شکنجه ـ بخش پنجم
نوشته: هانری آلگ (۲۰۱۳ـ۱۹۲۱) ـــ
برگردان: محمد زاهدی
ایر… نخستین فردی بود که وارد اتاق شد و در حالیکه یک لگد حوالهام میکرد، گفت: «بشین!» من ازجایم تکان نخوردم. ایر… مرا محکم در دستهایش گرفت و به یک گوشه دیوار چسباند. لحظهای بعد، تحت اثر جریان برق دوباره به خود میپیچیدم. احساس میکردم که مقاومت من، آنها را بیش از پیش عصبی و خشن میکرد.
ایر… گفت: «اینو تو دهنش میچپونیم.» او دستور داد: «دهنتو باز کن.» برای این که مجبورم کند دهانم را باز کنم، پرههای بینیام را بههم فشرد و در لحظهای که دهانم را برای تنفس بازکردم، او سیم لخت را تا ژرفای سقف دهانم فرو برد در همان حال که شا… دینامو را به حرکت درمیآورد. من افزایش شدت جریان برق را احساس میکردم و بههمان اندازه گلویم، آروارههایم، تمام عضلات صورتم و حتی پلکهایم در تشنجی فزاینده و بیش از پیش دردناک، منقبض میشدند.
اکنون این شا… بود که سیم را در دست داشت. ایر… به او گفت: «حالا دیگه میتونی ولش کنی. خودش به تنهایی وامیاسته.» در واقع، در اثر جریان برق، آروارههایم روی الکترودها جوش خورده بودند و هر تلاشی که میکردم تا دندانهایم را از هم جدا کنم، موفق نمیشدم. در چشمهایم زیر پلکهای منقبض شده، تصاویر آتشین، نقشههای هندسی فروزان رد میشدند و من احساس میکردم که گویی چشمهایم از درون، با فشار و به صورت بریده بریده از حدقههای خود خارج میشدند. جریان برق به حداکثر خود رسیده بود و رنج و درد من نیز بههمان اندازه. مانند پیشخانی بود و من تصور میکردم که آنها نخواهند توانست بیشتر آزارم دهند. ولی من شنیدم که ایر… به آن دیگری که دینامو را در دست داشت، میگفت: «با ضربههای کوچک. یواشش کن و بعد دوباره زیادش کن.» احساس کردم که شدت درد کاهش پیدا کرد، گرفتگی عضلات که تمام بدنم را سفت میکرد کم شد و ناگهان در حالیکه آن دیگری که دسته دینامو را تا حداکثر آن میچرخاند حس کردم جریان برق مرا دوباره چهار شقه کرد. برای فرار از این افتهای ناگهانی و افزایشهای تند و تیز شروع کردم سرم را با شدت به زمین بکوبم و هر ضربه آن برایم آرامش بههمراه میآورد. ایر… در نزدیکی گوشم فریاد میزد: «سعی نکن خودت را بیهوش کنی. موفق نخواهی شد.»
سرانجام، آنها کارشان را متوقف کردند. ولی در برابر چشمانم، هنوز نقاط نورانی به جنبوجوش مشغول بودند و در گوشهایم صدای چرخ دندانپزشک انعکاس داشت.
پس از لحظهای، من هر سه نفرشان را تشخیص دادم. شا… گفت: «خب؟» پاسخی ندادم. ایر گفت: «خدای من» و با تمام نیرویش یک سیلی در گوشم خواباند.
شا… که آرامتر مانده بود گفت: «گوش کن. به چه دردت میخوره؟ تو نمیخواهی چیزی بگی پس ما میرویم سراغ همسرت. فکر میکنی او بتونه مقاومت کنه؟ بهنوبه خودش، ایر… بهطرف من خم شد و افزود. «تو فکر میکنی که بچههایت چون در فرانسه هستند، در پناهند؟ هر زمان که میلمان بکشه، میآریمشون اینجا.»
در این کابوس، فقط دیگر بهسختی قادر بودم تهدیدهایی را که میبایست جدی گرفت و آنهایی را که «خالیبندی» بودند، از هم تفکیک کنم. فقط میدانستم که آنها قادرند همسرم ژیلبرت را شکنجه کنند. بههمان صورتی که گابریل ژیمنز، بلانش موان، الییت لو و زنان جوان دیگری را شکنجه کرده بودند. بعدها، در یافتم که آنها حتی خانم توری (همسر یک بازیگر معروف رادیو الجزیره) را، در جلوی همسرش شکنجه کرده بودند تا او را مجبور به حرف زدن کنند. من میترسیدم که آنها ترس و وحشت مرا از این اندیشه که مبادا تهدید خود را عملی کنند، دریابند ولی با تسلیخاطر شنیدم که یکی از آنها میگفت: «به تخمشه. هیچی براش مهم نیست.»
