کودکانی که کودکی نمی‌ کنند

خیابان، خانه بی‌در و پیکر کودکان فراموش‌ شده! فرشید یاسائی *  ما…

بحران هویت ملی؛ ناکامی ملت سازی و به زنجیرکشیده شدن…

نویسنده: مهرالدین مشید نیم قرن مبارزۀ سیاسی و فرهنگی و تبدیل…

سقراط، تیشه‌زنی به ریشه‌‌ی دانایی

دیدگاهی از مکتب دینی-فلسفی من بیش‌ از این نه می‌دانم. در…

خوشحال خان خټک

د ادب او فرهنګ درنو او پتمنو مینه والو! ګڼ شمېر…

اعلامیه در مورد زلزله‌ی مرگبار در ولایت کنر 

سازمان سوسیالیست‌های کارگری افغانستان  با اندوه فراوان و خشم عمیق از…

“طالبان، شطرنج بزرگ و رؤیای اوراسیایی روسیه”

نویسنده: نجیب الله قاریزاده  najeebulla.qarizada1@gmail.com +447887494441 سقوط حکومت غنی در افغانستان و بازگشت…

حکومت‌استبدادی و افراطی طالبان و ساز و برگ‌های استخباراتی و…

 نویسنده: مهرالدین مشید  از استبداد تا شایعه پراگنی؛ ساز و کار…

   امید زنده گی

زنده گی در همه حالات  بسر می آید گاه به تلخی…

از تو جدا نمیشوم 

نوشته نذیر ظفر 08/28/25 از همه گان جدا شوم از تو…

پرسش ۴: ساختار «پرس‌ومان» چگونه از گفت‌وگو به یک نظام…

-خراسان بزرگ دی‌‌روز، دانش‌مند، دانش و سبک کهنی نسبت به…

قهرمان‌پروری‌های احساسی و سقوط افغانستان در چنگال تروریسم

 نویسنده: مهرالدین مشید از اسطوره‌ پردازی های فریبنده تا بحران سیاسی…

پرسش ۵

از مکتب دینی فلسفی من بیش از این نه می‌دانم نقش…

نتیجه گیری از بحث های شبکه های تلویزونی و تحلیل…

بحث های داغ پیرامون این اقدام پاکستان راه افتید ،…

دموکراسي څه شی ده او سوسیال دموکراسي څه ته وايي؟

دا سوال د ډیرو ځوانانو پر مخ کې پروت او…

نام های بیشمار جنبش روشنگری غرب

Helvitius, C.A.(1715-1771) آرام بختیاری مقدمات: اصلاحات، انقلاب، عدالت، و سکولاریسم. روشنگری، جنبش برابری…

توضیحی بر فراخوان انجمن سراسری حقوقدانان افغانستان در دفاع از…

نوشته از بصیر دهزاد  ‎فراخوان انجمن سراسری حقوقدانان افغانستان در دفاع …

آیا انسان، نسبت به انسان، از ته‌یی دل هم‌دلی دارد؟

پاسخ: محمدعثمان نجیب به نماینده‌‌‌گی از مکتب هم‌دلی!؟؟ شما از موردی پرسان می‌کنید که…

چشم اندازی بر نشست آینده ی مخالفان طالبان در پایتخت…

نویسنده: مهرالدین مشید نشست اسلام آباد ابزار فشار بر طالبان  یا…

طاق ظفر و منار معارف (شیر دروازه) پغمان – یادگار…

پس از به‌دست آمدن استقلال افغانستان در سال ۱۹۱۹م (۱۲۹۸…

پیشرفت های شگفت انگیز فناوری و چالش ها و خطر…

نویسنده: مهرالدین مشید رهایی یا زوال؛ فناوری و چالش‌های نوین جامعه…

«
»

بحران هویت ملی؛ ناکامی ملت سازی و به زنجیرکشیده شدن آگاهی، آزادی وعدالت

نویسنده: مهرالدین مشید

نیم قرن مبارزۀ سیاسی و فرهنگی و تبدیل شدن اقغانستان به لانهِ ی تروریسم

مردم افغانستان پنج دهه برای آزادی، آگاهی و عدالت، از هیچ نوع تلاش و مبارزات خستگی ناپذیر مسلحانه، سیاسی و فرهنگی دریغ نکردند. در این مدت رزم آوران شجاع و نترس پایمردانه رزمیدند و نویسنده گان و فرهنگیان صادقانه و صمیمانه و بی هراس نوشتند؛ اما دریغ و درد که هر روز به جای نزدیک‌تر شدن به این آرمان‌های بزرگ انسانی، برعکس از آن‌ها بیشتر فاصله گرفتند. هرچند عوامل زیادی در این ناکامی ها دخیل است؛ اما یکی از عوامل نیرومند آن کم کاری ها، ناتوانی ها، وابستگی های نظامی، مالی و استخباراتی رهبران گروه‌ها و سیاستگران جهاد و مقاومت بوده است.

