آیینه
همنشین گُلرخان بودم در ایام شباب
«بعداز این من خدمت آیینه سازان میکنم »
ناز هر گُلبن کشم تا میهنم گُلشن شود
هر کجا خاریست او را قفل و زندان میکنم
آبها جاری کنم در بیخ نرگس جویوار
بیخ خار هرزه را چون آتشستان میکنم
میکشم با داسِ نفرت خارِ دونِ سفله را
من عناد خویش آشکارا و پنهان میکنم
بس جفا دیدم ز خارو ، آه من آتش گرفت
همچو شمس الدین تبریز ، ماهی بریان میکنم
یاد او آتش به جان و خانه قلبم زند
گه در فریاد و گاه در گریه توفان میکنم
روزگارانِ شباب ناید دگر ، اکنون بیاب
در غروب زنده گی از صدق ، دُکان میکنم
محنت و دوری جانان شور در جانم فگند
جان خود را بعد از این ، در رهش قربان میکنم
سر دهم در راه میهن ، جان دهم در راه دوست
چون« زریری » پهلوان ، دشمن هراسان میکنم
تا سراسر لاله روید در دیاران شما
خدمت بَرنا و پیر و نو جوانان میکنم
صورتِ زیبای راستی ، جوهر انسان بود
من روان خویش در آیینه کتمان میکنم
من غلامِ فقرم و بازوی مردِ تیره بخت
در ره صدق و « وفا » با جمله پیمان میکنم
عبدالله وفا
31-05-2014
ویانا – اتریش