مارکس و اتحادیههای کارگری(۵) مارکس و جنبش کارگری فرانسه

نوشته: ا. لازوفسکی
برگردان: آمادور نویدی

مارکس و جنبش کارگری فرانسه
سوسیالیسم فرانسوی یکی از منابع بهخوبی شناخته شده مارکسیسم است. مارکس از سوسیالیسم فرانسوی چه آموخت و چه کمکی به آن نمود؟ مارکس بهدقت انقلابات فرانسه، انقلاب بزرگ ۱۷۸۹؛ اعتصابها، قیامها، مبارزات تودهای پرولتاریای فرانسه، و چگونگی بازتاب مبارزات طبقاتی و همه جنبشهای کارگری و توده های کارگری و دهقانی در سیستمهای مختلف سوسیالیستی(سوسیالیست تخیلی، کمونیستها، اتوپیاییها(Utopians)، بلانکیستها(Blanquists)، همیاریگرایان(Mutualists)، امکانگرایان(Possibilists)، مارکسیستها و غیره) را مطالعه نمود. انگلس در دیباچه محاکمه کمونیستها در کلن(Cologne) نوشت که مارکس و خودش که رهبری اتحادیه کمونیستها را در دست داشتند، نمونه مرات(Marat) را دنبال نمودند. این ثابتقدمترین انقلابی بورژوا، با ارادهای آهنین، سازشناپذیری انقلابی و بیباکی خود، توجه مارکس و انگلس را جذب نمود. انقلابیون پرولتری از طریق کسب تجارب بهترین انقلابیون بورژوا آبدیده شدند.
مارکس با بررسی انقلابات بورژوایی فرانسه، با ذکاوتی که مختص به وی است، نشان داد که چگونه بورژوازی، کارگران را بهعنوان گوشت دمتوب بهکار میگیرد، و چگونه متعاقب هر انقلابی، از همه نیروهای دستگاه دولتی جدید و قدیم علیه توده های کارگر استفاده میکند. مارکس برنامه های خیالی بابوف(Baboeuf)، سنت سیون(Saint Simon، فوریه(Fourier) و کابت(Cabet) را مشاهده نمود، و به آنها بهعنوان پیشگامان سوسیالیسم علمی بسیار ارج مینهاد. مارکس میدانست که چگونه بین سوسیالیسم تخیلی صادقانه و توطئههای سوسیالیستی خرده بورژوایی لویی بلان(Louis Blanc) و شرکاء فرق بگذارد. مارکس از طریق نفی دیالتیکی سوسیالیسم تخیلی و بررسی روشن از تاریخ پُرتلاطم دستآوردهای انقلابی تودههای زحمتکش فرانسوی، سوسیالیسم علمی را خلق نمود. تجارب انقلابی تودهها دقیقا منبع عمده و بنیادی فرانسوی مارکسیسم است.
دسیسه برابرها، پاسخ تودهها به پیروزی ارتجاع ترمیدوری(Thermidorian) بود که انقلاب بزرگ آنها را فریب داده بود. بابوئیها(Baboeuvians) نظراتشان را در چهار سند بیان نمودند:
(۱) مانیفست برابرها؛
(۲) تحلیل دکترینها؛
(۳) قانون شورشها؛
(۴) فرامین.
هدف بابوئیها سازماندهی شورش فقرا علیه ثروتمندان بود؛ آنها فهمیده بودند که ریشه همه بدبختیها ناشی از مالکیت خصوصی است و از اینرو آنها جهت برابری اقتصادی میجنگندند. بیانیه برابرها اعلان نمود که «انفلاب بابوئیها در زمان خودش جهشی بسیار بزرگ و رو بهجلو بود، و اگرچه بابوف و بابوئیها نتوانستند آن نیروی اجتماعی را ببینند که واقعا توان اجرای برنامه آنها را داشته باشد(زیرا که خیالپرستی آنها از این بابت بود)، اما بازهم این برنامه کمونیستی بازتابی از حرکات عالی و رو بهجلوی توده هایی بود که سالها از دگرگونیهای انقلابی هیچ سودی نبرده بودند.
سرکوب توطئه برابرها و پیروزی ناپلئون بر دشمنان خارجی و داخلی تاحدی باعث نوعی افسردگی در صفوف تودهها گردید. بهتدریج عقاید سوسیالیستی به اشکال نیمهمذهبی و نیمهسوسیالیستی پدیدار شدند. سنتسیمون (Saint Simon) آریستوکرات و شهروند عادی چارلز فوریه(Charles Fourier) طرحهایشان را جهت سازماندهی مجدد بشریت ارائه نمودند. بخش مفید سخنرانیهایشان نه در طرحهایشان جهت آینده ای مطلوب، بلکه در انتقادات از زمان حال و اصرارشان بر تضاد بین فقرا و ثروتمندان بود. ولی صرفنظر از اینکه چقدر سنتسیمون و شارلز فوریه در خاستگاهایشان تفاوت داشتند، ولی هردوی آنها خواستههایشان را به سمت « قلوب انسانها» معطوف نمودند، و امیدوار بودند که کاپیتالیستهای مترقی را به سوی خود جذب نمایند و از راههای صلحآمیز، شعور انسانی را که از مسیر شایسته منحرف شده بود، مجددا سازماندهی نمایند.