این روایت شخصی، تنها حکایت یک نویسنده یا روشنفکر نیست؛ بلکه آیینه‌ی تمام نمای جامعه ی افغانستان است. جامعه‌ای که در آن نسل‌ها برای عدالت و رهایی حماسه ها آفریدند و قربانی ها دادند؛ اما دریغ و درد که تاریخ بیشتر به عقب رفت و نه تنها از نعمت های آگاهی، آزادی و عدالت هر روز محروم تر شدیم؛ بلکه بصورت بی‌رحمانه در چنگال تروریسم اسیر گردیدیم. با تاسف که امروز این اقنوم سه گانه به تاریخ گم شده ی مردم فغانستان بدل شده است.

بدون تردید،  تاریخ معاصر افغانستان مملو از روایت های تلخ گمشده‌ها است که هیچ نسلی نتوانسته آن‌ها را به دست آورد؛ اما سه نسل اخیر  به گونه ی بیرحمانه تراز گذشته قربانی آزادی، آگاهی و عدالت شده اند ـ این درحالی است که  این اقنوم سه گانه، سه رکن اصلی هر جامعه‌ی انسانی را تشکیل داده است. این سرمایه های بزرگ انسانی در این سرزمین همواره یا قربانی بازی‌های سیاسی اشخاص و گروهها و جنگ‌های خونین شده اند، یا در میان شعارهای توخالی رهبران گم شده اند و از آنها استفاده ی ابزاری شده است. مردمی که نیم‌قرن برای رهایی، آزادی و عدالت جنگیدند و قلم زدند، حماسه ها آفریدند و جغرافیای سیاسی جهان را تغییر دادند؛ اما امروز خود گدای این ارزش های بزرگ اند و سخت  در جستجوی همان سه حقیقت‌اند، اما این سه همچنان چون ستاره‌های دور در آن سوی افق های تاریک باقی مانده‌اند.

هرچند این سرزمین در طول تاریخ آماج خونین ترین حمله های بزرگ ترین مهاجمان تاریخ گردیده است؛ اما تهاجم شوروی ضربه ای سنگین تر بر پیکر جامعه ی افغانستان بود که خونین ترین قیام های سراسری را در این کشور در پی داشت. تجاوز شوروی مردان و زنان افغانستان را وادار به واکنش در برابر این تجاوز گردانید. هر باشنده ی این سرزمین با استفاده از کم ترین امکانات خود در برابر تجاوز ایستادند و مقاومت کردند؛ شماری با تفنگ، برخی با قلم و شماری هم با استفاده از آخرین امکانات خود مسئولیت تاریخی و رسالت انسانی خود را بسر رساندند. هرچند تفنگ و اسلحه در آن جنگ ها و تحولات بعدی آن نقش تعیین کننده را داشت؛ اما نقش قلم و تاثیر نویسنده گان چه در زمان تهاجم و چه بعد از آن در سمت و سو دهی و بسیج مردم کمتر از تفنگ نبود.

حال پرسش این است، بر رغم اینکه افغانستان در پنجاه سال گذشته صحنه‌ای از تلاش‌های بی‌وقفه برای آزادی، آگاهی و عدالت بوده است. روشنفکران، نویسندگان، فعالان مدنی و سیاسی در کنار رزم آوران سر به کف، بارها کوشیدند تا با قلم و اندیشه سرنوشت جامعه را تغییر دهند. اما در نهایت، این تلاش‌ها نه تنها به ثبات، عدالت و توسعه پایدار نینجامید، بلکه افغانستان را به یکی از خطرناک‌ترین کانون‌های تروریسم جهانی بدل کرد. این مقاله می‌کوشد دلایل ناکامی این پروژه تاریخی را در چند محور؛ چون بحران هویت ملی، دخالت قدرت‌های خارجی، ضعف رهبری، عقب‌ماندگی اجتماعی و فرهنگی، و نقش فرهنگ خشونت بررسی کند.

