لیبرالیسم و قرن بیستم
معرفی کتاب «لیبرالیسم و قرن بیستم»، نویسنده: دومنیکو لوسوردو، ترجمه: محمدعلی عمویی و رضا نافعی
آنچه اهمیت دارد این است که توتالیتاریسم لیبرالها و فاشیستها، ریشه در استعمارگری آنها داشت. اما توتالیتاریسم اتحاد شوروی نه در سیاستهای استعماری، بلکه در شرایط اضطراریای منشا داشت که کشورهای امپریالیستی از همان آغاز انقلاب اکتبر تا پایان جنگ جهانی دوم و جنگ هولناک سرد و تا نابودی اتحاد شوروی، برایش تدارک دیده بودند.
دومینکو لوسوردو (۱۹۴۱)، فیلسوف، مورخ و نظریهپرداز مارکسیست ایتالیایی، در کتاب «لیبرالیسم و قرن بیستم»، ضمن انگشت گذاردن بر این حقیقت تاریخی که جو اجتماعی امروز نسبت به سالهای پس از جنگ جهانی دوم، چقدر تغییر کرده است، (ص ۹) میکوشد علت این تغییر را پیدا کند.
او در آغاز، فضای سالهای پس از جنگ جهانی دوم را که در آن بشریت مترقی به بهای جان ۶۰-۷۰ میلیون نفر بر دیو فاشیسم هیتلری، موسولینی و میلیتاریسم ژاپن پیروز شد، توصیف میکند. باید یادآوری کرد که ۲۷ میلیون نفر از این قربانیان هجوم سرمایهداری فاشیستی، به مردم اتحاد شوروی تعلق داشتند. «در آن سالها، موضوع روز جامعه، حسابکشی از مجریان استعمار و عاملان به اصطلاح راهحل نهایی یعنی از بین بردن یهودیان و دیگر نژادهای به تعبیراستعمارگران، پست و مادون انسان در میان بود. حتی هانا آرنت نیز استعمارگران را متهم میکرد که دست به ریشهکن کردن بومیان زدهاند. و مثلاً جمعیت کنگو را که در سال ۱۸۹۰، در حدود ۲۰ میلیون نفر بوده است، تا سال ۱۹۱۱، به ۸ میلیون نفر تقلیل داده اند.نوربرتو بوبی نیز صرفنظر از استعمار اقتصادی و به خاک افکندن خلقها، از قلع و قمع بومیان در دوران ۴۰۰ ساله استعمار سخن میگفت.فرانتس فانون از ۴۵ هزار قربانی شهر سطیف در الجزایر در سال ۱۹۴۵، ۹۰ هزار قربانی در ماداگاسکار در سال ۱۹۴۷ و ۲۰۰ هزار قربانی سرکوب در کنیا در سال ۱۹۵۲ یاد میکرد و استعمارگران فرانسوی را متهم میکرد که گویا میخواستند مخوفترین سیاست نسلکشی را در الجزایر به اجرا در آورند. (ص ۱۰)
سطح آگاهی مردم و روشنفکران پس از جنگ جهانی دوم چنان افزایش یافته بود که فاشیسم را سلطه استعمار بر کشورهای سنتی استعمارگر میدانستند. و هانا آرنت که در کتاب توتالیتاریسم، اتحاد شوروی را پیش از جنگ جهانی دوم بدتر از فاشیسم میدانست، پس از جنگ، میگفت که نازیسم مخوفترین امپریالیستی است که جهان تاکنون به خود دیده است. زیرا فاشیسم، در واقع نه تنها بالاترین مرحله امپریالیسم بود، بلکه این باور را تبلیغ میکرد که حق با قویتر است و این نظریه همانا ادامه سنت استعمار بود که میخواست به اصطلاح نژادهای پست را نابود کند و دستاوردهایشان را به زور به چنگ آورد. (صص ۱۰ و ۱۱) بهطور کلی در گذشته پژوهندگانی که میخواستند، پدیده فاشیسم را بشناسند، نقطه آغاز تحقیقشان، بررسی استعمار و پیامدهای آن بود. (ص۱۱)
اما امروز اوضاع بهکلی تغییر کرده است یا بهتر بگوییم اوضاع را تغییر دادهاند. امروز تنها زمانی از خوفناکی فاشیسم سخن به میان میآید که بخواهند از به اصطلاح جنایتهای کمونیستها سخن بگویند آن هم با این تأکید مضاعف که نازیسم در واقع چیزی نبود جز تقلیدی از کمونیسم. (ص ۱۱)
حالا چرا میکوشند نازیسم و کمونیسم را یکسان جلوه دهند یا حتی بدتر از آن کمونیسم را مخوفتر از فاشیسم نشان دهند؟ پاسخ لوسوردو تکاندهنده است: چون میخواهند از استعمار و پیامدهای هولناک آن برای بشریت و آن سیستمی که استعمار، زائیده آن است، سخن به میان نیاید. (ص۱۱) سخن هوشمندانهای است. این طور نیست؟
