند به طبقه کارگر آلمان صدمه پایان‌ناپذیر برسانند. مارکس در این باره، درست مانند بقیه موارد، اثبات نمود که پیش‌گویانه حق با اوست. سانترالسیم بوروکراتیک سوسیال دمکراسی آلمان، که بازتابی دوباره از سنت‌های «ملی» میدان سربازخانه پروس بود،که تا به امروز عاملی بازدارنده برای جنبش کارگری آلمان بوده است.

بارها و بارها مارکس و انگلس علیه شیوه های دیکتاتوری شوایتزر، جانشین لاسال موضع گرفتند. آن‌ها اثبات نمودند که روش وی نمی‌تواند منجر به ازهم پاشیدن سازمانش نشود، و ضرورت دارد که بین یک اتحادیه کارگری توده ای و یک سازمان کوته‌فکر، سکتاریستی، نیمه‌سیاسی، و نیمه‌اتحادیه کارگری، یکی را برگزید.

مارکس متعاقب کنگره هامبورگ به تاریخ ۲۶ سپتامبر ۱۸۶۸، به انگلس، نوشت:

از اقدامات مسخره شوایتزر– این بود که وی بدون‌شک مجبور بود با ارتش خود و به‌عنوان رئیس اتحادیه عمومی کارگران آلمان با تعصب کار کند– و این‌که وی مجبور بود همیشه به زبان یک ارباب (in verbis magistri ) دشنام دهد و جهت هر امتیازی به مطالبات جنبش واقعی کارگری با نگرانی بحث کند که این( جنبش) بااصول عقاید رهایی‌بخش لاسالیسم در تضاد نیست. کنگره هامبورگ درست کاملا درست و به‌طور غریزی احساس نمود که اتحادیه عمومی کارگران آلمان، به‌عنوان تشکیلاتی ویژه از فرقه لاسالیستی، توسط جنبش واقعی کارگری از طریق اتحادیه‌های کارگری و غیره به‌خطر می افتد.(۱۲)

سرشت سکتاریستی تشکیلات لاسال با رشد جنبش کارگری سازگار نبود. مارکس مکررا تأکید نمود که امکان ندارد که توده های وسیع را در یک تشکیلات سکتاریستی محصور نمود.

مارکس در این باره در نامه اش به بولت (Bolte)، مورخ ۲۳ نوامبر ۱۸۷۱ نظرش را بیان نمود:

… تشکیلات لاسال فقط یک تشکیلات سکتاریستی است، و از این‌رو نسبت به جنبش واقعی کارگری که از انترناسیونالیسم الهام گرفته، دشمنی می‌ورزد.(۱۳)

مارکس و انگلس بار دیگر موضوع برخورد به تئوری‌های لاسال را در ارتباط با کنگره وحدت بین لاسالیست‌ها و ایزناخرها(Eisenachers)، که در سال ۱۸۷۵ در گوتا(Gotha) برگزار شد، مطرح نمودند.

پیش‌نویس برنامه را مارکس به دقت تحلیل نمود، و در این‌جا برای نخستین بار نظرش را در مطبوعات نسبت به اصول لاسالیستی ابراز نمود. مارکس در باب «قانون آهنین» پیش‌نهادی نوشت، همان‌گونه که به‌خوبی مشخص شده است، در این قانون تنها کلمه آهنین متعلق به لاسال است، که وی آن‌را از گوته(Goethe) اقتباس کرده است؛ این‌که «لاسال نمی‌دانست(تأکید از مارکس) که دست‌مزد چیست و این‌که، وی با دنباله‌روی از اقتصادان‌های بورژوایی، ظاهر را با واقعیت به اشتباه گرفت»؛ و این‌که «لاسال گمان می‌کرد که ساختن جامعه ای نو با وام‌های دولتی به همان اندازه ساختن یک راه آهن نو آسان است«(۱۴)

