به پیشواز اول می، روز جهانی همبسته‌گی کارگران

اعلامیه سازمان سوسیالیست‌های کارگری افغانستان اول ماه می، روز تجدید پیمان…

ناپاسخگویی به چالش های جهانی؛ نشانه های زوال تمدن غربی!؟

نویسنده: مهرالدین مشید بحران های جهانی پدیده ی تمدنی یانتیجه ی…

عشق و محبت

رسول پویان در دل اگـر عـشق و محبت باشد نجـوای دل آهـنـگ…

جهان در یک قدمی فاجعه و ناخویشتن داری رهبران سیاسی…

نویسنده: مهرالدین مشید افغانستان در حاشیه ی حوادث؛ اما در اصل…

چند شعر از کریم دافعی (ک.د.آزاد) 

[برای پدر خوبم کە دیگر نیست]  ترک این مهلكه با خون…

مکر دشمن

  نوشته نذیر ظفر با مکـــــر خصم ، یار ز پیشم…

نویسنده ی متعهد نمادی از شهریاری و شکوهی از اقتدار…

نویسنده: مهرالدین مشید تعهد در قلمرو  ادبیات و رسالت ملی و…

اهداف حزب!

امین الله مفکر امینی      2024-12-04! اهـــــدافِ حــزبم بـــودست صلح وصفا ی مــردم…

پسا ۷ و ۸ ثور٬ در غایت عمل وحدت دارند!

در نخست٬ دین ماتریالیستی یا اسلام سیاسی را٬ بدانیم٬ که…

نگرانی ملاهبت الله از به صدا درآمدن آجیر فروریزی کاخ…

نویسنده: مهرالدین مشید پیام امیر الغایبین و فرار او از مرگ؛…

مدارای خرد

رسول پویان عصا برجان انسان مار زهرآگین شده امروز کهن افسانۀ کین،…

افراطیت و تروریسم زنجیره ای از توطیه های بی پایان

نویسنده: مهرالدین مشید تهاجم شوروی به افغانستان و به صدا درآمدن…

عید غریبان

عید است رسم غصه ز دلها نچکاندیم درد و غم و…

محبت، شماره یکم، سال ۲۷م

شماره جدید محبت نشر شد. پیشکش تان باد!

روشنفکر از نظر رفقا و تعریف ما زحمتکشان سابق

Intellektualismus. آرام بختیاری روشنفکر،- یک روشنگر منتقد و عدالتخواه دمکرات مردمی آرامانگرا -…

پیام تبریکی  

بسم‌الله الرحمن الرحیم اجماع بزرگ ملی افغانستان به مناسبت حلول عید سعید…

عید خونین

رسول پویان جهان با نـقـشۀ اهـریمنی گـردیـده پـر دعوا چه داد و…

بازی های ژیوپولیتیکی یا دشنه های آخته بر گلوی مردم…

نویسنده: مهرالدین مشید بازی های سیاسی در جغرافیای افتاده زیر پاشنه…

ادریس علی

آقای "ادریس علی"، (به کُردی: ئیدریس عەلی) شاعر و نویسنده‌ی…

گزیده‌ای از مقالهٔ «هدف دوگانهٔ اکوسوسیالیسم دموکراتیک»

نویسنده: جیسون هی‎کل ــ با گذشت بیش از دو دهه از…

«
»

پری کوچک دریایی

pari.koochak.dariaee

اثر نویسنده شهیر دانمارکی: ‌هانس کریستین آندرسن

برگردان از متن فرانسه: محمد زاهدی

تقدیم به روان پاک‌تر از گلبرگ پری آیتی و همه پریانی که جان خود را در راه عشق به توده‌ها گذاشتند.

در آن دور دست‌های دریا، آب به رنگ گل‌های بنفشه آبی است یا مانند شفاف‌ترین شیشه‌ها زلال است و آن چنان ژرف که نمی‌توان در آن لنگر انداخت. باید شمار بسیار زیادی برج کلیسا را روی هم گذاشت تا بتوان ژرفای آن را اندازه گرفت.

آنجاست که مردمان دریا زندگی می‌کنند. ولی فکر نکنید که ته دریا را فقط ماسه‌های سپید پوشانده است؛ نه؛ آنجا پر از گیاهان و درختانی شگفت‌انگیز است و به قدری نرم که کوچک‌ترین حرکت آب آن‌ها را همانند موجودات زنده تکان می‌دهد و به جنبش در می‌آورد. ماهی‌های کوچک و بزرگ، همان‌گونه که پرندگان در هوا پرواز می‌کنند بین شاخه‌های آن‌ها در آمد و شدند. در ژرف‌ترین بخش دریا، قصر پادشاه دریا قرار دارد که دیوارهایی از مرجان، پنجره‌هایی از کهربا، سقفی از صدف دارد. صدف‌ها برای آب خوردن یا پس دادن آبی که خورده‌اند، باز و بسته می‌شوند. هر یک از این صدف‌ها مروارید‌های درخشانی را در بر دارد که کم ارزش‌ترین آن‌ها را با غرور و افتخار روی تاج ملکه قرار می‌دهند.

چند سالی می‌شد که همسر پادشاه دریا درگذشته بود و این مادر او بود که قصر را اداره می‌کرد. او زنی پرهیزکار بود ولی چنان به رتبه و مقام خویش مغرور که به دم خویش دوازده صدف بسته بود. در حالی که دیگر شخصیت‌های والای دربار فقط شش صدف را به دنبال خود می‌کشیدند. اما باید اعتراف کرد که ملکه به‌گونه شایسته‌ای از نوه‌های خود، این شاهزاده خانم‌های دلربا، مراقبت می‌کرد. زیباترین شاهزاده خانم‌ها، جوان‌ترین آن‌ها بود. پوستش مانند گلبرگ گل سرخ، لطیف و نازک و چشمان آبی رنگش چونان دریاچه‌ای عمیق بود. ولی این شاهزاده خانم پا نداشت. او و خواهرانش، به جای پا، مانند ماهی، دم داشتند.

روزها، شاهزاده خانم‌ها، در تالار‌های بزرگ قصر، که روی دیوارهایش گل‌های زنده روییده بود، بازی می‌کردند. هنگامی‌که پنجره‌های زرد کهربایی را می‌گشودند، ماهی‌ها، همانند گله پرستوهایی که روی زمین پرواز می‌کنند، وارد قصر می‌شدند و از دست شاهزاده خانم‌ها که آن‌ها را نوازش می‌کردند، غذا می‌خوردند. جلوی قصر، باغ بزرگی بود با درختانی که برخی به رنگ آبی سیر و برخی دیگر به رنگ سرخ آتشین بودند. میوه‌های این درختان مانند طلا می‌درخشیدند و گل‌ها که یکسره ساقه‌ها و برگ‌های خود را تکان تکان می‌دادند، به اخگرهای کوچکی می‌ماندند. زمین از ماسه‌های سپید و ریزی پوشیده شده و پرتو آبی رنگ شگفت‌انگیزی که در همه جا پراکنده بود، هر کس را به این خیال می‌انداخت که در هوا در آسمان لاجوردین سیر می‌کند تا در ژرفای دریا. روزهایی که دریا آرام بود انسان می‌توانست خورشید را مانند گلی ارغوانی ببیند که روشنایی را از جام خود بیرون می‌ریزد.

در این باغ، هریک از شاهزاده خانم‌ها قطعه زمینی داشت که گیاهان مورد علاقه خود را در آن می‌کاشت. یکی آن را به شکل نهنگ در آورده بود و دیگری به صورت پری دریایی؛ ولی جوان‌ترین شاهزاده خانم‌ها، قطعه زمین خود را به شکل قرص خورشید درآورده بود و در آن فقط گل‌های سرخ فامی ‌که به پرتوهای خورشید می‌مانست، کاشته بود. این شاهزاده خانم کودکی عجیب، کم‌حرف و باوقار بود. هنگامی‌که خواهرانش با اشیایی که از کشتی‌های غرق شده به دست آمده بود بازی می‌کردند، او سرگرم آراستن مجسمه کوچک سپید رنگ مرمرین خود می‌شد. این مجسمه، پسرک جذابی را نشان می‌داد. دختر مجسمه خود را زیر درخت بید مجنون باشکوه صورتی رنگی قرار می‌داد که سایه‌های ارغوانی را بر آن می‌گسترد. بزرگ ترین لذت شاهزاده خانم این بود که به داستان‌هایی درباره دنیای انسان‌ها گوش دهد و همواره از مادربزرگ پیرش می‌خواست که درباره کشتی‌ها، شهرها، انسان‌ها و حیوانات سخن بگوید.

