کهن افسانه ها

رسول پویان برآمد آفـتاب از مشـرق دل در سحـرگاهان شب یلـدای تار…

مهدی صالح

آقای "مهدی صالح" با نام کامل "مهدی صالح مجید" (به…

جنگ های جدید و متغیر های تازه و استفادۀ ی…

نویسنده: مهرالدین مشید تعامل سیاسی با طالبان یا بازی با دم…

                    زبان دری یا فارسی ؟

میرعنایت الله سادات              …

همه چیز است خوانصاف نیست !!!

حقایق وواقعیت های مکتوم لب می کشاید  نصیراحمد«مومند» ۵/۴/۲۰۲۳م افغانها و افغانستان بازهم…

مبانی استقلال از حاکمیت ملی در جغرافیای تعیین شده حقوق…

سیر حاکمیت فردی یا منوکراسی تا به حاکمیت مردمی و…

نوروز ناشاد زنان و دختران افغانستان و آرزو های برباد…

نویسنده: مهرالدین مشید طالبان در جاده های کابل پرسه می زنند؛…

زما  یو سم تحلیل چې غلط؛ بل غلط تحلیل چې…

نظرمحمد مطمئن لومړی: سم تحلیل چې غلط ثابت شو: جمهوریت لا سقوط…

کابل، بی یار و بی بهار!

دکتر عارف پژمان دگر به دامنِ دارالامان، بهار نشد درین ستمکده،یک سبزه،…

ارمغان بهار

 نوشته نذیر ظفر. 1403 دوم حمل   هر بهار با خود…

چگونه جهت" تعریف خشونت" به تقسیم قوای منتسکیو هدایت شدم!

Gewaltenteilung: آرام بختیاری نیاز دمکراسی به: شوراهای لنینیستی یا تقسیم قوای منتسکیو؟ دلیل…

تنش نظامی میان طالبان و پاکستان؛ ادامۀ یک سناریوی استخباراتی

عبدالناصر نورزاد تصور نگارنده بر این است که آنچه که میان…

بهارِ امید وآرزوها!

مین الله مفکر امینی        2024-19-03! بهار آمــــد به جسم وتن مرده گـان…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

نویسنده: مهرالدین مشید قسمت چهارم و پایانی شاعری برخاسته از دل تبعید" اما…

سال نو و نو روز عالم افروز

 دکتور فیض الله ایماق نو روز  و  نو  بهار  و  خزانت …

میله‌ی نوروز

یاران خجسته باد رسیده‌ است نوبهار از سبزه کوه سبز شد…

تحریم نوروز ، روسیاهی تاریخی طالبان

                 نوشته ی : اسماعیل فروغی        در لیست کارنامه های…

طالب چارواکو ته دريم وړانديز

عبدالصمد  ازهر                                                                       د تروو ليموګانو په لړۍ کې:           دا ځلي د اقتصاد…

    شعر عصر و زمان

شعریکه درد مردم و کشور در آن نبوُدحرف از یتیم…

مبارک سال نو

رسول پویان بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد دم افـراطیت…

«
»

غزال

زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .

ز . مراد

اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور  به خودکشی  و خودسوزی شده  و به زندگی خود خاتمه داده اند.

قسمت هفتم:

خود سوزی

 

بار تحقیر ، طعنه ، کنایه و اهانت  از طرف  برخی  اعضای فامیل ، بخصوص زن برادرش به اندازۀ سنگین بود که غزال را به چنان ناامیدی گرفتار کرد که گرایش به خودکشی در او بالا گرفت و مقاومتش را در برابر مشکلات ضعیف نمود . میل  به  ادامۀ زندگی و تلاش  برای بدست آوردن اطفالش از وجودش رخت بربست و سرانجام در اعماق قلبش گم شد . زنی که با تلاش های پیگیر میخواست اطفالش را دوباره  تصاحب  کند و زیر مهر مادری آنها  را  بزرگ نماید و حاضر به هر نوع عذر و استفاده  از هر  وسیله یی  بود ، به  یکباره شکست را در این راه پذیرفت . گرایش  به خودکشی بر وجودش مستولی  شد و از او موجودی دیگری  ساخت . پندهای دلسوزانه و مملو از محبت مادرانه یی را که در مدت  زمان  فرار از خانه از مادرش ، شنیده  بود و همیشه  فکر میکرد که همین حرفهای مادر است که برایش قوت قلب  میدهد ، از یاد بُرد.

غزال در روزهای اخیر چنان حرکاتی از خود نشان  میداد که گویی دنیا برایش به آخر رسیده  است . مادرش  زیاد متوجه حرکاتش  بود و تشویش داشت که مبادا او به زندگی  خود خاتمه  دهد . چنانچه  یکی از روزها  زمانی  که خانم برادرش  برایش کنایه ها  گفت و از جانب دیگر روز قبل  ماما و خاله اش  از طرف صمد بازهم جواب رد آورده بودند، به آشپزخانه رفت و کارد را برداشت که در قلب خود  فرو برد . ولی  مادرش به جانش  رسید و کارد را از دستش گرفت و برایش گفت:

ـــ دخترم ! این کارد باید در قلب صمد دیوانه فرو رود. ما باید قبل از مردن تو مرگ او را ببینیم. او باید به جزای اعمال خود برسد. او سبب این همه دردها، بدبختی ها و رنجهای تو گردیده است . آخر تو این چنین ناتوان شده یی؟

غزال با سکوت  کارد را بر جایش  گذاشت و آرام  از  آشپزخانه  به اتاق خود رفت و در چرت و فکر فرو رفت . او فکر می کرد که در آتش سوزان جهنمی میسوزد . باز خوانی  فرار از  خانۀ شوهر ، گذاشتن  دو طفل  نزد  شوهرش، آبروریزی  خانواده اش ، بخصوص  پدرش که  صاحب  نام نیک ، آدم شریف و پرهیزگار بود ، مانند سوزن به قلبش فرو می رفت.

در روزهای  اخیر ، چهرۀ  غزال  رنگ پریده ، زیاد لاغر  و مریض  به  نظر می آمد . یکی از روزها که موهای بلند و مواجش روی  بالش رها گشته  بود و دست  ضعیف  خود را روی  پیشانی اش  گذاشته و چشمانش اشکبار  بود، وقتی مادرش بطرفش نگاه کرد با خود گفت:

«دخترم زیاد دلتنگ و ناامید شده است. غم و اندوه دوری ازاطفال بی حوصله اش ساخته است . او ، خود را  در این روزها  کاملاً  از جگرگوشه هایش جدا می بیند و امید خود را از دست داده است.»

