مرتضی کیوان، آوازهخوانی که ترانهاش گل میکند در دشت سینهها
در جامعه روشنفکری و بهویژه در میان نخبگان فرهنگی و سیاسی ایران، کمتر کسی هست که از پیشینه سیاسی و فرهنگی پرافت و خیز پنجاه ـ شصت سال اخیر کشور استبداد زده خود مطلع باشد، اما نیکنامترین مرد روزگار یعنی «مرتضی کیوان» را نشناسد.
در لابلای برگهای این تاریخ پراعوجاج و استبداد زده، چهرههای درخشان و ماندگار بسیاری را میتوان سراغ گرفت که یاد و خاطره گرانقدرشان همواره چون مشعلی فروزان، روشنگر راه پر سنگلاخ جانبازان و پیکارگران راه عدالت، آزادی و آزاداندیشی میهن ما بودهاند.
یاد و خاطره شورانگیز این چهرههای درخشان، یا بهقول «نیما»ی بزرگ «بعضی نفرات»، چون سایهای جداییناپذیر، همواره با ما همراه میگردد و میشود «رزق روح»مان، و در زَمهَریرِ استخوانسوز هوایی که «بس ناجوانمردانه سرد است»، شرر بر جانمان میزند و «روشنمان میدارد».
مرتضی کیوان، شاعر، نویسنده، و منتقد و در یک کلام انسان مبارز و ایثارگری شریف، یکی از این «نفرات» و چهرههای فراموش نشدنی و بیبدیل میدان مبارزه در راه آزادی و عدالت اجتماعی میهن ما است.
به جرئت میتوان گفت که اکثریت نویسندگان، شاعران، پژوهشگران و بهطورکلی هنرمندان طرازاول و نامدار شش دهه اخیرایران که ریشه بالندگیشان از سیلابهای طوفانی دهههای ۲۰ و ۳۰ آب خورده است، آشنایی با سلاح معجزهگر «قلم»، تدوام و پیگیری در آفرینش هنری و شهرت و محبوبیت خود را، وامدار جان شیفته مرتضی کیواناند.
صف بلند نامداران بیانتها است: هوشنگ ابتهاج ، احمد شاملو ، نجف دریابندری، محمدعلی اسلامی ندوشن، سیاوش کسرایی، شاهرخ مسکوب، محمود مشرف آزاد تهرانی، نادر نادرپور، محمدجعفر محجوب، مصطفی فرزانه، فریدون رهنما، احمد جزایری و … و این فقط مشتی نمونه خروار است.
پای صحبت هر کدام از این بزرگان فرهنگ و ادب کشورمان که بنشینی، درباره دوستی و رفاقت خود با مرتضی کیوان و تأثیر قاطع و فراموش نشدنی شخصیت کاریزمایی او سخن فراوان میتوانند بگویند. اکنون که این نوشتار رامیخوانید بیش از نیم قرن است که دیگر کیوان در میان ما نیست، اما همواره با ماست.
مرتضی کیوان عضو حزب توده ایران بود که در جریان یورش گزمگان رژیم شاهنشاهی به حزب توده ایران دستگیر شد و پس از کودتای آمریکایی ـ انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و کشف سازمان نظامی حزب، در سحرگاه روز ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳ بههمراه اولین گروه از افسران عضو سازمان نظامی حزب توده ایران تیرباران شد.
تیرباران مرتضی کیوان بههمراه اولین گروه افسران عضو سازمان نظامی حزب توده ایران، در حالیکه او اساساً هیچگونه سمت نظامی نداشت، از یک سو نشاندهنده موقعیت و نقشی بود که او در میان همرزمان و همفکران خود داشت و از سوی دیگر، آشکار کننده عمق کینه حیوانی جلادان رژیم شاهنشاهی نسبت به انسانهای فداکار و ایثارگری همانند مرتضی کیوان.
