چشم در راه پیام آور صبح… راهها منتظرانند و شب آوا خاموش کاکلی در ته کرتی در خواب، هد هد دل نگران ، بر سر شاخه ی اوجا، تنها ! می برد گاه به گاه بر خم وپیچ ره ودره نگاه نه سواری در راه نه غباری تا ماه بانگی از چاوش نِه کوه و دره در مه اوست اما خوانا: « روی در روی بیابانم ومی بینی آه که چه غارت زده ام کوله بار غم این راه دراز گر چهام کرده چنین قامت پست، ولی زان گرته شادی که به ره از تو می داد خبر هست در دل اثرم ! با دلی تشنه تر از قلب کویر گون سوخته ی حسی را کز توام مانده نشان بر جگر می فشرم! پای پر آبله در تاریکی راهها می سپرم! گرچه گویند به طعنه بسیار: ” بس کن از بستن امید به هیچ! این سترون را دیگر، مشگل که بوَد نطفه ی زاینده ،به دل !” من ولی با پر وبال خونین زخمی دال سیاهی که گرفته ست مرا در منقار بام تا شام ترا می جویم خواب و بیدار ترا می پویم وبدل دارم امید کز تو آید خبرم!» جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر) Share on FacebookTweetFollow us