آنها مرا به حال خود رها کردند. ولی این اندیشه که هر لحظه ژیلبرت میتوانست بسته شده به تخته شکنجه در برابرم ظاهر شود، نمیتوانست رهایم کند.
کمی بعد، شا… با یک تکاور دیگر پدیدار شد. آنها بار دیگر مرا به برق متصل کردند و از آنجا بیرون رفتند. حالا دیگر بهنظرم میآمد که دائما میرفتند و میآمدند و فقط چند لحظه کوتاه راحتم میگذاشتند که انرژیم را باز یابم. من شا… را میدیدم که سیم برق را روی سینه ام به این ور و آن ور میبرد در حالی که دائما همان پرسش را بهصورت مقطع تکرار میکرد: «شب ـ پیش ـ از ـ دست ـ گیر ـ یت ـ را ـ ک ـ جا ـ گذر ـ اندی؟» آنها تصویر یکی از رهبران حزب را که تحت تعقیب بود به من نشان دادند: «او کجاست؟» من به شا… نگاه کردم که این بار ایر… او را همراهی میکرد. او در لباس غیرنظامی بود. و بسیار شیکپوش مینمود. چون من سینهام را صاف کردم، از من فاصله گرفت و گفت: «مواظب باش. الان تف میکنه.»
آن دیگری گفت: «خب چی میشه مگه؟»
«من دوست ندارم. بهداشتی نیست.»
عجله داشت و میترسید کثیف بشه. ایستاد و خود را برای بیرون رفتن آماده کرد. فکر کردم که میبایست به یک شبنشینی میرفت و بنابراین نتیجه گرفتم که حداقل یک روز دیگر از زمان دستگیری من گذشته بود. و من ناگهان از فکر اینکه این انسانهای خشن نتوانسته بودند بر من پیروز شوند، احساس خوشبختی کردم.
ایر… نیز از آنجا بیرون رفت. ولی من مدت زیادی تنها نماندم. به درون آن سلول نیمه تاریک، یک مسلمان را هل دادند. درِ باز سلول یک لحظه شعاعی از نور را به درون تاباند و من توانستم شبح او را حدس بزنم. او جوان بود و لباس درستی بر تن داشت. به دستهایش دستبند زده بودند. او کورمال کورمال به جلو آمد و در کنار من قرار گرفت. هر از چند گاهی بدنم به لرزه میافتاد و من در حالیکه ناله میکردم ناگهان از جایم میپریدم؛ تو گویی که شکنجه با برق هنوز مرا دنبال میکرد. او احساس کرد که من میلرزم و کتم را برداشت و بر روی شانههای یخ زدهام انداخت. او به من کمک کرد تا بر روی زانوانم قرار گیرم و رو به دیوار ادرار کنم و سپس مرا یاری رساند که روی زمین دراز بکشم. او به من گفت: «استراحت کن برادر، استراحت کن.» تصمیم گرفتم به او بگویم: «من آلگ، مدیر سابق “الژه رپوبلیکن” هستم. اگر توانستی، در بیرون از اینجا بگو که من در این جا کشته شدم.» ولی میباید تلاش ویژهای میکردم که فرصت نیافتم. در ناگهان باز شد و شنیدم یک نفر در راهرو گفت: «اینو چرا انداختند اینجا؟» و او را بردند.
کمی بعد، باز هم وارد شدند. این بار دو تکاور بودند. نور یک چراغ قوه را روی صورتم انداختند. من در انتظار ضربه خوردن بودم. ولی آنها به من دست نزدند. من کوشیدم آنها را ببینم ولی فقط صدای یک جوان را شنیدم که میگفت: «این وحشتناک است، این طور نیست؟» و آن دیگری پاسخ داد: «بله، وحشتناک است.» و آنها آن محل را ترک کردند.