میگویید نه؟ نگاهی گذرا بیندازیم به تاریخ استعمار: در سال ۱۸۸۳، نظریهپرداز استعمار، لودویگ گمپلوویتس، در چالش با نظریه نبرد طبقاتیکارل مارکس، نظریه نبرد نژادی را به میان کشید و مدعی شد که تحت شرایط ویژه و برحسب انتخاب طبیعی، از منظر افراد یک قوم، افراد قوم دیگر نه انسان بلکه جانورانی هستند که فقط برای این وجود دارند که در صورت نیاز، توسط قوم دیگر نابود شوند. (ص۱۲) حتما میخواهید بدانید که آیا استعمارگران در عمل هم به این نظریه نژادپرستانه وفادار ماندند یا نه؟ پاسخ به صراحت آری است: بویرهای مسیحی در آفریقای جنوبی، ، بوشمنهاو هونتنوئنهارا جانوران وحشی ای میدانستند که باید نابوشان کرد. تئودور روزولت میگفت که وقتی انسان وظیفه دشواری چون متمدن کردن نژادهای پست و وحشی را بهعهده گرفت، باید قاطع باشد و تحت تأثیر احساسات، قرار نگیرد. او خودش درباره کشتار سرخپوستان بههیچوجه دچار احساسات نشد. میگفت من دچار این زیادهروی نمیشوم که بگویم سرخپوست خوب، همان سرخپوست مرده است، نه. من میگویم این تندروی است. بهنظر من این حکم در مورد ۹۰ درصد سرخپوستان درست است نه صددرصد آنها. بین سالهای ۱۹۰۴-۱۹۰، امپراتوری آلمان، مقاومت قوم هه ره رو نامیبیا را بیرحمانه سرکوب کرد و با کشتار بیمحابای خود، آنان را تا مرز نابودی کشاند، چون ژنرال فن تروثا میگفت این ملت باید نابود شود، زیرا حتی به اندازه مصالح ساختمانی هم ارزش ندارد. در فیلیپین که آمریکا آن را تسخیر کرد، شیوه مبارزه با چریکهای استقلالطلب تنها این نبود که محصولات و احشام آنها را با برنامهای از پیش طراحی شده از بین ببرند، بلکه انبوه اسیران آنها را در اردوگاههای کار اجباری آنقدر نگه میداشتند که در اثر گرسنگی یا بیماری بمیرند. (صص۱۲-۱۴) آخرین دهه قرن نوزدهم و نخستین دهه قرن بیستم، در آمریکا سیاهپوستان جای سرخپوستان را گرفتند و خشونتی که علیه ملتهای مستعمرات اعمال میشد، دامن کلانشهرهای کشورهای سرمایهداری را گرفت. با جداسازی نژادی و مناسبات کاری نیمه بردهداری، سیاهپوستان در ایالات جنوبی آمریکا با جانوران، همسان شمرده شدند؛ اکثراً یا زجرکش میشدند یا در معرض خشونت اراذل و اوباش قرار میگرفتند. وقتی سیاهپوستان دست به مقاومت زدند، دوباره بحث راهحل نهاییمطرح شد، اما این بار نه درباره سرخپوستان بلکه درباره سیاهپوستان. حتی کتابی با همین عنوان حل نهایی مسئله سیاهپوستان، در سال ۱۹۱۳ در بوستون منتشر شد. یکی از نظریهپردازان برتری نژادی در همین رابطه گفت: اگر سیاهپوستان باز هم بیفایده و ناآرام بمانند، به سرنوشتی چون سرنوشت سرخپوستان گرفتار میآیند و از صحنه گیتی محو میشوند. (صص۱۶و۱۷) فاشیسم هیتلر در آلمان و فاشیسم موسولینی در ایتالیا و دیگر فاشیستها، ادامه این روند استعماری بودند. هیتلر با استناد به جنگهای استعماری میگفت که نیرومندترین نژاد، پیروز خواهد شد، مانند جنگهای استعماری. در واقع نازیسم، مانند استعمارگران اولیه، در جستوجوی سرخپوستانی بود که سرزمینشان را تصاحب و اموالشان را غارت و خودشان را قتلعام کند. سرخپوستان مورد نظر هیتلر همان مردم اتحاد شوروی و اروپای شرقی بودند که باید بهعنوان مادون انسان و وحشی، تا آنسوی کوههای اورال پس رانده میشدند. فاشیستهای ایتالیا، سرخپوستهای خود را در خاک اتیوپی یافتند، همانطور که استعمارگران بلژیکی به رهبری پادشاه خود لئوپولد دوم، در سالهای ۱۸۸۴ و ۱۸۸۵ آنها را در کنگو پیدا کردند. چقدر سخنان این دو استعمارگر با تقریباً ۷۰ سال فاصله شبیه هم هستند. لئوپولد میگفت «اشغال کنگو، انتقال تمدن به بخشی از جهان است که هنوز تمدن به آن راه نیافته است. کار ما از بین بردن ظلمتی است که بسیاری هنوز در آن غوطهورند. و موسولینی مدعی بود: اتیوپی آخرین تکه آفریقاست که هنوز ارباب اروپایی ندارد. (صص ۱۵ و ۱۶)