در همین خیالات مادرش، غزال آهسته گفت:

ـــ مادر ! من بدون آنها دیگر قادر به زندگی نخواهم شد.

یکی از شبها  زن برادرش  برایش زیاد طعنه و کنایه  گفت . او آرام و ساکت از جا برخاست و به اتاق خود رفت . در بستر دراز کشید و با خود اندیشید:

« یا تا اخیر عمرم باید  نیش زبان و نگاه های  تحقیرآمیز و کنایه ها  و طعنه های زن برادرم  را  تحمل  کنم و دم  برنیاورم ، یا  باید  به زندگی خود خاتمه بدهم . شاید همین در تقدیر و سرنوشتم نوشته شده باشد. »

 صبح زمانی که غزال از ادای نماز فارغ شد و مادرش به اتاقش رفت، بخوبی درک  کرد  که او شب سختی  را به صبح  رسانده  است . پلک های  متورم و چشمان سرخش حکایت از یک شب  زنده داری می داد و خمیازه های  پی در پی واضح  نشان  می داد ، که  او شب  نخوابیده  است . رنگش  زرد و پریده می نمود و چشمانش بگودی نشسته بود.

یک روز  خانم برادرش  چند بار برایش گپ های کنایه آمیز زد . غزال هم بعد از زیاد وقت ها جرئت  کرد ، که همرایش  زبان بازی  کند . خانم برادرش  با پُررویی برایش گفت:

ـــ واه  واه ! زنی که حاضر شده از خانۀ شوهر فرار کند و دو جگر گوشه یی خود را رها کند ، کاری که حتی تا امروز جانوران در دنیای وحش  هم نکرده اند و نمی کنند ، چطور برای خود حق می دهد که همرایم زبان بدل کند.

این گپ ها را خانم برادرش چندین بار به رُخش کشیده بود.

در حقیقت  زن برادرش  از موی طلایی رنگ ، جلد سفید  شیری ، قد رسا و اندام لاغر مناسب غزال چون خودش زیتونی رنگ، قد کوتاه و گوشتالو بود، همیشه رنج  می برد که با این همه مشکلات غزال چرا این قدر زیبا و نمکی مانده است.

آن شب ، غزال  نتوانست چشم برهم بگذارد و با ضعف شدیدی که بر او چیره شده بود ، بی خوابی پلک های سوزانش را فرا گرفته بود.

در بستر با قلبش می گفت:

« از دیدگاه فامیلم ، خویشاوندانم ، بخصوص خانم برادرم  من کسی هستم که اطفال خود را  رها کرده  از خانه فرار کرده ام ، اما تنها خدا  این را  می داند که من تا چه حد در مقابل ظلم و خشونت  شوهرم مقاومت  کردم ، تا که توان مقاومت بیشر را دروجودم ندیدم و از لت و کوب و خشونت بی حدش با فرارم خود را نجات دادم … »

او ، تمامی شب را  در بستر خود  با  خواب و بیداری و  باز خوانیِ  گپ های طعنه آمیز خانم برادرش ، که  در مدت چند ماه  شنیده بود و تحمل کرده بود ، بسر رسانید . از  جانب  دیگر دوری از جگر گوشه هایش  جانش  را  به  لب رسانده و زیاد غمگین و بی چاره اش کرده بود. فراق از اطفالش، رنج اش را چند چندان کرده بود. همه جا چهرۀ آنها را احساس می کرد و با هر نفسی گپ های آنها را به یاد  می آورد . تمامی وقت در فکر فرو می رفت و خاطره های از  دوران  کودکی ، نو جوانی ، دوران  مکتب ، دوران  پوهنتون ، نامزدی ، فراغت  از  پوهنتون ، ازدواج ، به  دنیا  آوردن  پسرلی ، مهاجرت ، به  دنیا آوردن بهار ، فرار از خانه …  به یادش می آمدند.

شب بعد ، اعضای خانواده مثل همیشه در کنار هم نشسته بودند . برادرش که در  فامیل  به  خونسردی و ادب  شناخته  شده  بود ، در آن  شب  برافروخته و هیجان زده  به  نظر  می رسید . برادرش  که  هرگز  بدون اجازۀ پدر سخن نمی گفت ، رشتۀ کلام را بدست گرفت و با صدای هیجانی به غزال گفت:

ـــ غزال ! امروز  چرا همراه  خانمم بدون هیچ دلیل  زبان بازی  کرده یی؟

احمق دختر ! چه می خواهی ؟ می خواهی از کار روایی هایت همسایه ها خبر شوند؟

غزال هم مثل همیشه سکوت اختیار نکرد ، آهی کشید به برادرش گفت:

ـــ برادر ! زخم زبان زنت ، بیشتر از زخم شمشیرزهری زهرآگین است . من همیشه در برابر طعنه ها و کنایه های بیجا و بجا اش سکوت کردم . اما او از سکوت همیشگی من سؤ استفاده کرد و طعنه گفتن هایش ازحد بیشتر شد  که کاسۀ صبر مرا لبریز ساخت . من صرف دوستانه برایش گفتم:

ـــ زن برادر ! از من چه می خواهی؟

ولی او در مقابلم با پُررویی گفت، که اوه اوه تو زن فراری حالا این قدر شدی که همراه من زبان بازی می کنی…

سرانجام  در یکی از روزها نیروی  مقاومتش  به آخر رسید و به  ندای پنهان تسلیم  شد . در لحظۀ مناسب  آغازین سپیدۀ سحر ، که هیچ عضو  فامیلش از خواب برنخاسته  بود ، اما چیزی به  برخاستن آنها هم  نمانده  بود ، علیرغم بیخوابی ، کسالت و ضعف شدید از خواب بیدار شد . نفس در سینه اش حبس شده  بود . در همین  وضع که تصمیم به وداع  با زندگی گرفته  بود ، به فکر عکس های  دختر و پسرش  افتاد و بر آن  شد  که  پیش از مرگ عکس های اطفالش را زیر و رو کند و همراه شان درد دل  نماید . صبحی  را به یاد آورد که آنها در خواب عمیق و شیرین بسر می بردند و او گونه های آنها را بوسید و سوگند یاد کرد که شما را دوباره بدست  می آورم و خانه را ترک  کرد . یاد اطفالش چون آتش جانسوز جهنم  در نسیم  ملایم ، قلبش  را  ناآرام و پُر درد  کرد . یاد  آنها  چون خنجر زهرآگین بر زخم هایش و غم هایش  تاثیر نهاد و امیدهایی برای دیدار با آنها برای همیشه در قلبش کشته  شد . بکس لباس را گشود و با  دستان  لرزان و پریشان اش دو عکس را از بکس  بر داشت . در حالی که به عکس های آنها نگاه می کرد با خود گفت:

« اکنون وقتش رسیده که خود را مجازات کنم. »

در یک عکس دخترش پیرهن سرخ بر تن داشت . رنگ سرخ پیرهن  دخترش  زیر انگشتان سپیدش  چون  خون  معلوم  می شد و چنین  می نمود  که  این  خونِ رگ های اوست  که قطره  قطره به  پایان می ریزد.