آری قریب به یک سال پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در سحرگاه خونین بیست وهفتم مهرماهِ سال ۱۳۳۳، جلادان سرسپرده دربار شاهنشاهی وابسته به امپریالیسم آمریکا، خاک میهن را با خون سرخ مرتضی کیوان و ۹ تن ازافسران شریف و فداکار و از جان گذشته ایران، سرهنگ عزتاله سیامک، سرهنگ محمدعلی مبشری، ستوان عباس افراخته، سرهنگ نعمتاله عزیزی نمین، سروان نظامالدین مدنی، سروان محمدعلی واعظ قائمی، سرگرد هوشنگ وزیریان، سروان نوراله شفا، سرگرد نصراله عطارد، آبیاری کردند. با این خیال خام که دیگر ستارهای در آسمان میهن نخواهد درخشید و ماه نوری نخواهد افشاند و ایران به جولانگاه ابدی کفتاران بد پوزه تبدیل خواهد شد.
آری، بیش از نیم قرن از آن روزهای اشک و خون میگذرد. بیش از نیم قرن است که مرتضی کیوان و یارانش را کشتهاند. بیش از نیم قرن است که که دیگر مرتضی کیوان نیست، اما او در تمام این سالها همواره با ما و در کنار ما بوده است. اینک به سخنان بزرگمردان نامداری که هنوز هم پس از گذشت این همه سال، با حرارت مشعل فروزان یاد مرتضی کیوان خود را گرم میکنند گوش بسپاریم:
***
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) شاعر بزرگ و خوشنام میهنمان که بسیاری او را «حافظ» زمانه ما میدانند، از یاران و رفقای بسیار نزدیک «کیوان» بوده است، او هنوز هم پس از گذشت نزدیک به نیم قرن از تیرباران مرتضی کیوان توسط جلادان محمدرضا پهلوی، وقتی از مرتضی کیوان سخن میگوید و نام او را بر زبان میآورد، عطر شادی غریبی در جان عاشقش سرریزمیکند و آبشاری از درد و غم و حسرت از لابلای کلماتش لب پرمیزند.
سایه در کتاب بسیار خواندنی «پیر پرنیان اندیش» که در اصل روایتگر گوشههایی از زندگی خود او است، در پاسخ به سئوال زوج جوان پرسشگر، که در جستجوی دست یافتن به رمز و راز چگونگی دوستی ماندگار مرتضی کیوان با سایه و دیگران هستند و میپرسند:
چرا «شماها» این همه کیوان رو دوست دارید؟
سایه با چشمانی که به اشک نشسته است پاسخ میدهد:
«اصلاً نمیتونم توضیحی بدم، اصلاً توضیح دادنی نیست. این جوونا بارها ازمن پرسیدند که این آقای کیوان («آقای کیوان» را با مکث و تأنی خاصی بیان میکند. گویا این «آقای کیوان» برای او غریبه است، شاید برای او عجیب است که پیش ازاسم مرتضی کیوان، عنوان «آقا» را بیاورد. سایه عموما «آقای کیوان» را «کیوان» صدا میزند و گاهی هم مرتضی کیوان و چند باری هم مرتضی گفته است) چی بوده که شماها که هیچ شباهتی با هم ندارین، روشون نشده بگن، بعضی شون هم گفتن که شماها که گاهی متناقض هم هستین و با این تفاوتهای عظیمی که میان شما هست، چطور درباره یک آدم یک حرفو میزنین، اینحرف درسته واقعاً، از یک طرف آدمی مثل «شاملو» و از طرف دیگه کسی مثل «اسلامی ندوشن»، از اون ور «محمدجعفر محجوب»، از طرف دیگه «شاهرخ مسکوب»، «نجف دریابندری» و خیلیهای دیگه …، یک جملهای اگه اشتباه نکنم «نجف دریابندری» گفته که کاملترین توصیف درباره کیوانه. گفته: کیوان عاشق دوستی بوده … البته دوستی با تمام معانیش. درست هم گفته نجف. کیوان واقعاً در دوستی تمام بوده و بی اونکه شما تقاضا بکنین بهتون خدمت میکرده.