بنابراین لوسوردو در پایان بخش اول کتاب بهدرستی نتیجه میگیرد که بدون تردید جنایت هولناک دهها میلیونی فاشیستها و تخریب و نابودی گسترده ناشی از آن، بسیار پیش از انقلاب اکتبر روسیه شروع شده بود و در واقع ریشه در سنت استعمار و رفتاری داشت که استعمارگران در مستعمرات با استعمار شوندگان و به بیان استعمارگران «وحشیها» داشتند؛ رفتاری که نه تنها در مستعمرات، بلکه حتی در کلانشهرهایی نیز مشاهده میشد که به اصطلاح، نمایندگان انحصاری تمدن، بر آنهاحاکم بودند. (ص ۲۰) بنابراین کاری که جعلکنندگان تاریخ به آن دست زده و میزنند؛ یعنی به فراموشی سپردن تاریخ استعمار و همتراز نشان دادن فاشیسم و کمونیسم، کاری است که در روانشناسی به آن سرکوب حقایق و پس زدن واقعیتها میگویند. جعلکنندگان تاریخ، ظلمی دوباره در حق سرخپوستان، هه ره روها، سیاهپوستان و در کل علیه همه خلقهای مستعمرات، روا میدارند و آنها را برای دومین بار به گورستان فراموشی میسپارند. پیامد این جعل تاریخ ، عدم شناخت ریشههای واقعی فاشیسم و نازیسم است. (ص۲۰)
اما مگر پیش از انقلاب اکتبر، این ماورای انسانهای استعمارگر چه شرایطی داشتند که انقلاب اکتبر و سوسیالیسم آن را از بیخ و بن دگرگون کرد و این خشم حیوانی را علیه این انقلاب دامن زد؟ راستی که استعمارگران جهان پرشکوهی داشتند و انقلاب بلشویکی آن را زیرورو کرد.
لوسوردو مینویسد که در آغاز قرن بیستم در آسمان استعمارگران اروپایی واقعاً ابری دیده نمیشد که عصر طلایی آنها را آشفته کند. در سال ۱۹۱۰، در مراسم تدفین ادوارد هفتم، پادشاه انگلستان، پادشاهان، ولیعهدها و اشرافی که همگی با هم خویشاوند بودند، با جلال تمام حضور یافتند و سوار بر اسب از مقابل پیکر او گذشتند. بهنظر میرسید که زمان ذرهای به ترکیب ساختار قدرت و اعتبار اشرافسالاری اروپایی، لطمه نزده است. ۹ پادشاه، بر صحنه جهان جلوهگری میکردند، همه از اعقاب ویلهلم شوایگر. آنها نه تنها خود را عضوی از یک خانواده واحد میدانستند، بلکه میپنداشتند که به نژادی برتر ـ اروپایی، سفید، شمالی، غربی، آریایی ـ تعلق دارند که در جزیرهای کوچک و خوشبخت حافظ تام و تمام تمدن هستند آن هم در میان اقیانوس بیکران توحش موجوداتی به نام انسان. صحنه چنان سامان یافته بود که نمایندگان فرانسه و ایالات متحده آمریکا در سایه بودند و جلوه ای نداشتند. (ص۲۳) جورج پنجم، جانشین ادوارد هفتم، پس از تاجگذاری در لندن، در مراسمی در هند شرکت کرد که او را به مقام امپراتوری ارتقا میداد. در آن مراسم، شاهزادگان و مهاراجههای هند، ملبس به لباسهای فاخر اما دست به سینه و در خدمت، حضور داشتند. فاتحان میخواستند با این مراسم مجلل و پر زرق و برق، برتری بیحد و حصر خود را بر ذهن بومیان حک کنند. البته روشن است که این سلطه، برای حاکمیت واقعی، از بیرحمانهترین اشکال سرکوب و خشونت هم استفاده میکرد. (ص ۲۴)
حالا نگاهی هم به تاریخ کشوری بیندازیم که امروز رهبری غرب را در دست دارد و خود را طلایهدار دموکراسی میداند؛ البته دموکراسی فرادستان.دموکراسی حقوقی برای سفیدپوستان آمریکا درست همزمان بود با بردهسازی سیاهپوستان و طرد سرخپوستان از سرزمینشان. در سی و دو سال از سی و شش سال اول تأسیس ایالات متحده آمریکا، رئیسجمهورهای این کشور بردهدار بودند؛ حتی آنهایی که اعلامیه استقلال و قانون اساسی آمریکا را نوشتند هم بردهدار بودند. بدون شناخت بردهداری و تبعیض نژادی که در پی آن آمد، نمیتوان آزادی آمریکایی را درک کرد: آن دو با هم رشد کردند و هر دو به هم متکی بودند. از یک سو نظام شبه بردهداری در همان محل کار، طبقات خطرناک را تحت کنترل آهنین داشت و از سوی دیگر، با باز گذاشتن مرزها و مجاز نمودن تسخیر سرزمینهای متعلق به سرخپوستان، چالشهای اجتماعی را تعدیل و پرولتاریای بالقوه را ، البته به هزینه سرخپوستان، به طبقه زمیندار تبدیل میکرد. سرخپوستان محکوم بودند یا بروند یا بمیرند. (ص ۲۴) پس از نخستین جنگ استقلال، دموکراسی آمریکایی، مرحله دیگری را آغاز کرد. همزمان با ملغی کردن مقررات تبعیضآمیز در سرشماری و دادن حق انتخاب به سفیدپوستان، کوچ اجباری سرخپوستان و اعمال نفرت و خشونت علیه سیاهپوستان باز هم شدت گرفت. (ص ۲۵)