تصمیم اش قطعی بود و دراین تصمیم نابخردانه هیچ تردیدی به خود راه نداد. قاطع تصمیم گرفته بود که به خطرناک ترین کاری دست بزند و به زندگی خود خاتمه دهد.

هردوعکس  را بار بار بوسید و با اشک های  خود آنها را خیس کرد و باخود گرفت و با خود زمزمه کرد:

« سوگندی  را که شب  با قلبم  بستم ، انجامش می دهم . دیگر از این  زندگی ننگین و خورنده  خود را نجات  می دهم . از این بیشتر توان و قدرت  شنیدن گپ های کنایه آمیز و طعنه گونۀ خانم برادرم را تحمل کرده نمی توانم. فامیلم، حتی برادرم هم در برابر حرف های نیشدار خانمش از من دفاع نمی کنند. »

نا امیدی ، تأثر ، غم و اندوه که تمام وجودش را  فرا گرفته  بود ، از  اعماق قلب مرگ را می طلبید . چند لحظه یاد خاطرات گذشته با آنها را چون  رویأیی زود گذر مرور کرد . بعد ، از بستر خود برخاست ؛ دروازۀ  اتاقش را گشود و با قلب مضطرب و با سینه یی مالامال از نا امیدی پا به حویلی  نهاد . طهارت کرد و نماز خودرا به دربار خدا ادأ کرد. پس ازبجا آوردن نماز صبح، هنگامی که تاریکی شب  در برابر  حملۀ سپیده دم  مقاومت خود را از دست داده بود؛ مثل همیشه دعا خواند اما نه مدت طولانی بلکه کوتاه . گیسوانش  را شانه زد و بعد  راساً  به  آشپزخانه ، که  در یک  گوشۀ  حویلی  قرار  داشت ،  رفت. آرامش اش بکلی برهم خورده  بود و قلب اش  دیوانه وار  می تپید  . دروازۀ آشپزخانه  را  سراسر  گشوده  ماند . هوا ،  خزانی  و شبنمی  بود و رطوبتِ مطبوع داشت.

غزال  زمانی  که  به  پیشواز خود سوزی  بالای دراز چوکی  در آشپزخانه جا گرفت و دید که مرگ در کنارش ایستاده  است ، با خونسردی هول انگیزی به او لبخند زد ، با این همه در آخرین لحظه ها عکس های دختر و پسر  خود را دوباره بوسید، در کنارش گذاشت و پنداشت که قلبش وجودش را با آنها پیوند می دهد . گیلنۀ تیل دیزل  را  برداشت و بالای تمام لباس خود تیل را پاشاند و لحظاتی که چوبک گوگرد را آتش می زد ، بطرف عکس ها نگاه کرد و گفت:

« جگرگوشه هایم ! با تمام تلاش ها موفق نشدم تا شما را نزد خود برگردانم. مرا ببخشید. دیگر توان زنده ماندن را در وجود خود نمی بینم . من  در نه ده سالگی بحال پروانه که بخاطرعشق حاضر به خود سوزی می شد می گریستم. اما امروز من خود حاضرم که بخاطر عشق که به شما  دارم و وصلت  با شما برایم محال شده ، خودسوزی کنم . خدا حافظ تان باشد جگرگوشه هایم. در آن دنیا با هم خواهیم دید . در پناه خدا باشید. »

او به آرامی به عملی کردن تصمیم خود  پیش  می رفت . عذاب وجدان  به او شجاعتی کاذب  داده  بود . او فکر می کرد که  خانم برادرش راست  می گوید کاری  را در  حق اطفالش  کرده  حتی  حیوان  وحشی و جنگلی  این  کار  را نمی کند . یک احساس کاذب بر وجودش مستولی شده  بود و فکر می کرد که قابل مجازات است و باید از مرگ  به هر شکلی و هر صورتی  نه هراسد . با خود گفت:

« به راستی که یگان مادر از آنچه من تصور می کردم ، بعضی وقت ها جبون است ، آن بی غیرتی که من در حق اطفالم مرتکب شده ام ، شایستۀ یک مادر نیست. من باید در برابر تمام خشونت های شوهرم تاب می آوردم، در غیر آن میباید با اطفالم  یکجا فرار  می کردم . گناهی که من مرتکب شده ام شرم آور است و من  زمانی  شکست  خوردم و سرنگون  شدم که  وظیفۀ مادری ام را فراموش کردم . امروز  می خواهم با خودسوزی خود محبت مادری خود را به اطفالم و زن برادرم ثابت بسازم و طعنه و کنایه هایش را که دراین مدت زمان شنیده ام ، از تنم بزدایم. »

بعد ، خود را آتش زد . لحظۀ  بعد صدای دلخراشش  بگوش اعضای  فامیل و همسایه ها رسید.

« الله سوختم ، الله درگرفتم … »

فصل خزان بود . مادر غزال در سپیده دم بامدادی بالای جای نماز نشسته بود و زیر لب دعایی زمزمه می کرد . ناگهان از حویلی صدایی غزال  برخاست که می گفت:

« الله سوختم … »

مادرش به شتاب به حویلی دوید و فریاد زد:

« دخترم ! زود شوید ! زود شوید … »

الله  الله  گفتن غزال و سر و صدای مادرش تمام اعضای فامیل را شگفت زده کرد و همه  با عجله  به طرف حویلی دویدند . فامیل اش غزال را همچو تخته چوبِ  آتش  گرفته  در  صحن  حویلی  دیدند ، که  هر  طرف  می دود و چیغ  می زند ، که سوختم ، درگرفتم …

اشک از چشمان پدرش سرازیر شد . پدرش فریاد زد:

« عجله کنید و او را زود شفاخانه برسانید. »

غزال را عاجل به شفاخانه  رساندند . برادرش  در جلوی  شفاخانه  با گریه و زاری فریاد می زد:

« لطفاً عاجل داکتر صاحب را بیاورید ، وگر نه فرصت زنده ماندن خواهرم از دست می رود . لطفاً عجله کنید. »

طبق معمول ، فامیل غزال غذای شبانه را ساعت هفت شب یکجا  می خوردند. تنها کسی که در بین آنها کم حرف می زد ، غزال بود . او، فقط به سوال های  که متوجه اش می بود ، جواب های  کوتاه  می داد  و در خنده ها ، مزاح ها و گپ های از این  دنیا و آن دنیا سهم نمی گرفت . او زیاد  وقت  می شد ، که  با بی اشتهایی غذا می خورد و غرق خیالات خود، بی توجه  قاشق در دستش در هوا  معلق می ماند . در خانواده  تنها مادرش نا خودآگاه  تکوین و تسلسل افکار اورا از ورای پیشانی وی، همچون درآیینۀ قد نما به  روشنی می خواند و در غیابش برای اعضای فامیل می گفت:

ـــ از طرف غزال  زیاد  تشویش  دارم . می ترسم  بالای  دخترم  کدام  چیزی نشود. از گپ های  زن برادر خود به ستوه آمده است . می ترسم به کدام  کار غلط  دست زند.

