داستان «قلبی از طلا
نویسنده «وی. پی. مینوچا» مترجم «آرزو کشاورزی»
پدر و مادرم تصمیم گرفتند مدتی مرا نزد عمویم بفرستند. احساس میکردند این کار ممکن است به تربیتم کمک کند.
موقع رفتن پدرم گوشزد کرد: « درساتو خوب بخون پسرم، “”آرزو””های زیادی برات دارم. »
مادرم هم موقع رفتن توصیه کرد: « زن عموتو اذیت نکن و با پسرهایِ بدِ اونجا بازی نکن. »
آنجا احساس تنهایی میکردم. بعد از بازگشت از مدرسه، در خانه میماندم و کارهای خانه را انجام میدادم و درسهایم را با دقت میخواندم.
خیلیزود دوستانی پیدا کردم همه آنها بازی کردن را دوست داشتند. با هم به مدرسه میرفتیم و برمیگشتیم.
کشیش معبد هر سه شنبه به من شیرینی میداد. نجار برایم چوبی برای بازی الک دولک و آهنگر بیل باغبانی برایم درستکرد. اما نگهبان را بیشتر از همه دوست داشتم. بچهها را دوست داشت. همه ما از شوخیهای او لذت میبردیم، صدایش خرخری بود و درنمیآمد و خندهای گوشخراش داشت.
یک روز عصر، دیر به خانه آمدم. زنعمو با اخم پرسید: « همه روزو کجا بودی؟ »
با خونسردی جواب دادم: « با دوستم رفتیم مزرعهشون. »
گوشزد کرد که؛ « مسئولیت تو با مائه، بهت اجازه نمیدم که تو درس خوندن تنبلی کنی. »
کیفم را باز کردم و شروع به مطالعه کردم. ادامه داد؛ « اگه دوباره این کارو بکنی باید به چاچو چوداری بگم. »
به او نگاه کردم، اما نپرسیدم که چاچو چودری کیست؟
صبح روز بعد، دوستم در راه مدرسه پرسید: « چاچو چودری رو دیدی؟ »
از شنیدن دوباره همین نام تعجب کردم و پرسیدم: « اون کیه؟ »
به سمت یک مزرعه نزدیک اشاره کرد و گفت: « اونجارو نیگا کن.»
گردنم را دراز کردم، یک مرد بزرگ تنومند با گاو نر میجنگید. او داشت حیوان قوی را هل میداد. در راه بازگشت در مورد چاچو پرسیدم .
گفت: « چاچو چشمای قرمز وحشی و فک پهنی داره. »
دوست دیگرم در تایید حرفهای او شروع کرد به تقلید از چاچو، کج و آهسته راه رفتن و ادامه داد: «چاچو شش فوت و سه اینچ قد داره و خیلی چاقه. قویترین و ترسناکترین فرد روستامونه. »
دوست دیگرم گفت: « نه تنها تو روستای خودمون، بلکه تو کل منطقه هیچکس جرأت مخالفت باهاشو نداره. »
به خانه نزدیک شدیم زن عمویم را دیدم که جلوی در ایستادهاست. بدون خداحافظی با دوستانم به خانه دویدم. مقداری شیر خوردم و سریع نشستم تا تکالیفم را انجام دهم. اما تمام مدت چاچو در ذهنم بود و نمیتوانستم به او فکر نکنم. کلمهها را با خودم تکرار میکردم؛ « چاچو ترسناکترین آدم روستاس. »
شب از عمو در مورد چاچو سوال کردم. عمو گفت: « مرد شجاع و شیر دلیه. یه بار سه تا دزدو که واسه غارت اومدهبودن اینجا، کُشت. »
با تعجب پرسیدم؛ « تنهایی اونارو کُشت؟ »
عمو با افتخار گفت: « بله، بعد از اون هیچ دزدی جرأت نکرده که به روستامون نزدیک بشه. »
« پس حتما واسه این شجاعتش پاداش بزرگی گرفته. »
ناگهان عمو پرسید: « دوست داری ببینیش؟ »
با ترس گفتم: « نه، نه، ازش میترسم و نمیخوام ببینمش. »
عمو خندید، اما زن عمو جلوی خندهاش را گرفت و فهمیدم که اونجا به خاطر قتلهایی که اتفاق افتاده به روستای قاتل معروف بود. برای مدتی، از تحصیل در روستایی با چنین لقبی احساس شرم داشتم.
یک روز، هنگام بازگشت از مدرسه، مردی را دیدیم که مشغول کندن گور است. این اولین باری بود که داشتم یک قبر میدیدم . گودالی تاریک و عمیق بود .ظهرِ یکشنبه، وقتی همه در خانه بودند، تصمیم گرفتم زمین جلوی خانهمان را حفر کنم .صدای خشنی را شنیدم که گفت: « چیکار میکنی عزیزم؟ »
بدون اینکه سرم را بلند کنم جواب دادم: « قبر میکنم. »
مطمئن بودم که دوستم است .
« این قبره کیه؟ »
« قبره روحت »
« اما من واسه این قبر کوچیک، خیلی بزرگم. »
« تیکه تیکهات میکنم. »
و به دنبالش خنده بلندی کردم.
برگشتم، چاچو بود. دیگر نتوانستم به صحبت کردن ادامه بدهم.
با مهربانی پرسید ؛ « چرا ناراحت شدی عزیزم؟ »
به دنبال پناهگاه دویدم، چوبهای بازی و دمپاییهای خود را همانجا رها کردم، وارد خانه نشدم، زیرا میترسیدم چاچو هم بیاید.