همیشه از این که گل‌ها در روی زمین، برعکس گل‌های ته دریا، فضا را عطرآگین می‌کنند یا از این که جنگل‌ها در آنجا سبزند، شگفت زده می‌شد.

نمی‌توانست چهچهه «ماهی‌ها» و پریدن آن‌ها را روی درختان تصور کند. مادربزرگ‌اش پرندگان روی زمین را ماهی می‌نامید تا بتواند داستان‌هایش را برای شاهزاده خانم قابل درک کند.

مادربزرگ همیشه می‌گفت: «هنگامی‌ که پانزده ساله شدید به شما اجازه خواهم داد به سطح دریا بروید و در نور مهتاب، روی صخره‌ها بنشینید تا بتوانید گذر کشتی‌ها را ببینید و با جنگل‌ها و شهرها آشنا شوید.»

سال بعد ، بزرگ‌ترین خواهر‌ها پانزده ساله می‌شد و چون بین خواهر‌ها فقط یک سال فاصله بود، جوان‌ترین آن‌ها برای رسیدن چنین روزی می‌باید پنج سال دیگر صبر می‌کرد. ولی هر یک از آن‌ها قول می‌داد که داستان شگفتی‌های نخستین دیدارش را از دنیای انسان‌ها برای خواهران دیگر نقل کند. زیرا مادربزرگ هیچ‌گاه برای نوه‌های مشتاق خود از چیزهای شگفت‌آوری که در آن بالاها بود، به اندازه کافی حرف نمی‌زد.

البته، کنجکاوترین خواهرها، جوان‌ترین‌شان بود. شب اغلب پنجره‌ها را می‌گشود و سرش را بیرون می‌آورد و می‌کوشید با نگاهش در توده آب آبی رنگی که ماهی‌ها با دم و باله‌هایشان آن را تکان می‌دادند، نفوذ کند. در واقع، او ماه و ستاره‌ها را می‌دید ولی همه آن‌ها در اثر وجود آب به نظرش نه تنها کم رنگ می‌آمدند بلکه به‌گونه قابل ملاحظه‌ای بزرگ‌تر دیده می‌شدند.

هرگاه ابری سیاه روی آن‌ها را می‌گرفت، پری می‌فهمید که یک نهنگ یا یک کشتی پر از آدم‌ها از بالای سرش می‌گذرد. البته مسافران کشتی نمی‌دانستند که پری کوچک دلربایی در اعماق آب دستان سپیدش را به سوی کشتی دراز کرده است.

بزرگ‌ترین شاهزاده خانم‌ها در پانزدهمین سالروز تولدش به سطح دریا رفت.

در بازگشت، هزاران شنیدنی به همراه داشت. می‌گفت: «آه که چه قدر دیدن کرانه‌های شهری بزرگ که در نور مهتاب روی گستره ماسه سپید رنگ در میان دریایی آرام ادامه می‌یابد و چراغ‌هایی که مانند صدها ستاره می‌درخشند یا شنیدن نغمه موزون موسیقی، صدای ناقوس کلیساها و سروصدای انسان‌ها و ماشین‌ها لذت بخش است!»

آه که خواهر کوچک با چه دقتی به سخنان او گوش می‌داد! تمام شب در حالی که پشت پنجره باز ایستاده بود و به توده عظیم آب می‌نگریست، شهر بزرگ، سر و صدای آن و چراغ‌هایش را در خیال خود مجسم می‌کرد و به‌نظرش می‌رسید که صدای زنگ ناقوس‌ها را در نزدیکی خود می‌شنود.

سال بعد، دومین خواهر اجازه بالا رفتن را یافت. هنگامی‌سرش را از آب بیرون آورد که خورشید به افق رسیده بود و شکوه این منظره وی را سخت به وجد آورد. در بازگشت می‌گفت: «گویی تمام آسمان به رنگ طلایی در آمده بود و زیبایی ابرها بیشتر از آن بود که بتوان تصور کرد. ابرهای سرخ و ارغوانی از جلوی من می‌گذشتند و در میان آن‌ها، دسته‌ای از قوهای وحشی مانند بادبانی سپید رنگ به سمت خورشید در پرواز بود. من هم می‌خواستم به سمت آن ستاره بزرگ سرخ فام شنا کنم که ناگهان در آب فرو رفت. و پرتوی صورتی رنگی که سطح دریا را رنگارنگ کرده بود و نیز ابرها خیلی زود ناپدید شدند.

سپس نوبت خواهر سوم رسید. او از همه بی‌باک‌تر بود و به این دلیل به سمت بالای یک رود پهناور شنا کرد. تپه‌های شگفت‌انگیزی آکنده از تاکستان‌ها، قصر‌ها و مزرعه‌هایی را دید که در میان جنگل‌های باشکوهی قرار داشتند. او آواز پرندگان را شنید و گرمای خورشید مجبورش کرد تا برای خنک کردن صورتش چندین بار در آب فرو رود. در نزدیکی یک پرچین، کودکان بسیاری را دید که آب تنی و بازی می‌کردند. او هم خواست با آن‌ها بازی کند ولی چون آن‌ها ترسیده بودند، فرار کردند و یک حیوان سیاه رنگ ـ که یک سگ بود ـ به‌گونه‌ای چنان وحشتناک پارس کرد که پری بی‌باک را ترساند و به سرعت خود را به میان دریا رساند. ولی هرگز نتوانست جنگل‌های با شکوه، تپه‌های سبز رنگ و کودکان دوست داشتنی‌ای را که با وجود نداشتن دم می‌توانستند مانند ماهی شنا کنند، فراموش کند.

چهارمین خواهر که از دیگران شهامت کمتری داشت ترجیح داد وسط دریای خروشان، در جایی که تا چند فرسنگ دورتر را می‌دید و در جایی که آسمان مانند یک ناقوس شیشه‌ای سطح آب را گرفته بود، بماند. کشتی‌هایی را که از دور بزرگ‌تر از مرغان دریایی به‌نظر نمی‌آمدند، تماشا کند. دلفین‌ها را می‌دید که پر از شادی و سرور در آب معلق می‌زدند و نهنگ‌های عظیم‌الجثه ای بودند که فواره‌های آب را از سوراخ‌های بینی خود بیرون می‌دادند.

نوبت پنجمین خواهر رسید. آن روزها فصل زمستان بود. به‌همین سبب توانست آنچه را که خواهرانش نتوانسته بودند ببینند، تماشا کند. دریا رنگی تقریباً سبز به خود گرفته بود و در همه جا، توده‌های یخ  به شکل‌های عجیب و غریب مانند قطعات الماس می‌درخشیدند. مسافر ما می‌گفت: «هریک از این تکه‌های یخ که همانند مروارید درشتی بود از برج‌های کلیساهایی که انسان‌ها می‌سازند، بزرگ‌تر بود.» شاهزاده خانم، در حالی که موهای بلند پرپشتش را به دست باد سپرده بود روی یکی از بزرگ‌ترین تکه‌های یخ نشسته بود و تمام ملوان‌ها با دیدن او از آن مکان می‌گریختند. شب هنگام، توفانی که در راه بود آسمان را از ابر پوشانید، آذرخش‌ها درخشیدند و تندر به غرش در آمد و دریای سیاه پرتلاطم در حالی که توده‌های بزرگ یخ را که زیر نور آذرخش‌ها می‌درخشیدند، به حرکت در آورده بود. ولی شاهزاده خانم که در کمال آرامش روی توده یخ خود نشسته بود صاعقه را دید که به صورت کج ومعوج، روی آب درخشان فرو افتاد.