اما هیچیک از این اتوپیاییها نمیخواستند چیزی از انقلاب بدانند. با توجه به این واقعیت که سنتسیمون و فوریه آن نیروی اجتماعی را نمیدیدند که میتوانست به آرزوهایشان جامه عمل بپوشاند، درنتیجه آنها به قدرتهای ماوراءالطبیعه، و به دین دخیل بستند، که کاملا نقش قابلتوجهی در آموزشهای آنها داشت. شاگردهای سنتسیمومن و فوریه جنبه عرفانی آموزشهای این اتوپیاییهای بزرگ را تاحد بیشتری توسعه دادند. بازارد(Bazard)، اینفانتین(Enfantin)، ویکتور کونسیدرانت(Victor Considerant)، پییر لروکس(Pièrre Leroux)، و غیره، در شرایط جدید جهت توسعه بخش عرفانی– تخیلی آموزشهای اتوپیاییهای بزرگ تلاش نمودند و به همیندلیلست که در مانیفست کمونیست(the Communist Manifesto) به آنها حمله شده است. مارکس و انگلس، درحالیکه این واقعیت را ثابت نمودند که آثار بابوف(Baboeuf) «خواستههای پرولتاریا را بیان میکند»، اما درباره اتوپیاییها چنین نوشتند:
مؤسسان این سیستمها در واقع، تضادهای طبقاتی و همچنین اقدامات عناصر در حال فروپاشی را در شکل مسلط جامعه میدیدند. اما نظر به اینکه پرولتاریا هنوز در مراحل طفولیت رشد خود بود، برای آنها جلوهای از طبقه ای ارائه میداد که فاقد هیچ ابتکار تاریخی یا هر جنبش سیاسی مستقل بود. نظر به اینکه توسعه تضاد طبقاتی همگام با توسعه صنعت به پیش میرود، موقعیت اقتصادی، آنگونه که آنها میدیدند، هنوز شرایط مادی لازم جهت رهایی پرولتاریا را فراهم نمیکرد. درنتیجه، آنها بهدنبال یک علم جدید اجتماعی و قوانین جدید اجتماعی بودند تا این شرایط را برقرار کند …
اوضاع توسعه نیافته مبارزه طبقاتی، همچنین محیط اطرافشان، منجر میشد که سوسیالیستهایی از این نوع خودشانرا خیلی برتر نسبت به همه تضادهای طبقاتی مطرح کنند. آنها میخواستند موقعیت هر عضو جامعه، حتی مرفهترین را بهبود بخشند. از همین رو، آنان بهطور کلی و بهطور معمول خطابه خود را به جامعه، و بدون تمایز طبقاتی، معطوف میکردند؛ و حتی ترجیح میدادند که خطابشان بیشتر به طبقه حاکم باشد…
ازهمینرو، آنها همه اقدامات سیاسی و بویژه همه اقدامات انقلابی را رد میکردند؛ آنها مایل بودنداز طریق صلحآمیز به اهدافشان دست یابند، و میکوشیدند با آزمایشات کوچک، که بناچار محکوم به شکست بودند، و با نیروی نمونه، مسیر را جهت بشارت اجتماعی نوین هموار سازند.(۱)
انگلس، در کتاب معروف خود «آنتی دورینگ»، ارزیابی بسیار جالبی از اتوپیاییهای فرانسوی دارد. انگلس با اصرار بر روابط اقتصادی عقبمانده فرانسه در ابتدای قرن نوزدهم نوشت:
سنتسیمون از همان ابتدای نامههای ژنو خود، اصل «همه افراد باید کار کنند» را مطرح نمود. زمانیکه وی این کتاب را نوشت، از قبل میدانست که دورهان وحشت، دوران تودههای فقیر است … ولی تصور اینکه انقلاب فرانسه بهعنوان یک جنگ طبقاتی میان اشرافیت، بورژوازی و تودههای فقیر است، بهراستی که در سال ۱۸۰۲ کشف نبوغآمیزی بود…
در آثار فوریه(Fourier)، ما با نقدی از شرایط اجتماعی موجود روبرو میشویم، که، با وجود بذلهگویی معمولی فرانسویش، از ژرفای چشمگیری برخوردارست.(۲)
بنابراین، ما میتوانیم درک کنیم که چرا مارکس و انگلس برای اتوپیاییها ارزش قائل بودند، زیرا که برای آنها اهمیت داشت اتوپیاییها در دوران خود درباره منافع فقرا سخنان جدیدی گفته اند، و تضادهای طبقاتی و غیره را دیده اند. مارکس و انگلس در مورد پیروان این توپیاییها که جنبش را بهعقب میکشاندند، و خواهان باقیماندن در مرحله از قبل پیموده شده بودند، برخورد کاملا متفاوتی داشتند. ما در مانیفست کمونیست در مورد آن ها چنین میخوانیم:
… گرچه مؤسسان این سیستمها از خیلی جهات انقلابی بودند، ولی پیروانشان در هر موردی، فرقههایی صرفا ارتجاعی تشکیل داده اند، و در عینحال که با روند توسعه تاریخی و مترقی پرولتاریا، سرسختانه مخالف میکردند، به دیدگاههای نخستین استادانشان چسبیدند. درنتیجه، آنها پیوسته میکوشیدند مبارزه طبقاتی را کاهش داده و میان تضادهای طبقاتی سازش برقرار نمایند… آنان کمکم در زمرهٔ سوسیالیستهای محافظهکارِ واپسگرا قرار میگرفتند، همانگونه که پیشتر توصیف شدند، با این تفاوت که گرفتار فضلفروشی منظمتریبودند و به شکلی فناتیک و خرافی، به اثرات معجزهآسای علم اجتماعی خود باور داشتند.