با صدای بلند گفت: « چرا ازم فرار میکنی؟ من چاچوام. »
چیزهای دیگری شنیدم که نمی توانستم متوجهشان شوم.
سه ساعت پشت یک بوته پنهان شدم.
بعد از این اتفاق تا حد امکان از چاچو دوری میکردم.
یک صبح بارانی، با همکلاسیهایم با خوشحالی قدم میزدیم.
این چاچو بود که با هشدار دادن در مورد یک موج، به کمکمان آمد.
یکی از دوستانم گفت: «چاچو واقعا عالیه. »
فقط توانستم سرم را تکان دهم.
و یک روز عصر، وقتی روی تپه شنی بازی میکردیم، دوستم به خود میبالید و گفت: « وقتی قوی بشم، گردن چاچو رو میگیرم. »
دوست دیگری گفت: « اما اون که گردن نداره. »
همه خندیدند اما من نه.
دیگری گفت: « سر چاچو مثله چراغ جلوی کامیونه. »
دوباره همه خندیدند. این بار لبخند زدم، یک لبخند مصنوعیِ ضعیف.
یکی فرباد زد: «چاچو داره میاد. »
از ترس لرزیدم. اما خدا را شکر، این فقط یک شوخی بود. اما قلبم هنوز میتپید.
در آزمون سه ماهه اول کلاسم، اول شدم. دوستانم خواستند تا یک مهمانی بگیریم. چاچو هم آمدهبود تا تبریک بگوید. با دیدن او، خودم را در حمام پنهان کردم و در را بستم.
اما میشنیدم که با عمو و زن عمو صحبت میکرد.
پرسید: « برادر زادهتون کجاس؟ »
زن عمویم گفت: « بیرون بازی میکنه. »
چاچو اعلام کرد: « اگر در امتحان نهایی اول بشه، بهش جایزه میدم. »
احساس غرور کردم و تصمیم گرفتم تا کنارشان بروم . اما وقتی چاچو را از دور دیدم، با دستپاچگی عقبنشینی کردم.
یک روز بعد از ظهر، داشتم نمایش یک شعبدهباز را تماشا میکردم.
صدایی از پشت سرم شنیدم که پرسید: « قبرم آمادهاس؟ »
بدون نگاه کردن به عقب، از آنجا فرار کردم.
مطمئن بودم که چاچو روزی مرا میگیرد و تنبیه میکند.
در آزمون نیمه سال، باوجود اینکه اینكه به عمد دو سوال را جواب ندادم، باز هم اول شدم.
یک بار دیگر، دوستانم و دیگران برای تبریک گفتن به خانهمان آمدند. پدر و مادرم نیز نامه تبریک برایم فرستادند.
« ممنونم خدا که چاچو این بار نیومد. »
آن شب، عمو به من گفت: « چاچو نسبت به نیازمندا خیلی بخشندهاس . »
پرسیدم: « واقعاً به اونا کمک میکنه؟ »
عمو جواب داد: « بله و عاشق بچههاس. »
مات و مبهوت بودم، پرسیدم: « پس چرا ما رو میترسونه؟ »
« شاید شوخی میکنه. »
« چاچو بچههایی که درس نمیخوننو، کتک میزنه؟ »
عمو لبخندی زد و سرش را تکان داد. اما زن عمو با عجله گفت: « چاچو هیچوقت اونایی که به حرف بزرگتراشون گوش نمیدنو، نمیبخشه. »
امتحاناتم به پایان رسید، پیش پدر و مادرم بازگشتم. میدانستم که باید ترک تحصیل کنم چون در روستای ما دبیرستانی وجود نداشت. علاوه بر این، پدرم درآمد کمی داشت و بهخاطر چاچو نمیخواستم به آن روستا برگردم. در قلبم، عمیقاً به او احترام میگذاشتم و برای ترسی که از او داشتم، خودم را نفرین میکردم.
نتایج امتحانات آمد. عمو خبر خوب را برایمان آورد؛ «رکورد مدرسهرو شکستی و بهترین نمرههارو آوردی. »
هیجانزده شدم اما وقتی گفت: «چاچو قولشو فراموش نکرده. »
رنگم پرید. گفتم: « بهخاطر چن تا دفتر و مدادی که چاچو به عنوان جایزه میخواد بهم بده، نمیام روستا. »
عمو گفت: « چاچو تو رو نمیخوره. »
پدر گفت: « هدیه، هدیهاس حتی اگه کوچیک باشه. »
مادرم گفت: « الان نمیخواد بره ولی بعد با من میره اونجا. من میدونم که چاچو بچههارو دوست داره. »
هفته بعد، پیامی از روستا آمد.« چاچو بیمار است. میخواهد پَشو را ببیند. »
فکر کردم فقط بهانه است. نرفتم اما به چاچو فکر کردم و برای بهبودیاش دعا کردم.
سه روز بعد، شخص دیگری از روستا آمد. چند سکه در دستم گذاشت و گفت: « اینارو چاچو فرستاده تا بتونی درستو بخونی. »
« چرا پول فرستاده؟ نکنه حالش خوب نیس! »
سوالهایی بودند که از ذهنم عبور کردند و اشک در چشمانم جمع شد.
گریه میکردم و از آن شخص پرسیدم: « حال چاچو چطوره؟ پیشش میرم و دیگه ازش نمیترسم. »
مادرم پول را شمرد. پانصد روپیه!
مردی که آمدهبود، گفت: « چاچو بچه نداره و احساس تنهایی میکنه. »
گفتم: « میرم اونجا و درسمو میخونم. »