هنگامی‌ که یکی از خواهران برای نخستین بار از آب خارج می‌شد، از آن همه چیزهای تازه که می‌توانست ببیند و بیاموزد به شوق می‌آمد. ولی پس از آن که بزرگ‌تر می‌شد و می‌توانست به دلخواه خود به سطح دریا برود، دیگر مانند سابق برایش جذاب و دلپسند نبود و پس از یک ماه می‌گفت که در زیر دریا همه چیز بهتر است و هیچ جا بهتر از خانه خود آدم نیست. اغلب شب‌ها، پنج خواهر، بازو در بازوی یکدیگربه سطح آب می‌رفتند. آنان صداهای سحرآمیزی داشتند و اگر بر حسب اتفاق توفانی در می‌گرفت و موجب می‌شد پریان تصور کنند که کشتی‌ای غرق خواهد شد، تا مقابل آن کشتی شنا می‌کردند و نغمه‌های پُرشکوه خود را درباره زیبایی‌های اعماق دریا سر می‌دادند و سرنشینان کشتی را دعوت می‌کردند که به دیدارشان آیند.

ولی سرنشینان کشتی نمی‌توانستند حرف‌های پری‌های دریایی را بفهمند و هرگز آن شکوه و جلال مورد تحسین پریان را نمی‌دیدند زیرا بلافاصله پس از فرورفتن کشتی در آب، انسان‌ها می‌مردند و فقط اجساد آن‌ها به قصر پادشاه دریا می‌رسید.

جوان‌ترین شاهزاده خانم‌ها، هنگامی‌که پنج خواهرش از او دور می‌شدند، به تنهایی جلوی پنجره می‌ایستاد، آن‌ها را با نگاهش دنبال می‌کرد و دلش می‌خواست گریه کند. ولی یک پری دریایی اشگ ندارد و به همین دلیل قلب او بیشتر به درد می‌آمد.

می‌گفت: «آه، کاشکی من پانزده ساله بودم! از همین حالا حس می‌کنم که دنیای بالا و انسان‌هایی را که در آنجا زندگی می‌کنند دوست خواهم داشت.»

سرانجام روزی فرارسید که او پانزده ساله شد.

مادر بزرگش، این ملکه بیوه عالی‌تبار به او گفت: «تو به بالا می‌روی. بیا تا تو را نیز مانند خواهرانت آرایش کنم.»

روی موهایش تاجی از سوسن سفید قرار داد که هر یک از گلبرگ‌هایش نیمه‌ای از یک مروارید بود. سپس دستور داد هشت صدف بزرگ که نشان دهنده مرتبه والای شاهزاده خانم بود، به دم او ببندند.

پری کوچک دریایی گفت: «این‌ها مرا آزار می‌دهند.»

ملکه پیر به او پاسخ داد: «اگر می‌خواهی در لباس‌هایت زیبا جلوه کنی، باید کمی‌ تحمل کنی.»

با وجود این، اگر به میل دختر جوان بود، تمام این تجملات و تاج سنگینی را که روی سرش گذاشته بودند، کنار می‌گذاشت. گل‌های سرخ باغچه‌اش خیلی بیشتر زیبایش می‌کردند. ولی او جرأت نکرد در این‌باره چیزی بگوید.

پری کوچک گفت: «خداحافظ» و سبک بال مانند حباب صابون از میان آب گذشت.

هنگامی‌ که سرش در سطح آب پدیدار شد، خورشید تازه غروب کرده بود. ولی ابرها هنوز مانند گل‌های سرخ و زرین می‌درخشیدند و ماه در آسمان می‌تابید. هوا ملایم و تازه بود و دریا آرام. نزدیک پری کوچولو، یک کشتی با سه بادبان قرار داشت که به‌علت آرام بودن دریا تنها یک بادبانش را باز کرده بود و ناوی‌ها روی میله‌های دکل یا روی گره طناب‌ها نشسته بودند. آواز و موسیقی بدون وقفه طنین می‌افکند و با نزدیک شدن شب، صد فانوس رنگارنگ را روشن کردند و به طناب‌ها آویختند. گویی پرچم‌های تمام ملل دنیا را در آنجا گرد آورده بودند. پری کوچک دریایی تا نزدیک پنجره کابین بزرگ کشتی شنا کرد و هرگاه که موج دریا او را به بالا می‌برد می‌توانست از پشت شیشه‌های شفاف، چند تن را که به‌طرز باشکوهی لباس پوشیده بودند، مشاهده کند. زیباترین آن‌ها، شاهزاده‌ای جوان با موهای سیاه رنگی بود که تقریبا پانزده ساله می‌نمود و این جشن باشکوه را به‌خاطر او بر پا کرده بودند.

ناوی‌ها روی عرصه کشتی می‌رقصیدند و هنگامی‌که شاهزاده جوان به آنجا آمد، صدها فشفشه به هوا پرتاب شد که هوا را مانند روز روشن کرد. پری کوچک دریایی ترسید و به زیر آب فرو رفت ولی خیلی زود به بالا بازگشت و آن وقت به‌نظرش آمد که تمام ستارگان آسمان بر سر او می‌بارند. او هرگز چنین آتش‌بازی‌ای ندیده بود. خورشیدهای بزرگی می‌چرخیدند، ماهی‌های آتشین هوا را می‌شکافتندو سراسر دریای پاک و آرام می‌درخشید. طناب‌های کشتی یکایک دیده می‌شد و حتی مردمان کشتی نیز بهتر دیده می‌شدند. آه که چقدر شاهزاده جوان زیبا بود! دست همه را می‌فشرد، با همه صحبت می‌کرد و به هر یک لبخند می‌زد در حالی که موسیقی در شب صداهای دلنشینی را می‌پراکند.

با وجودی که دیر وقت بود، پری کوچک دریایی از نگریستن به کشتی و شاهزاده زیبا سیر نمی‌شد. دیگر فانوس‌ها خاموش شده بودند و توپ‌های کشتی نمی‌غریدند. همه بادبان‌ها را برافراشتند و کشتی به سرعت روی آب به جلو می‌رفت. شاهزاده خانم، بدون آنکه یک لحظه چشم از پنجره برگیرد، کشتی را دنبال می‌کرد. ولی دریا خیلی زود به تلاطم افتاد. ارتفاع امواج بیشتر و بیشتر شد و ابرهای بزرگ سیاه آسمان را پوشانیدند. درخشش آذرخش‌ها در دور دست‌ها خبر از وقوع توفان وحشتناکی می‌داد. کشتی در حرکت سریع خود روی دریای توفانی تاب می‌خورد. امواج همانند کوه‌هایی بلند، جلوی کشتی پدیدار می‌شدند؛ گاهی آن را مانند یک قو در میان خود می‌غلتاندند و زمانی دیگر آن را به اوج خود می‌بردند. پری کوچک دریایی نخست از این مسافرت پر از حادثه خوشش آمد ولی پس از آن که کشتی تکان‌های بسیار شدیدی خورد، به سر و صدا افتاد و یکی از دکل‌های آن مانند یک نی درهم شکست و پس از آن که کشتی به یک پهلو روی آب خوابید و آب وارد انبار آن شد، در آن هنگام بود که پری کوچک خطر را دریافت و حتی مجبور شد خود را از خطر فرو افتادن تیر‌ها و خرده‌ریزهایی که از کشتی کنده می‌شد، حفظ کند.

پس از آن، هوا گاه چنان تیره و تار می‌شد که او مطلقاً چیزی را تشخیص نمی‌داد و گاه آذرخش‌ها صحنه را چنان روشن می‌کردند که او می‌توانست همه جا و همه چیز را به‌خوبی ببیند. روی عرشه کشتی، آمد و شد به منتها درجه خود رسیده بود. ضربه بعدی کشتی را کاملاً درهم شکست و او شاهزاده جوان را دید که در اعماق دریا فرو رفت. پری کوچک که از خوشحالی به وجد آمده بود در ابتدا خیال کرد که شاهزاده به خانه او خواهد رفت. ولی ناگهان به یاد آورد که انسان‌ها نمی‌توانند در زیر آب زنده بمانند و تنها جسد شاهزاده به قصر پدرش خواهد رسید. پس برای نجات او، زندگی خود را به خطر افکند، با شنا از میان تیر و تخته‌های پراکنده روی آب گذشت و بارها در آب‌های ژرف دریا غوطه‌ور شد تا سرانجام به شاهزاده جوان که کم کم نیرویش را از دست می‌داد و دیگر چشمانش را مانند کسی که آماده مرگ باشد بسته بود، رسید. پری کوچک او را در بر گرفت، سرش را روی آب نگه داشت و خود را به دست امواج سپرد.