بحران هویت و ناکامی ملت‌سازی در افغانستان 

افغانستان از آغاز قرن بیستم تا امروز هیچ‌گاه نتوانست یک هویت ملی فراگیر و پایدار ایجاد کند. وفاداری‌های قبیله‌ای و قومی جایگزین مفهوم ملت شد و هرگونه تلاش برای نهادینه‌سازی آزادی و عدالت در چنبره تفرقه و تضاد های گروهی و قومی گرفتار گردید. به همین دلیل، آگاهی و آزادی نتوانستند به ارزش‌های مشترک همه مردم تبدیل شوند. این گسست هویتی بستر اصلی شکست تلاش‌های روشنفکرانه را فراهم ساخت. چند عامل اساسی در این ناکامی نقش داشت.

غلبه ی ارزش های قوم بر ارزش های دولت مدرن: دولت‌های افغانستان بویژه پس از آغاز قرن بیست، اغلب بر پایه یک قوم یا یک شبکه قبیله‌ای خاص شکل گرفتند. این امر سبب شد که سایر اقوام احساس «شهروند برابر» نکنند، بلکه خود را «حاشیه‌نشین قدرت» بدانند. این وضعیت بصورت طبیعی و ناخواسته افغانستان را به جزایر قومی بدل کرد و هیچگاه فرصت آن میسر نشد که ارزش های کلان جانشین ارزش های قومی و قبیله ای شود و ارزش های مدرن برای ایجاد دولت- ملت جایگزین ارزش های قومی شود. با تاسف که پس از کودتای هفت ثور و تهاجم شوروی روند ملت سازی در افغانستان چنان از هم پاشید که فرصت های بدست آمده ی اندک نتوانست، جلو از هم پاشی آن را بگیرد.

نبود قرارداد اجتماعی مشترک:  در حالی که کشورهای دیگر در قرن بیستم تلاش کردند بر پایه قانون اساسی، حقوق شهروندی و نهادهای مدرن ملت‌سازی کنند، افغانستان نه تنها بیشتر گرفتار «قدرت شخصی» و «معامله‌گری های قومی» گردید؛ بلکه کودتای ثور و تهاجم شوروی و بعد جنگ های گروهی و حاکمیت طالبان این روند را به کلی متوقف نمود. فرصت های دو دهه ی اخیر هم قربانی بازی های فریب آلود و ضد ملی کرزی و غنی گردید. به همین دلیل، آزادی و عدالت در افغانستان نه به‌عنوان ارزش همگانی، بلکه به‌صورت شعاری سیاسی باقی ماند.

تعارض سنت و مدرنیته: هر بار که اصلاح‌طلبان (از امان‌الله خان گرفته تا دوران جمهوریت) کوشیدند ارزش‌های نوین مثل آموزش همگانی، حقوق زنان و نهادهای مدرن را وارد جامعه کنند، با مقاومت شدید نیروهای سنتی مواجه شدند. این شکاف هویتی میان «مدرن‌خواهان» و «سنت‌گرایان» در عمل پروژه ی ملت‌سازی را فلج ساخت. دو دهه ی اخیر که فرصتی برای نهادینه شدن ارزش های مدرن دولت داری در افغانستان بود؛ در نتیجه ی بغاوت طالبان و حمایت پاکستان و ایران و سایر شبکه های استخباراتی کشور های جهان، از گروه ی طالبان و شیطنت ها و منافقت ها و تقلب های انتخاباتی سازمان یافته ی کرزی و غنی از میان رفتند. ابزارسازی هویت توسط قدرت‌های خارجی: قدرت‌های منطقه‌ای بویژه پاکستان و ایران و جهانی بارها از شکاف‌های قومی و مذهبی در افغانستان برای پیشبرد اهداف خود استفاده کرده اند.

 مداخله ی کشور های یاد شده، در افغانستان سبب شد که به‌جای شکل‌گیری یک هویت ملی واحد، در این کشور، برعکس جامعه به «هویت‌های متخاصم» تقسیم شود. این دو کشور با مداخله های دوامدار طوری خود را جا زده اند که گویا بخشی از راه ی حل افغانستان اند. با به قدرت رسیدن طالبان و حاکمیت تک قومی افغانستان به جزایر آشتی ناپذیر اختلاف های گروهی، قومی و زبانی تبدیل شده و هر نوع امیدواری برای حاکمیت قانون و نایل آمدن به دولت- ملت به صفر تقرب کرده است. 