…
اینو هم بهتون بگم، کیوان با همه رفیق بازیش، آدم مستقلی بود. آدم حقهباز سازشکاری نبود، همه جا خودش بود، همه اینو میدونستن. تو هر نامهای که به هرکس مینوشته حرف خودشو میزده برخلاف عدهای که در هر مجلسی خودشونو یه جور نشون میدن به اقتضای اون مجلس، این مهمه که آدم خودش باشه و در عین حال مورد احترام و محبت مردم باشه … حیف شد که شما کیوانو ندیدید. اگه کیوان حالا بود ۸۶ سالش بود! …
اگه کیوان میدونست چقدر بهش محتاجیم، چقدر بهش محتاجیم …
و باز میگوید:
«یه بارهم بعد از انقلاب، با «آلما» رفتیم تو کافه شمیران شام بخوریم، کافه شمیران توخیابون فردوسی جلو سفارت انگلیسه. یه سالن بزرگ داشت و پشتش یه باغ بود. یکی از گارسونهای قدیمی اومد سرویس بچینه، منو دید گفت:
شما آقای کیوان هستید؟ (اشک در چشمان سایه حلقه میزند).
وای … گفتم: نه من رفیق کیوانم … قیافه من یادش مونده بود و اسم کیوان. خُب ما همهاش اسم کیوانو صدا میزدیم دیگه، کیوان! فلان شد، کیوان! کیوان! و قیافه من … اون شب شام زهرمار شد به من دیگه … بعد از سی سال گفت:
شما آقای کیوان هستین؟
گفتم: نه من رفیق کیوانم.
***
سایه انگار دارد ناله میکند وقتی میگوید من رفیق کیوانم. گویا میخواهد همه عشقش به مرتضی کیوان و همه دردی که از نبودنش تحمل کرده و میکند را در این کلمه چهار حرفی رفیق بگنجاند … «نه من رفیق کیوانم!»
***
احمد شاملو «ا. بامداد» شاعر نامدار میهنمان، در توضیح چگونگی آشنایی خود با مرتضی کیوان و دوستی و پیوند گسستناپذیر خود با اومیگوید:
«با مرتضی برحسب تصادف … آشنا شدم و این آشنایی، همانطور که از روز اول، انگار که صد سال بود ما همدیگر را میشناختیم، ادامه پیدا کرد. من از او بسیار چیزها آموختم، مرتضی برای من واقعاً یک انسان نمونه بود، یک انسان فوقالعاده. من هیچوقت نتوانستم دردش را فراموش کنم، هیچوقت … هر دردی برای آدمیزاد کهنه میشود، مرگ مادر، مرگ پدر، ولی هیچوقت غم او برایم کهنه نشده است. همیشه مثل این است که حادثه همین امروز اتفاق افتاده است».
و او در جای دیگرمینویسد:
«قتل نابهنگامش هرگز برای من کهنه نشد و حتی اکنون که این سطور را مینویسم … پس از ۳۵ سال هنوز غمش چنان در دلم تازه است که انگارخبرش را دمی پیش شنیدهام».
و این شاملوی بزرگ است که پس از تیرباران کیوان در رسای رفیق نازنین و فراموش نشدنیاش مرتضی کیوان با بغضی در حال انفجار،همه نفرتش را بر سال بد و دد میباراند:
«سال بد
سال باد
سال شک
سال اشک
سال روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشک پوری
سال خون مرتضا
سال کبیسه
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
دنیا مرا نفرین کرد
وسال بد دررسید:
سال اشک پوری، سال خون مرتضا
سال تاریکی»
***
زندهیاد محمدجعفر محجوب، نویسنده، روزنامهنگار، منتقد و طنزنویس برجسته و فراموش نشدنی جامعه فرهنگی ما که دوست دیرین مرتضی، همکلاسی دوران کودکی و نیز معرف او به حزب توده ایران بود، غمنامه ازدست دادن مرتضی کیوان را اینگونه مینگارد:
«… او را گرفتند و ناحق و ناروا تیربارانش کردند، جزو دسته اول. او را کشتند و سالها گذشت هنوز دل من و وجدان ناآگاه، ضمیر نابخود من، هنوز این مرگ را نپذیرفته است. و هرچند گاه یک بار خواب میبینم که مرتضی کیوان زنده است یا مثلاً ضعیف است باید پرستاری شود، باید مواظبت شود تا حالش خوب بشود. هیچوقت من در واقع نتوانستم این را باور کنم».