درنتیجه، آنها، بشدت مخالف هر اقدام سیاسی از طرف طبقه کارگر بودند؛ زیرا طبق گفته آنها، چنین اقدامی فقط میتواند منجر به ناباوری کورکورانه به بشارت جدید باشد.(۳)
کمونیست تخیلی – اتین کابه(Etienne Cabet)، هم شباهت خیلی کمی با سلفش، بابوف داشت. درحالیکه بابوف در صدد ایجاد شورشی بود و میخواست تودهها را علیه آنهایی برانگیزد که جهت کسب ثروت بیشتر از انقلاب استفاده میکردند، اتین کابه بدون هیچ مبارزه ای در فکر ایجاد جامعه ای کمونیستی بود. کتاب وی سفر دریایی به ایکاریا(Voyage en Icarie)، با کلمات زیر به پایان میرسد:
«اگر انقلاب را در کف دستم نگه میداشتم، آنرا آزاد میکردم، حتی اگر مجبور میشدم در تبعید بمیرم.» در اینجا ترس از انقلاب نشانهای از ناامیدی از همه انقلابات گذشته است، که بطور نامطلوبی برای طبقه کارگر پایان یافته بودند.
و برخورد همه تئوریسینهای نیمه اول قرن نوزدهم نسبت به مارکس و مارکسیسم چه بود؟ برخی از نویسندهها براین باور بودند که مارکسیسم مجموعه ای از اندیشههای سنتسیمون، فوریه و پیروانشان است. نتیجهگیری زیر نیز توسط سوسیالیست فرانسوی، پل لوئیز(Paul Louis) گرفته شد، و مطلب زیر را درباره این موضوع نوشت:
لویی بلان (Louis Blanc) و ویدال(Vidal) به ضرورت توسل به قدرت دولتی اشاره نمودند و اصل تصرف قدرت عمومی را نخستین شرط ضروری هر انقلابی میدانستند. نخستین کسانیکه به جزئیات اصول اشتراکی(collectivism) و کمونیسم پرداختند، بکر(Beker) و کابت (Cabet) بودند. سرانجام، پرودون(Proudhon) بوضوح تضادهای منافع طبقاتی را تعریف نمود، و به کمبودهای مالکیت خصوصی، استثمار دائمی کارگر مزدی توسط کاپیتالیست اشاره نمود، تضادهای درونی سیستم اقتصادی را بر ملاساخت، سیستمی که هرچه بیشتر ثروت میآفریند، بدبختیهای بیشتری بوجود میآورد. با گردآوری همه اینها، تقریبا به بیان کامل مارکسیسم میرسیم.(۴)
فقط یک فردالتقاطی معمولی که تلاش میکند با نوشتههایش در روزنامههای زرد، عضویتش را در حزب کمونیست فرانسه پیوند دهد، میتواند نتیجهگیری کند که تئوریهای لویی بلان(Louis Blanc)، ویدال(Vidal)، بکر (Becker) و پرودون(Proudhon) در کُل «تقریبا با مارکسیسم برابر» هستند. پُل لویی(Paul Louis) اظهار نمود که همه این فیلسوفها آغشته به روحیه ایده آلیسم بودند، و به ماتریالیسم تاریخی نرسیده بودند: بهرحال، پرودون، ماتریالیسم تاریخی را خیلی مهم نمیدانست، زیراکه از نظر وی «ماتریالیسم تاریخی بخشی جداناپذیر از قوانین تئوری مارکسیستی نیست.» آیا میتوان گفت که همه نظرات سوسیالیستهای تخیلی، کمونیستهای تخیلی و سوسیالیستهای خرده بورژوایی از نوع پرودون و لوئی بلان «شبه مارکسیسم» هستند؟ بههیچ عنوان. این بهمعنای عدم درک تفاوت بین مارکسیسم و همه آموزشهای سوسیالیستی فرانسوی آن دوره است. البته که مارکس بطور انتقادی همه چیزهایی را که در عرصه اندیشههای سوسیالیستی فرانسه خلق شده بود مطالعه نموده بود، ولی وی در مقایسه با این اندیشهها چه اصول جدیدی آورد؟
(۱) مارکس پرولتاریا را تنها نیرویی درنظر میگرفت که با موفقیت جهت سوسیالیسم میجنگد.
(۲) مارکس بین پرولتاریا و طبقات دیگر مرز سیاسی مشخصی ترسیم نمود.
(۳) مارکس براین عقیده بود که تنها مسیر دستیابی به سوسیالیسم از طریق انقلاب قهرآمیز و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است.
مارکس فقط یک فرد سوسیالیست را که کارش را در نیمه نخست قرن نوزدهم شروع کرده بود، بهعنوان یک پرولتاریای انقلابی درنظر میگرفت. این فرد، آگوست بلانکی(Auguste Blanqui) بود. بلانکی نفرت عمیقی نسبت به ستمکاران داشت، و اگرچه که وی از درک واقعی سوسیالیسم علمی خیلی فاصله داشت و طرحهایش را نه برمبنای تظاهرات توده ای، بلکه برمبنای عملکردهای گروه کوچکی از توطئهگرها بنا کرده بود، اما مارکس وی را بزرگترین کمونیست – انقلابی پس از بابوت و رهبر حزب پرولتاریا درنظر میگرفت.
مارکس مکانیسم طبقاتی درونی انقلاب فرانسه را مشاهده نمود و نوشت:
درست همانگونه که کارگران در روزهای ژوئیه سال(۱۸۳۰– آ. ل.) با سلطنت بورژوایی جنگیدند و شکستش دادند، در روزهای فوریه (۱۸۴۸– آ.ل.) هم با جمهوری بورژوایی جنگیدند و شکستش دادند. درست همانگونه که سلطنت ناچار شد خودش را سلطنتی احاطه شده توسط نهادهای جمهوری اعلام نماید، جمهوری فوریه هم ناچار شد که خودش را یک جمهوری احاطه شده توسط نهادهای اجتماعی اعلام نماید. پرولتاریای پاریس هم این برتری را به حاکمان تحمیل نمود.(۵)
ولی کارگران فقط رسما خشنود بودند.