در دوران اشغال افغانستان توسط شوروی (۱۹۷۹–۱۹۸۹)، ایالات متحده، عربستان سعودی و پاکستان از شکاف‌های قومی و مذهبی استفاده کردند تا «جهاد» را به یک پروژه ایدئولوژیک منطقه‌ای تبدیل کنند. این پروژه که به عنوان «جنگ سرد و مهندسی جهادگرایی» خوانده شده است. آمریکا از اسلام سیاسی و هویت مذهبی برای مقابله با کمونیسم بهره برد. عربستان سعودی با صدور وهابیت، اسلام سنتی افغانستان را به سمت افراطی‌گری سوق داد. پاکستان با ایجاد مدارس دینی (مدرسه‌های دیوبندی و جماعت تبلیغی) هویت پشتون‌محور و مذهبی را ابزاری برای سیاست «عمق استراتژیک» خود قرار داد. نتیجه ی این مداخله ها  آن شد که هویت اسلامی-جهادی جایگزین هویت ملی شود.

پاکستان با توجه به اهداف و سیاست عمق استراتژیک اش در افغانستان بیشترین نقش را در ابزار سازی هویت افغانستان ایفا کرده است. نظامیان این کشور با توجه به سیاست های تروریست پرورانه تلاش کردند تا با برجسته کردن «هویت پشتونی» بر افغانستان تسلط یابند.  پاکستان نخست از گروه های جهادی و بعدتر هم  ازگروه‌ ی طالبان به‌عنوان «مدافعان هویت اسلامی و پشتونی» استفاده کرد. این سیاست ها اقوام دیگر را در عمل به حاشیه راند تا شکاف قومی پایدار باقی بماند. این سیاست باعث شد افغانستان به میدان دائمی جنگ‌های هویتی بدل شود و هیچ‌گاه به ملت یکپارچه دست نیابد.

ایران در طول چهار دهه ی گذشته از شکاف مذهبی (شیعه/سنی) در افغانستان به‌عنوان ابزار نفوذ استفاده کرد. حمایت از گروه‌های شیعی هزاره در برابر طالبان یا نفوذ فرهنگی-ایدئولوژیک در غرب افغانستان نمونه‌ای از این ابزارسازی است. سایر کشورهای منطقه نیز مانند، عربستان و چین  هر یک در معادلات خود نقش‌آفرینی کردند. این مداخله های خارجی به‌طور مداوم هر پروژه داخلی آزادی‌خواهانه و عدالت‌محور را از درون تخریب کردند. هرچند این حمایت‌ها گاه برای بقای بخشی از جامعه ی افغانستان حیاتی بود، اما در سطح کلان مانع از شکل‌گیری هویت ملی یکپارچه در این کشور گردید.

هویت ژیوپولیتیک

 قدرت‌های فرامنطقه‌ای تلاش کردند تا بر افغانستان  «هویت ژئوپولیتیک» را تحمیل نمایند. شوروی با تحمیل هویت سوسیالیستی/کمونیستی کوشید نسل جدیدی از افغان‌ها را شکل دهد. آمریکا و ناتو پس از ۲۰۰۱ با ترویج هویت «دموکراتیک-لیبرالی» در تضاد با سنت‌های بومی، بار دیگر جامعه را دچار دوگانگی هویتی کردند. با تاسف که زمامداران افغانستان در این دوره با ترویج فساد، قانون ستیزی، تقلب های سازمان بافته ی انتخاباتی و قوم‌گرایی و سیاست های تروریست پرورانه ی قومی، فرصت هایی را از میان بردند که می توانست از رفتن افغانستان به دام هویت ژیوپولیتیک جلوگیری کند. 

 این پروژه‌ها نه تنها موفق نشدند، بلکه شکاف سنت و مدرنیته را تشدید کردند. این سیاست ها سبب شد که افغانستان به دامن تروریسم سقوط کند. این ابزار سازی هویت  پیامد های بدی برای افغانستان داشت که در نتیجه هویت های رادیکال را جایگزین هویت ملی نمود. این سیاست ها سبب تداوم چرخه جنگ داخلی و بی‌ثباتی سیاسی در افغانستان گردید که بالاخره به بازتولید تروریسم انجامید  و هویت جهادی و قومی به موتور اصلی بسیج تبدیل شد.