***
شاهرخ مسکوب نویسنده، پژوهشگرو روزنامهنگار و منتقد بزرگ کشورمان و نویسنده یادنامه ارزشمند «کتاب مرتضی کیوان» در توصیف چگونگی آشنایی و دوستی دوامدار خود با مرتضی کیوان مینویسد:
«وقتی سحرگاه روز بیست و هفتم مهر ۱۳۳۳ مرتضی کیوان را کشتند … همان روز طرفهای عصرداشتم میرفتم سر قرار حزبی، در خیابان سی متری بودم اول منیریه که چشمم افتاد به بساط روزنامه فروشی: تیرباران گروه اول افسران حزب توده ایران ـ و تیرباران مرتضی کیوان! با عکس و تفصیلات و چشمهای بسته و بدنهای طناب پیچ و سرهای افتاده کشتگان. همه را در آنی به یک نگاه دیدم اما هیچ نفهمیدم. گویی ناگهان در چاه خواب افتادم و نمیدانم پس از چند لحظه وقتی بیدار شدم و به خود آمدم اول سرما بود و لرز و بعد سیل اشک. آخر هنوز کشتار گروهی مبارزان سیاسی و مخالفان نه رسم دولتیان بود و نه ما به آن خوکرده بودیم، هنوز خون ریختن کاری خطیر بود ومردم چنین مرگ ارزان نبودند ….
ما در حزب با هم آشنا شدیم و پیش از آنکه بفهمیم، این آشنایی بدل به دوستی ماندگاری شد که تا امروز مانده است. اگرچه او دیگر نیست اما چه بسیار وقتها که حضورغایب او را در خود میبینم، مثل همان سالهای کوتاه. در آن سالها حزب توده [ایران] کشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلادیده ما بود که از بیداد اجتماعی به جان آمده بودند و به جان میکوشیدند تا چرخ را برهم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند. در ایرانی که فقر و جهل و ستم در آن جولان میداد و با مردمی آرزومند آزادی، تودهای بودن بهمعنای مبارزه با ناکامیهای اجتماعی بود و در افتادن با ستمکاران و در جبهه کار و آفرینش جای گرفتن!
***
و این سطرهایی از غمنامه مصطفی فرزانه از دوستان نزدیک مرتضی کیوان است که تعدادی ازنامههای او را بهقول خودش «چون یادگارهای متبرک» چهل سال آزگار از این سو به آن سو کشید:
«چه باعث شد من آنها [نامههای کیوان] را حفظ کنم؟ … چهل سال آزگار آنها را بغل گرفتهام، از این خانه به آن خانه، از این شهر به آن شهربردهام … در طی این سالها تا پارسال جابجایشان میکردم، نگاهشان میکردم بدون آنکه محتوایشان به یادم مانده باشد، آنها را دوباره میخواندم. انگار که این کاغذها برایم فقط عزیز بودند، یک جور یادگارهای متبرک بودند».