انگلس در نامه اش به‌تاریخ ۱۸ تا ۲۸ مارس ۱۸۷۵، به ببل(Bebel) در باره برنامه گوتا این‌گونه نوشت:

… درباره سازما‌ندهی طبقه کارگر به‌عنوان یک طبقه از طریق اتحادیه‌های کارگری هیچ چیزی گفته نشده است.این امر خیلی مهم است، در واقع، بدین‌جهت که این‌ها تشکلات واقعی پرولتاریا هستند، که روزمره در آن‌ها مبارزه را علیه سرمایه به‌کار می‌گیرند؛ پرولتاریا خودش را‌ تربیت می‌کند، و حتی امروز هم، تحت ظالمانه‌ترین اقدامات(مانند الان در پاریس)، دیگر به آسانی تکه‌تکه نمی‌شود. در ارتباط به اهمیتی که این تشکلات هم در آلمان دارند، به‌نظرمان کاملا ضروری‌ست که در برنامه آن‌ها را ذکر نمود و اگر امکان داشته باشد، برایشان جایی در سازمان حزب درنظر گرفته شود.(۱۵)

ببل و لیبکنشت(Liebknecht) به‌شدت از انتقاد تند مارکس و انگلس در ارتباط با برنامه گوتا رنجیده شدند. ببل، در یادداشت‌هایش، متعاقب این نقل قول نامه انگلس، افسرده شده و اضافه می‌کند:

«کار آسانی نبود که با دو دوست قدیمی در لندن توافق نمود. چیزی‌که ما محاسبه معقول و تاکتیک‌های ماهرانه درنظر می‌گرفتیم، آن‌ها آن‌را ضعف و خوش‌خدمتی درنظر گرفتند.»(۱۶)

درواقع، این گفتمان، خیلی خاص ببل است. در سوسیال دمکراسی آلمان، از نخستین روزهای تأسیس آن، عادت براین بود که جای‌گاهش را در عقب‌نشینی از اصول مارکسیستی با اشاره به «تاکتیک‌ها» توضیح دهند، تو گویی که تاکتیک‌ها چیزی علیحده و جدا از اصول بودند.

مارکس و انگلس علیه ادغام حامیان لاسال با ایزناخ‌ها بودند. زیراکه پلاتفرم این وحدت تاحدزیادی نه‌تنها دوپهلو، بلکه اشتباه هم بود. مارکس این امر را در نامه اش به براکه(Bracke) مورخ ۵ مه ۱۸۷۵ اظهار نمود:

«هرگام از جنبش واقعی از یک دوجین برنامه مهم‌ترست. چنان‌چه بدین‌سان امکان‌پذیر نباشد– و شرایط معاصر این اجازه را ندهد– که فراتر از برنامه ایزناخ برود، پس باید توافقی جهت اقدام علیه دشمن مشترک گرفته شود. اما اگر یک برنامه اصولی طراحی شود(بجای این که این موضوع تا موقعی‌که با فعالیت مشترک طولانی آماده شود، به تعویق بیندازیم، نقطه عطفی در برابر کل دنیا بناء می‌شود که با آن می‌توان وسعت جنبش هم‌فکر را اندازه گرفت.(۱۷)

بدین‌سان، ما می‌بینیم موقعی‌که اتحادیه‌‌های کارگری آلمان هنوز بالغ نشده بود، مارکس چه موضعی داشت. مارکس هرگام از جنبش کارگری را دنبال می‌‌نمود، و آشکارا در نامه‌هایش درباره خطوط سیاسی و تکنیکی موضع می‌گرفت، اتفاقا اشتباه‌ها را اصلاح می‌نمود و بر مواضع ضعیف و قوی جنبش تأکید می‌کرد.