لوسوردو در یک جمعبندی از دموکراسی آمریکایی مینویسد که در رابطه با این پدیدههای ضد و نقیض، که نشاندهنده تاریخ آمریکاست، پژوهشگران معتبر آمریکایی از دموکراسی نژاد برتر سخن گفتهاند، نوعی از دموکراسی که فقط نژاد برتر میتواند از آن برخوردار شود. مقوله دموکراسی نژاد برتر به روشن شدن کل تاریخ غرب کمک میکند. بین سالهای پایانی قرن نوزدهم و سالهای آغازین قرن بیستم، بسط حقوق انتخاباتی در اروپا، با گسترش روند استعمار و کار بردهوار خلقهای به خاک افتاده مستعمرات همراه بود. حاکمیت قانون در کشورهای بزرگ سرمایهداری، ارتباط تنگاتنگی با کاربرد خشونت، اقدامات خودسرانه اداری و پلیسی و حکومت نظامی در مستعمرات داشت. (صص ۲۴-۲۶)استوارت میل، یکی از پیامبران نظریه نولیبرالی، در کتاب خود که نام بیمسمای درباره آزادی را بر خود دارد، اندیشه دموکراسی نژاد برتر را جمعبندی میکند و مینویسد: در برخورد با وحشیها، حکومت استبدادی حکومتی است مشروع. او که از دولت پارلمانی البته برای خلقهای انگلوساکسون سخن به میان میآورد، نوبت که به ملتهای کشورهای مستعمره میرسد، با گستاخی یادآور میشود که اکثریت بزرگی از بشریت در توحش یا وضعی نزدیک به توحش بهسر میبرند و برخی از خلقهای مستعمرات حتی بر حیوانات نیز برتری ندارند. (ص ۲۷)
باید دقت داشت که منظور کتاب از دموکراسی نژاد برتر، یک دموکراسی حقوقی و اجتماعی است و در آن دموکراسی اقتصادی جایی ندارد. در این نوع دموکراسی که ویژه کشورهای سرمایهداری امپریالیستی است، شهروندان این کشورها از نظر حقوقی، مثلاً حق رأی، حق تشکیل احزاب ، سندیکاها، آزادی بیان و رسانه و … برابرند اما چون دسترسی برابر شهروندان به حقوق اقتصادی یا به بیان بهتر عدالت اقتصادی (کار برای همه، آموزش برای همه، بهداشت برای همه، مسکن برای همه و فرهنگ برای همه) تأمین نمیشود، بنابراین شما ضمن آن که آزادید، آزاد نیستید. همه احزاب آزادند که در انتخابات شرکت کنند، اما چون تبلیغات مثلاً شبکههای تلویزیونی، پولی و خصوصی است، احزابی میتوانند از آنها استفاده کنند که بتوانند این هزینههای سرسامآور را بپردازند. بخشهای وسیعی از مردم، بهعلت محرومیتهای اقتصادی قادر به استفاده از امکانات فرهنگی و دانشی کافی نیستند بنابراین از منافع طبقاتی خود آگاه نیستند و به ناچار ناآگاهانه به ذخیره صندوقهای رأی سرمایهداران تبدیل میشوند و رأی به غارتگران خود را، عین دموکراسی میپندارند. چنین است که در این کشورها که دموکراسی نژاد برتر برقرار است حداکثر یک نظام دو حزبی یا سه حزبی ـ که در حفظ منافع طبقه حاکم تفاوتی با یکدیگر ندارند ـ برقرار است. به نظام سیاسی آمریکا، انگلستان، فرانسه و آلمان و … بعد از جنگ جهانی دوم نظری بیاندازید، آیا جز این چیزی میبینید؟ اما همین کشورها که برای مردم کشورهای خودشان یک دموکراسی حقوقی فراهم آوردهاند تا نوعی وحدت ملی دروغین را بباورانند و از این طریق استعمار کشورهای تحت ستم را تسهیل کنند، همین دموکراسی فاقد بنیانهای واقعی را در کشورهای تحت استعمار و تحت ستم، وحشیانه سرکوب میکنند. سرکوب بیرحمانه نهضت ملی مردم ایران به رهبری زندهیاد دکتر محمد مصدق، آیا جز این معنا را داشت که ما یعنی کشورهای امپریالیستی، حتی آنچه را برای مردم خود ـ حداقل بهصورت صوری میپذیریم ـ بههیچ عنوان مناسبمادون انسانهای کشورهای تحت استعمار کهنه و نو نمیدانیم و آن را به هر قیمت سرکوب میکنیم. آیا این نوع دموکراسی، دموکراسی نژاد برتر نیست؟ تازه لنین همین برابری حقوقی در کشورهای سرمایهداری امپریالیستی را هم به چالش کشید و نوشت: قوانین انتخاباتی در انگلستان هنوز آن قدر محدودند که مانعی در برابر قشرهای پایینی پرولتاریای واقعی بهوجود میآورند … در کشورهایی نیز که به همه مردان حق رأی داده شده بود، این حق را با تشکیل مجلس اعیان که ویژه اشراف و طبقات ممتاز بود، خنثی میکردند. در بسیاری از کشورهای اروپایی، بهجز فرانسه، عضویت در مجلس اعیان ارثی بود و یا از طرف پادشاه اعطا میشد. آشکارترین قانون محرومیت از انتخابات، قانونی بود که زنان را از این حق محروم میکرد. در انگلستان خانم املین پامکهورست و دخترش که جنبش حق رأی زنان (۱۹۰۳-۱۹۲۸) را هدایت میکردند، بارها به جرم مبارزاتشان روانه زندان شدند. (ص ۳۶)