بعضی شب ها که از کنایه ها و زهرخندهای خانم برادرش ، به ستوه می آمد، غذا را نا تمام می گذاشت و از جای خود بلند می شد . مادرش می پرسید:

ـــ دخترم ! چرا این قدر کم نان خوردی ؟ کجا می روی؟

غزال  را این  چنین سوال های مادرش  چنان غافلگیر می کرد ، که  تو گویی خودش هم نمی دانست که چرا از جای خود بلند شده است.

ـــ مادر ! به  اتاقم  می روم . زیاد خسته هستم . کمی احساس  سر دردی  هم می کنم.

مادرش در این بهانه آوردن های همیشگی اش ، به مقصد اصلی او که نیازش به  تنهایی  و درد دل  کردن  با خود را  در  وجودش  می دید ، سخت  نگران می شد. آخرین شبی که غزال از جای خود برخاست و به سوال مادرش جواب داد:

ـــ به اتاق خود می روم …

مادرش با محبت برایش گفت:

ـــ خیر بیا دخترک نازنینم که ببوسمیت و استراحت آرام را برایت آرزو برم.

همین که غزال را در آغوش گرفت و به سینۀ خود فشرد ، احساس کرد که او میلرزد و دُب  دُب قلبش شنیده می شود . با تعجب و نگرانی  به او چشم های خود را دوخت و در چشمانش اشک یأس گونه را مشاهده کرد و برایش گفت:

ـــ با حوصله باش دخترم ! دربار خداوند  بسیار بزرگ است . همه  چیز خوب خواهد شد . کوشش کن خوب بخوابی . شب بخیر…

غزال شتابان ، با گفتن شب بخیر خود را  از آغوش مادر پس کشید و به اتاق خود رفت ؛ در را به روی خود بست ؛ چراغ  اتاقش را روشن  کرد و خود را بالای بستر انداخت . اشکها  ژاله  ژاله  بالای رخسارش جاری شد . او سخت رنگ پریده و آرام ، زیر نور چراغ در اتاقی خود که از سکوت و خاموشی به گور می ماند ، آرامیده  بود ؛ نور چراغ ، بستر و پرده های کلکین  را بیرنگ نشان  می داد . او ، به دیوارهای ماتمزدۀ  اتاق نگاه های  معصومانه  دوخته بود. دقایق به دنبال هم سپری می شدند و او بسیار آرام، رنگ باخته و مغموم درخیال و فکر خود غرق بود. ترسش ازاین بود، که اگر مادرش لحظۀ  بیشتر او را به سینه  فشرده  بود ، شاید همه راز نهفته در قلبش افشأ می شد . نور چراغ  چشمانش را آزرد و آن  را دوباره خاموش کرد.

ماه که از پشت کوه ها آرام آرام بالا می آمد، تاریکی شب را پس می زد . چند لحظه بعد برخاست و مقابل کلکین گشوده روبروی گل بته ها که رایحه اش را نسیم ملایم به مشامش می رساند، ایستاد شد . دقایق پشت سر هم می گذشتند و او همچنان در بند یک  فکر  بود ؛ این که پس از این  در مقابل  حرف های نیشدار و طعنه آمیز چند ماهه یی  خانم برادرش  که  تا فعلاً  با حوصله مندی تحمل  کرده  بود ، بیشتر تاب  آورده  می تواند ؟ یا این که  حوصله اش  بسر رسیده است و باید هم از این جهنم خود را برهاند . این مفکوره که به  زندگی خود خاتمه دهد  قدم به قدم  برایش نزدیک می شد و در مغزش جا می گرفت. اما او در مقابل  خود مشکل  بسیار بزرگ  دیگری هم  داشت . آن  سرنوشت  دو کودکش بود؛یک پسر و یک دختر، که او دراین مدتِ که از ظلم و خشونت شوهرش از خانه  فرار کرده  بود و برای بدست آوردن دوباره آنها تمام توان و امکانات خود را بکار انداخته بود ، ولی  نتیجۀ مثبت به دست  نیاورده بود. با وجودی که هوا در این  موسم بسیار ملایم  بود ، اما  برای او بسیار خفقان آور و دلتنگ کننده به نظر می آمد . غزال بعد از دقایق زیاد  دوباره  در بستر خود  دراز کشید . در همین  لحظه حس  کرد که  قدم هایی تا در اتاق او پیش  آمد ، گویی  کسی  بخواهد  لحظه یی  آنجا  گوش  کند که او خوابیده  است یا نه ؟ سپس  تمام اعضای فامیلش در خواب عمیق  فرو رفتند و تنها او با خیال هایش تنها ماند . او تا نا وقت های شب حرف های خانواده ، بخصوص  خانم برادرش را که مدت  چند ماهی که از خانۀ شوهر فرار کرده بود ، شنیده بود، باز خوانی کرد و سرانجام  به  این  نتیجه  رسید ، که  تصمیم  خود  را عملی میکند . بعد کمی خواب به سراغش آمد و خوابش برد .

مادرش از تشویش  زیاد نیمه شب  بیدار شد و برق دستی  را گرفت و با  قدم های آرام  به  اتاق غزال  رفت . همینکه او را چنان زیبا و نزار و رقت بار و رنگ پریده دربسترش به خواب رفته دید، درد شدیدی قلبش را فشرد.پهلویش نشست و با حالت حزن انگیز به حالش اشک ریخت.

غزال ، تقریباً  یکسال را  بین  خوف و رجا ، بین مرگ و زندگی ، بین امید و ناامیدی سپری کرده  بود . به رغم بودنش با والدین ، غم دوری از  کودکانش و هر روز  با شنیدن  خبرها  در مورد  کارروایی های  مردان مسلح طالب که زندگی شان با خشونت ، شقاوت ، لت وکوب و ریختن خون زنان بی گناه و با گناه گره خورده بود ، دچار وحشت ، ترس و دلهره می بود.