در یک جمع بندی گفته می توان که قدرت‌های خارجی با استفاده ابزاری از قومیت، مذهب و شکاف‌های فرهنگی، پروژه ملت‌سازی در افغانستان را تخریب کردند. هر گروه به‌جای آن‌که خود را «افغانستانی» بداند، با هویت‌های متعارض تعریف شد: پشتون، تاجیک، هزاره، ازبیک، شیعه، سنی، جهادی، طالبانی و… . این وضعیت دقیقاً همان چیزی بود که زمینه تبدیل افغانستان به «آشیانه تروریستان» را فراهم کرد به دلیل همین بحران، تلاش روشنفکران برای نوشتن درباره آزادی، عدالت و آگاهی، در سطح «گفتمان نخبه‌گانی» باقی ماند و نتوانست در عمق جامعه ریشه بدواند. جامعه‌ای که هنوز خود را «قوم» می‌دید، نه «ملت»، بصورت طبیعی نمی‌توانست عدالت و آزادی را به‌صورت مشترک مطالبه کند.

از دوران حکومت نجیب‌الله تا کرزی و اشرف غنی، رهبران سیاسی افغانستان نشان دادند که بیشتر در پی بقای قدرت خویش‌اند تا نهادینه‌سازی عدالت و آزادی. فساد گسترده، معامله‌گری‌های قومی و شخصی، و خیانت به اعتماد مردم سبب شد که فرصت‌های تاریخی برای بازسازی و توسعه از دست برود. نخبگان سیاسی نتوانستند میان قلم و قدرت پیوند ایجاد کنند؛ قلم منزوی شد و تفنگ میدان‌دار.

با وجود تلاش‌های روشنفکران برای آگاهی‌بخشی، جامعه‌ای که اکثریت آن گرفتار فقر، بی‌سوادی و سنت‌های سخت‌گیرانه بود، توان جذب و پذیرش این مفاهیم را نداشت. آگاهی در سطح نخبگان ماند و به حرکت اجتماعی توده‌ای تبدیل نشد. این شکاف میان نخبه و توده، پروژه آزادی و عدالت را ناکام ساخت.

فرهنگ خشونت و قهرمان‌پروری احساساتی

فرهنگ سیاسی افغانستان بیشتر بر محور جنگاوران و «قهرمانان» شکل گرفت تا بر پایه نهادها. به‌جای ساختن نظام پایدار، رهبران فردی به‌عنوان منجی معرفی شدند و با سقوط آنان، امیدها نیز فرو می‌ریخت. این قهرمان‌پروری احساساتی و کوتاه‌مدت در نهایت به تثبیت چرخه خشونت و ترور انجامید. این به معنای آن نبود که فریاد های آگاهی خواهانه، آزادی پرورانه و عدالت پسندانه در افغانستان خاموش شده بود؛ برعکس این صدا ها در برابر توطیه گران داخلی و خارجی هر روز بلندتر می شد.

عوامل یاد شده دست به دست هم داد و نگذاشت، نیم قرن مبارزه ی نظامی و فرهنگی مردم افغانستان در نماد تفنگ و قلم، در پای تندیس آزادی، آگاهی و عدالت به بار و برگ بنشیند. بنابراین در افغانستان قلم و اندیشه هیچ‌گاه بستر اجتماعی و سیاسی لازم برای تأثیرگذاری پایدار را نیافت. بحران هویت ملی، دخالت قدرت‌های خارجی، رهبران کوتاه‌نگر و فاسد، بی‌سوادی و عقب‌ماندگی اجتماعی، و فرهنگ خشونت، همگی دست به دست هم دادند تا پروژه روشنفکران ناکام بماند. نتیجه این شکست تاریخی آن بود که افغانستان به‌جای آنکه به سرزمین عدالت و آزادی بدل شود، به آشیانه تروریستان جهانی مبدل گشت.