در آن‌زمان، جنبش کارگری آلمان، نه‌فقط توسط تلاش‌های لاسال و شوایتزر جهت نابودی اتحادیه‌های کارگری و تلاش جهت تبدیل آن‌ها به یک حزب، بلکه تمایلات معکوس هم دیده شد، یعنی به‌رسمیت شناختن اتحادیه‌های کارگری به‌عنوان تنها فورم جنبش کارگری. یوهان فیلیپ بکر( Johann Philipp Becker) در این‌جا، رهبر بخش آلمانی اتحاد انترناسیونالیستی کارگران بود، که خطا نمود.

هنگامی‌که در آلمان یک حزب سیاسی پرولتری شروع به شکل‌گیری نمود، مشکل‌ترین و پیچیده ترین مسئله، روابط متقابل بین اجتماعات آموزشی کارگری مختلف از هر طیف، اتحادیه‌های کارگری و حزب بود. ما در بالا ذکر کردیم که چه‌گونه لاسال و شوایتزر این مسئله را حل کردند، و چه‌گونه مارکس و انگلس به این چنین نوع سازمانی اعتراض نمودند. یوهان فیلیپ بکر، در ارتباط با شکل‌گیری حزب کارگری سیاسی ایزناخرز(Eisenachers)، در سال ۱۸۶۹، یک پیش‌نویس پیش‌نهادی ارائه داد و در آن اظهار نمود که اتحادیه‌های کارگری تنها فورم جنبش واقعی کارگری‌ست. بکر پیش‌نهادش را این‌گونه فورمول‌بندی کرد:

نطر به این واقعیت که اتحادیه‌های کارگری تنها فورم صحیح اتحادیه‌های کارگری و جامعه آینده را بطور کلی فراهم می‌کنند، و باتوجه به این واقعیت که دانش تکنیکی غالب پای‌گاه استواری جهت علوم اجتماعی دقیق در صف‌وف آن‌ها ایجاد می نماید: … در قیاس با سازمان‌دهی اتحادیه‌های کارگری که در حال تکامل است، شرط وجود بیش‌تر اتحادیه‌های مختلط(جهت نمونه، اتحادیه عمومی کارگری آلمان و جامعه آموزشی کارگران) متعاقب انجام مأموریش به‌عنوان مبتکر، از فعالیت باز می‌ماند.(۱۸)

قطعا، متعاقب عدم درک روشن که حزب چیست و چه‌گونه باید ساخته شود، امکان طرح این سئوال مطرح شد. ببل درباره این پیش‌نهاد خیلی هیجان‌زده بود و از مارکس پرسید که نظرش درباره این پیش‌نویس چیست. مارکس پاسخ داد که وی هیچ ارتباطی با این پیش‌نویس ندارد.

انگلس سریعا و به‌شدت نسبت به این موضوع واکنش نشان داد، و نه فقط موضع خودش، بلکه نظر مارکس را هم در این باره اظهار نمود:

«ظاهرا بکر پیر کاملا دیوانه شده است. چه‌گونه وی می‌تواند حکم صادر کند که اتحادیه‌های کارگری باید انجمن‌هایی واقعی کارگران و مبنایی جهت همه سازمان‌ها باشند، و این‌که اتحادیه‌های دیگر فقط موقتا در کنارشان وجود داشته باشند و غیره. متوجه باشید که همه این‌ها در کشوری‌ست‌ که هنوز حتی اتحادیه‌های کارگری مطلوب وجود ندارند. و چه ًسازمانً درهم و برهمی. از یک‌طرف هر شغلی در یک نهاد عالی ملی متمرکز می‌شود، و از طرفی دیگر مشاغل مختلف هر محل به‌نوبه خود در یک نهاد عالی محلی متمرکز شوند. اما چنان‌چه ناسازگاری برای همیشه حکم‌فرما باشد، این نظم باید معرفی شود. اما درواقع(au fond) وی بهتر از آن دوره گرد مسافر پیر آلمانی نیست که می‌خواهد ًخواب‌گاه‌ ً هایش را در هر شهری حفظ نماید، اما این ًخواب‌گاه‌ ًها را با اتحاد سازمان کارگران اشتباه می‌گیرد.»(۱۹)