طالبان می گفتند:

« بخاطر تأمین عدالت می توان از وسایل گوناگون سود برد . این  وسیله  گاه مرمی ، گاه  شمشیر ، گاه سنگ ، گاه دُره … است . ولی  در دین  ما  بخاطر برقراری عدالت بخشش وجود ندارد. »

شنیدن این گونه  خبرها ، او را به وحشت می انداخت  و هرآن سنگسارش را از جانب آنها نزد خود مجسم می ساخت.

فردا صبح ، غزال  قول و قراری  را که  شب  با قلب درماندۀ خود بسته  بود، عملی ساخت و به خود سوزی دست زد.

کسانی که  با غزال از نزدیک شناخت داشتند ، شهادت می دهند ، که  درعقل، هوشیاری، سرشاری و شعور اوهیچ کمبودی ندیده اند. اما تنها خانم برادرش می گفت  که او  یکبار دیگر هم با خوردن تابلیت ها  دست به  خود کشی  زده بود ، ولی نجات یافت .

خانم برادرش، ازروزهای آخرعمرغزال گپ های شگفت انگیزی قصه میکرد، گپ هایش هرچند آشفته می نماید ، اما مضمون سوال برانگیزی  داشت . ولی کیست که این حرف های  خیال انگیزی را که او سرهم بندی کرده بود، بشنود و او را گرفتار اوهام های شیطانی نداند ؟

داکتران با دیدن سوختگی غزال آهی کشیدند و به فامیل غزال گفتند:

ـــ سوختگی  به درجۀ بسیار بالا است . خطری بسیار زیاد مریض  را   تهدید می کند. ما  تلاش و بنده علاجی خود را می کنیم . پناه به خدا.

بعد از شنیدن گپ های داکتران، رنگ از چهرۀ برادر غزال پرید و گونه هایش سفید گشت.

در واقعیت  در وجود  غزال  زخم های  کنایه ها و طعنه های  خانم  برادرش، پشیمانی و ندامت از کرده اش و غم دوری از کودکانش جای گیر شده بود، به گونه یی  که  پس از مدتی  سراسر وجودش  را فرا گرفت و روزی  رسید که طاقت اش طاق شد و تصمیم به خود سوزی  گرفت . سرانجام  غزال تصمیمی را که گرفته بود، که دیگر این دنیای فانی را باتمام غم و اندوه اش و دردهای جانسوز جدایی از کودکانش را ترک کند . آنگاه بود که با همان پنهان کاری و خاموشی که مدت چند ماه مشخصه یی تمام رفتارش شده بود، گیلنۀ تیل را در آشپزخانه برداشت ، بالای تمام لباس خود پاش  داد و چوبک گوگرد را روشن کرد و به خود سوزی دست زد.

دقایق در سکوت و اضطراب به کندی  گذشت . سرانجام عملیات و پانسمان به انجام رسید. غزال بی هوش بود و چشمان خود را گشوده نمی توانست. داکتر برادر غزال را خواست و برایش گفت:

ـــ ما  تمام  تلاش  خود را به خرچ دادیم و در آینده هم  آخرین تلاش  خود را برای نجاتش ادامه  می دهیم . ولی متأسفانه امیدواری کم  است . شما آمادگی خود را بگیرید.

گونه های برادر غزال دیگر هم سفید تر و زرد تر گشت و دست و پای خود را گم کرد.

دقایق باز هم در سکوت ، اندوه، غم و اضطراب به کندی می گذشت. سرانجام غزال به هوش آمد و چشم گشود . مادر غزال را نیز به شفاخانه آورده بودند. نرس به فامیلش اطلاع داد و گفت که می توانید مریض تانرا ببینید.

زمانی  که فامیلش به داخل اتاق رفتند ، چشمان غزال  قبل از همه به مادرش افتاد . چشم در چشم  مادر دوخت  و دست خود را  که  در ململ  پیچیده  بود، بسویش دراز کرد . مادرش  با چشمان اشک ریز با بوسیدن بار بار رویش با مهربانی برایش گفت:

ـــ دخترم ! از هیچ چیز نترس . دختر دلبندم ! خطر  به خیر گذشت . گل واری جور و صحتمند می شوی.

غزال با تأثر گفت:

ـــ اما من نمی خواهم نجات پیدا کنم. ازاین زندگی بسر آمده ام. چرا مرا نجات دادید؟

مادرش با محبت برایش گفت:

ـــ دخترم ! تو را  ملایکه ها  نجات  دادند . دخترم ! باید  خوشحال  باشی  و شکرگذار خداوند باشی.

غزال به چهار طرف خود  نگریست و به محض دیدن  خانم برادرش ، وحشت زده فریاد زد:

ـــ کار این  زن ظالم  است . من  از دست طعنه های  این زن ، به  خودسوزی مجبور شدم.

نفس در سینۀ برادرش حبس شد . ترس  سراپای  وجودش را  فرا گرفت . به اطراف خود نگاه کرد . دید که به جز از اعضای  فامیلش کسی دیگری نیست. به خواهرش عذرآمیز گفت:

ـــ خواهر عزیزیم ! من جزای زنم را می دهم . اما عذر  می کنم که این گپ ها را به داکتر و نرس ها نگویی . اگر تو این چنین  حرف ها را از  دهنت بیرون آوری، زنم را زندانی می سازند و آبرو و حیثیت خانوادۀ ما  به زمین میریزد. برایت  قول  می دهم  که  من او را  به جزای اعمالش می رسانم . برایت قول می دهم.

دومین روز ، زمانی  که مادرش  پای به شفاخانه  گذاشت ، غزال  را به اتاق عملیات می بردند . مادرش هراسان خود را به دخترش رساند و صدایش کرد. پلک های غزال بهم خوردند و دیده باز کرد و به چهرۀ اشکبار مادر نگاه کرد و می خواست به مادرش چیزی  بگوید . ولی موقع مساعد  نشد و او را داخل اتاق عملیات بُردند.

تمام بدن مادرش از ترس به رعشه درآمده  بود . از فرط ترس که دخترش را از دست ندهد ، گنگه شده بود. هنوز قدرت سخن نیافته بود که نرس نزدیکش آمد و برایش گفت:

ـــ شما  مادر غزال  هستید . تشویش  نکنید . او  جور  می شود . حتماً  جور می شود.