فردای آن روز، هوا دوباره خوب شده بود ولی از کشتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده بود. به‌نظر می‌رسید که آفتاب سرخ فام با اشعه نافذ خود بر گونه‌های شاهزاده جوان رنگ زندگی می‌زند؛ اما چشمان او هنوز بسته بود. پری دریایی، بر پیشانی شاهزاده بوسه‌ای زد و موهای خیس او را بلند کرد. در شاهزاده جوان، شباهت‌هایی با مجسمه کوچک مرمرین باغچه‌اش یافت و برای تندرستی او دعا کرد. پری دریایی از برابر سرزمین سختی گذشت که در دور دست آن کوهستانی آبی رنگ به چشم می‌خورد و بر قله آن برفی سفید رنگ می‌درخشید. در دامنه ساحل، در میان جنگلی سبز و زیبا، دهکده‌ای با یک کلیسا یا یک صومعه قرار داشت. در بیرون خانه‌ها، درختان نخل سر به فلک کشیده و در باغ‌هایشان، درختان پرتقال و لیمو روییده بود. در فاصله‌ای نه چندان دور از این مکان، دریا به شکل خلیج کوچکی در می‌آمد و تا صخره‌ای پوشیده از ماسه نرم و سفید ادامه می‌یافت. در آنجا بود که پری دریایی پس از آن که شاهزاده را روی ساحل و سرش را در سایه قرار داد تا پرتوهای خورشید صورتش را نسوزانند، او را به حال خود رها کرد.

اندکی بعد، ناقوس‌های کلیسا به صدا در آمدند و چند دختر بچه در یکی از باغ‌ها پیدا شدند. پری کوچک دریایی، شناکنان از محل دور شد و خود را پشت صخره‌ای بزرگ پنهان کرد تا ببیند چه بر سر شاهزاده بیچاره می‌آید.

در آن هنگام یکی از دختر بچه‌ها از نزدیک شاهزاده گذشت. نخست به‌نظر وحشت‌زده آمد ولی بلافاصله خونسردی خود را باز یافت و دوید تا دیگران را خبر کند. آن‌ها به کمک شاهزاده آمدند و به مراقبتش پرداختند. پری دریایی شاهزاده را دید که به هوش آمد و به تمام کسانی که دور و برش بودند، لبخند زد. فقط به پری دریایی که او را نجات داده بود، لبخند نزد. هنگامی‌ که پری دید او را به خانه بزرگی بردند، اندوهگین در آب پرید و به قصر پدرش بازگشت.

پری کوچک همواره دختری کم‌حرف و سر به گریبان بود. ولی از آن روز به بعد باز هم کم‌حرف‌تر شد. خواهرانش درباره آنچه در بالا دیده بود از او پرسیدند ولی او هیچ نگفت.

بارها طی شب یا روز، به محلی که شاهزاده را در آنجا گذاشته بود بازگشت. دید که میوه‌های باغ‌ها رسیدند و برف‌های کوهستان‌های بلند آب شدند ولی از شاهزاده خبری نبود. همواره اندوهناک‌تر از گذشته به ژرفای دریا باز می‌گشت. در آنجا، تنها تسلی خاطرش این بود که در باغچه کوچکش بنشیند و مجسمه کوچک مرمرینش زیبایش را که شبیه همان شاهزاده بود، در آغوش بگیرد. از سویی، چون دیگر گل‌هایش را فراموش کرده بود و به آن‌ها نمی‌رسید، مثل گل‌های خودرو، راه‌های قصر را پر کرده بودند، ساقه‌هایشان را لا‌به‌لای شاخه‌های درختان می‌پیچیدند و بدینسان گنبد‌های ضخیمی ‌به‌وجود آورده بودند که جلوی نور را می‌گرفت.

سرانجام این زندگی برایش تحمل‌ناپذیر شد. او درددلش را به یکی از خواهرانش گفت که او نیز بلافاصله آن را فقط و فقط برای خواهران و چند پری دریایی دیگر بازگو کرد که آن‌ها نیز فقط آن را برای دوستان نزدیکشان نقل کردند. بر حسب تصادف، یکی از این پری‌های دریایی که او نیز شاهد جشن روی کشتی بود، شاهزاده را می‌شناخت و می‌دانست سرزمینش در کجا واقع شده است.

شاهزاده خانم‌ها به سراغ پری کوچک دریایی آمدندو گفتند: «با ما بیا، خواهرجان.» و سپس در حالی که بازوانشان را روی شانه‌های یکدیگر قرار داده بودند، با هم تا سطح دریا، جلوی قصر شاهزاده بالا رفتند.

این قصر از سنگ‌های زرد رنگ و درخشان ساخته شده بود. پله‌های بزرگ مرمرین به درون قصر و به باغ منتهی می‌شد. چند گنبد زرین روی بام قصر می‌درخشید و در بین ستون‌های راهروها، مجسمه‌هایی از مرمر قرار داشت. آن‌ها را چنان هنرمندانه تراشیده بودند که به‌نظر زنده می‌آمدند. تالارهای با شکوه با پرده‌ها و فرش‌های بی‌نظیر تزیین شده و دیوارها با نقاشی‌های بزرگ پوشیده شده بود. در سرسرای بزرگ، آفتاب هنگام عبور از یک سقف بلورین به درون استخر بزرگی با چند فواره می‌تابید و گل‌ها و گیاهان نادر آن را گرم می‌کرد.

از آن به بعد، پری کوچک دریایی شب‌ها یا روزها به این مکان بازمی‌گشت. به ساحل نزدیک می‌شد و حتی جرأت می‌کرد زیر بالکن مرمرینی که سایه‌اش خیلی جلوتر روی آب‌ها می‌افتاد، بنشیند.

از آنجا، پری کوچک دریایی در نور ماه، شاهزاده جوان را که فکر می‌کرد تنهاست، می‌دید. او اغلب در یک کشتی آراسته به پرچم که از آن صدای موسیقی به گوش می‌رسید از جلوی پری دریایی می‌گذشت. کسانی که در نیزارهای سبز بادبان‌های سفید آن را می‌دیدند گمان می‌بردند که قویی با بال‌های گسترده از آنجا می‌گذرد. او همچنین می‌شنید که ماهیگیران از شاهزاده جوان بسیار با نیکی یاد می‌کنند. در چنین مواقعی، از این که توانسته بود زندگی او را نجات دهد، خوشحال می‌شد حتی اگر شاهزاده از این امر کاملاً بی‌اطلاع بود.

کشش و محبت پری کوچک به انسان‌ها، هر روز از روز پیش بیشتر می‌شد و به این سبب، بیشتر تمایل پیدا می‌کرد که نزد آنان برود. به‌نظرش، دنیای آن‌ها بسیار گسترده‌تر از دنیای او بود. آن‌ها می‌توانستند با کشتی‌هایشان از دریاها عبور کنند، از کوه‌های بلند فراتر از ابرها بالا بروند. آن‌ها از وجود جنگل‌های وسیع و مزرعه‌های سبز لذت می‌بردند. از آنجایی که خواهرانش نمی‌توانستند کنجکاوی او را ارضاء کنند، ناچار سراغ مادربزرگ پیرش که سرزمین بالای دریا را خیلی خوب می‌شناخت، رفت.