نمی‌توان مارکس را با عبارت‌های صرفا انقلابی فریب داد. هنگامی‌که برخی از سوسیالیست‌های مدرن آن‌موقع شروع به سروصدای زیاد کردند، مارکس قاطعانه علیه آن‌ها موضع گرفت. در ارتباط با این امر، دیدگاه‌های متفاوت مارکس و برنشتاین(Bernstein) نسبت به موست(Most) کاملا مشخص است. برنشتاین، موست را به چپ‌گرایی متهم نمود، ولی‌ وی در عین‌حال، تحت پوشش این امر تلاش کرد تا عقاید راست‌گرایانه و خرده بورژوایی‌اش را توسعه دهد. مارکس نسبت به تلاش‌های پنهانی برنشتاین سریعا واکنش نشان داد. مارکس در نامه اش به سورگه(Sorge)، مورخ ۱۹ سپتامبر ۱۸۷۹ نوشت:

اختلاف‌های ما با موست(Most) به‌هیچ‌وجهه مانند اختلاف‌هایمان با سه نفر آقایان زوریخی، شامل دکتر هوخبرگ( DrHöchberg)، برنشتاین(Bernstein)، و منشی وی و جی. اچ. شرام(GHSchramm) نیست. ما موست را به این دلیل سرزنش نمی‌کنیم که «آزادی» وی بیش از اندازه انقلابی‌ست، بلکه بدین‌جهت است که فاقد محتوای انقلابی است، و فقط عبارات انقلابی را تکرار می‌کند.

دقیقا: مبارزه مارکسیسم انقلابی علیه عبارات «چپ» هیچ وجه مشترکی با مبارزه رفرمیست‌های رنگارنگ علیه «چپ‌ها» ندارد. ما در این مسیر، خط اصولی ثابتی را می‌بینیم که مارکس و انگلس در مبارزات‌شان جهت تاکتیک‌های حزبی رعایت می‌کردند.

مارکس و انگلس مبارزه بی‌امانی را علیه همه اشکال اپورتونیستی، بی‌وجدانی و «روابط خانوادگی» در سیاست به‌راه انداختند. آن‌ها هرگز با اختلاف‌های تئوریک یا سیاسی مدارا نکردند و همیشه، طبق گفته گلب اوسپینسکی(Gleb Uspensky)، «آماده نبرد بودند.» لنین مخصوصا در سال ۱۹۰۷، در پیش‌گفتارش بر نامه‌های مارکس و انگلس به سورگه(Sorge) بر این ویژگی آن‌ها تآکید نمود. باتوجه به این واقعیت که آن‌ها نزدیک‌تر به جنبش کارگری آلمان بودند، در این‌جا نقش رهبری‌شان در مبارزه جهت شفافیت تئوریک، ثبات سیاسی و مهارت تاکتیکی واضح‌تر مشاهده می‌شود.

نخستین کسانی که درباره نفوذ عناصر ناسازگار در صفوف سوسیال دمکراسی آلمان هشدار دادند، مارکس و انگلس بودند که خواهان کنترل شدید بر «این گروه از دکترا(Ph.D )، دانش‌جویان و ارازل سوسیالیست پروفسور» شدند که در آن‌زمان نقشی بزرگ و نامتناسب در صفوف سوسیال دمکراسی آلمان بازی می‌کردند. مارکس علیه «آن افرادی اعتراض نمود که ازنظر تئوریک ضعیف، و از نظر عملی بی‌فایده» بودند و می‌خواستند دندان‌های سوسیالیسمی را که با دستورات دانش‌گاه برای خودشان ساخته اند، به‌ویژه دندان‌های حزب سوسیال دمکرات را بکشند؛ آن‌ها می‌خواستند به کارگرها آگاهی دهند، یا همان‌طوری‌که خودشان می‌گویند، از طریق دانش درهم و برهم و ناقص‌شان، «عناصری از آموزش» را به کارگران ارائه دهند. خوب، آن‌ها روده درازهایی فرومایه و ضدانقلابی‌ بودند.(۲۰)