«در ۲۳ فوریه، نزدیک به ظهر»، دانیل استم(Daniel Stem) گزارش داد: «شمار زیادی از کئوپراتها، با نزدیک به ۱۲ هزار نفر، به میدان گریو(Greve) آمدند و در سکوت ژرفی ایستادند. در روی بنرهایشان نوشتههایی دیده میشد: سازمان کار، وزارت کار، لغو استثمار انسان توسط انسان».(۶)
دو مطالبه نخست کارگران، مطرح شده توسط سوسیالیستهایی از نوع لویی بلان( Louis Blanc)، جمله طعنهآمیز زیر از مارکس را به ذهن تداعی میکرد:
سازمان کار: ولی کارمزدی همان سازمان بورژوایی موجود کار است، که بدون آن نه سرمایه (کاپیتال)، نه بورژوازی، نه جامعه بورژوایی، وجود نخواهد داشت. وزارت کار خودشان! ولی مگر وزارتخانههای دارایی، تجارت، و کارهای عمومی، همان وزارتخانههای کار بورژوایی نیستند؟(۷)
دولت موقت با زرنگی ورق را برگرداند، و در پاسخ به مطالبات کارگران، کمیسیون لوکزامبورگ (Luxemburg) را در جایی تشکیل داد که لویی بلان و آلبرت با سخنرانیهای طولانی درباره آینده، افکار کارگران را از مسائل روز منحرف ساختند. مارکس در مطالبات اولیه کارگران و در کمیسیون لوکزامبورگ، انعکاسی از مبارزه طبقاتی را مشاهده نمود.
حق کار کردن– نخستین فورمول ناآزمودهایست که مطالبات انقلابی پرولتاریا را دربر میگیرد.(۸)
شایستگی «کمیسیون لوکزامبورگ» — این خلقت کارگران پاریس — در آن است که راز انقلاب قرن نوزدهم، یعنی رهایی پرولتاریا را از طریق تریبون اروپایی برملا نمود. (۹)
از آنجاییکه پرولتاری پاریس از نظر سیاسی و تشکیلاتی به سطح وظایف تاریخی خود نرسیده بود، در روزهای ژوئیه شکست خورد. مارکس در تحلیل درخشانش درباره سرشت نیروهای طبقاتی انقلاب ۱۸۴۸ نوشت:
طبقه ایکه منافع انقلابی جامعه در آن متمرکزست، بیدرنگ و متعاقب قیام، در موقعیت خویش، محتوی و اصول کلی فعالیت انقلابی خود را مییابد؛ دشمنانی که باید نابود کند، اقداماتی که ضرورتهای مبارزه راایجاب و دیکته میکند؛ و عواقب کارهایش که آنرا به پیش میبرد. این طبقه هیچ پژوهش تئوریک درباره وظایفش انجام نمیدهد. طبقه کارگر فرانسه به این دیدگاه نرسیده بود؛ و هنوز قادر به انجام انقلاب خویش نبود.(۱۰)
ولی طبقه کارگر برای اینکه بتواند انقلابی برای خودش بهثمر برساند، نه فقط به سطح معینی از آگاهی سیاسی و تشکیلاتی نیاز دارد، بلکه باید از آرایش ویژه ای از نیروهای طبقاتی در کشور مورد نظر برخوردار باشد. این چیزیست که مارکس نوشت:
کارگران فرانسه نهمیتوانستند گامی به پیش بردارند، نهمیتوانستند حتی مویی از نظم بورژوایی کم کنند، مگر آنکه روند انقلاب، تودههای ملت ـ دهقانان و خردهبورژواهایی را که میان پرولتاریا و بورژوازی در نوسان بودند و شورش آنها نه علیه این نظم، بلکه علیه حاکمیت کاپیتال (سرمایه) بود ـ وادار نماید تا خود را به پرولتاریا بهعنوان پیشتاز خود ملحق کنند. کارگران تنها میتوانستند این پیروزی را به بهای شکست عظیم ژوئن به دست آورند. (۱۱)
دقیقا این رشد ویژه نیروهای طبقاتی است که سرشت سیستم سوسیالیستی را تعریف میکند. این همان چیزیست که منجر به رشد سوسیالیسم بورژوایی و خرده بورژوایی شد، سوسیالیسمی که فقط تا زمانی بیان تئوریک پرولتاریا بود که هنوز به جنبش تاریخی آزاد خود تکامل نیافته بود.(۱۲)
درحالیکه این سوسیالیسم از پرولتاریا به دست خرده بورژوازی افتاد … پرولتاریا بیشتر و بیشتر گرد سوسیالیسم انقلابی، و کمونیسم جمع میشود، زیرا که خود بورژوازی، نام بلانکی(Blanqui) را بر آن گذاشته است. این سوسیالیسم بیان تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی انقلاب، و دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا بهعنوان نقطه گذار اجتنابناپذیر به سوی لغو کلیِ اختلافات طبقاتی، و جهت لغو همه مناسبات تولیدی است که برآنها استوارست، جهت لغو همهٔ روابط اجتماعی که با این روابط تولیدی سازگارند، و جهت انقلابیکردن همه اندیشههایی که ناشی از این روابط اجتماعی است.(۱۳)
مارکس در سال ۱۸۴۸، موضوع گرایشات سوسیالیستی و نقش آنها در مبارزه پرولتاریای فرانسه، و دلایل شکست ژوئن را مطرح نمود. سالها بعد، در سال ۱۸۹۰، انگلس در پیشگفتارش بر مانیفست کمونیست نوشت که قبل ازانقلاب فوریه ۱۸۴۸، میتوانستیم مرز مشخصی بین سوسیالیستها و کمونیستها مشاهده کنیم. انگلس جمله زیر را نوشت:
اگرچه بخشی از طبقه کارگر متقاعد گشته بود که انقلاب صرفا سیاسی کافی نیست، و خواهان بازسازی بنیادین جامعه بود – این بخش در آنزمان خودش را کمونیسم مینامید، اما این کمونیسم هنوز بیتجربه، غریزی و غالبا ساده لوح بود … در سال ۱۸۴۷، سوسیالیسم حامی جنبش بورژوایی، و کمونیسم حامی جنبش طبقه کارگر بود.(۱۴)
سرکوب پرولتاریای فرانسه در سال ژوئن سال ۱۸۴۸، نقطه شروع دوره طولانی ارتجاع، نه فقط در فرانسه، بلکه در سراسر قاره اروپا بود.این شکست سیاسی منجر به واکنش ایدئولوژیک شد– و همین امر منجر به انکار مبارزه سیاسی و روی آوردن و موفقیت همیاری متقابل(mutualism) گشت.