شاهزاده خانم جوان پرسید: «اگر انسان‌ها غرق نشوند، آیا تا ابد زنده می‌مانند؟ آیا آن‌ها مانند ما نمی‌میرند؟»

مادر بزرگ پیر پاسخ داد: «شکی نیست که آن‌ها نیز مانند ما می‌میرند و حتی عمر آن‌ها ازعمرما کوتاه‌تر است. ما پریان دریایی گاهی تا سیصد سال عمر می‌کنیم و سپس در پایان زندگی‌مان به کف تبدیل می‌شویم زیرا در ته دریا قبری برای گذاشتن بدن‌های بیجان ما وجود ندارد. روح ما جاودان نیست و با مرگ ما، همه چیز به پایان می‌رسد. ما مانند نی‌های سبز رنگی هستیم که اگر بریده شوند، دیگر هر گز سبز نمی‌شوند!

برخلاف ما، انسان‌ها دارای روحی جاودانه هستند. پس از آنکه بدن‌هایشان به گرد و غبار تبدیل شد، ارواح آن‌ها مانند ما که از اعماق آب برای دیدن سرزمین انسان‌ها بالا می‌رویم، از میان هوای لطیف تا مرز ستارگان درخشان تا جایی دلپذیر و وسیع که برای مردمان دریا دسترسی‌ناپذیر است، بالا می‌روند.

پری کوچک دریایی، اندوهگین گفت: «چرا ما نیز روحی جاودان نداریم؟ من با کمال میل صدها سالی که از عمرم باقی مانده می‌دهم تا فقط برای یک روز هم که شده انسان شوم و بدین ترتیب در دنیای ملکوتی شرکت کنم.»

پیرزن پاسخ داد: «به چنین چیزهای احمقانه فکر نکن. ما در این پایین بسیار خوشبخت‌تر از انسان‌ها در بالا هستیم.»

– «بنا بر این، من باید روزی بمیرم و فقط تبدیل به کمی‌ کف شوم؟ دیگر زمزمه امواج، گل‌ها و خورشید برایم وجود نخواهد داشت! آیا راهی نیست که من هم بتوانم صاحب روحی جاودان شوم؟»

– «چرا، یک راه وجود دارد. ولی تقریباً غیرممکن است. می‌باید مردی عاشق دلباخته تو شود تا حدی که برایش از پدر و مادرش هم عزیزتر شوی. در این صورت، اگر با تمام روح و قلبش به تو دلبسته شود که حاضر باشد در حضور یک روحانی با تو پیوند زناشویی ببندد و به تو قول وفاداری ابدی دهد، روحش به بدن تو مرتبط می‌شود و در آن صورت تو می‌توانی در خوشبختی انسان‌ها شریک شوی. ولی هرگز چنین چیزی رخ نخواهد داد. دم ماهی تو که در این جا، در دریا چیزی بسیار زیبا به حساب می‌آید، در نظر ساکنان زمین نفرت‌انگیز است. بیچاره انسان‌ها! برای این که فکر کنند زیبا هستند، تصور می‌کنند باید دو تکیه گاه زشت به نام پا داشت!»

پری کوچک دریایی در حالی که دم خود را نگاه می‌کرد، آهی کشید.

مادر بزرگ پیر گفت: خوش باشیم! تا آنجا که می‌توانیم، در این سیصد سال عمرمان برقصیم و سرگرم باشیم. فرصت خوبی است. امشب در قصر مجلس رقصی ترتیب داده شده است. پس از آن، خوب استراحت خواهیم کرد.

چنین شکوه و جلالی را مردم روی زمین کجا می‌توانند تصور کنند. تمام سالن رقص از بلور بود. هزاران صدف بسیار بزرگ که در اطراف گذاشته بودند و تالار را با نوری تقریباً آبی رنگ روشن می‌کردند موجب شده بود که این نور هم با عبور از دیوار‌های شفاف، دریا را در بیرون از قصر نورانی کند. گروه بیشماری از ماهی‌های بزرگ و کوچک که بدنشان از فلس‌های تابناکی به رنگ ارغوان، طلا یا نقره پوشیده شده بود، دیده می‌شد.

در وسط سالن، رود بزرگی جریان داشت که در آن دولفین‌ها و پری‌های دریایی با نوای شگفت‌انگیزشان می‌خواندند و می‌رقصیدند. پری کوچک دریایی از همه بهتر خواند و به همین دلیل با چنان شدتی برایش دست زدند که برای یک لحظه رضایت‌خاطرش، شگفتی‌های روی زمین را از خاطرش زدود.  ولی فکر شاهزاده زیبا و روح جاودانش خیلی زود غم‌های گذشته را به یادش آورد. از آن لحظه به بعد، دیگر نه خواند و نه خندید. آهسته از قصر بیرون رفت و در باغچه کوچک خود نشست. در آنجا، صدای شیپور‌ها را که در آب نفوذ می‌کرد، شنید.

«هم‌اکنون از آن بالا کسی می‌گذرد که من او را با تمام وجودم، با قلبم، با روحم، دوست دارم. کسی که تمام فکر مرا به خود مشغول ساخته است و آرزو دارم تمام کامیابی‌هایی را که می‌توانم در زندگیم به دست آورم به پای او بریزم. من همه چیزم را برای او و برای به دست آوردن روحی جاودان به مخاطره خواهم افکند. در حالی که خواهرانم در قصر پدرم به رقص مشغولند، به سراغ جادوگر دریا که تا امروز از او منزجر بودم، می‌روم. شاید او بتواند مرا یاری دهد و راهنمایی کند.»

و به این ترتیب، پری کوچک در یایی از قصر بیرون آمد و به سوی گرداب‌های خروشانی که درپشت آن‌ها خانه جادوگر قرار داشت، رفت. او هرگز در این راه که نه گل میرویید و نه حتی یک پر کاه وجود داشت، قدم نگذاشته بود. این راه که از ماسه‌های خاکستری پوشیده شده و خالی از گل و گیاه بود تا جایی ادامه داشت که آب مانند سنگ آسیا دور خود می‌چرخید و هر چه را که می‌توانست به دام اندازد، می‌بلعید.

شاهزاده خانم خود را مجبور دید که برای رسیدن به سرزمین جادوگر که خانه‌اش در میان جنگلی عجیب و غریب بنا شده بود، از این گرداب‌های دهشتناک بگذرد. درختانش بوته‌های مرجان بودند، نیمی‌ حیوان و نیم دیگر گیاه و همانند مارهایی که صد سر داشته باشند، از ته دریا بیرون آمده بودند. شاخه‌های این درختان، بازوانی دراز و چسبناک بودند با انگشتانی کرم سان که دائما تکان می‌خوردند. آن‌ها بازوان خود را بر روی هر آنچه که می‌توانستند بگیرند، پرتاب می‌نمودند و دیگر آن را رها نمی‌کردند.

پری کوچک دریایی که ترسیده بود خواست بازگردد ولی به شاهزاده و روح جاودان انسان فکر کرد و تمام شهامتش را به کمک طلبید. گیسوان بلند شناور خود را دور سرش پیچید تا به چنگ حیوانات مرجانی شکل نیفتند؛ دستانش را روی سینه‌اش گذاشت و بدین گونه توانست مانند یک ماهی به سرعت از میان این موجوداتی که هر یک از آن‌ها چیزی مانند اسکلت غرق‌شدگان، پارو، صندوق یا جسد حیوانات را در میان بازوان خود می‌فشرد، عبور کند. و تو گویی برای این که ترسش بازهم بیشتر شود، یکی از این موجودات را دید که به گرد یک پری دریایی کوچک پیچیده بود.

سرانجام، پری کوچک دریایی به یک میدان بزرگ در وسط جنگل رسید که در آنجا، مارهای بزرگ دریایی حلقه زده بودند  و شکم‌های زرد نفرت‌انگیز خود را نشان می‌دادند. در وسط این میدان منزل جادوگر قرار داشت که از استخوان‌های غرق‌شدگان ساخته شده بود. جادوگر روی  یک سنگ بزرگ نشسته بود و همانند انسان‌ها که به قناری‌های کوچک قند می‌دهند، به دست خود به یک وزغ غذا می‌داد.

جادوگر مارهای موحش خود را «جوجه کوچولوهای من» می‌نامید و از این که آن‌ها را وادار می‌کرد روی سینه اسفنج مانند خود حرکت کنند، لذت می‌برد.