سرانجام، چراغها را روشن کردند. دو مرد از گروه ایر… در آنجا قرار داشتند. «هنوز چیزی نگفته؟ نگران نباش! پنج دقیقه دیگه شروع به حرف زدن میکنه.» «آه! اون داستانتو به ستوان گفتی؟» «آره.» من متوجه شدم که قرار است مورد شکنجههای جدیدی قرار گیرم.
ایر… در پشت سر آنها پدیدار شد. روی من خم شد، مرا از زمین بلند کرد و پشتم را به دیوار چسباند. کتم را باز کرد و در برابر من قرار گرفت در حالی که به کمک پاهایش، پاهایم را جدا از هم روی زمین محکم نگه میداشت. از جیب لباس متحدالشکلش یک جعبه کبریت بیرون آورد، یک کبریت بیرون کشید، آن را روشن کرد و به آهستگی آن را در برابر چشمانم گرداند تا ببیند آیا شعله آتش را دنبال میکنم یا نه و آیا میترسیدم؟ سپس باز هم به کمک کبریتها، شروع به سوزاندن نوک یک سینهام کرد، سپس نوک سینه دیگرم را. خطاب به یکی از معاونانش گفت «تو شروع کن.» او مشعلی از کاغذ را که قبلاً آماده کرده بود به آتش کشید، با آن کف پاهایم را داغ کرد. من تکان نخوردم و کوچکترین صدایی از دهانم بیرون نیامد. من دیگر حساسیتم را نسبت به درد از دست داده بودم. در حالی که ایر… مشغول سوزاندن من بود، میتوانستم بدون مژه زدن به او نگاه کنم. ایر… که عصبانی شده بود به زیر شکمم میکوفت. فریاد میزد: «تو دیگه مرخصی. مرخص. میشنوی چی میگم؟ حرف میزنی؟ آره یا نه؟ خیلی دلت میخواد که فورا بکشمت،هان؟ ولی هنوز تموم نشده. تو میدونی که تشنگی چیه؟ تو میری که از تشنگی سقط بشی!»
جریان برق، زبانم، لبهایم، گلویم را خشک، زبر و سخت، مانند چوب کرده بود. ایر… حتماً میدانست که شکنجه با برق تشنگی تحملناپذیری را ایجاد میکند. او کبریتها را به کناری نهاده بود و در دستانش یک بطری و یک ظرف رویی گرفته بود. «دو روز است که چیزی ننوشیدهای. چهار روز دیگر پیش از آن که سقط بشی. چهار روز خیلی طولانیه. تو شاشت را خواهی لیسید.» در جلوی چشمانم یا در کنار گوشم، او باریکهای از آب را در بطری جاری میساخت و تکرار میکرد: «حرف بزن و خواهی نوشید … حرف بزن و خواهی نوشید.» به کمک لبه بطری، او لبهای مرا کمی باز کرد. او در بطری فقط به اندازه یک بند انگشت مایع گذاشته بود و من آب تازه را در ته بطری میدیدم که تکان میخورد ولی نمیتوانستم حتی یک قطره از آن را بنوشم. در نزدیکی صورتم، ایر… به تلاشهای بیهوده و توانفرسای من میخندید. او شوخیکنان گفت: «به بچهها بگویید بیایند شکنجه تانتال (۲۸) را ببینند.» تکاوران دیگری در چارچوب در پدیدار شدند و با وجود حالت گیجیای که در آن دست و پا میزدم، سرم را بلند کردم و برای آن که درد و رنج خود را در برابر این وحشیها به نمایش نگذارم، از نگاه کردن به آب سر باز زدم.
ایر… گفت: «اون قدرها هم رذل نیستیم. به تو کمی آب خواهیم داد.» او بطری آب را که تا لبه آن پر بود به لبهای من نزدیک کرد. یک لحظه تردید کردم. ایر… در حالی که سر مرا به عقب حرکت میداد، پرههای بینیام را بههم فشرد و محتوای بطری را در دهانم خالی کرد. آب بهگونه وحشتناکی شور بود.
بار دیگر برنامه قطع شد: دقیقهها یا ساعتها. و کاپیتن دو… بهنوبه خود پدیدار شد. به همراه او، لو…، ایر… و آن چترباز بلند قدی که در سانسهای چهارشنبه شرکت کرده بود. آنها پشت مرا به دیوار چسباندند و لو…. انبرها را به گوش و انگشت من وصل کرد. پس از هر تکانی من از جای خود میپریدم ولی از آنجایی که همانند یک دستگاه مکانیکی نسبت به درد بیاعتنا شده بودم، فریاد نمیزدم. کاپیتن دو… علامت داد که برنامه را قطع کنند.