ماهیت سیاسی همیاری متقابل پرودونیستی(Proudhonist mutualism) چه بود؟ نظریه ای جهت جایگزینی مبارزه طبقاتی با خدمات متقابل، کمک متقابل و غیره بود؛ دقیقا این همانچیزی بود که بورژازی از طبقه کارگر فرانسه میخواست، کارگرانی که با چندین انقلاب «آسیب» دیده بودند.
متعاقب سرکوب خونین قیام ژوئن، جنبش کارگری فرانسه مجددا شروع به توسعه نمود، ولی با مشکلات بسیار دشواری روبرو بود. جهت حل مشکلات اجتماعی کوششهایی از طریق همیاری متقابل، با بانکهای کارگری، با سازماندهی زیستگاههای کمونیستی در آمریکا، به موازات مبارزه شدید اقتصادی جهت نیازها و مطالبات اساسی کارگران انجام گرفت. آغاز دهه ۱۸۶۰ با یک قیام فوری و ناگهانی مشخص شد. دولت نایلئون سوم، همراه با سرکوبها، به عوامفریبی متوسل شد، کارگران را تشویق نمود تا نمایندگانشان را به نشستهای بین المللی بفرستند و کوشید تا فعالیتهای سازمانهای مختلف طبقه کارگر(اتحادیههای کارگری، جوامع همیاری متقابل، اتحادیههای کارگران صنعتی، مؤسسات اعتباری متقابل، انجمنهای مقاومت کارگران و غیره) را مهار نماید، زیرا که اتحادیههای کارگری، علیرغم برنامههای سیاسی ابتدایی و ضعف سازمانیشان، مراکز تجمع نیروهای طبقه کارگر بودند.
جهت انتخابات سال ۱۹۶۲، دو کاندید کارگری مطرح شدند؛ در سال ۱۸۶۴، پلاتفرم– مانیفست انتخاتی منتشر شد که توسط شصت کارگر از نمایندگان سازمانهای مختلف طبقه کارگر امضاء شده بود. دولت همچنان مانور میداد، و مخارج سفر ۲۰۰ کارگر را به نشست بین المللی در لندن بهعهده گرفت، و به برخی از جوامع همیاری متقابل یارانه ارائه داد: سرانجام، قانون ۲۵ ماه مه سال ۱۸۶۴، به کارگران حق تجمع داد. اما این امتیاز صرفا فرمالیته بود، زیراکه اعتصاب کنندگان همچنان تحت پیگرد قانونی قرار داشتند. تا قبل از سال ۱۸۶۴، حدود هفتاد پرونده قضایی اعتصاب در سال برگزار شد، درحالیکه متعاقب صدور قانون «حق اعتصاب»، در همان سال، به اتهام « نقض آزادی کار»، پنجاه و یک دادگاه برگزار شد.
سفر نمایندگان کارگری فرانسه به انگلیس در سال ۱۸۶۲، تأثیر زیادی بر روی آنها داشت، و گزارشات این نمایندگان کارگری نقش مهمی در بخشهای سیاسی و تشکیلاتی داشت. اهمیت مهم و ویژه این سفر، تبادل تبریکات بین کارگران فرانسوی و انگلیسی – و شروعی جهت ایجاد ارتباطات استوار انترناسیونالیستی بود. اگرچه سال ۱۸۶۲ صرفا شروع این راه بود، اما سفر نمایندگان کارگری فرانسه در سال ۱۸۶۴، نقطه آغاز بنیانگذاری انجمن انترناسیونالیستی کارگران بود، که نقش عظیمی در توسعه ایدههای مارکس و انگلس ایفا نمود و به مدت نُه سال(۱۸۷۲–۱۸۶۴) بهعنوان مشعلی فروزان در خدمت به تودههای زحمتکش اروپا و آمریکا و کابوسی علیه بورژوازی بین المللی عمل نمود.
همانگونه که پیشتر گفته شد، مارکس روح انترناسیونال اول بود؛زیراکه وی بهتر از هرکس دیگری سطح پائین تئوریک و سیاسی بخشهای ملی، بویژه بخشهای فرانسوی را میدید. ولی انترناسیونال، دقیقا جهت ارتقای سطح بخشهای تشکیلدهنده آن ایجاد شده بود. کارگران فرانسه سنن گرانیهای انقلابی خود را به انترناسیونال آوردند؛ اما در کنارش، اندیشههای خردهبورژوایی، سوسیالیستی، نیمه–سیوسیالیستی و پرودونیستی(Proudhonist) را نیز وارد نمودند، اندیشههایی که توسط باکونین(Bakunin) دنبال میشد و درنهایت باعث فروپاشی انجمن انترناسیونالیستی کارگران گشت.