جادوگر با مشاهده پری کوچک گفت: «می‌دانم چه می‌خواهی. خواسته‌های تو احمقانه‌اند. با وجود این، آن‌ها را برآورده می‌کنم زیرا می‌دانم برایت بدبختی به ارمغان خواهند آورد. تو می‌خواهی از شر دم ماهی‌ات خلاص شوی و آن را به دو عضوی که انسان‌ها به کمک آن‌ها راه می‌روند تبدیل کنی تا شاهزاده عاشق تو شود، با تو ازدواج کند و به تو یک روح جاودان دهد.»

با گفتن این کلمات، جادوگر چنان قهقهه‌ای زد که وزغ و مارها از روی دامنش به بیرون پرتاب شدند.

«ولی خوب کردی پیش من آمدی. فردا، به هنگام برآمدن آفتاب، دیگر خیلی دیر می‌شد و تو مجبور می‌شدی یک سال دیگر صبر کنی. من برایت معجونی درست می‌کنم که باید پیش از برآمدن آفتاب آن را با خود به روی زمین ببری، روی ساحل بنشینی و آن را بنوشی. بلافاصله پس از نوشیدن آن، دمت کوتاه خواهد شد و به چیزی که انسان‌ها به آن دو پای زیبا می‌گویند، تبدیل خواهد شد. ولی از حالا خبرت کنم که این کار درست مثل این که بخواهند بدنت را با یک شمشیر آخته ببرند، دردناک و رنج‌آور خواهد بود. همگان زیبایی ترا تحسین خواهند کرد؛ راه رفتنت سبک و با لطافت خواهد بود. اما هر گام که بر زمین بگذاری، چنان دردی خواهی کشید که گویی روی نوک سوزن راه می‌روی و موجب ریختن خونت خواهد شد. اگر می‌توانی تمام این دردها را تحمل کنی حاضرم به تو کمک کنم.»

پری کوچک دریایی در حالی که به شاهزاده و به روح جاودان فکر می‌کرد با صدایی لرزان گفت: «حاضرم آن‌ها را تحمل کنم.»

جادوگر ادامه داد: «ولی به یاد داشته باش که اگر به انسان تبدیل گردی دیگر هرگز نمی‌توانی پری دریایی شوی! دیگر هرگز قصر پدرت را نخواهی دید و اگر شاهزاده با فراموش کردن پدر و مادرش با تمام وجودش به تو دلبستگی پیدا نکند یا نخواهد پیوندش را با تو در حضور یک روحانی رسمی‌ کند، تو هرگز روحی جاودان نخواهی داشت. و اگر روزی بخواهد با زن دیگری ازدواج کند، قلبت خواهد شکست و تو تبدیل به اندکی کف بر روی امواج خواهی شد.»

شاهزاده خانم که رنگش مانند مردگان پریده بود، گفت: «حاضرم.»

جادوگر ادامه داد: «و اما … باید مزد مرا هم بدهی و آن هم کم چیزی نیست. در میان صداهای کف دریا، صدای تو زیباترین است. تو در نظر داری شاهزاده را با آن مسحور کنی و این اتفاقاً درست همان چیزی است که من به عنوان دستمزد از تو می‌خواهم. من در عوض معجون گرانبهایم، زیباترین چیزی را که داری از تو طلب می‌کنم. زیرا برای این که معجون موثر واقع شود، باید از خون خودم در آن بریزم.»

پری کوچک دریایی پرسید: «ولی اگر تو صدای مرا از من بگیری، برایم چه خواهد ماند؟»

جادوگر پاسخ داد: «چهره زیبایت، راه رفتن سبک و با لطافتت و چشمان پر احساست. همین برای از راه به در بردن یک مرد کافیست. یاالله! شهامت داشته باش! زبانت را بیرون بیاور تا من آن را ببرم. بعد معجون را به تو خواهم داد.»

شاهزاده خانم گفت: «باشد» و جادوگر زبان او را برید. کودک بینوا لال شد.

پس از آن جادوگر دیگش را روی آتش گذاشت تا شربت جادویی خود را بجوشاند.

جادوگر گفت: «نظافت خوب چیزی است» و یک دسته افعی برداشت تا دیگش را تمیز کند. سپس با ایجاد یک بریدگی در سینه اش، گذاشت خون سیاه رنگش به داخل دیگ بریزد.

بخار غلیظی که به اشکال عجیب و غریب و بدهیبتی ظاهر می‌شد، از دیگ برخاست. جادوگر مرتب گیاهان جدیدی به آن می‌افزود و هنگامی‌ک ه مخلوط شروع به جوشیدن کرد او صدایی شبیه ناله یک تمساح از خود درآورد. معجونی که آماده شد، مانند آب زلال بود.

پس از آن که جادوگر معجون را در شیشه ریخت، گفت: «بیا این هم معجون. اگر هنگامی ‌که از جنگل من عبور می‌کنی جانوران مرجانی شکل خواستند آن را از تو بگیرند، کافی است یک قطره از آن را به آن‌ها بپاشی تا تکه تکه شوند.»

ولی نیازی به این توصیه نبود زیرا جانوران مرجانی شکل با مشاهده معجون که در دست شاهزاده خانم می‌درخشید، از ترس در مقابل او عقب می‌نشستند. به این ترتیب، او از جنگل و گرداب‌های خروشان گذشت.

هنگامی ‌که به قصر پدرش رسید، چراغ‌های تالار بزرگ آن همه خاموش بود. بی‌شک همه در خواب بودند. اما شاهزاده خانم، جرأت نکرد وارد شود. او دیگر نمی‌توانست با آنان حرف بزند و چیزی نمی‌گذشت که آن‌ها را برای همیشه ترک می‌کرد. به‌نظرش آمد که قلبش از اندوه درهم می‌شکند. سپس به باغ لغزید، از هر یک از تپه‌های خواهرانش گلی بر چید، با نوک انگشتانش هزاران بوسه به سمت قصر فرستاد و سپس تا سطح دریا بالا رفت.

هنگامی‌ که قصر شاهزاده را دید، خورشید هنوز طلوع نکرده بود. روی ساحل نشست و معجون را نوشید. درست مانند این بود که شمشیری تیز در بدن او فرو می‌کردند. از هوش رفت و مانند مردگان روی زمین افتاد. هنگامی‌ که به هوش آمد، آفتاب روی دریا می‌درخشید و شاهزاده خانم درد شدیدی را حس می‌کرد. ولی شاهزاده در برابرش قرار داشت و چشمان سیاهش را به او دوخته بود. شاهزاده خانم، چشمانش را به زیر انداخت و آن وقت متوجه شد که دم ماهی او ناپدید شده و دو پای سفید و لطیف به جای آن قرار گرفته است.

شاهزاده از او پرسید که کیست و از کجا می‌آید. شاهزاده خانم بدون این که بتواند چیزی بگوید، با حالتی آرام و اندوهگین او را نگریست. سپس شاهزاده دستش را گرفت و او را به قصر برد. همان‌گونه که جادوگر پیش‌بینی کرده بود، هر گام که بر می‌داشت احساس درد شدیدی می‌کرد. با وجود این، دست در دست شاهزاده، سبک مانند حبابی از صابون از پله‌های مرمرین قصر بالا رفت و همه راه رفتن خرامان و لطیف او را ستودند. با وجودی که نمی‌توانستند زیبایی او را آن‌گونه که باید تحسین کنند، به او جامه‌های ابریشمین به لطافت حریر پوشانیدند ولی او همچنان لال مانده بود. کنیزکانی که جامه‌های ابریشمی ‌و زربفت بر تن داشتند، فتوحات اجداد شاهزاده را به شعر می‌سرودند. صدایشان خوب بود و شاهزاده در حالی که به دختر جوان لبخند می‌زد، آن‌ها را تشویق می‌کرد.

دختر جوان فکر کرد: «کاش شاهزاده می‌دانست که به خاطر او صدایم را که از صدای همه زیباتر بود فدا کردم….»