او که روی یکی از بستهها نشسته بود با صدایی بسیار ملایم که با آهنگ صدای دیگران، با فریادهایشان که هنوز در گوشم قرار داشت، مغایر بود سخن میگفت. او درباره موضوعاتی سخن میگفت که ظاهراً بیاهمیت بود و بدون رابطه با پرسشهایی بود که از ابتدا سرم را با آنها میکوبیدند. بین موضوعات گوناگون، او میپرسید آیا شمار زیادی از نشریات عضو فدراسیون مطبوعات شدهاند. بدون هیچ شکی به او پاسخ میدادم ولی با تلاش میتوانستم لبهای خشک و سخت شدهام را به حرکت درآورم و از گلویم فقط نفسی بدون صدا بیرون میآمد. با زحمت زیاد میکوشیدم عنوانهایی را بیان کنم در حالی که او دنبال آن را میگرفت تو گویی که آخرین پرسش، از پرسشهای دیگر سرچشمه میگرفت. «و اودن، او رفیق خوبی است، این طور نیست؟» این پرسش اخیر مانند علامت خطری بود: من فهمیدم که با شگرد پرسشهای متوالی، او میخواست مرا به آنجا بکشاند که درباره آنچه مورد توجه اوست سخن بگویم. در گیجیای که ضربات و شکنجهها مرا فرو برده بودند، یک اندیشه برای من روشن باقی مانده بود: هیچ به آنها نگویم و در هیچ موردی به آنها کمک نکنم. دیگر دهانم را باز نکردم.
همزمان، دو… آرامش خود را از دست داد: از جای خود برخاست و با هریک از دستان خود به نوبت مرا سیلی زد. سر من با ضرباهنگ سیلیها، از این سو به آن سو پرتاب میشد ولی من نسبت به آن بیاعتنا شده بودم تا حدی که هنگامی که دستش بر صورتم فرود میآمد، دیگر چشمانم را نمیبستم. سرانجام او کارش را متوقف کرد و خواست که آب بیاورند. ایر… گفت: «جناب سروان، قبلاً آن را امتحان کردهایم.» با وجود این، کاپیتن دبه و بطری را که به سمت او دراز کرده بودند، گرفت. مانند سروان پیش از او، در مقابل چشمانم، شروع کرد آب را از این ظرف به آن ظرف بریزد، بطری را به لبانم نزدیک کرد بدون این که بتوانم از آن بنوشم و سپس در حالیکه از نبود واکنش من ناامید شده بود ـ چون من کوچکترین تلاشی برای نوشیدن نمیکردم ـ او بطری را روی زمین گذاشت. من به پهلو بر روی زمین افتادم و در این افتادنم بطری را واژگون کردم. ایر… گفت: «باید زمین را خشک کرد مبادا که شروع به لیسیدن کند.»
دو… که دور شده بود، ایر… جای او را گرفت و با صدای تیزش در حالیکه روی من خم شده بود، شروع به فریاد زدن کرد: «دخلت در اومده. این آخرین شانسته. آخرین شانست. کاپیتن برای همین آمده بود.» یک چترباز که با لو… وارد شده بود، در گوشهای چهار زانو نشسته بود. او هفتتیرش را از جلدش بیرون آورده بود و در سکوت کامل بهگونه آشکاری آن را آزمایش میکرد تو گویی میخواست ببیند آیا همه چیز سر جایش است یا نه، سپس مثل کسی که در انتظار فرمانی باشد آن را روی زانوانش میگذاشت. در تمام این مدت، لو… مرا به الکتردهای دینامو وصل کرده بود و با ضربههای کوچک ولی بدون این که به اثرات آن باور داشته باشد، دینامو را بهکار میانداخت. با هریک از ضربهها من از جایم میپریدم؛ باوجود این، من نگران چیز دیگری بودم. بهنظرم میآمد که که یک انبردست بسیار بزرگ را که دور و برش نوارهای کاغذین وجود داشت روی زمین نزدیک دیوار قرار داده بودند. میکوشیدم شکنجههایی را که در انتظار من است تصور کنم. فکر کردم که با این ابزار آنها میخواهند ناخنهای مرا بکشند. از خودم در شگفت شدم که بیشتر از اینها احساس ترس نمیکنم. و از این که دستهایم فقط ده ناخن دارند، احساس اطمینان میکردم. همین که چراغ را خاموش کردند و در را بستند، تا دیوار خزیدم و متوجه شدم که «انبردست» در واقع فقط یک لوله فاضلاب بود که از آجرها بیرون زده بود.
