چپ ها، – وکشف فرمول حهان !
شناخت و انقلاب ، از هرتسن تا مائو
نصرت شاد
آلکساند ر هرتسن (1870- 1812) متفکر روس ، از نظر فلسفی زیرتعثیر هگل و فویرباخ بود . لنین در باره او مینویسد که او تنگاتنگ در کنار ماتریالیسم دیالکتیکی مبارزه نمود ولی در مرز ماتریالیسم تاریخی توقف نمود ، ومتاسفانه او قانونمندی تاریخ را درک نکرد و در بند اتوپی باقی ماند . هرتسن در دوران دانشجویی خود را با فلسفه طبیعی و علوم طبیعی مشغول نمود و در دهه 30 قرن 19 با تکیه بر هگل و فلسفه ماتریالیسم اروپایی و عقاید سن سیمون تئوری جنبش دمکراتیک انقلابی را پایه کذاری نمود .
وی در سال 1842 دو اثر فلسفی خود یعنی ” سطحی گری در علم ” و ” نامه هایی پیرامون تحقیق در طبیعت ” را به پایان رساند . این دو کتاب برآورد اشتغال او با علوم طبیعی و فلسفه هگل بودند . وی به انتقاد از ذهنی و الهامی بودن فلسفه رمانتیک های آندوره نیز پرداخت . او براساس علوم تجربی خواهان شناخت عینی شد . موضع ماتریالیستی وی ریشه در فلسفه طبیعی داشت . او میگفت که طبیعت عینی است و ذهن و آگاهی محصول شرایط عینی هستند . وی آنزمان این نظریه خودرا رئالیسم نامید . مهمترین کتاب هرتسن رمان “مقصرکیست ؟” داستانی است در باره فلسفه اجتماعی . این کتاب را نیز اولین رمان در باره موضوع زنان در تاریخ ادبیات روس میدانند .
مارکس میگفت کسیکه بخواهد سرمایه داری را اصلاح کند، مدافع آن میشود . او ابتدا خودرا فیلسوف و اقتصاد دان و در پایان فقط جامعه شناس میدانست . وی طبقه کارگر مزدبگیر را پرولتاریا نامید . مارکس در دانشگاه در رشته فلسفه هم تحصیل کرده بود و پایاننامه دکترایش در سال 1841 ” فرق بین فلسفه طبیعی اپیکور و دمکریت ” بود . او در آغاز علاقه خاصی به ماتریالیسم دوره باستان و ایده آلیسم آلمانی داشت . بی دلیل نبود که او ایده آلیسم آلمانی را ایدئولوژی المانی نام نهاد . مارکس هرفلسفه ای را نوعی ایدئولوژی بشمار می آورد . بعضی ها کتاب سرمایه یا “نقد اقتصاد سیاسی ” اورا حتی کتابی فلسفی بحساب می آورند .
هر فلسفه ای را میتوان یک جهانبینی دانست که ناقل و حامل خصوصیات طبقاتی است و خواسته یا ناخواسته علمی و عملی میباشد و هدف آن کوشش در راه آزادی بشر است . آن خوشبینانه و هومانیستی است . این فلسفه در خدمت شناخت جهان مادی است ومیکوشد تا قوانین طبیعت و جامعه و تفکر یعنی شناخت را کشف کند . تاریخ فلسفه را چپها از آغاز تاریخ دو جریان مادی و ایده الیستی میدانند . آن انعکاس و آینه تحولات و تغییر اجتماعی بشر است . در سده های میانه مسیحیان کوشیدند تا فلسفه را تبدیل به الهیات نمایند . اسکولاستیک ها کوشیدند تا در قرون وسطی فلسفه را با الهیات آشتی دهند و آنرا زیر حاکمیت الهیات درآورند .
فلسفه اگزستنسیالیسم در قرن 19 با نام نیچه و کیرکگارد آغاز شد ، مبارزه آن با ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی مورد استفاده بورژوازی قرار گرفت . اگزستنسیالیستهای آته ایستی مدعی بودند که مارکس جوان تا سال 1846 یعنی تا زمان نشر کتاب “آنتی دورینگ” انگلس یکی از اگزستنسیالیستهای چپ بوده . در سال 1955 استالینیستها مدعی شدند که رویزیونیستهای چپ نما زیر پرچم اگزستنسیالیسم علیه مارکسیسم مبارزه میکنند .