پس از آواز، کنیزکان دست‌افشان رقص سراسر زیبا و لطیفی را همراه با آهنگی دلنشین اجرا کردند. اما هنگامی‌ که پری کوچک دریایی دستان سفیدش را بلند کرد و در حالی که تقریباً بدون تماس با کف سالن روی نوک پاهایش قرار می‌گرفت و با چشمانش با قلب شاهزاده بهتر از آواز کنیزکان سخن می‌گفت رقص را آغاز کرد همه مجذوب او شده بودند و تو گویی به عالم خلسه فرو رفته‌اند. شاهزاده فریاد زد که هرگز او را از خود جدا نخواهد کرد و به او اجازه داد که جلوی در اتاقش روی بالشی از مخمل بخوابد. هیچکس از درد و رنج شاهزاده خانم طی رقص با خبر نبود.

فردای آن روز شاهزاده به او لباس اسب سواری داد تا بتواند سواره از پی او برود. بدینسان آن‌ها، از جنگل‌های سرشار از رایحه گل‌ها گذشتند و از کوه‌ها بالا رفتند. شاهزاده خانم در حالی که می‌خندید حس کرد که از پاهایش خون می‌ریزد.

شب هنگام، در حالی که دیگران در خواب بودند، شاهزاده خانم به آرامی ‌از پلکان مرمرین پایین آمد و به ساحل رفت تا پاهای سوزانش را در آب سرد دریا فرو برد. با این کار، خاطره وطنش زنده شد.

یکی از شب‌ها، خواهرانش را دید که دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و شناکنان، آوازی آنچنان غمگین می‌خواندند که پری کوچک دریایی نتوانست جلوی خود را بگیرد و به آنان علامت داد. آن‌ها او را شناختند و برایش تعریف کردند که چقدر به خاطر او غصه خوردند.

از آن پس، خواهرانش هر شب باز می‌گشتند و حتی یک شب مادر بزرگ پیر را که سال‌ها بود سرش را از آب بیرون نیاورده بود و همچنین پادشاه دریا را با تاج مرجانش نیز با خود آوردند. هر دو دست‌ها را به سمت دخترشان دراز کردند ولی جرأت نکردند مانند خواهرهایش به ساحل نزدیک شوند.

هر روز که می‌گذشت، شاهزاده او را از روز پیش بیشتر دوست می‌داشت. ولی علاقه او به شاهزاده خانم مانند علاقه‌ای بود که انسان می‌تواند به یک کودک خوب و مهربان داشته باشد. شاهزاده در فکر این نبود که او را به همسری برگزیند. ولی برای این که شاهزاده خانم بتواند روحی جاودان بیابد و روزی به اندکی کف تبدیل نشود، می‌باید که شاهزاده با او ازدواج کند.

هنگامی ‌که شاهزاده پری کوچک را در آغوش می‌گرفت و بر پیشانی او بوسه می‌زد، به‌نظر می‌رسید که چشمان شاهزاده خانم بینوا می‌گفت «آیا مرا بیشتر از همه دختران دیگر دوست نداری؟»

و آن وقت شاهزاده پاسخ می‌داد «بی‌شک! زیرا تو قلبی رئوف‌تر از قلب دیگران داری و مطیع‌تری و به‌ویژه تو شبیه دختر جوانی هستی که روزی او را دیدم ولی شاید دیگر هرگز او را نبینم. هنگامی‌که کشتی ما غرق شد، امواج مرا به ساحلی نزدیک صومعه‌ای راندند که در آن چند دختر جوان زندگی می‌کردند. جوان‌ترین آن‌ها مرا به ساحل آورد و زندگی‌ام را نجات داد. ولی من فقط او را دوبار دیدم. هرگز نخواهم توانست در دنیا دختر دیگری را به جز او دوست بدارم. اما تو گاهی به او شبیه می‌شوی و جای تصویر او را در قلب من می‌گیری.»

پری کوچک دریایی فکر کرد: «افسوس که او نمی‌داند رهاننده او من بودم و من بودم که او را تا ساحل نزدیک صومعه بردم و نجاتش دادم. آن وقت او کس دیگری را دوست دارد! با وجود این، آن دخترک در صومعه محبوس است و هرگز از آنجا بیرون نمی‌رود. شاید شاهزاده بتواند او را به خاطر من که تا این حد دوستش دارم و تمام زندگیم را وقف او می‌کنم، فراموش کند.»

روزی این شایعه سر زبان‌ها افتاد: «شاهزاده با دختر دلربای پادشاه سرزمین همسایه ازدواج می‌کند. او ظاهراً فقط به بهانه دیدار پادشاه آن سرزمین ناو مجللی را تجهیز می‌کند اما در حقیقت برای ازدواج با دخترش به آنجا می‌رود.»

این شایعه لبخند بر لب پری کوچک دریایی نشاند. زیرا او بهتر از هر کس دیگر به افکار و اندیشه‌های شاهزاده آگاه بود. «چون پدر و مادرم از من خواسته‌اند به دیدار آن شاهزاده خانم زیبا می‌روم. ولی آن‌ها هرگز نخواهند توانست مرا مجبور کنند او را به همسری بگیرم. او مانند تو به دخترک صومعه شباهت ندارد و اگر قرار باشد ازدواج کنم، ترجیح می‌دهم با تو دخترک بینوایی که مشخص نیست از کجا آمده‌ای ولی دارای چشمانی این چنین پُراحساس هستی، ازدواج کنم.»

شاهزاده پس از ادای این سخنان، بوسه‌ای بر گیسوان بلند پری نهاد.

به این ترتیب، شاهزاده به راه افتاد.

روی کشتی‌ای که آن‌ها را به سرزمین همسایه می‌برد، شاهزاده به پری کوچک دریایی گفت: «عزیزم، امیدوارم که تو از دریا نترسی.»

سپس شاهزاده درباره توفان‌های دریای خشمگین، وجود ماهی‌های عجیب و غریب و در باره تمام چیزهایی که غواصان در اعماق آب‌ها می‌یابند با او سخن گفت. این سخنان پری کوچک دریایی را به لبخند وامی‌داشت چون او بی تردید بهتر از هر کس دیگری اعماق دریا را می‌شناخت.

در نور مهتاب، هنگامی‌که دیگران به خواب رفته بودند، پری بر لبه کشتی می‌نشست و چشمانش را به زلال آب می‌دوخت و به نظرش می‌آمد که قصر پدرش و هم چنین مادربزرگش را که اکنون چشمانش را به زیر کشتی دوخته است، می‌بیند. یکی از شب‌ها، خواهرانش را دید. آن‌ها او را غمگینانه نگاه می‌کردند و دستانشان را به هم گره می‌زدند. پری کوچک دریایی به آن‌ها علامت داد و تلاش کرد به آن‌ها بفهماند که همه چیز به خوبی پیش می‌رود ولی در همان آن یک ناوی ظاهر شد و آن‌ها در زیر آب به‌گونه‌ای ناپدید شدند که ناوی تصور کند روی آب فقط کمی ‌کف دیده است.

فردای آن روز، کشتی وارد بندر شهری شد که پادشاه سرزمین همسایه در آن زندگی می‌کرد. زنگ تمام ناقوس‌ها زده شد. از بالای برج‌ها موسیقی به صدا در آمد و سربازان زیر پرچم‌هایشان به خط ایستادند. دیگر همه‌اش جشن بود و سرور و شادی و ترنم. ولی شاهزاده خانم سرزمین همسایه هنوز از صومعه‌ای که در آن تعلیم و تربیت بسیار خوبی دریافت کرده بود، بیرون نیامده بود.

پری کوچک دریایی بسیار کنجکاو دیدن زیبایی شاهزاده خانم بود. سرانجام به مقصود رسید و به ناچار پذیرفت که هرگز در عمرش چهره‌ای به این زیبایی، پوستی به این سفیدی و چشمان سیاهی این چنین فریبا ندیده بود.

شاهزاده با دیدن او فریاد زد: «این تویی! این تو هستی که زندگی مرا در ساحل نجات دادی!» و نامزدش را که از شرم سرخ شده بود در آغوش فشرد. در حالی که رویش را به طرف پری کوچک دریایی بر می‌گرداند، ادامه داد: «خوشبختی مرا حدی نیست. امروز به بزرگ‌ترین آرزویم رسیدم. تو در سعادت من سهیم هستی زیرا تو مرا از دیگران بیشتر دوست داری.»