درست در نقد این دموکراسی نژاد برتر است که نقش بارز انقلاب اکتبر و لنین آشکار میشود. لنین قوانین آزادیهای لیبرالی و در عینحال دشمنی این قوانین با حقوق سرخپوستان و سیاهپوستان را با دقتی شگرف مورد بررسی قرارداد و در برابر غرب سرمایهداری که به خود میبالید که پیرو حاکمیت قانون است، آئینهای قرار داد تا چهره هولناک خود را ببیند. او نوشت: لیبرالترین و آزادیخواهترین مردان بریتانیای آزاد، در هند تبدیل به چنگیزخان واقعی میشوند. (ص ۲۸) زمانی که جیوانی جیولیتی (۱۸۴۲-۱۹۲۸)، سیاستمدار ایتالیایی و چند دوره نخستوزیر این کشور، حق انتخاب کردن را تقریباً به تمام مردان کشورش اعطا کرد، لنین بار دیگر پای در میدان گذاشت و نوشت که منظور از گسترش حق رأی، فراهم کردن نوعی وحدت ملی دروغین برای لشکرکشی به لیبی است. (ص ۲۸) او توضیح داد که این جنگ یک جنگ مستعمراتی دیگر است که یک دولت به اصطلاح متمدن غربی در قرن بیستم علیه یک کشور مستعمره راه انداخته است و در ادامه نوشت: ما شاهد آنیم که یک ملت متمدن و مشروطه، تمدن را با زور سرنیزه، گلوله، طناب دار، آتش، تجاوز جنسی به زنان و … پیش میراند. لشکرکشی به لیبی، در حقیقت یک کشتار تمام عیار و به اصطلاح متمدنانه است، تکه تکه کردن عربهابا سلاحهای مدرن. برای آن که عربها را مجازات کنند، سه هزار عرب را کشتند و خانوادهها را ریشهکن و زنان و کودکان را قطعه قطعه کردند. (ص ۲۸)
در این جا، لوسوردو، بهروشنی نشان میدهد که دشمنی کینتوزانه سوسیال دمکراسی بورژوایی با بلشویکهای روسیه در آغاز قرن بیستم، در همین مفهوم دمکراسی نژاد برتر ریشه داشت نه مثلاً در جانبداری از انقلاب یا اصلاحات. ادوارد برنشتاین، نظریهپرداز حزب سوسیال دمکرات آلمان، ضمن حمایت از توسعهطلبی امپراتوری آلمان، نوشت: پیشنهادی که چندی پیش از سوی سوسیالیستها مطرح شد مبنی بر این که باید از وحشیان و بربرها در نبردشان علیه تمدن سرمایهداری حمایت شود، تحت تأثیر رومانتیسم بود … خلقهای اروپا که در فضای محدودی متراکم شدهاند، حق دارند سرزمینهایی را تصاحب کنند که وحشیان نمیتوانند از آن استفاده کنند. (ص ۲۹)
با این همه باید یادآوری کنیم که طبقات فرودست یا به قول آقایان طبقات مادون انسان، برای به رسمیت شناساندن این حقوق منتظر سال ۱۹۱۷ و انقلاب اکتبر نمانده بودند. در نخستین مرحله یعنی در انقلاب فرانسه، روبسپیر حق زندگی را نخستین حق اجتنابناپذیر و جزو حقوق بشر اعلام کرده بود. در دومین مرحله یعنی در انقلاب سالهای ۱۸۴۸-۱۸۴۹ که حق رأی عمومی برای مردان تثبیت شد، حق داشتن کار هم مطرح شد و در کسب این حق، جنبش سوسیالیستی نقش اصلی را ایفا کرد. در واقع، مرحله سوم کسب حقوق فرودستان است، که به انقلاب اکتبر منجر میشود. اما این مرحله سوم از نظر کیفی کاملاً متفاوت است. در پرتو اکتبر است که دریافت عمومی از دمکراسی تغییر یافته و به کسب حقوق برابر در زمینههای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حقوقی فرامیروید. بههمین دلیل است که فریدریش فن هایک، پدر اقتصاد نولیبرال به این تعریف از دمکراسی معترض است و آن را ناشی از نفوذ ویرانگر انقلاب مارکسیستی روسیه، در غرب میداند. (ص ۳۶)