قلم نمادی از اگاهی، در میدان خون و خیانت

این در حالی بود و است که قلم در میدان خون و خیانت، با اشتراک مساعی نویسنده گان، فرهنگیان، روزنامه نگاران و مدافعان حقوق بشر یک تنه ایستاد؛ آنهم در کشوری که در پنج دهه‌ی اخیر، شاهد جنگ‌های ایدئولوژیک، تهاجم های خارجی، کودتاها و حاکمیت گروه‌هایی بوده است که به نام دین، قومیت یا آزادی، حقیقت را ذبح کردند. در این میان، قلم کوشید تا در برابر شمشیر، خیانت و فساد بایستد. نوشتن، به‌مثابه مقاومت فرهنگی، همان شعله‌ی کوچک بود در برابر طوفان خون؛ اما دریغ و درد که قلم در میدان سیاست، اغلب تنها ماند. آنچه باید به اندیشه بدل می‌شد، در هیاهوی تفنگ و جنگ گم شد. این تضاد تاریخی ـ میان قدرت خاموش قلم و خشونت عریان شمشیر ـ همچنان به‌مثابه گره‌ی کور تاریخ ما تا هنوز پابرجا مانده است.

این پا بر جایی ها نه تنها به قلم ضربه ی جبران ناپذیر وارد کرد و تلاش های نویسنده گان و روزنامه نگاران و نهاد های مدنی برای حاکمیت ملی و تامین اقنوم سه گانه ی آگاهی، آزادی و عدالت به ثمر نه نشست؛ بلکه  عدالت به گم شده ی بدل شد که شعار ها در این زمینه هرگز به واقعیت مبدل نگردید. عدالت، بیش از هر مفهوم دیگری، در تاریخ معاصر افغانستان دستمایه‌ی شعارهای سیاسی بوده است. از عدالت اجتماعی در گفتمان چپ تا عدالت اسلامی در روایت‌های گروه‌های بنیادگرا، همه از عدالت سخن گفتند؛ اما هیچ‌یک آن را محقق نساختند. عدالت در این سرزمین بیشتر به «سراب» شباهت داشته است: هرچه به سوی آن دویدیم، از ما دورتر شد.

در حالیکه هیچ جامعه‌ای بدون عدالت پابرجا نمی‌ماند. اما در افغانستان عدالت نه‌تنها برقرار نشد، بلکه اغلب به ابزار سرکوب و انتقام بدل شد. عدالت قومی جای عدالت اجتماعی را گرفت؛ عدالت قبیله‌ای جای عدالت ملی را پر کرد؛ و عدالت دینی در دست بنیادگرایان به شمشیر انتقام بدل شد. در نتیجه، قربانیان همیشه بی‌صدا ماندند و جنایتکاران با لباس قهرمانان بر مسند نشستند.

پرسش اصلی اینجاست که چرا و چگونه عدالت در پنج دهه تلاش روشنفکری و سیاسی، تنها در حد یک آرمان باقی ماند؟ پاسخ را باید در سه عامل جستجو کرد: تسلط فرهنگ قهرمان‌پروری احساسی به‌جای نهادسازی عقلانی؛ خیانت رهبران سیاسی که بیشتر در پی منافع شخصی و قومی بودند تا مصالح ملی و بازی‌های ژئوپولیتیکی قدرت‌های منطقه‌ای و جهانی که افغانستان را به میدان رقابت خود بدل کردند.

با به زنجیر بسته شدن پای عدالت، آگاهی هم نتوانست، کاری را به پیش ببرد. در حالیکه نوشتن برای آگاهی، رسالتی بود که روشنفکران بر دوش گرفتند. اما آگاهی به‌جای آنکه به تغییر اجتماعی بینجامد، در قفس ساختارهای سنتی و روابط قبیله‌ای محبوس ماند. مردم، به‌جای شنیدن حقیقت، اغلب در دام روایت‌های قدرت‌محور افتادند. در نتیجه، آگاهی به جای اینکه پلی به سوی آزادی باشد، به تلاشی نافرجام تبدیل شد.

از همین رو بود که در افغانستان، آزادی؛ به مثابه ی وعده‌ای همیشه ناتمام، باقی ماند؛ زیرا آزادی در افغانستان همواره «وعده» بوده است، نه واقعیت. قدرت‌ها، چه داخلی و چه خارجی، هرگز اجازه نداده‌اند آزادی به عنوان یک ارزش اجتماعی و سیاسی نهادینه شود. آزادی بیان بارها در خون ندیسنده گان و روزنامه‌نگاران خفه شد؛ آزادی اندیشه در زندان‌ها و تبعیدگاه‌ها محو گردید؛ و آزادی سیاسی در میان احزاب مسلح، گروه‌های تروریستی و حکومت‌های استبدادی بی‌معنا شد.