از آنجایی که تب مرا از واقعیت بیرونی بهدور میبرد، اندیشیدن برایم هر لحظه دشوارتر میشد. ولی آگاه بودم که آنها نمیتوانستند خیلی جلوتر بروند. بخشهایی از مکالمات قدیمی از مغزم میگذشت: «بدن انسان نمیتواند تا بینهایت مقاومت کند. لحظهای میرسد که قلب از کار میافتد.» بههمین شکل بود که جرگری، رفیق جوان ما، دو ماه پیش در یک سلول ویلا اس… مکان برهسبزهای کاپیتن فاو… تلف شد.
هنگامی که پس از لحظهای طولانی، در سلول بار دیگر باز شد، ایر… بههمراه دو افسر دیگر که هرگز آنها را ندیده بودم، وارد شدند. در تاریک روشن سلول، یکی از آنها جلوی من چمباتمه زد و مانند کسی که بخواهد به من اطمینان دهد، دستش را روی شانه من گذاشت: «من آجودان ژنرال ام… هستم.» او در واقع سرگرد ما… بود. «برایم زجرآور است که شما را در این حالت ببینم. شما سی و شش سال دارید. برای مردن، بسیار جوان هستید.» او به طرف دو نفر دیگر چرخید و از آنها خواست خارج شوند و توضیح داد: «او میخواهد با من تنها حرف بزند.» در که بسته شد، ما دو نفر تنها ماندیم: «شما میترسید که بفهمند شما حرف زدهاید؟ هیچکس چیزی نخواهد فهمید و ما شما را تحت حمایت خودمان میگیریم. هرچه میدانید بگویید و من همین الان میدهم شما را به بهداری منتقل کنند. هشت روز دیگر شما با همسرتان در فرانسه خواهید بود. ما به شما قول میدهیم. وگرنه شما ناپدید خواهید شد.»
او در انتظار یک پاسخ بود. تنها پاسخی که به فکرم رسید به او دادم: «مهم نیست!»
او به سخن ادامه داد: «شما بچه هم دارید. من شاید بتوانم آنها را ببینم. میخواهید به آنها بگویم که پدرشان را شناختم؟ … خب؟ شما نمیخواهید حرف بزنید؟ اگر من از اینجا بروم، آنها بازمیگردند. آنها کارشان را متوقف نخواهند کرد.»
من ساکت باقی ماندم. او از جایش برخاست ولی پیش از ترک محل، افزود: «آنچه برایتان مانده، این است که خود را بکشید.»
من شنیدم که با آنهایی که در راهرو مانده بودند چند کلمه ردوبدل کرد: «از ده پانزده سال پیش در مخ آنها این مطلب را چپاندهاند که اگر دستگیر شدند، نباید چیزی بگویند. و هیچ کاری نمیشود کرد که آن را از مغزشان بیرون کشند.»
احساس میکردم که به پایان یک مرحله رسیدهام: در واقع، چند لحظه بعد، دو تکاور وارد شدند. آنها دستهای مرا باز کردند و به من کمک کردند که بایستم و سپس در حالیکه مرا نگهداشته بودند، تا ایوان همراهیم کردند. هر دو یا سه پله میایستادند تا به من فرصت بازیافت تنفس بدهند. در حال گذر، تکاوران دیگری که با ما در پلکان یا پاگردها برخورد میکردند مزه میپراندند. «باید اونو حمل کنین؟ اون که نمیتونه به تنهایی حرکت کنه، نه؟» یکی از دو نگهبان مثل این که بخواهد پوزش بطلبد، پاسخ داد: «آخه دوازده ساعت پشت سرهم خورده.» ما سرانجام تا ساختمان دیگر پایین رفتیم.
(۲٨) مربوط به افسانههای یونان باستان: زئوس خدای خدایان، پسرش تانتال را محکوم کرد که تا آخر زمان گرسنگی و تشنگی را تحمل کند. بدین صورت، هربار که تانتال به میوه یا چشمه آبی نزدیک میشد، میوه به سنگ تبدیل میشد و چشمه ناپدید میگردید.