پس کمونیسم را با نازیسم یکی دانستن، بیمعنی است، زیرا نازیسم قدرتی بود که با بهکار گرفتن شدیدترین خشونتهاو با بهجا گذاشتن وخیمترین پیامدها، کوشید در برابر برانداختن تبعیض نژادی یا همان دمکراسی نژاد برتر بایستد و مانع برقراری دمکراسی همهجانبه شود. فاشیسم آلمان، با راه انداختن جنگی تمام عیار، میخواست تا نظام برتری نژاد سفید و برتری نژاد آریایی را در عرصه جهانی تثبیت کند. نازیسم در واقع قصد داشت که نه تنها میراث استعمار را از آن خود کند، بلکه آن را تقویت و تحکیم بخشد. در برابر فاشیسم سرمایهداری، جنبش کمونیستی قرار داشت که سهمی قطعی و مسلم در چیرگی بر تبعیض نژادی و استعمار ایفا کرد. پس آنانی که دورانی را که با انقلاب اکتبر آغاز شد، دوران بحران دمکراسی میخوانند، در واقع میخواهند خلقهای مستعمرات و محرومان جوامع سرمایهداری امپریالیستی را دوباره نادیده بگیرند و استعمار و بیحقوقی فرودستان را بار دیگر بر تاریخ حاکم کنند. (صص ۳۹-۴۰)
در بخش سوم کتاب، «دومین جنگ سی ساله، جنگ تمام عیار و توتالیتاریسم»، لوسوردو از فاصله زمانی ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ بهعنوان دومین جنگ سی ساله ـ نخستین آن در سده ۱۷ روی داده بود ـ نام میبرد و میگوید که بنیان توتالیتاریسم جنگ است. «این که سازمانها و نظریاتی که خاص توتالیتاریسم هستند در کشورهای بهکلی متفاوتی از یکدیگر پدیدار میشوند، بیانگر واقعیت ویژهای است و آن این که: پیدایش آن سازمانها و نظریات ناشی از داشتن ایدئولوژی خاصی نیست، بلکه بهدلیل شرایط جنگی است. اگر بخواهیم تعریفی از توتالیتاریسم ارائه دهیم، شاید بتوانیم چنین بگوییم: توتالیتاریسم نظامی سیاسی است که با جنگ تمام عیار متناسب است. آنچه جنگ تمام عیار میطلبد، این است که نه تنها بخشی از مردم که سلاح در دست دارند، بلکه مردم پشت جبهه ـ آنها که در عرصه تولید و ایدئولوژی قرار دارند و بخشی جداییناپذیر از بسیج همگانی محسوب میشوند ـ و نیز بخش غیرنظامی جامعه، همه خود را بهطور کامل تسلیم تام و تمام کنند. روشن است که این رژیم تازه سیاسی، برحسب موقعیت عینی ژئوپلتیک، سنت سیاسی و ایدئولوژی جامعه، به اشکال متفاوتی پای به صحنه میگذارد. (ص ۵۲) آنچه برای نبرد بیرحمانه ضروری است، انضباط آهنین در صفوف خود است … قدرت اجرایی، اختیارات دیکتاتوری پیدا میکند یا چنین گرایشی از خود نشان میدهد … بدتر از سرکوبگری رژیم، خشونتی است که از سوی گروههای اراذل و اوباش از پایین وارد میشود، فشاری که اگر حاکمیت خود مبتکر آن نباشد، دستکم آن را تحمل میکند. هر امری از امور زندگی روزمره تحت کنترل آهنین و دقیق قرار میگیرد. (ص ۴۹) با این تعریف، هر جهانبینیای، البته با دلایل و انگیزههای گوناگون میتواند، در چنبره آن گرفتار آید. آنچه اهمیت درجه اول دارد، نه توتالیتاریسم حاکم بر نظامهای گوناگون اجتماعی بلکه همانا دلایل و انگیزهها و اجتنابپذیری یا اجتنابناپذیری آن است. پس از جنگ جهانی دوم، سه نظریه لیبرالیسم، نازیسم و کمونیسم در سپهر جهانبینیهای جهان، از اهمیت و نقشآفرینی ویژهای برخوردارند. لیبرالیسم، البته برخلاف ادعاهای خود، سابقهای طولانی در توتالیتاریسم دارد. این لیبرالیسم است که نخستین بار از نسلکشی، نسلکشی طبقاتی، قحطی تعمدی و توتالیتاریسم استفاده میکند. «هفت روز پس از اعلام جنگ جهانی اول، پرزیدنت ویلسون، رئیس جمهور آمریکا (۱۹۱۳ تا ۱۹۲۱) کمیسیونی برای اطلاعرسانی تشکیل داد که میبایست هفتهای ۲۲ هزار ستون خبر در اختیار مطبوعات قرار دهد … و هدفش این بود که تمردهای فردی و ذهنیت هزاران و شاید میلیونها انسان را، در کوره جنگ ذوب کند و به آلیاژی مذاب از نفرت، خواستن و امید تبدیل نماید، ذهنیتی که شور ستیزهجویی دارد. همه شعارها یکسان است: بسیج همگانی و جنگ تمام عیار. در ایتالیا، اگر سربازان از دشمن میترسیدند به حکم قرعه از هر ده سرباز یک نفر انتخاب و حلقآویز میشد و اگر سربازی فرار میکرد، خویشاوندان بیگناه او نیز مجازات میشدند یا مردم غیرنظامی را بهطور فلهای مجازات میکردند … در