***
احمد جزایری، دوستی از میان هزاران «دوست» و «رفیق» مرتضی کیوان، در یادداشتی که در روز ششم اردیبهشت ۱۳۸۰ برای شاهرخ مسکوب فرستاده بود مینویسد:
«من در سال ۱۳۳۰ با مرتضی آشنا شدم … یکی از روزهایی که در «آفاق» قرار داشتیم، من نامهای را که همان روز از مادرم رسیده بود، در دقایقی که منتظر آمدن مرتضی … بودم، میخواندم و از اینکه مادر از نامه ننوشتن من گله کرده بود چنان متأثرشده بودم که گویا اشکی بر صورتم نشسته بود. در همین حین مرتضی سر رسید و پس از آگاهی از موضوع علت نامه ننوشتن مرا پرسید و من بهانه کردم که فرصت نمیکنم برای خرید تمبر به پستخانه بروم ـ که گویا در آن زمان تمبر را فقط از پست مرکزی در خیابان سپه میتوانستیم بخریم ـ نمیدانم با چه تردستی مرتضی نشانی مادر مرا از پشت پاکت برداشت و در دیدار بعد ده پاکت تمبر شده با نشانی مادرم به دست من داد و گفت دیگر بهانهای برای نامه ننوشتن نخواهی داشت … و با این توضیح که ما انسانهای «ویژه» باید از هر لحاظ نمونه صمیمیت و محبت و رفتار خوش باشیم ….
«بعد از ظهر ۲۸ مرداد ۳۲ مرتضی که میدانست من در خانه یک دوستِ مشترکِ شناخته شدهِ تحت تعقیب (در خیابان فروردین) مخفی شدهام، با قبول خطری عظیم برای خودش، یک کت و یک دوچرخه برای من آورد تا بتوانم کت را روی پیراهن سفید آستین کوتاه (که در آن دوران برای مأموران امنیتی نشانه وابستگی به ضد کودتا بود) بیندازم و به کمک دوچرخه سریعتر فرار کنم. که چنین کردم و لااقل در آن روز از خطر در امان ماندم …».
***
و نجف دریابندری نویسنده و مترجم زبردست و نام آشنای ما در گفتگو با آذر اسدی کرم و مجید فروغی در مجله «کتاب هفته» با اشاره به شرایط و دوران پیش از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و شکلگیری محفل دوستانی که چشم و چراغ آن را مرتضی کیوان تشکیل میداد از جمله میگوید:
«… البته این مربوط به سالهای خیلی قدیم است، سالهای قبل از ۲۸ مرداد بود، حدود ۵۰ سال پیش … من اهل جنوبم آبادانیم. آن سالها، گاهی تهران میآمدم. بچههایی بودند که میدیدمشان و خوب … از دوستهای قدیمی بودند. کافهای بود در خیابان شاهآباد … کافهای بود به اسم نوبخت آنجا پاتوق گروهی از بچهها بود. من که از آبادان میآمدم، آنجا آنها را میدیدم. متأسفانه الان بیشترشان مردهاند. مرکز این بچهها مرتضی کیوان بود. اطراف شاملو هم بچههایی بودند که سرشان توی کار ادبیات و شعر و داستان بود. خود شاملوهم خیلی مرتضی را دوست داشت، من هم مرتضی را خیلی دوست داشتم. اصلاً مرتضی که بود بچهها دور هم جمع میشدند. دورمرتضی جمع میشدند. یکی … آره سیاوش هم بود. با سیاوش هم خیلی رفاقت داشتم … از آن جمع حالا فقط «سایه» زنده است. یک روز تا شب با بچهها در خیابان استانبول میگشتیم. هر کدام رفتند خانههایشان. خانه کسرایی هم همان نزدیکها بود … همه رفتند. من با کیوان تنها ماندم. با کیوان خداحافظی کردم، گفت اصلاً تو شبها کجا میری؟ گفتم میرم خانه جزایری. کیوان خیلی تعجب کرد. گفت چطور میخوای بری؟ گفتم یک کاری میکنم، پیاده میروم. گفت از اینجا تا آنجا خیلی راهه، تو حالیت نیست. گفتم بالاخره یک جوری میروم. گفت تو اگه الان راه بیفتی صبح میرسی. بیا بریم خونه من بخواب. داستان مفصلی دارد آن شب. یکی دو هفته تهران بودم. با این بچهها آشنا شده بودم. همه ما دور کیوان میچرخیدیم. بعد که ۲۸ مرداد عدهای را گرفتند همه چیز عوض شد. من آن موقع زندان بودم که کیوان اعدام شد….
