ابراهیم اورامانی
استاد “ابراهیم اورامانی”، شاعر و روزنامهنگار کرد عراقی، در سال ۱۹۶۳ میلادی در شهر حلبچه، دیده به جهان گشود.
او که فارغالتحصیل مکانیک ماشینآلات است، نخستین شعرش را در سال ۱۹۶۳ میلادی، در مجلهی “رنج کارگر” چاپ و منتشر کرد.
در ایران نیز، در سال ۱۹۸۸ میلادی، زمانی در اردوگاه آوارگان شهرستان سنقر کلیایی اقامت داشت، برای نخستین بار، اشعارش را به صورت دستنویس منتشر کرد.
وی که مدتی سردبیر مجلهی “دیلانی” (تراوش) بوده، شعرهایش، به زبانهای فارسی، عربی، کردی کرمانجی، انگلیسی و… ترجمه و منتشر شده است.
●○●
(بیست و یک دقیقه)
(۱)
عوض شدهام،
خیلی خوب عوض شدهام.
نه دلتنگی دارم و نه غم و غصهای،
از وقتی که به تو علاقهمند شدهام،
سلامتی خود را باز یافته و
به زندگانی دلخوش شدهام.
(۲)
پیدا کردن قبله آسان است،
کافیست که تو
از خانه بیرون بزنی.
(۳)
به گمانم،
صاحب و نیما و گوران،
زمانی، تو را در جایی دیدهاند،
که شاعر شدهاند.
(۴)
خیال تو،
مرا باغبان میکند.
(۵)
مستی، به من میآید،
وقتی پیراهن شرابی رنگت را میپوشی!
(۶)
همه چیز سر جای خود قرار دارد،
جز تو،
جایت کنارم، خالی خالیست،
چنان که زمین ناتراز شده است.
(۷)
چیزها و کارهای زیادی را فراموش میکنم!
همچون شناسنامهام یا که خودکارم را،
نوشیدن چای یا که کیف پولم را،
اما هیچگاه به یاد ندارم،
تو را در میان قلبم فراموش کرده باشم.
(۸)
در مدرسه، فقط آنقدر آموختم
که بدانم، روزهایی را جز عمرم حساب کنم،
که یک دل سیر در کنار هم خندیدهایم.
(۹)
وقتی که تو رفتی،
تازه فهمیدم،
شاعران چرا شاعر شدهاند!
(۱۰)
دلم میسوزد،
فرقی نمیکند، چه اینجا باشی،
چه نباشی!
(۱۱)
با شب،
از تو گفتم،
خورشید طلوع کرد!
(۱۲)
چشمانم شبیه چشمانم توست،
قلبم، چون قلبت،
نفسهایم چون نفسهایت،
حرف زدنم،
پلک زدنم،
خندیدنم،
تا آنجا که من را، تو میپندارند.
(۱۳)
گاهی اوقات، رفتن نیز،
چنان آمدن،
فراموش شدنی نیست.
(۱۴)
کار و بار خداوند، چه زیباست!
پیش از تو، ماه طلوع میکند،
پیش از من، تو و ماه…
(۱۵)
انگار که، زمین یک وجب جا شده باشد،
به هرگوشه که مینگرم،
میبینمت…
(۱۶)
قبلن شعر میسرودم،
اکنون،
تو را دوست دارم…
(۱۷)
پرچم من،
روسری توست!.
(۱۸)
چقدر در اشتباه بودم!
چنین میپنداشتم، تو که نباشی،
باز خورشید طلوع خواهد کرد!
(۱۹)
چون که میروی،
مرگ میآید!
آنچنان،
که زندگی دیگر فایدهای ندارد!
(۲۰)
هوا که سرد نیست،
دل من است،
که یخ زده!.
(۲۱)
برای اینکه زندگیام را تغییر دهم،
به یک حزب چپگرا پیوستم!
ولی، هیچ تغییری را حس نکردم.
به تجارت پرداختم، باز توفیری نکرد،
شغلهای مختلفی را امتحان کردم،
اما زندگانیام همچون قبل بود،
تا اینکه، تو را دیدم و شناختم و دلبستهات شدم.
زندگیام شیرین شد،
انگار که خوشبختی من،
نزد تو، پنهان شده بود!
شعر: ابراهیم اورامانی
ترجمهی اشعار: زانا کوردستانی