کارگران فرانسوی با شوروشوق فراوان از تأسیس انترناسیونال استقبال نمودند. طی سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۰، انترناسیونال در فرانسه به نیرویی تأثیرگذار توسعه یافت. شعبههای انترناسیونال در سراسر کشور چندینبرابر شد و ترکیب بسیار متنوعی داشت. در همه نقاط فرانسه، اتحادیههای محلی، انجمنهای مقاومت، انجمنهای همیاری متقابل، گروههای سیاسی، کارگران زن و مرد اعتصابی عضو انجمن کارگران انترناسیونال بودند. مارکس در ۲۳ فوریه ۱۸۶۵، در نامه ای به کروگلمان(Krugelmann) نوشت: «موفقیت انجمن انترناسیونال در اینجا، در پاریس، در بلژیک، در سوئیس و در ایتالیا، فراتر از هر انتظاری است».
قبل از هرچیز، بیائید ببینیم که چگونه جنبش کارگری فرانسه در صورتجلسه انجمن کارگران انترناسیونال بازتاب یافته است. این آنچیزیستکه ما در صورتجلسه شورای عمومی میخوانیم:
گزارشی در ۲۰ ژوئن ۱۸۶۵، خوانده شد مبنی بر اینکه به احتمال زیاد بافندگان لیل(Lille) به انجمن انترناسیونالیست کارگران(I.W.A) می پیوندد.
در ۴ ژوئیه ۱۸۶۵، نامه ای از لیونز(Lyons) خوانده شد که دریافت ۴۰۰ کارت عضویت را تأئید نمود و تحقیقات بیشتری درباره تولید ابریشم نرم و لطیف (tulle) انجام میداد. گفته شده که اعتصاب کارگرانی «که مجبور به تسلیم به کمبود وسایل امرار معاش شده بودند»، بطور نامطلوبی پایان گرفت.
در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۹، نامه ای از مارسی(Marseilles) قرائت شد که از تعطیلی کارخانه سبدسازان خبر میداد که خواهان کمک بود. به منشی دستور داده شده بود پاسخ دهد که امیدی به کمک مالی نیست. همچنین به منشی دستور داده شده بود که به سبدسازان لندن نامه بنویسد.
در ۱۲ اکتبر ۱۸۶۹، نامه ای از اوبری روُئن(Obery of Rouen) قرائت شد که اعتصاب ریسندگان پشم البوف(Elboeuf) را اعلام نمود که خواهان کمک بود. ریسندگان اصرار داشتند که لیستی از قیمتها مشخص شود. شهرهای دیگر به این خواسته پیوستند، و چنانچه خواسته آنها پذیرفته نشود، طی دو هفته اعتصاب میکنند.
در ۲۶ اکتبر ۱۸۶۹، گزارشی درباره محاکمه نمایندگان ۲۷ اتحادیه کارگری پاریس علیه اقدامات خونین در اُبین(Aubain) – با ۳۴ کشته و ۳۶ زخمی ارائه شد. بعدا گزارشی از مبارزه معدنچیان فرانسه شنیده شد.
در ۲ نوامبر ۱۸۶۹، نجارهای مغازه های ژنو در اعتراض به اضافهکاری اعتصاب نمودند. دولت فرانسه دخترانخیریه را جهت جایگزین کردن دستیاران پارچهفروش اعتصابی معترض به کار یکشنبه استخدام نمود.
جونگ(Jung) در ۹ نوامبر گزارش داد که ۲۰۰۰ طلاکار(gilder) پاریسی تصمیم گرفتند تحت هیچ شرایطی بیش از ۱۰ ساعت در روز کار نکنند. انجمن طلاکاران پاریس با بیش از ۳۰۰۰ عضو، و کارگران مجسمه ساز (lithographers) پاریسی با ۲۰۰ عضو به انجمن انترناسیونال کارگری پیوستند.
در ۱۱ نوامبر ۱۸۷۰، نامه ای از نویل–سور–سون(Neuville-sur–Saône) قرائت شد که خواستار کمک به چاپگران پارچههای نخی(cotton printers) اعتصابی بود. به منشی دستور داده شد که درباره اعتصاب با منچستر(Manchester) ارتباط برقرار کند. کارگران اعتصابی ابزار جراحی پاریس خواهان کمک شد. شورا تأئید نمود که به اصناف مرتبط در شفیلد(Sheffield) کمک نماید.
مارکس در ۶ آوریل ۱۸۷۰، ابراز تمایل نمود که انتشار فراخوان در ارتباط با محاکمه در کروزو(Creuzot) بهبعد موکول شود. کمک مالی از سوی همه فرستاده شده بود و چنانچه لندن فقط به گفتار بسنده میکرد، تأثیر بدی برجای میگذاشت.
در ۱۰ آوریل ۱۸۷۰، نامهای از وارلین(Varlin) در پاریس به این مضمون قرائت شد که وی در سازماندهی یک بخش از اتحادیههای کارگری تحت کنترل انجمن انترناسیونال کارگران در لیل(Lille) درگیر بوده است. شورای فدرال میتوانست رهبریت انجمنهای مختلف اتحادهادیههای کارگری را بدست گیرد. دوپونت(Dupont) توجه شورا را به احکام بیرحمانه علیه معدنچیان اعتصابی زندانی در کروزو(Creuzot)، جلب نمود، و پیشنهاد داد تا شورا یک درخواست تجدیدنظر صادر کند. وظیفه تنظیم این امر به مارکس و دوپونت سپرده شد.