لنین در کتاب ” ماتریالیسم و امپرکریتیسم” به انتقاد از مکتب فنومنولوگی پرداخت . سارتر در مقاله “مارکسیسم و اگزستنسیالیسم ” مدعی شد که اگزستنسیالیسم موجب تکامل مارکسیسم میشود و روزی در آن حل خواهد شد . او میگفت که مارکسیسم به آزادی فرد و اخلاق شخصی اهمیت لازم را نمیدهد . در نظر مارکسیستها سارتر با علم فلسفه برخوردی ادبی-هنری دارد و با بی دقتی از کلمات و مفاهیم غیرعلمی استفاده میکند چون فردگرایی اگزستنسیالیستی با جمعگرایی مارکسیستی ناسازگاری دارد .
سارتر میگفت که فلسفه اگزستنسیالیسم بحثی انگلی و سوفسطایی است و چنانچه مارکسیسم روزی به مقوله فردیت و آزادی انسان اهمیت دهد ، آن از طریق مارکسیسم از بین خواهد رفت و دیگر نیازی به آن نخواهد بود . امروزه اشاره میشود که بازار گرم اگزستنسیالیسم در فضای فلسفی اروپای بعد از جنگ جهانی دوم به سبب علاقه خاص فلسفی غالب روشنفکران چپ به مسئولیت اخلاقی بود .
مارکس در کتاب “تزهایی در باره فویرباخ” مینویسد که فرد خانه آبستراکتها نیست بلکه واقعیت اش مجموعه ای از روابط اجتماعی است . سارتر میکوشید تا میان نظرات مارکس و انگلس تناقض پیدا کند . مارکسیستها مدعی هستند که تاریخ فلسفه بورژوایی تاریخ تلقین حماقت ایده آلیسم به تودههاست . فلسفه ، تجزیه و تحلیل منطقی جملات علم است چون مواضع فلسفه باید متکی به علم باشد . مارکسیستها با اشاره به مکتب پوزیویتیسم میگویند که آن بدترین فلسفه و از نوع برج عاج نشین است . در سیستم های متافیزیکی و فلسفه ذهنی از حقیقت مطلق بحث میشود که در تضاد با حقیقت نسبی کمونیستهاست . طبق نظر چپها نظریه ماتریالیسم تاریخی این امکان را بوجود آورد که سوسیالیسم از وضعیت اتوپی به علم درآید .
مارکس جوان میگفت که فلسفه انقلابی سلاح ایدئولوژیک طبقه کارگر برای پیوند تئوری و عمل است . هردمکراسی چون دمکراسی یک طبقه است ، محدود و نسبت به دشمن طبقاتی خود ، دیکتاتوری است . آزادی فرد در جامعه طبقاتی از طریق رابطه طبقات حاکم با همدیگر محدود میشود . انسان فقط موقع انتخاب فردی تنهاست و مسئولیت عمل را باید به تنهایی بعهده بگیرد . از طریق مارکسیستها مقوله مسئولیت در زندگی عملی وارد فلسفه شد . مارکس میگفت ایدئولوژی ممکن است فئودالی ، بورژوایی ، ویا پرولتری باشد .
مارکس و انگلس کتاب “ایدئولوژی آلمانی” را در سال 1846 نوشتند . این کتاب جزو کلاسیکهای فلسفه غرب است . در بخش اول این کتاب مارکس به توصیف ماتریالیسم تاریخی میپردازد . قسمت مهمی از این کتاب در باره نظرات فویرباخ یعنی فیلسوفی که همراه هگل تعثیر مهمی روی افکار روشنگری مارکس داشت ، میباشد . اسحاق برلین این کتاب را از جمله اثار کلاسیک فلسفه غرب نامیده که حاوی نظرات مارکس در باره نظریه تاریخ است . مارکس و انگلس در این کتاب نوشتند که جهان را باید به انقلاب دعوت نمود و نه اینکه آنرا فقط شرح وتوصیف کرد.
چپ ها متافیزیک را قطب مخالف بحث دیالکتیک میدانند . در نظر آنان فلسفه به دوشاخه علمی و متافیزیک تقسیم میگردد و نظریه متافیزیک پایه فلسفه عملی است . مارکس خودرا شاگرد هگل میدانست . هگل گرایان امروزی اشاره میکنند که حدود یک قرن و نیم است که شبحی فلسفی اروپا را فراگرفته . هواداران مکتب فرانکفورت مدعی هستند که انسان گلوبال قرن 21 در زیر دیکاتوری و نیهلیسم تفکر بی محتوا و یا بی محتوایی رسانه ای فکری فرهنگ حاکم بورژوایی بسر میبرد . مورخین لیبرال میگویند نه مارکس و نه نیچه و نه روشنفکران امروزی ، فلسفه ایده آلیسم آلمانی را هنوز نفهمیده اند .