جنگ جهانی اول، انگلستان در حدود ۵۰ میلیون آفریقایی و ۲۵۰ میلیون هندی را بدون آن که از آنها بپرسد، به جنگی کشاند که از آن بیخبر بودند. آنهارا گرد آوردند، به هزاران کیلومتر دورتر انتقال دادند تا سرانجام به کارخانه آدمکشی تحویل بدهند؛ آنها را نه بهدلیل رفتار غیرقابل پذیرش، بلکه بهدلیل تعلق به نژاد پست به قتلگاه انتقال دادند تا نژاد برتر از آنها بهعنوان گوشت دم توپ استفاده کند … دولت انگلیس هم برای درهم شکستن شورش ایرلند جنوبی، که تا کسب استقلال این جزیره نگونبخت ادامه یافت، از انجام همین مجازاتها رویگردان نبود … ایالات متحده آمریکا پیش از بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی، شهر درسدن در آلمان و توکیو در ژاپن را بمباران کرد … درسدن از آن رو گرفتار فاجعه شد که مملو از آوارگان جنگی بود. آن جا تکنولوژی خاصی بهکار بردند. به این صورت که نخست با بهکار بردن بمبهای ویژه، پنجرهها را منفجر و سقفهارا ویران کردند. سپس شهر را با بمبهای آتش زا بمباران کردند. با این شیوه آتش آسانتر به خانهها رخنه میکرد و پرده، فرش و مبل و صندلیها را سریعتر در خود میگرفت…. آنها بار دیگر در یک نسلکشی مخالفان سیاسی در سال ۱۹۶۵ نزدیک به سه میلیون کمونیست و هواداران دکتر احمد سوکارنو را در اندونزی کشتند. (ص ۴۹ تا ۵۲ و ۶۳ و ۷۱) فاشیستهای آلمان هم که در پی استعمارگری، جنگ جهانی اول را بهراه انداخته اما شکست خورده و تحقیر شده از آن بیرون آمده بودند، پس از سرکوب خونین مخالفان داخلی، به رهبری نازیسم و هیتلر، جنگ امپریالیستی دیگری را آغاز کردند که میخواست در قلب اروپا، خلقهایی را که صاحب فرهنگی کهن بودند، تا حد عشایر بدوی پست کند و مستعمرههای آنان را به چنگ آورد. (صص۵۶ تا ۵۹) آنچه اهمیت دارد این است که توتالیتاریسم لیبرالها و فاشیستها، ریشه در استعمارگری آنها داشت. اما توتالیتاریسم اتحاد شوروی نه در سیاستهای استعماری، بلکه در شرایط اضطراریای منشا داشت که کشورهای امپریالیستی از همان آغاز انقلاب اکتبر تا پایان جنگ جهانی دوم و جنگ هولناک سرد و تا نابودی اتحاد شوروی، برایش تدارک دیده بودند. «نخست نگاهی به وضع روسیه میاندازیم که مجبور به مقابله دائمی با وضعیت اضطراری بود. در این سالها، دست کم چهار یا پنج جنگ و دو انقلاب رخ دادند. از سمت غرب پس از تهاجم آلمان ویلهلمی تا صلح برست لیتوفسک در سوم مارس ۱۹۱۸، روسیه انقلابی نخست با تجاوز اتحادیه آنتانت (مرکب از ۱۵ کشور سرمایهداری) و بعد با تجاوز آلمان هیتلری روبرو شد و سپس جنگ سردی که با نبردهای خونین و فراوان همراه بود و هر لحظه بیم آن میرفت که به جنگی گرم، همراه با سلاح اتمی تبدیل شود. روسیه انقلابی در عینحال از سمت شرق با تجاوز ژاپن روبرو شد که ابتدا در سال ۱۹۲۲ از سیبری و بعد در سال ۱۹۲۵ از ساخالین پس کشید اما بعد با اشغال منچوری نیروی نظامی خطرناکی را در مرز اتحاد شوروی متمرکز کرد که در سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۳۹، پیش از آغاز رسمی جنگ جهانی دوم، به زدوخوردهای گسترده مرزی انجامید. این جنگها، جنگ تمام عیار بودند، نخست از اینرو که جنگهای از پیش اعلام نشده بودند و دیگراین که جنگ داخلی در روسیه و جنگ تجاوزگران با روسیه با هم در پیوند بودند و یک هدف واحد و روشن را دنبال میکردند که عبارت بود از برانداختن انقلاب بلشویکی روسیه. افزون بر این هیتلر به صراحت اعلام کرده بود که هدفش نابود کردن شرقیهاست که جانورانی مادون انسان هستند. در عینحال علاوه بر انقلاب اکتبر، باید از انقلابی از بالا یعنی اشتراکی کردن کشاورزی و صنعتی اتحاد شوروی نام برد که از سال ۱۹۲۹ آغاز شد. این انقلاب لازم بود تا این کشور بتواند در برابر تجاوز بعدی آلمان مقاومت کند که هیتلر به صراحت، ضرورت آن را در کتاب خود نبرد من اعلام کرده بود. (صص۵۴ و ۵۵) تفاوت