در جلسه ۳۱ ماه مه ۱۸۷۰، گزارشی از نماینده بنیانگذاران ریختهگری پاریس شنیده شد که در آنزمان در اعتصاب بودند. پیشنهاد شد که شورا جهت تسهیل کار نماینده در بستن قرارداد با انجمنهای صنفی، هیئتی را جهت همراهی با وی منصوب نماید. جونگ(Jung) و هیلز(Hales) انتخاب شدند. (۱۵)
بههرحال این تصویر کاملی از روابط بین کارگران فرانسه و انترناسیونال اول را نشان نمیدهد. مارکس در نامههایش به انگلس(Engels) و کوگلمان (Kugelmann) و سایرین، اغلب به امور فرانسه میپرداخت، و از کاربرد واژه های تند و تیز کوتاهی نمیکرد. فعالیتها و خودنماییهای پرودونیستها(Proudhonists)، مارکس را خیلی آشفته میکرد، زیرا که وی نفوذ بورژوازی را بر پرولتاریا مشاهده مینمود. مارکس در ۹ اکتبر ۱۸۶۶، به کوگلمان نوشت:
افکار آقایان پاریسی مملو از پوچترین اصطلاحات پرودونیستی است. آنها درباره علم وراجی میکنند، اما هیچچیزی نمیدانند. آنها همه فعالیتهای انقلابی را مسخره میکنند… یعنی، فعالیتهاییکه از خودمبارزه طبقاتی سرچشمه میگیرد، همه جنبشهای اجتماعی متمرکز، و درنتیجه، همه آن اقداماتیکه میتوانند از طریق سیاسی انجام گیرند(جهت نمونه، محدودیت قانونی روز کاری).
تحت بهانه آزادی و ضددولتگرایی، و ضددیکتاتوری فردی، این حضرات که شانزده سال نکبتبارترین استبداد را با آسودگی تحمل کرده اند، و هنوز هم آنرا تحمل میکنند، درواقع علوم بورژوایی معمولی را موعظه میکنند که فقط به سبک پردونیست ایدهآلیزه شده است!(۱۶)
مارکس از انقلابیون جعلی و پهلواننماها تنفر داشت، و در نامههایش بهویژه به بخش لندن میتاخت، که متشکل از مهاجران فرانسوی بود. مارکس در نامه اش به کوگلمان مورخ ۵ دسامبر ۱۸۶۸، نوشت که این بخش، متشکل از ولگردان، و انواع ارازل و اوباش است، و ادامه داد: «وانگهی، در نزد این اعتصابشکنان، ما مرتجع محسوب میشویم.» مارکس در اینجا به سبک درخشانی فیلیکس پایات(Felix Pyat) را توصیف نمود: … یک نویسنده درجه چهارم فرانسوی که در ملودرام غرق شده، و کسیکه در انقلاب ۱۸۴۸ فقط ناطق مراسم ضیافت بود … و کسیکه با «درگوشی» صحبتکردن و ایفای نقش توطئهگرانه، کاملا دیوانه (monomania) و خطرناک است … پایات میخواست از این دسته از جنایتکاران استفاده کند تا انجمن انترناسیونال کارگران را ابزار خود سازد، و ما را در موقعیت سازشکارانه قرار دهد. در یک جلسه عمومی که شعبه فرانسوی با پلاکارتهای بزرگ و جاروجنجال آنرا جلسه «انجمن انترناسیونال» اعلام نمود، لویی ناپلئون(Louis Napoleon)، ملقب به باندینگت(Badinguet)، رسما به اعدام محکوم شد… البته که اجرای حکم اعدام، به آدمهای وحشی (Brutuses) و گُمنام پاریس واگذار شد…
ما خوشحال شدیم از اینکه دیدیم بلانکی یکی از دوستانش را واداشت تا پایات را در نشریه سیگال(Cigale)، به ریشخند بگیرد، و وی را با دو گزینه روبرو سازد که یا بهعنوان یک دیوانه(monomaniac)، و یا مآمور پلیس شناخته شود.(۱۷)
ولی مارکس اغلب علامند به توسعه جنبش تودهها در کشور بود، و آنرا با دقت را پیگیری میکرد و بطور سیستماتیک برداشتها و دیدگاهایش را بارفقایش درمیان میگذاشت. مارکس در ۱۳ ژانویه ۱۸۶۹، به انگلس نوشت:
اعتصابها در روئن(Rouen)، وین(Vienne) و غیره (صنعت ریسندگی پنبه)، تقریبا ۶ الی ۷ هفته است که ادامه دارد. چیزیکه در اینجا مهم است، واقعیتیست که اندکی پیش از کنگره عمومی تولیدکنندگان اصلی (و ریسندگان) در آمیان(Amiens) به ریاست شهردار آمیان برگزار شد. در آینجا تصمیم گرفته شد که با انگلیسیها در انگلیس، و غیره رقابت شود. قرار بود که این موضوع با کاهش بیشتر دستمزدها انجام گیرد، و پس از این تأئید شد که فقط دستمزدهای پائینتر نسبت به دستمزدهای انگلیسی)، مقاومت در برابر رقابت بریتانیا را در خودفرانسه ممکن میسازد. و در واقع، متعاقب این جلسه در آمیانز، کاهش دستمزدها در روئن، وین و غیره شروع شد. درنتیجه، اعتصابها رُخ دادند. ما، البته، این افراد را از طریق دوپونت(Dupont) از وضعیت بد امور در اینجا (بویژه در تجارت پنبه) و مشکلات مرتبط با سبک جمعآوری کمک مالی در حال حاضر باخبر کردیم. در همین اثنی، همانگونه که از نامه ضمیمه (از وین) میبینید، اعتصاب در وین پایان یافته است. برای کارگران روئن، جائیکه مناقشه هنوز ادامه دارد، فعلا دستور داده ایم که بیست پوند پول توسط کارگران برنز پاریس پرداخت شود، زیرکه این میلغ را آنها حتی قبل از تعطیلی کارخانه بّما بدهکار بودند. بطور خلاصه، این کارگران فرانسوی خیلی منطقیتر از کارگران سوئیسی عمل میکنند، و همزمان در خواستههایشان خیلی متواضعترند.(۱۸)
