آخر ای مرد حماقت پیشهی دور حجر
از درخت باغ تحصیلت نمی چینی ثمر؟
چون عجوز افتیدهی در لای انبار فساد
از عقیمی کی صدف زاید ز دل نقد گهر
تو نمک سودی به زخم سینهی میهن پرست
در تبانی با شیاطین بستهیی محکم کمر
سکته رانی کشتی بشکستهی دریای تند
ناخدا در ژرف گردابی ز دنیا بی خبر
در لجنزار خیالاتت تعقل منفعل
هم تبار هتلری از چشم و گوشی کور و کر
ریشهی انسانیت از باغ انسان می کشی
فکر فرسودت برون ناید اگر زین رهگذر
نقد سود پافشاری جز زیان ناید به کف
آتش نمرود گردد شعله ور بار دگر
چون سپند روی مجمر خیز بیجا میزنی
بیتو گردد بستر میهن حریم بی خطر
جغد شوم کاخ را آهنگ سوز و ساز نیست
خنجر تیز حوادث برکند زآن بال و پر
ما و افغان چون دو مغز در یک لفاف آسودهییم
میتوانی تا جدا سازی به زوبین یا تبر؟
قرن خر بگذشت ای بیدادگر در عصر ما
رو مگردان از تعصب پشت سر بار دگر
حرف با دل آشنا فرخاری باشد دلنشین
حرف بیجا جنگ را سازد به هرجا شعله ور