فرزند دریا، با وجودی که حس کرد قلبش درهم شکسته است، خم شد تا دست شاهزاده را ببوسد.

روز عروسی شاهزاده با دختر دلخواهش، پری کوچک دریایی می‌بایست می‌مرد و به کف تبدیل می‌شد.

شادی در همه جا حکمفرما بود و جارچیان در تمام کوی و برزن‌ها در حالی که در شیپور‌ها می‌دمیدند، نامزدی آن دو را اعلام کردند. در کلیسای بزرگ، درون چراغ‌های نقره ای، روغنی معطر می‌سوخت، روحانیون عودسوزها را می‌گرداندند. دو نامزد دست‌هایشان را به یکدیگر دادند و روحانی بزرگ، خطبه ازدواج آن دو را خواند. پری کوچک دریایی، با جامه ابریشمی ‌زربفتش، در مراسم ازدواج شرکت می‌کرد ولی فقط به مرگ نزدیکش و به هر آنچه در زندگی از دست داده بود، فکر می‌کرد.

همان شب، عروس و داماد جوان در حالی که توپ‌های قصر به علامت احترام به غرش در آمده بودند، سوار کشتی شدند. تمام پرچم‌ها به اهتزاز در آمده بود. در وسط کشتی، یک چادر سلطنتی طلایی از مخمل آماده کرده و در آن تختی باشکوه قرار داده بودند.

با نزدیک شدن شب، چراغ‌هایی با رنگ‌های گوناگون روشن کردند و ناوی‌ها با سرور و شادی روی عرصه کشتی به رقص و پایکوبی مشغول شدند.

پری کوچک دریایی شبی را به یاد آورد که برای نخستین بار دنیای انسان‌ها را دیده بود. او به سبکبالی یک پرستو خود را داخل جمع رقصندگان، که او را مانند موجودی فوق بشری می‌ستودند، کرد.

اما غیر ممکن است بتوان آنچه را که در قلبش می‌گذشت، بیان نمود. پری کوچک دریایی در حال رقص به کسی فکر می‌کرد که به خاطر او خانواده و سرزمینش را ترک کرده بود، صدای شگفت‌انگیز خود را فدا کرده و عذاب‌های بیشماری را متحمل شده بود. آن شب، واپسین شبی بود که او و شاهزاده همان هوا را تنفس می‌کردند و او می‌توانست دریای ژرف و آسمان پُرستاره را نظاره کند. پس از آن، شبی بی‌پایان، شبی بدون رویا در انتظار او بود. زیرا او روحی جاودان نداشت. تا نیمه شب، سرور و شادی در همه کشتی حکمفرما بود. حتی خود پری کوچک دریایی  نیز با وجود قلب پُراندوهش، می‌خندید و می‌رقصید.

سرانجام، شاهزاده و همسرش به درون چادرشان رفتند. سکوت همه جا را فرا گرفت و ناخدای کشتی به تنهایی جلوی سکان ایستاد. پری کوچک دریایی به سوی شرق، از جایی که خورشید برمی‌خیزد می‌نگریست. او می‌دانست که نخستین پرتوهای خورشید مرگ او را به‌همراه خواهد آورد.

ناگهان خواهرانش که مانند خود او رنگ بر چهره نداشتند، سر از آب بیرون آوردند. دیگر گیسوان بلند آنان در باد موج نمی‌خورد زیرا آن‌ها گیسوانشان را بریده بودند.

آن‌ها گفتند: «ما گیسوان خود را به جادوگر دادیم تا به کمک تو بیاید و ترا از مرگ نجات دهد. او این کارد تیز را به ما داد. پیش از برآمدن خورشید باید آن را در قلب شاهزاده فرو کنی و هنگامی‌ که خون گرمش روی پاهای تو بریزد آن‌ها به هم خواهند پیوست و به دم ماهی تبدیل خواهند شد و تو دوباره یک پری دریایی خواهی شد. تو خواهی توانست به پایین نزد ما بیایی و فقط پس از سیصد سال زندگی است که تو به صورت کف در خواهی آمد. ولی عجله کن. پیش از برخاستن خورشید، باید یکی از شما دو نفر بمیرد. او را بکش و نزد ما بازگرد. این رنگ قرمز را در افق می‌بینی؟ چند دقیقه دیگر آفتاب بر خواهد خاست و همه چیز برای تو به پایان خواهد رسید.

سپس آهی عمیق کشیدند و در میان امواج ناپدید شدند.

پری کوپک دریایی پرده چادر را کنار زد و دید که شاهزاده خانم در حالی که سرش را روی سینه شاهزاده گذاشته به خواب فرو رفته است. به آن‌ها نزدیک شد و روی پیشانی کسی که او را آنقدر دوست می‌داشت بوسه ای زد. سپس چشمانش را به سوی روشنایی سحر که بیش از پیش می‌درخشید برگرداند. گاه به کارد نگاه می‌کرد و گاه به شاهزاده که در خواب نام همسرش را صدا می‌کرد، دستش را که سلاح را می‌فشرد بلند کرد و آن را به میان امواج پرتاب کرد. به‌نظر می‌آمد در جایی که کارد در آب فرو می‌رود، قطرات خون از آب بیرون می‌جهد. پری کوچک دریایی بار دیگر به شاهزاده نگاه کرد و خود را در آب افکند. در آنجا حس کرد که بدنش حل می‌شود و به صورت کف در می‌آید.

در آن لحظه خورشید از پشت امواج بیرون آمد. پرتوهای ملایم و مهربانش بر کف سرد می‌تابید و پری کوچک دریایی حس می‌کرد مرده است. او خورشید تابان، ابرهای مخملی و هزاران موجود شفاف و ملکوتی را بالای سر خود دید که در آسمان شناور بودند. صداهای آن‌ها، آهنگی دلنشین داشت ولی به حدی ظریف بود که هیچ گوش بشری قادر به شنیدنشان نبود؛ همان‌گونه که هیچ چشم بشری نمی‌توانست آن‌ها را ببیند. فرزند دریا متوجه شد که بدنی مانند آن‌ها دارد و آهسته آهسته از کف امواج جدا می‌شود.

او با صدایی که هیچ موسیقی‌ای نمی‌تواند آن را بیان کند، پرسید: «کجا هستم؟

دیگران پاسخ دادند: «نزد دختران هوا. یک پری روحی جاودان ندارد و فقط می‌تواند آن را از راه عشق یک انسان به دست آورد. زندگی جاودانی او به یک نیروی خارجی وابسته است. دختران هوا نیز مانند پریان دریایی روحی جاودان ندارند ولی می‌توانند آن را به وسیله اعمال نیکشان به دست آورند. ما در سرزمین‌های گرمسیر که در آنجا هوای آلوده انسان را می‌کشد، پرواز می‌کنیم. برای تازه کردن هوا در آن سرزمین‌ها عطر گل‌ها را می‌پراکنیم. از هر کجا که بگذریم، مردم را یاری می‌کنیم و تندرستی را با خود به همراه می‌بریم. هنگامی ‌که سیصد سال کار نیک انجام دادیم، روحی جاودان دریافت می‌کنیم. پری کوچک دریایی معصوم، تو با قلبت همان تلاش‌های ما را انجام دادی. تو نیز مانند ما رنج بردی و از آزمون‌ها سربلند بیرون آمدی. تو مقام و منزلت خود را تا دنیای ارواح دختران هوا در مکانی که دیگر به دست آوردن روحی جاودان فقط به اعمال نیک تو بستگی دارد، بالا بردی.»

و پری کوچک دریایی در حالی که دستانش را به هوا بلند کرده بود، برای نخستین بار گریست. بار دیگر هیاهوی شادی در روی کشتی به گوش خورد. ولی او شاهزاده و همسر زیبایش را دید که با اندوه تمام مانند کسانی که می‌دانستند او خود را به میان امواج انداخته بود، چشم به دریا دوخته بودند. پری کوچک دریایی که اکنون نامریی شده بود همسر شاهزاده را بوسید، به شاهزاده لبخندی زد و سپس به همراه سایر دختران هوا سوار بر ابری صورتی رنگ در آسمان‌ها بالا رفت.