«صحبت کردن درباره کیوان برای من آسان نیست، گمان نمیکنم برای هیچکدام از دوستان او آسان باشد، چون که این کار ممکن است خیلی راحت به نوعی روضه خوانی لوس و سانتی مانتال مبدل شود و این درست خلاف خاطرهای است که پیش همه ما از کیوان باقی مانده و هیچ کدام میل نداریم آن را مخدوش کنیم. کیوان نقطه مرکزی حلقه بیشماری از دوستان گوناگون بود، که بعضی از آنها حتی همدیگر را نمی شناختند. الان که نزدیک ۴۰ سال از مرگ کیوان میگذرد دست زمانه این حلقهها را پراکنده کرده، هر کدام ما به سی خودمان رفتهایم و آدم دیگری شدهایم، حتی افراد یک حلقه کوچک همدیگر را نمیبینند، یا کمتر میبینند، چند نفری هم برای همیشه از میان ما رفتهاند. ولی اسم کیوان برای همه ما حکم کلمه رمز است که به محض اینکه ادا میشود پردههای دوری و سردی را پس میزند و ما را به هم نزدیک میکند. ولی چون همه ما میدانیم کیوان کی بود و چقدر یکایک ما را دوست میداشت، این است که میان خودمان معمولاً یک کلمه یا یک نگاه کافی است، کیوان زنده میشود و می آید کنار ما مینشیند و به حرفهای ما گوش میدهد یا به شوخیهای ما میخندد. فرقش فقط این است که دیگران او را نمیبینند و صدایش را نمیشنوند و ما باید حرفهایش را از گنجینهای که در خاطرمان باقی مانده برای آنها تکرار کنیم، و این تکرارها طبعاً گاهی لوس میشود، و ما طبعاً از آنها پرهیز میکنیم. گفتم همه ما میدانیم کیوان چقدر ما را دوست میداشت. خب، البته ما هم او را دوست میداشتیم. هرکسی به اندازه ظرفیت و معرفتش، ولی خصلت او، چیزی که کیوان را کیوان میکرد، ظرفیت خود او بود برای دوست داشتن دوستانش. اینکه چگونه بعضی از مردم در ردیف دوستان کیوان درمیآمدند، برای من روشن نیست. بهعبارت دیگر، من نمیدانم کیوان دوستانش را به چه ترتیبی انتخاب میکرد، ولی میدانم که یک دیدار کافی بود که کیوان تو را به دوستی خودش انتخاب کند، حتی بدون آنکه خودت بدانی. آن وقت همه چیز تو به او مربوط میشد.اگر شاعر یا نویسنده بودی نگران شعرت یا نوشتهات میشد. اگر ناخوش یا بیکار یا افسرده یا عاشق میشدی مشکلت را باید با کیوان در میان میگذاشتی یا به او مینوشتی.