روزی  که غزال  به  خودسوزی دست زد و سوختگی اش به درجۀ بسیار بالا بود ، برای مادرش چاره چه بود ؟ غزال به جز از روی ، دیگر تمام وجودش در ململ پیچیده بود . مادرش در برابر این همه دیوانگی دخترش چاره یی جز تسلیم  به  خدا چیزی  دیگری  نداشت . وقتی از شفاخانه به خانه آمد ، رو از عروسش برگرداند و غرق فکرهای خود بود. لبهایش ارتعاش پیدا کرد و تمام وقت در بیداری زیر لب دعوا می خواند . وقتی فردا به  شفاخانه رفت و غزال را از اتاق عملیات به اتاقش آوردند ، دید  که چهرۀ دخترش زرد و کرخ است. اشکهای مادرش جاری بود. زیبایی از چهرۀ غزال رخت بر بسته بود و لحظه به لحظه  وضع اش  بدتر می گردید . چشمان غزال را حلقه های  سیاه احاطه کرده بودند، گونه هایش به تحلیل رفته بود و کاملاً رنگ باخته بود، لب هایش خشکیده بود و آن اندام موزون و لاغرش که حالا در ململ پیچیده بود ، معوج به نظر می آمد.

عروسش هم خسته و نگران ، با احتیاط تمام  در حویلی گشت و گذر می کرد. از شدت شرم و ترس صدا از گلویش بر نمی آمد . ساعت ها  بی رحمانه و به سرعت می گذشت . در همین روز  نزدیک  بود رسوایی  بزرگی تهدیدش کند. مسؤل  پستۀ طالبان  آمد و جویای  خود سوزی  غزال  شد . فامیل  غزال  به همسایه ها گفته  بودند که از اثر انفلاق اشتوپ  غزال دچار حادثه شده  است. اما مادر غزال چیغ  می زد و  می گفت که دخترم از دست ظلم زن برادرش به این کار دست زده  است . ولی فامیلش زود  موضوع را خاموش و مادرش را آرام ساختند و به  همسایه ها  گفتند  که  مادر ما  از عصبانیت  این گپ ها را می زند . در  تحقیق  مادرش  نیز حرف های  دیگران  را تأیید کرد و گفت که دخترم در انفلاق اشتوپ سوخته است و از شر طالبان عروسش را نجات داد.

سومین روز خودسوزی  وضع غزال  نهایت  خراب گردید و نرس ها عاجل او را به اتاق عملیات بردند. در همین لحظه مادرش به شفاخانه رسید و زیاد داد و فغان کرد که اجازه دهند تا دخترش را یکبار ببیند. او عذر کرد که فقط برای یک لحظه که او بداند که من به شفاخانه رسیده ام و در کنارش هستم.

نرس برایش گفت:

ـــ به  یک  شرط  می توانی  داخل  شوی  که  قول  بدهی  که  آرام  می باشی و سکوت را حفظ می کنی.

مادرش قبول کرد و نرس به آرامی دروازه  را باز کرد و مادرش را تا نزدیک تخت غزال همراهی  کرد . مادرش به چهرۀ رنگ باختۀ  غزال  نگریست و به آرامی دهن خود را نزدیک گوشش برد و برایش گفت:

ـــ دخترم ! غزال جان! من این جا هستم. مادرت هستم. صدای مرا می شنوی؟ دخترم چشمانت را باز کن و به من نگاه کن!

نرس به مادرش گفت:

ـــ آرام باش.

مادرش میان  هق هق گریه ، نا امید غزال را صدا زد و این بار چشمان غزال یک کمی  گشوده  شد و کوشش  کرد تا به  مادرش  چیزی بگوید . مادرش با دست خود رویش را نوازش داد و گفت:

ـــ غزال جان ! مادرت هستم . صدایم را می شنوی؟

لب های  غزال  کمی  گشوده  شد ، اشک ها از چشمانش  سرازیر شدند  و با صدای بسیار ضعیف  کلمۀ «مادر» را  بر زبان  آورد ولی نتوانست کلمه های بعدی را بگوید و جمله را تکمیل کند . نرس مادرش را از اتاق عملیات بیرون کرد و عملیات دوباره صورت گرفت و بعد از ساعتی او را بیرون کردند.

چهارمین روز  خودسوزی ، برادرغزال  مادر را به شفاخانه  رساند و خودش برای خرید روانۀ بازار شد. بعد ازخریداری بطرف شفاخانه راه افتاد. نزدیکی شفاخانه صدای غریبی به گوشش رسید که به گریه های  بلند  می ماندند . بر جای میخکوب شد ؛ متوجه شد که صدای گریه از گلوی یک نفر برنمی خیزد، بلکه صدای گریه یی چند نفر زن و مرد هستند . بی اختیار افتان و خیزان  به سوی فامیل و خویشاوندان رفت . وقتی نزدیک شد شگفتی زده با خود گفت:

« چه می بینم! »

مادرش و خانمش در سر و روی خود  می زدند و چند نفر  خویشاوندانش نیز گریه می کردند.

در همین روز، وقتی برادرش مادر را به شفاخانه رساند، او روبروی دخترش در چوکی نشست.

مادرغزال  پیر زنی  بود  که  همیشه  زیر لب  دعا  برای صحت یابی دخترش می خواند. در چهرۀ استخوانی و چروکیده اش هنوز آثار زیبایی دوران جوانی هویدا بود.

او با صدای آرام به غزال صدا زد:

ـــ دخترم ! غزال جان . گپ مرا می شنوی؟

غزال پلک های  چشمان خود را کمی حرکت  داد و با تمام  نیرو تلاش کرد به مادرش چیزی بگوید . بعد به بسیار مشکل «مادر» گفت و دیگر  بدنش چنان به لرزه  در آمد که گویی با  قدرتی ناشناس دست و پنجه نرم  می کند . چهره اش سپید و دگرگون و چشمانش مثل از خود رفته گان مات و خیره شد. دست وپایی زد ؛ گویی می خواست آخرین حرف ها را هم از سینۀ خود بیرون کشد، اما دیگر دیر شده  بود و نیرویش یاری نداد. در نگاه معصومش جملۀ بود که نا گفته ماند و به گوش مادرش که فریاد سر داده بود:

« دخترم ! دخترم ! بگو ! برایم چه می گویی ؟ »

به گوش نرسید و آنگاه نگاهش برای همیشه خاموش شد . در همین لحظه که داکتر و نرس ها رسیدند ، مادرش  را به دهلیز  بردند و با  حرکت ملایم دست چشمانش را بستند و غزال جوانمرگ  به خواب ابدی فرو رفت و برای همیشه چشم از جهان پوشید. کلمۀ « مادر » که در آخرین دقایق زندگی از دهن غزال برآمد ، در واقعیت خداحافظی غزال با مادر و فامیلش بود . روانش شاد باد.