مائو را میتوان یکی از نظریه پردازان مارکسیسم چینی بشمارآورد از جمله آثار فلسفی او در زمینه سیاست – درباره تضاد ، درباره عمل ، و سخنان رهبر “کتاب سرخ مائو” هستند . در سال 1937 دو اثر مهم او پیرامون فلسفه سیاسی یعنی در باره تضاد و در باره عمل منتشر شد . اثار دیگر فلسفی مائو – تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیکی ،وحدت دانش و عمل بودند . نوشته عمل او زیر تعثیر نظرات انگلس و لنین و استالین بود . او درکتاب “پیرامون تضاد” به تفسیر مستغلانه ای از مقوله های مارکسیستی پرداخت و میگفت که تضادهای عام فقط بصورت تضادهای خاص ظاهر میشوند و چنانچه یک مارکسیست آنرا نفهمد ، دچار جزم گرایی فلسفی میشود .
مائو نیز به دو جهانبینی ایده الیستی و ماتریالیستی دیالکتیکی باورداشت . در ایده آلیسم نگاهی ایستا و در دیالکتیک ماتریالیستی نگاهی پویا به جهان را میدید . این دو نظریه او زیر تعثیر فلسفه انگلس بودند . در مجموع دکترین مارکسیستی مائو تحت تعثیرنظرات انگلس و لنین و استالین است . مائو از آغاز از جزم گرایی مارکسیسم بنیادگرا فاصله گرفت و کوشید تا آنرا با شرایط چین مطابق سازد . برای مائو مفهوم تضاد همچون انگلس چنان عام است که مانند حرکت و تحول و جنبش در تمام جریانات زندگی قابل مشاهده است .
با کمک مارکسیسم او به کشف تضادهای آشتی پذیر و آشتی ناپذیر رسید . تضادهای آشتی ناپذیر ممکن است به یک انقلاب سراسری و تضادهای آشتی پذیر احتمالا به رفرم و اصلاحات اجتماعی منتهی شوند . کانت قبلا گفته بود که مبارزات اجتماعی ممکن است از طریق فلسفه آغاز شوند . مائو میگفت ،سوسیالیسم گرچه تضادهای سرمایه داری را ممکن است حل کند ولی خود زاینده تضادهای جدید خواهد بود .
ادعا میشود که مائوئیسم نوع چینی و آسیایی کمونیسم است . لنین قبلا با طرح تئوری وحدت کارگران و دهقانان موجب یک تجدیدنظر مارکسیستی شده بود . مائو میگفت انقلاب نه غذای مهمانی و نه نوشتن یک انشاء و نه نقاشی یک تابلو و نه گلدوزی یک لچک زمستانی ، بلکه خشونت یک طبقه علیه طبقه دیگر یعنی یک شورش ، انقلاب و رستاخیز است .
خلاف مارکس و کائوتسکی ، مائو لمپن پرولتاریا را بخشی از نیروی انقلاب بشمار می آورد . او میگفت جنگ پارتیزانی باید در رابطه تنگاتنگ با خلق باشد و انسان انقلابی باید بتواند مانند ماهی در دریای تودهها شناکند . اودر رابطه با هنر و ادبیات گفته بود که حتی احساسات انسان نیز تحت تعثیر مبارزه طبقاتی هستند . او میگفت بورژوازی کلان در یک رابطه واسالی نسبت به امپریالیسم قرار دارد . مائو در رابطه با وحدت زحمتکشان گفته بود یک عطسه سراسری خلق میتواند موجب لرزش دولت ضدخلق شود . در نظر مائوئیستها خلاف سایر جریانات مارکسیستی نقش روبنا مانند سیاست و فرهنگ و اخلاق و ایدئولوژی مهمتر از نقش زیربناست . مائو تحت نئوکانتی ها مخصوصا پاولسن بدترین رفتار اجتماعی را زورگویی و تجاوز به حریم فرد و آزادی انسان میدانست . او به طرفداری از آزادی زنان میگفت که نیمی از سنگینی آسمان روی شانه های آنان قرار دارد .