«کیوان نامهنگار غریبی بود. توی نامه زندگی میکرد و نامههای جوراجور مینوشت. چند وقت پیش همسرش، پوری سلطانی، یکی از نامههای او را به من نشان داد که به اسم من شروع شده بود، ولی پس از یک صفحه نویسنده تجدید عنوان کرده و باقی نامه را برای پوری نوشته و به نشانی او فرستاده. برای من بعد از کیوان مسلم شده است که اهل نامهنگاری نیستم، غالباً جواب نامهها را پشت گوش میاندازم و بعد هم پاک از یادم میرود. ولی تا کیوان زنده بود من نفهمیدم که نامهنگار نیستم، چون با او مرتب در حال ردوبدل کردن نامه بودم. حتی گاهی نامههایم دراز میشد و به شکل مقاله در میآمد. کیوان یک بار سروته یکی از نامهها را زد و توی مجله کبوتر صلح چاپ کرد. یعنی وقتی شماره بعدی این مجله در آبادان به دست من رسید دیدم نامهام با امضای «ن. بندر» آن تو چاپ شده. این اسم را کیوان به ابتکار خودش روی من گذاشته بود …
«کیوان با قلم خودنویسش غلطهای املایی و انشایی روزنامهها و مجلهها را هم میگرفت و روزنامه منتشر شده را ویرایش میکرد. او در واقع اولین ویراستار ایران بود و خیلی از شعرها و نوشتهها و ترجمهها پیش از چاپ از زیر نظرش میگذشت و دستکاری میشد، یعنی همان کاری که امروز به آن میگویند ویرایش …
«استعدادی که در او بهطرز عجیبی شکفته بود توانایی کشف و پرورش استعداد دیگران بود. خود من یکی از آن دیگران هستم … کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی را که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت، نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آیندهام و این جور چیزها به من گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم کسی هستم. به همین دلیل همیشه فکر کردهام که اگر کسی شدهام تا حدی به یمن تربیت او بود …
«من در سه چهار ماه آخر زندگی کیوان از او بیخبر ماندم. گویا سخت سرگرم کار تشکیلاتی بود، بهاصطلاح آن روز. بعد هم شنیدم با پوری سلطانی ازدواج کرده است … کیوان و پوری فقط یکی دو ماه با هم زندگی کردند …
«آخرین خبری که من از کیوان گرفتم دو چیز بود. یکی اسمی که همراه با تاریخ با مداد روی دیوار گچی یکی از سلولهای بازداشتگاه لشکر دو زرهی نوشته شده بود. در آن ایام من زندانی بودم … روی دیوار (سلول) مقداری خط و اسم بود. از میان آنها یک خط آشنا را شناختم. «مرتضی کیوان ۱۳۳۳/۷/۲۶». اینکه میگویم مربوط به پاییز ۱۳۳۴ است، یعنی حدود یک سال بعد از اعدام کیوان امضای او روی دیوار سلولش باقی مانده بود … پیام دوم یک بیت شعر بود که با همان خط آشنا روی دیواره یک لیوان لعابی دستهدار نخودی رنگ با مداد کپی نوشته شده بود. «درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست؛ رازدار خلق اگر باشی همیشه زندهای» … لیوانی بود که توی آن از قسمت عمومی برای کیوان که توی سلول انفرادی بود چای میفرستادند و یک بار کیوان آن را با این شعر برگردانده بود …
«استعداد اصلی کیوان در دوستی بود. او دوستی را به رشتهای از هنر مبدل کرده بود و خودش در این هنر استاد بود. حتی میتوانست آدمهای سرد و کم عاطفه را به دوستان حساس مبدل کند …
«… آن کیوانی که ما میشناختیم تودهای بود و همانطور که میدانید تودهای هم مرد. بیشتر دوستان کیوان هم تودهای بودند، از جمله خود من. حالا البته خیلی از ما تغییر کردهایم یا تغییر عقیده دادهایم و هر کدام برای خودمان یک سازی میزنیم. بعضی حتی با گذشته بد شدهاند یا خیال میکنیم لازم است وانمود کنند که بد شدهاند. ولی هیچکس را ندیدم که با خاطره کیوان بد شده باشد.»
توضیح: در تهیه این مطلب از اطلاعات مندرج در کتابهای خاطرات هوشنگ ابتهاج تحت عنوان «پیر پرنیان اندیش» و نیز «کتاب مرتضی کیوان» که یادنامهای است برای مرتضی کیوان به کوشش شاهرخ مسکوب سود جستهام.
همچنین صحبتهای آقای نجف دریابندری از مصاحبهای که درشماره ۱۱ دوره جدید مجله «کتاب هفته» ۱۳۹۳/۸/۹ با او انجام گرفته برداشته شده است.