 

سخن آخر

 

افسوس که  چه  آرزوها  برباد  می روند و چه  امیدها  که  ناامید  می شوند. شهناز وقتی خاطرات خود را بازخوانی میکند ، قصه های غزال برایش تداعی کنندۀ سرگذشتی  است  که  مملو از آبستن  عشق ها و نفرت ها ،  اشک ها و لبخندها، کینه ها و دوست داشتن ها، پیروزی ها و ناکامی ها…  می باشد. اما در این میان عشق حکایت  دیگری  دارد . عشق  کلمۀ  است که قلب ها را به هیجان می آورد ، خروشان می کند و پیوند می دهد . اما همین عشق است که گاهی مرهم می شود برای مداوای زخم قلب ها و گاهی هم سبب زخم قلب ها.

غزال  جوانمرگ  که  زمانی  عشق  به  اطفالش  مرهمی  بود  برای  مداوای زخم های که  از اثر خشونت های طاقت فرسای  شوهرش بر قلب خود داشت، اما در اخیرهمین عشق به اطفالش بود که  قلبش را چنان زخمی کرد که دیگر تاب تحمل این زخم را بر قلب خود آورده نتوانست و به زندگی خود خاتمه داد.

غزال در اول امیدوار  بود و آرزو داشت که روزی بر مشکلاتش غلبه  کند و از حق خود  در برابر شوهر ظالمش از خود دفاع کند.

غزال مطمین بود  که در این مبارزه پیروز می شود . اما تصور این که روزی چنان ناتوان شود که به خود سوزی دست زند ، هرگز به مخیله اش راه نیافته بود . ولی بدست نیاوردن  اطفالش و طعنه ها و کنایه های زن برادرش  او را چنان ناتوان ساخت که دیگر در برابر مشکلات تاب آورده  نتوانست ، به خود سوزی دست زد و به زندگی خود خاتمه داد.

غزال از خانۀ شوهر با رها کردن دو طفلش فرار کرده بود و با  یک دو جوره لباس  بعد  از  بیست روز  به  خانۀ پدری  رسید . مادرش  روز و شب  از او مراقبت کرد و با رفت و آمد  برادر و خواهرش نزد صمد بخاطر بدست آوردن نواسه هایش به دخترش  روحیه و قوت قلب می داد . اما هیچ یکی  از  تلاش هایش مانع تصمیم به خودسوزی غزال نشد.

غزال تنومند و بشاش به دنیا آمده و با روح شاعرانه بزرگ شده بود . زمانی که غزال به خودسوزی دست زد ، زخم های  ناشی از  خودسوزی زیاد عمیق بودند و در درجۀ بالا قرار داشتند. چهرۀ غزال در روز اول خودسوزی زرد و زار گشت ، در  روز دوم  تب شدید  کرد ، در روز سوم  هذیان می گفت و در روز چهارم  به کوما رفت . مادرش  در روز اول خودسوزی  می خواست  به صمد  خبر  دهد ، که اطفال غزال را  بر بالین مادرش  بیاورد تا غزال  آنها را ببیند و  کمی  روحیه  بگیرد ، اما دیگر اعضای  فامیل غزال در عالم ناامیدی می فهمیدند که غزال رفتنی است.

مادرش  بعد  از  خودسوزی دخترش  به  تمام نمازهای حاجت و دعاها رجوع کرد ، عکس های اطفالش  را به  سینۀ دخترش  فشرد  تا غزال را  به مبارزه برای زنده ماندن  وا دارد ، اما غزال  در  وضع  نبود که عکس ها را بشناسد و احساس کند.

مادرش روز چهارم روی خود را بر چهرۀ غزال  گذاشت ، سعی کرد غزال  با چشمانش بطرف مادر نگاه کند ، التماس کرد تا غزال چشمانش را باز کند، به سوالش که می گفت: غزال غزال غزال دخترم … پاسخ گوید، اما غزال ساعت یازدۀ روز در حالی که مادرش می خواست او را با دعاها  پاس  کند ، متوجه حرکت لبان خشک و چشمان اشک آلودش شد که به مشکل برایش گفت:

مادر!

و بدون  این که  جمله  را تکمیل کرده  بتواند  تمام وجودش  را  لرزه گرفت، بی درنگ آهی کشید و برای ابد خاموش شد. روحش آرام، مثل قشرنازک می، از کلکین باز به بیرون پرواز کرد و به آسمان ها رفت.

مادرش چنان جگرپاره شد  که چندین بار بی هوش گردید . لزومی به توضیح نبود .  مادران   خود  این  رنج   را  می شناسند ،  چون  تنها  اندکی ،  یعنی بدبخت ترین ها ، بخت همراه شان  یاری نمی کند  تا  از اطفال خود نگهداری کنند و دنیای فانی را پدرود می گویند و به دنیای ابدی می روند.

وقتی مادرش دید که دخترش به ابدیت  پیوست ، در حالی که  موهای خود  را میکند و در سر و روی خود میزد ، با فریادهای بلند می گفت:

« نه ! نه ! غزال  دخترم  نمرده  است . او  منتظر  آمدن  اطفالش  است . او می خواهد  اطفال  خود را  دوباره  ببیند ، ببوسد و در آغوش بگیرد … »

مادرغزال ، با همۀ توان  با مشت ها  به روی و سر خود  می کوبید و موهای خود را می کند . خون از بینی اش روان بود و پی در پی چیغ می زد:

« خدایا ! خدایا ! این چه ظلم است .  چرا دخترم را از نزدم گرفتی … »

برادرغزال ، که به جمع پیوسته بود و گریه و ناله سر داده بود، دیگر فهمیده بود که غزال به ابدیت پیوسته است و ناله و گریه سودی ندارد. او دانسته بود که از روبرو شدن با واقعیت گریزی  نیست . یأس ، غم و اندوه  وجودش  را فرا گرفت . کمرش دوتا  گردید و کوهی ازغم ها را بر وجودش احساس  کرد. مادرش بی هوش می شد و مجردی که به هوش می آمد فریادها می کشید.

غزال جوانمرگ را ، که  به جز از چهره  دیگر تمام وجودش سوخته  بود، در تابوت  خواباندند . بدون شک  او دیگر در این دنیا  وجود  نداشت و به ابدیت پیوسته بود. ولی در عین حال فکر می کردی که به خواب ناز فرو رفته است.

