عقل هستی
رسول پویان
آرزوی دل را بـر لــوح رویـا می کـشم
شکل فریاد سکوتـم را چه گویا می کشم
آنچه بر دل نقش می بندد تجسم می دهـم
آن چه در پنهانِ سـر آید هـویدا می کشم
نـرگس و بـرگ شقایق را از دیـوار باغ
درمیان لاله های دشت وصحرا می کشم
در نگاه بـیکـران چـشمِ احـساس و خیال
اوج مستی از دل جـوشـان مینا می کشم
گـره هـا افـتــاده در تار نـواخـیـز طـرب
درطلوع صبحدم هـرعقده را وا می کشم
از تصـور صـورتی بـندم در قـاب زمان
بی ابـد وهـم ازل را پـیش بـیـنـا می کشم
قصۀ آغاز و پایان سربه سر افسانه است
جاودان اشکال بودن رابه هرجا می کشم
در دل کیهان دیـدم کهکشان ها بی شمار
بیکران عشق شدن در ذهن دنیا می کشم
سازهستی کهکشانهارابه رقص می آورد
جلـوه یـی از آن بـر یاد نکـیسـا می کشم
ارتعـاش تار هـستی نغمه هـا دارد به دل
پــرتــو آیــیـــنـه و امــواج آوا می کـشـم
ساز بزم کهکشان را گـوش دل ها بشنود
ایـن خـیـالات زمین را تـا ثـریـا می کشم
چهرۀ نـور و انـرژی از دل اســتاره هـا
برکتاب عقل هستی رُک وخوانا می کشم
تـا فـضـای ذرّگانِ نــور وحــدت آورنــد
نظم هستی در وجود فکرو معنا می کشم
حرکت ابحارهستی جوش وتوفان می کند
صد هزارن گوهراز اعماق دریا می کشم
هـرکه باشــد ذره یـی از منبع انـوار حـق
ازدل هرذرۀ صد موسی و عیسا می کشم
لحظه ها درسایه سار سرو دیرین سرکنم
حالت زرتشت را بر ذهـن بـودا می کشم
عـقــل کل فـلسـفی را در تکامـل بـنـگـرم
رسـم حجم ذهن انسان را سـراپا می کشم
عشق و رویا ومحبت رنج دل را می برد
سوزودرد هجر و غربت را تنها می کشم
با پر و بال فـروغ دل کـنــم سـیر و سفـر
بر رُخِ سـیمرغ کـوه قـاف عـنـقا می کشم
بـاز سـیـمـیـن خـیـالـم را بـه پـرواز آورم
تـیز تـر از نـورِ هُور تا ناکجاها می کشم
لاشـخواران را نمی آرم ز تاریکی برون
تا همـای نـور جـان بـر قله بـالا می کشم
وحـشـت افـراطـیـت دیـری نمی آرد دوام
از دل تاریک شب خورشید فردا می کشم
عـشق و احـساس و تمنا را بر لـوح خیال
بـا نگاه خـامـۀ رویـا چــه زیـبــا می کشم
14/8/2024