از بساط فقر علم من!
محمدعثمان نجیب
من
در گذر از هر گذرگاهی دلگیرم
من
از کوچه های تنگ زمانه دلگیرم
سوگوار
زهرخند های تلخ زندهگیام مدام
نه
همسفری در آن تنگنای غبار و کین
نه هم
باوری با من در این فصل جدایی ها
در
انتظار طلوعی از آفتاب گرم فردایم
تا
بتابدخورشید مهر برکوله بار درد من
و
بروبد غمی ز دوش خمیده و پر آژنگ من
###########################
ز گفتار گر
قصر مرمرین بنا کنم چه سود به یار
هزار شب
گر سحر کنی بر من باکی نیست زنهار
من کمر
بر نه خفتن شب بسته ام ده-ده هزار
دردم
تا توانی و خواهی بده و دریغ مه دار
رنج ام
بسی گر دادی کافی نیست بگیر و بیازار
خموش
مه باش و زبان بگشا و سخن ز دل بر آر
در من نگر
که درنگ نه دارم دمی هم چو گردش ایام
تا مگر
اثر کند گهی بر تو غوغای من ای خیال یار
###########################
تا کجا
توانی به رفتن سفری به قهری
بیم آن
دارم که به عدم رسی بی من
هراسی
نیست مرا هرگز که تو قهری
ترسم تا
قهر تو بهانهیی نه شود بی من
صبر مرا
تا کدامین گاهی سوختن خواهی
کوره ام در
آتش کده یی سوختن و ساختن من
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
عیش
جهان به کامرانی نه می ارزد
دل
بی تو به هیچ ارزانی نه می ارزد
گر
ز مهر سخن گویی در بزم بی مهران
به تیر
جنون ات می بندند با کمان جهل
مجنون
در دیوانه جاه به مهری نه می ارزد
در شهر
من سخن گفتن چی سود دوستان که
سخن گفتن
در این ویرانه سرا به پشیزی نه می ارزد
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&