پدرغزال، پیر مردی نورانی و لاغر اندامی بود، که روزانه پنج وقت نماز خود را در مسجد و خانه  می خواند . در همین ایام زمانی که در خانه می بود ، در بسترش  دراز  می کشید و مصروف  مطالعه و عبادت  می بود . چهرۀ  باز و پُرابهت و نگاهی جذاب و مسحور کننده  داشت . زمانی که خبر وفات دخترش برایش رسید ، وجودش به لرزه درآمد، مقاومت همیشگی اش را از دست داد، اشک ها  از  چشمانش  سرا زیر  گردید  و با  صدای  بلند  هق هق گریه کرد و گفت:

« آهوی  صحرای  من ! چرا  این  کار را  کردی ؟  چرا  مشکلت را با من در میان  نگذاشتی ؟ »

وقتی جسد غزال را به خانه آوردند، پدرش تکۀ سفید را از روی دخترش پس زد و با چهره یی که از غم و درد دگرگون شده بود، به دختر خود خم شد ، به رویش نگریست و بعد از بوسیدنش گفت:

« دخترم ! مال خدا بودی و به خدا باز  گشتی . من تو را بخشیده ام . خدا کند زمان جان دادن مرا نیز بخشیده باشی . »

بعد از جوانمرگ شدن غزال ، مادرش از همه کس و همه چیز  متنفر  گشت و برای اولین بار در زندگی درمقابل عروسش قرار گرفت و همیشه باخود سخن می زد و می پرسید که چراعروسم بالای دخترم این قدر فشار آورد که آخر او مجبور به خود سوزی شد…

باد خزانی خبر خود سوزی و بعد درگذشت غزال را در بین تمام  خویشاوندان تا آنطرف ابحار منتشر کرد و آن را به موضوع جانسوز و دلخراش  فامیل ها تبدیل کرد.

شگفتی  لحظۀ  اول  از  شنیدن  این  خبر باور نکردنی و دلخراش  به سیل از پرسش های بی پاسخ تبدیل شد.

دوستان غزال در خانواده در تعجب  بودند  که چطور آن زن دلیر و با مقاومت در برابر ناملایمات زندگی به چنین کاری غلط دست زد ، که سرانجام به قیمت جانش  تمام  شد . دشمنانش احمقانه ترین و دور از حقیقت  شایعات  را به او می بستند . بعضی  دوستان ساده لوح ملا نماها  حتی دعوا  داشتند که  جنازه و فاتحه اش جایز نیست.

اما  واقعیت  آن  بود  که  غزال  از غم  و اندوه  فراق اطفالش  چنان  ضعیف و ناتوان شده  بود  که دیگر تاب و توان  مقاومت را در برابر این فراق آورده نتوانست  و طعنه های  زن  برادرش این غم های  غزال را چند برابر پکه زد و سرانجام او را مجبور به خود سوزی کرد.

روزها یکی پی دیگری در گریه ها ، فاتحه خوانی، ختم قران و سکوت سپری گردید . با آن که فصل خزان در برابر علایم سرمای زمستان پس نشسته  بود، فامیل غزال بخصوص مادرش در اتاق که آخرین روزها را غزال در آن سپری کرده  بود ، نشسته  بودند و به  سایۀ تیرۀ درختان حویلی می نگرستند که در تاریکی شب سر در بناگوش هم نهاده بودند و زمزمه  می کردند . درختانی که غزال دردوران کودکی و نوجوانی با پرندگان که درشاخه های آن نغمه سرایی می کردند ، راز و نیاز می کرد . برای  فامیلش  سردی  که  در  آن  زمستان، سوزنده شده بود ، از تحمل توفان غم و اندوهِ از دادن عزیز شان آسانتر بود.

پدر غزال غم و اندوه جوانمرگی دخترش  را تحمل  کرده نتوانست و یک سال بعد از اثر مریضی شش ( ریه ) به حق پیوست.

سه سال از جوانمرگی غزال  گذشت و مادر و برادرش در سال  دوهزار و دو  بودند . ترس از تاریک فکران از وجود شان پریده بود و هرچند دیگر ازآمدن عساکر قوای  چند ملیتی  نیز  نمی ترسیدند ، اما  مادرش  بخاطر  جوانمرگی  دخترش می گریست و همیشه سیاه پوش و غمگین بود.

مادر غزال در هشت مارچ  همان سال ، زمانی که  در جمع  خانواده  با  پسر، عروس و نواسه هایش دور سفرۀ رنگین غذا نشسته بود ، پسرش با بوسیدن بار بار دستانش ، برایش گفت: مادر جان ! امروز ، روز جشن زن ها است . برای شما تبریک می گویم.

مادرش بعد از بوسیدن روی پسرش به فکر فرو رفت و گفت: خوب ! امروز روزی است که غزال در این روز  بسیار خوش وخندان می بود و این روز را زیاد دوست داشت.

در یک لحظه اشک ها از چشمانش سرا زیر گردید و قبل از این که  گریه بلند  سر دهد ، فشارش  بالا  رفت ، بی هوش   شد و سکتۀ قلبی  کرد و به ابدیت پیوست . روحش شاد باشد.

راوی دیگر، که در مکروریون همسایه یی « صمد » بود و اکنون  در ناروی بسر می برد ، برایم  قصه کرد که انجینر صمد از سویدن  برایم تیلفونی اطلاع داد ، که عنقریب عروسی دخترم بهارجان  با پسر خاله اش  است . آدرس تان را برایم بدهید تا کارت دعوت را برایتان بفرستم. از نزدش پرسیدم:

ـــ چطور ، آن همه شکررنجی ها حل گردید؟ بسیار خوش شدم. برایت تبریک می گویم و برای هردو جوان خوشبختی و عمر طولانی را خواهانم.

صمد برایم گفت:

ـــ یکی از خویشاوندان مشترک ما ، در دنمارک داعی اجل را لبیک  گفته بود و ما همه در تشیع جنازه و مراسم فاتحه گیری شرکت کرده بودیم . در آنجا با هم مقابل شدیم و به اساس فشار فامیل ها با هم سلام علیکی کردیم. چندی بعد خواهر بزرگ غزال تیلفونی تقاضا کرد ، که به خواهرزاده هایش  اجازه  بدهم که همرایش تیلفونی رابطه داشته باشند . بعد هم  رفت و آمد بین شان  شروع شد و سرانجام به این نتیجه رسیدیم، که بخاطر از بین رفتن این شکررنجی ها خوب خواهد شد، که دخترم و پسر خاله اش نوید جان (پسر نادیه جان) که در انگلستان زندگی می کند ، نامزد شوند. خواستگاری آمدند، نامزد شدند و بخیر هفتۀ آینده محفل عروسی شان می باشد.

بلی ! بافت و تنیدگی همین خانواده  بعد از شانزده سال  یکبار دیگر اتومسفیر دوستی پیدا می کند و ازدواج دخترغزال جوانمرگ، بهارجان  با پسرخاله اش بنام نوید جان صورت می گیرد…

به  بارگاه خداوند متعال دعا می نماییم که زندگی پرسعادت زناشویی را نصیب « بهارجان » و « نوید جان » گرداند.

ختم ـــ 12.10.2014 ـــ با محبت ـــ زمان مراد