بنیادین دو دیدگاه لیبرالیسم و کمونیسم را شاید بتوان از این دو نقلقولی که از قول رهبران آنها درباره نازیسم آلمان بیان شده است ، به بهترین شکلی نشان داد. فرانکلین دلانو روزولت رئیسجمهور وقت آمریکا: «ما باید با آلمان برخورد قاطع کنیم، منظور من خلق آلمان است و نه فقط نازیها. یا باید خلق آلمان را عقیم کنیم یا با آنها کاری کنیم که دائم بچه پس نیندازند تا به این کارهایی که تاکنون کردهاند، ادامه دهند.» و ژوزف استالین رهبر شوروی: «مضحک است اگر گروهک هیتلر را با خلق آلمان، با دولت آلمان یکی بدانیم. تجربیات تاریخی میگویند که هیتلرها میآیند و میروند، اما خلق آلمان، کشور آلمان باقی خواهد ماند. قدرت ارتش سرخ در آن است که از هیچ خلقی نفرت نژادی ندارد. از خلق آلمان هم ندارد و نمیتواند داشته باشد». (ص ۷۱)
این که بعضی صاحبنظران برای هر دوی این شرایط، علیرغم بنیانهای کاملاً متضاد، از یک واژه استفاده میکنند، البته جای تردید است، هرچند شباهتهای ظاهری را نمیتوان انکار کرد. لوسوردو بهدرستی مینویسد: خود همین واژه توتالیتاریسم نیز مطلقا بار ایدئولوژیک دارد. هیچ تاریخچهای از سازمانهای توتالیتر در دست نیست. اردوگاه کار اجباری چه زمانی پدید آمد و چگونه گسترش یافت؟ به خواننده هیچ اطلاعی درباره بهکار رفتن این پدیده از سوی اسپانیا در نبرد مرگبار علیه انقلاب کوبا و همچنین انگلیس در جنگ علیه بوئرها در آفریقا و … داده نمیشود. (ص ۶۷)
کتاب «لیبرالیسم و قرن بیستم» اثر دومنیکو لوسوردو، اثری است دشوار که نیاز به مطالعه مکرر دارد. دشواری متن شاید به دو علت باشد نخست آن که موضوع کتاب، پیچیده، ظریف، چالشبرانگیز و بدیع است و دیگر آن که نویسنده برای آن که موضوع موردنظر را پیش ببرد به حوادث و رویدادهای گوناگونی از سراسر جهان و در طول زمانی بلند ـ تقریباً از پیدایش بورژوازی تا حال ـ استناد میکند که مطالعه کتاب را برای خواننده عادی دشوار میسازد. در واقع کتاب، اثری نظری است که نظریات و کنشهای لیبرالی را در متنی آکنده از نقلقولهابه چالش میکشد. در عینحال نویسنده در نوشتار خود از لحن جدی، کنایهآمیز و طنزآلود، بهطور همزمان استفاده میکند. این زبان متن، کار را بر مترجمان اثر هم دشوار کرده است. مترجمان محترم کتاب، که زحمت زیادی را برای ترجمه این متن دشوار تحمل کردهاند، گاه نتوانستهاند تمایز این لحنها را بهخوبی آشکار کنند و بنابراین خواننده اگر هوشیار نباشد ممکن است دچار کجفهمی شود. اگر ناشر محترم از ویراستاری قابل و کاردان استفاده میکرد، شاید این اثر ارزشمند با کیفیتی بهتر و روشنتر به دست خواننده میرسید. (بهعنوان نمونه میتوان به صفحه ۴۰ خط ۱۷، ص ۴۷ خط ۲، ص ۶۵ خط ۱۱ و ص ۷۹ خط ۴ اشاره کرد.) در عینحال سرچشمه نقلقولهای فراوان کتاب، در بسیاری از موارد ذکر نشده است که در کتابی با چنین اهمیت و با سطحی از چنین چالشبرانگیزی، نقصی جدی محسوب میشود. (بهعنوان نمونه صفحه ۹ خط ۱، ص ۱۴ خط ۹، ص ۳۰ خط ۹، ص ۷۱ خط ۲۳ و ص ۷۲ خط ۱۵ اشاره کرد.) مترجمان همچنین میتوانستند با نگارش مقدمهای روشنگر، با معرفی همهجانبهتر نویسنده و همچنین آوردن پانوشتهای ضرور، خواننده اثر را در درک بهتر متن، یاری کنند، بهویژه این که کتاب موردنظر، نخستین اثری است که از این نویسنده بزرگ به فارسی منتشر میشود. با این وجود باید خاطرنشان کرد که این انتقادهای کوچک، بههیچوجه از اهمیت و اعتبار فراوان و ارزشهای رفیع کتاب و کار بسیار دشوار مترجمان ارجمند، حتی اندکی نمیکاهد. نگارنده امیدوار است که با مساعی ناشر دانشور، این کاستیها در چاپ بعدی اثر برطرف شوند. نگارنده، مطالعه دقیق این اثر را به فعالان اجتماعی و سیاسی، مورخان، اندیشهوران لیبرال و نولیبرال و منتقدان این نحله فکری بهویژه منتقدانی که از منظر مارکسیسم، منتقد لیبرالیسم و نولیبرالیسم هستند، پیشنهاد میکند.