چند شعر از #هیمن_قربانی شاعر کُرد عراقی،
برگردان #زانا_کوردستانی
آقای “هیمن قربانی” (به کُردی: هێمن قوربانی) شاعر کُرد، زادهی سال ۱۹۸۳ میلادی در سلیمانیهی اقلیم کردستان است.
از او مجموعه شعر “زەلکاوی ژنە پیسەکان” (باتلاق زنان آلوده) چاپ و منتشر شده است.
(۱)
چونکه جنگ تمام شود
کوچهها را میشوییم و
سرزمینمان را
از نجاست وجود دشمنانمان پاک خواهیم کرد.
(۲)
جنگی لعنتی در گرفت
بسیاری از آن فرار کردند
جز شهیدان…
(۳)
جنگها
پر است از توپهایی،
که پای کودکان را قطع میکنند.
(۴)
دخترک حلبی،
تمام مرگ و میرها را به چشم خود دیده است
از این روست که
عروسکش را در آغوشش پنهان میکند.
(۵)
مغازهدارهای کوبانی
هواپیماهای کاغذی را به پرواز در میآورند
تا گلایهی کودکان را به نزد خدا ببرند.
(۶)
دروازهها بسته شد
پنجرهها از خون سرخ شد
زرهپوشها همهی رویاها را با خود بردند.
(۷)
باران به آسودگی میکشاند مرا،
ولی نه میان این همه دیدنی جهان!
…
وقتی باران میبارد، دلم میگیرد
فارغ از پاک کردن آلودگیهای زمین،
بینوایان را هم از قدم زدن، محروم میکند.
…
باران، غمست
که نازل میشود از آسمان
بر سر و روی مردم!
و گاهی، سرگرمیست
برای کودکان سر چهارراهها.
…
در میان باغ و باغچه
تشنگی درختان را رفع میکند و
دشت و دمن را خوشبو
و گاهی هم دستش
به خون گلی سرخ، آلوده میشود!
…
زمین بایر، سبز میشود و
باران آنرا زنده میکند
و گاهی کودکان را سرگردان
وقتی کوچه و خیابان پر از گل و لای میشود.
…
گاهی هم میان این همه جمله و کلمه،
باران، کابوس بشریت میشود،
مثلن:
بمب باران!
(۸)
اکنون در چشمانداز زندگانیام،
چندیست که بیتو عمر را میگذرانم!
لحظههایم میگذرند، اما به سختی
و من خوب میدانم،
باغچهی خزان زدهی دلت،
حتی نخواهد گذاشت
در خیال هم به وصال تو برسم.
(۹)
نفسم بند آمده و
رو به عکسهای پر از ناامیدیام میکنم!
باور کن، یأس صدایی ندارد،
اگر که داشت،
تا حالا با سر و صدایش مرا کر کرده بود.
(۱۰)
یکی از شعرهایم خیلی شبیه توست!
گویی که داغ و آتشین باشد،
از این دست به آن دستش میکنم،
و با یک نگاه قلبم را ربود،
آری آن شعر من،
زنیست با دو انار!
(۱۱)
انقلاب،
در آتش سوختن زنی حامله بود،
که دوقلویی، دزد و راهزن به دنیا آورد!
(۱۲)
شب،
کولهی پشت زنیست!
که ماه را چون آیینهای درونش جا داده و
ستارگان را چون دانههای گردنبند
به دور آن پیچانده است.
(۱۳)
شب،
قلب زنی روژهلاتیست!
در حبس ابد،
میان طبیعت.
(۱۴)
شب،
پیراهن تن مادرم است،
از آن روزی که،
خواهرم به شهادت رسید…
(۱۵)
شب،
دفتر خاطرات منست،
پر از یادگاریهای
رویاهای صبحگاهی که از من باقی مانده است.
(۱۶)
شب،
قصیدهایست بیپایان،
مملو از زخمهای من.
(۱۷)
شب،
روی دیگر زمانهست،
آن زمان که بیحوصله میشوی.
(۱۸)
شب،
درختیست
که مثمر به ستاره شده است.