سیمرغ سیمین تن رویا های من
نوشتهی محمد عثمان نجیب
بخش چهارم
اگر انسان مرتبت عالی انسانی اش را نه یابد و امر بزرگ دلیل خلقت خود را درک نه کند، فرایندی جزء خجلت و شرمساری نزد مالک هستی و نیستی نه دارد. هیچ چیزی بالاتر از شناخت دردمندی انسان، انسان را به مدارج شناخت خودش و مراقبه به خودش و ماحولاش نه می سازد.
انسان دردمند است که با درک و احساس درد جانکاه رسیدن به دوست دست و پنجه نرم می کند تا بتواند گامی در راه درگاه خداوند درد نهد و به آن نزدیک شود. آن درد درد جسمانی نیست که روح ترا گزندی نه رساند، آن درد، درد روحانیست که اگر اش مداوا نه کنی لحاظ نه دارد بر عکس جسم ترا هم میگزد. اگر درد روحانی در انسان رخنه کرد، دردیست چنان رسیدن از شهر طفولیت به بلاد بلوغیت و از تن با عطالت و از روح با جهالت به حضور عقلانیت.
حالا که مالک و صاحب عقل ما را ملزم به رعایت عبودیت از خود کرده، چیگونه است تا از خود بیگانه شویم و به شناسایی ما مهر ناشناسایی زنیم و راه مان را برای رفتن سوی پرتگاه منجلاب سوزان بی خردی و بی باوری به حقیقت بالاتر از حقایق زمین و زمان هموار سازیم. زهی انسان، زهی مسلمان، زهی وسیلهی امتحان، چنگ به بیراهه زدی و سر از سراب کذاب و مذاب به در نه آوردی تا بدانی قدرتی والاتر از تو و هر چیز و هر کس دیگر است و هوش دارت داده است که واعتصموبحبل الله… او یعنی مالک ن والقلم و ما یستطرون امر به تحریر و ترتیب صورت حساب تو کرده و در روز بازدهی حساب مثقاله ذرة خیراً یره و مثقاله ذرة شراً یره از تو را می پرسد.
روز حساب یعنی گداختن در کورهی آتشین خشم او اگر نه توانی به خود آیی و به کاروان به دست آوردهگان و ما اوتیه کتابی بیمینی نه شوی.
انسان در عالم ظهور، مطهر و پاک مادرزاد است، اما رشد او در عالم تربیت دنیایی پسا حضور نتیجهی آموخته های ماحول انسانی اوست. آن ماحول را در هر جای این دنیا باید انسانی ساخت و بر آن مهر و عاطفهی انسانی داد و در پی آن نه بود که کار، کار کیست؟ خصیصهی خردورزی مرد و زن نه به سن و سال که بسته به درجهی خردگرایی اوست.
چرا نه می دانیم که این ابهت و جلال و آن قدرت بی پایان و بی زوال و آن عظمت لامکان در ید قدرت اوست، آفریدگاری که ما را از بدی ها نهی و امر به نیکی ها میکند. او انسان را انسان آفرید و انسان را چه عاشقانه برای عبادت خودش آفرید. چی شد که از گذر گاه های خطیر روزگار عبور مان داد و ما نه دانستیم و در پیوند انسانیت ز خود بیگانه شدیم. ما چنان فرشتهگان نماد حیا و حضور با صلابت بودیم که خالق ما کائنات و همه خلایق دیگر را به خدمت ما گماشت، ما باورمند اصول اوستیم یا شهروندان شهر گناه؟ ما جهان را یک سره بهتر زخود نه کردیم، انسان را همه ز خود بیخود کردیم چون خود مان با خود نه بودیم.
موج دیگر گناه ما گرانسنگی نه دانم کاری هایی ما بود و است که ما را در خواب غفلت نگهداشت و بیدار نه شدیم تا هوشیارتر باشیم.
و ای بدبختی های نگونسار هستی من ترا سیمرغ سیمین تن رویا های مان می دانستم و حالا هم
میدانم، مگر تو چی دانی که چی لحظه هایی در سکوت… به سر بردم و ترا در آیینهی دل و دیده و خرد و ذهن ام تصویر کردم. چرا؟ نهگذاشتی از بالی به بالی و از سالی به سالی نیکی را بیاموزیم و عشق پاک سیمین تن خود را در عالم رویا هم به آغوش بکشم.
ای نفس طاغوتی بگذار با نیکی ها بال پرواز بگشاییم، بگذار فروتن باشیم و عیاری داشته باشیم.
گلایهیی من از تست ای زندهگی که گنهکارم کردی و عقده آلودم کردی و مادی پرست ما ساختی چرا ؟
من در سه ده سال پیش انسان بودم و به جزء عاطفه و معنویت چیز را ارزش نه می دادم.
عشق و احساس من و بیان من پس از خدای من سیمرغ سیمین تن من و آهو چشمان من بود و آغاز عشق که احساس آدم را با خود می برد، لحظات و دقایق اولین گام ها در راه دل سپردن به معشوقه است و من در شب ماندگاری دل به سیمرغ سیمین تنی دادم که فروغ دیده گاناش قرار از کف من ربود و قلم در دستان من نوشت:
سی سال و اندی پیش!
لحظهیی در سکوت همیشهٔ زندهگی ام ارمغانی از سرازیر شدن مروارید های سپید هستی بخش بود.
لحظهیی در دنیای بیباور هستی ام آبستن و شگفتن غنچه هایی در باغستان خشکیدهی من بهاری آورد و ناماش را عشق گذاردم.
نمیدانم؟ این عنوان برای او و برای دوست داشتنش کمتر است و بی بها، یا که مأنوس و دلانگیز.
پنداشتم او جدا از کسانی است که برای عشق آفریده شده اند، عشق که مفهوم عام گشته است.
پس او را باید آفتاب روشن و رخشان زندهگی خطاب کرد. هر چند او در دنیای بی خبری است.
شاخهٔ مغرور و سرکش که چون توفان، شهری را در توفانزای خود قرار داد و یک تن دلی را چون الهام آفریده شده از سوی خداوندگار عشق در اسارت گرفت.
او، با سیمای دلاویزش نخستین آیت تراوش احساسم نسبت دوست داشتن آفتاب شد، بیاناش جضور واژه های بی پایان ستایش عشق را در ذهنم استوار ساخت.
عشقاش دیریست و دیرگاهی که به من اثرمند شده، اثری به بزرگی جهان برایم نهاده و امیدی به پیمانهی بیمانند برایم بسته.
خداوند در امانش نگهدارد
او را که امانگاه عشق من شد
و اما او …
نمیدانم؟ چی خواهد کرد