گم‌شده‌های مشترک

آگاهی، آزادی و عدالت سه حلقه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ گم شده های مشترکی اند که نبود یکی، به معنای نابودی دیگری است. در نبود آگاهی، آزادی به دام عوام‌فریبی می‌افتد. در نبود آزادی، عدالت به ابزاری برای استبداد بدل می‌شود و در نبود عدالت، آگاهی و آزادی به رویاهای بی‌سرانجام تبدیل می‌گردند. به عبارتی دیگر آزادی بدون آگاهی، به هرج‌ومرج و فریب می‌انجامد؛ آگاهی بدون آزادی، به زندان اندیشه بدل می‌شود و عدالت بدون آزادی و آگاهی، به استبداد و نابرابری منجر می‌گردد. این همان چرخه‌ی تلخی است که افغانستان در پنج دهه‌ی اخیر در آن گرفتار بوده است.

بیرون رفت از این بن بست، زمانی ممکن است که نفخ آگاهی های نوین در جامعه ی جنگ زده ی افغانستان دمیده شود و اموزش و فرهنگ باید به‌جای ایدئولوژی و قومیت ابقا گردد. آزادی های مدنی در کشور نهادینه شود. آزادی بیان و آزادی سیاسی باید نه به‌عنوان امتیاز حکومت‌ها، بلکه به‌عنوان حق مردم به رسمیت شناخته شود. عدالت واقعی در جامعه برقرار گردد؛ زیرا بدون حسابرسی از جنایتکاران و بدون نظام قضایی مستقل، عدالت تنها یک واژه خواهد بود. با تاسف که در وضعیت کنونی اندک ترین امیدی برای بیرو رفت از بن‌بست کنونی موجود نیست.

میراث نیم‌قرن نوشتن

این به معنای آن نیست که قلم در طی نیم قرن میراث و دستاوردی نداشته است؛ بلکه با وجود شکست‌های سیاسی، قلم دستاوردی بزرگ داشته است: ثبت حقیقت و جلوگیری از فراموشی. اگر شمشیر می‌کشد و نابود می‌کند، قلم روایت می‌کند؛ و تاریخ، بیشتر به روایت‌ها وفادار است تا به فتوحات. آنچه امروز نوشته شده، بذرهای جاودان است که شاید در فردا شکوفه نماید. این میراث نشان می‌دهد که حتی اگر عدالت به دست نیامد، دست‌کم خیانت‌ها و جنایت‌ها در حافظه‌ی مکتوب تاریخ باقی مانده‌اند.

نتیجه‌گیری

پنجاه سال بحران در افغانستان بحران هویت و ناکامی ملت‌سازی، در این کشور را در چرخه‌ای از خشونت، فروپاشی و وابستگی نگاه داشته است. تا زمانی‌که سیاستمداران و جامعه افغانستان نتوانند بر مبنای «زیست مشترک» و «شهروندی برابر» قرارداد اجتماعی تازه‌ای بسازند، امید به صلح پایدار و ثبات سیاسی همچنان دور از دسترس خواهد بود. 

بحران هویتی نه تنها به روند ملت سازی ضربه ی جبران ناپذیر وارد کرد؛ بلکه این کشور را به سرزمین گم شده ی اقنوم سه گانه بدل کرد. با تاسف که امروزافغانستان، به سرزمین گم‌شده‌ ها بدل شده است؛ اما گم‌شده‌ها همیشه یافتنی‌اند. آگاهی، آزادی و عدالت را نمی‌توان برای همیشه خاموش کرد. شاید نسل امروز همچنان در تبعید و استبداد زندگی کند، اما حقیقت آن است که هیچ قدرتی نمی‌تواند این سه آرمان را برای همیشه دفن کند. آن‌ها روزی دوباره در این خاک خواهند رویید، البته در صورتیکه قلم‌ها همچنان بنویسند، و دل‌ها همچنان در آرزوی رهایی بتپند. 

نیم‌قرن تلاش برای آزادی، عدالت و آگاهی، اگرچه به ثمر نرسید، اما بیهوده هم نبود. تاریخ به ما می‌آموزد که آزادی با احساسات خام به دست نمی‌آید؛ عدالت با شعار تحقق نمی‌یابد؛ و آگاهی بدون نهاد و اراده‌ی جمعی، به خاموشی می‌گراید؛ اما تا زمانی که قلمی می‌نویسد و صدایی حقیقت را فریاد می‌زند، هیچ استبدادی پیروز نهایی نیست. زیرا کلمه، دیر یا زود، راه خود را به دل‌ها و ذهن‌ها باز خواهد کرد.