آیا ما می‌توانیم بگوئیم که اینک تاریخ این منش‌نمایی سوسیالیست‌های «علمی» دیگر منقضی شده است؟ خیر، امروزه چنین روده درازاهای ضدانقلابی  که در پشت شعار سوسیالیستی و حتی مارکسیستی مخفی شده اند؛ هزاران هزار نفر از آن‌ها در صفوف انترناسیونال دوم قرار دارند.

مارکس و انگلس علیه همه نوع سکتاریسم و ایورتونیسم و به‌ویژه علیه ایجاد روابط اشتباه بین حزب و اتحادیه‌های کارگری مبارزه نمودند. نامه‌های مارکس و انگلس به ببل(Bebel)، لیبکنشت(Liebknecht)، کائوتسکی(Kautsky)، و غیره، نمونه‌هایی عالی از هشیاری حزبی – سیاسی و پی‌گیری اصول است. هر زمان که از حزب یا اتحادیه کارگری اشتباهی سر میزد، مارکس و انگلس آژیر خطر رابه‌صدا در می آوردند، و تأکید می نمودند که چنین اشتباهاتی تهدید به تحریف خط کلی است. به‌همین‌دلیل‌ست‌که مطالعه اصولی که حاکم بر خط مارکس و انگلس در باره همه مشکلاتی که در جدال با سازمان‌های لاسال(Lassalle) و آیزناخ(Eisenach) و رهبران حزب دمکراتیک آلمان می‌باشد، دارای اهمیت بسیار والایی است.

برگردانده شده از:

A. Lozovsky
Marx and the Trade Unions

Chapter III


The Struggle against Lassalleanism and all other forms of German Opportunism

https://www.marxists.org/archive/lozovsky/1935/marx-trade-unions/ch03.htm

منابع:

1. Marx and Engels, Collected Works, German ed., part III, Vol. I, pp. 456-57.

2. Ibid., p. 491.

3. Marx and Engels, Selected Letters, published by Marx-Engels-Lenin Institute.

4. Lassalle, speech made on April 16, 1863.

5. F. Lassalle, Vol. IV, Appeal of the General Workers’ Union of Germany to the Workers of Berlin, p. 51.

6. Marx and Engels, Collected Works (German ed.), Part III, Vol. 3, p. 136.

7. J. B. von Schweitzer: Die Gewerkschaftsfrage (The Trade Union Question) (German ed.) Weltgeist Bucher, Berlin, pp. 38-39.

8. Marx and Engels, Collected Works, (German ed.) Part III, Vol. 3, p. 240.

9. Ibid., p. 240.

10. Marx and Engels, Letters. Edited by Adoratsky, published 1932. (Russian edition.)

11. Letter of Marx to Schweitzer, dated Sept. 13, 1868. (August Bebel: From My Life, published 1914, pp. 215-16.)

12. Marx and Engels, Collected Works (German ed.), Part II, Vol. 4, p. 102.

13. Marx and Engels, Selected Letters (Russian ed.), p. 259. Edited by Adoratsky, Moscow, 1928.

14. Marx-Engels, Critiques, pp. 33-35. Berlin, 1918.

15. Engels to Bebel, Selected Letters (German ed.), p. 275, Berlin, 1918.

16. August Bebel, From My Life, Vol. 2, p. 338, Stuttgart, 1914.

17. Marx, Letter to W. Bracke (May 5, 1875) accompanying Critique of the Gotha Programme, p. 62. (Martin Lawrence, London; International Publishers, New York.)

18. Vorbote, Geneva 1869, p. 103.

19. Marx and Engels, Collected Works (German ed.), Part III, Vol. 4, p. 214.

20. Letter of Marx to Sorge, Sept. 19, 1879.