اوضاع فرانسه در آنزمان، هر روز بیشتر و بیشتر پیچیده تر میشد. انقلاب نزدیک میشد و این واقعیتیست که هرموقع بوی انقلاب میآید، فرومایگان لیبرال–دمکرات گوشخراشترین فریادها را سر میدهند. مارکس در ۲۹ نوامبر ۱۸۶۹ به کوگلمان نوشت:
عجالتا اوضاع در فرانسه خوب است. از یکطرف، عربده کشهای عوامفریب و دمکرات منسوخه از هر رنگ و قماشی سازش میکنند. از طرفی دیگر، بناپارت در مسیر امتیازدهی قرار گرفته است، راهی که بی شک گردنش را میشکند.(۱۹)
مارکس در ۳ مارس ۱۸۶۹، نامه بلندبالایی به کوگلمان نوشت که در آن اوضاع فرانسه را تحلیل نمود. مارکس به چندین دلیل، علائم نزدیک شدن توفان را پیشبینی نمود و نوشت:
«جنبش بسیار جالبی در فرانسه در حال وقوع است . پاریسیها مرتب گذشته انقلابی اخیرشان را مطالعه میکنند که خودشانرا جهت برخورد با انقلاب جدیدی که در راه است، آماده سازند. و بنابراین همه دیگهای جادوگران تاریخی درحال جوشیدن است… کی نوبت ما میرسد؟(۲۰)
همانگونه که در بالا ذکر شد، دغدغه اصلی مارکس این بود که آیا بخشهای انترناسیونال قادرند از عهده وظیفه تاریخی خود برآیند یا نه. هر باری که کارگران فرانسه با سنن پرودونیستی قطع رابطه میکردند، مارکس آنرا بهعنوان دستآوردی مهم قلمداد مینمود. مارکس در ۱۸ مه ۱۸۷۰، به انگلس نوشت:
اعضای انترناسیونال در فرانسه، جلوی چشمان دولت فرانسه، تفاوت بین یک انجمن سیاسی مخفی و یک اتحادیه کارگری واقعی را نشان داد. دولت موفق نشده بود همه اعضای کمیتههای پاریس، لیون، روئن، مارسی و سایر کمیتهها(که برخی از آنها به سوئیس و بلژیک فرار کردند) را پشت درهای زندان محبوس نماید، زیراکه کمیتههای جدید، از نظر تعداد دوبرابر قویتر بودند، و در روزنامههایشان اعلام موجودیت نمودند که بهعنوان جانشینهای کمیتههای قدیمی انجام وظیفه میکنند، جسورترین و ناسازگارترین بیانیهها را صادر نمودند، و آدرسهای منازلشان را نیز منتشر نمودند. درنهایت، دولت فرانسه همانکاری را انجام داد که مدتها قبل آرزو میکردیم، و مسئله سیاسی – امپراتوری یا جمهوری – را به مسئله مرگ یا زندگی برای طبقه کارگر تبدیل نمود.(۲۱)
با شروع جنگ فرانسه و پروس در ۱۹ ژوئه ۱۹۷۰– حوادث به نقطه بحرانی خود رسید. از همانروزهای نخست جنگ، موج سریعا در حال رشد جنبش کارگری بهیکباره فرونشست، اما بااینحال، این جنبش درهم شکسته نشد.
شماری از سازمانهای طبقه کارگر آلمان و فرانسه علیه جنگ موضعگیری کردند. نشریه ریویل(Reveil) خطاب به «کارگران همه کشورها» بیانیه ای علیه جنگ صادر نمود. سه روز متعاقب اعلان جنگ، در ۲۲ ژوئیه ۱۹۷۰، بخش انترناسیونال در نویی– سور– سین( Neuilly-sur-Seine) فراخوانی منتشر نمود که شدیدا علیه جنگ اعتراض میکرد:
آیا این فقط یک جنگ است؟ خیر!آیا این یک جنگ میهنی است؟ خیر! این فقط یک جنگ دودمانی است. بنام بشریت، دمکراسی و مناقع واقعی فرانسه، ما کاملا و قاطعانه به اعتراض انترناسیونال علیه جنگ وفاداریم.(۲۲)
شورای عمومی انترناسیونال اول در ۲۳ ژوئیه، فراخوانی علیه جنگ صادر نمود. این بیانیه را که مارکس نوشته بود، ناپلئون و بیسمارک محکوم نموده و سازماندهندهای جنگ فرانسه و پروس را افشا کرد. این بیانیه حاوی یک عبارت پیشگویانه بود:
مسئله جنگ لویی بناپارت با پروس هرچه که باشد، ناقوس مرگ امپراتوری دوم در پاریس بصدا درآمده است.(۲۳)
این پیشگویی مارکس خیلی زود به واقعیت تبدیل گشت. در آغاز سپتامبر ۱۸۷۰، ناپلئون و ارتش وی در سدان(Sedan) تسلیم شدند و در ۴ سپتامبر انقلاب شد. بهگفته مارکس، «دولت دفاع ملی» که متشکل از «باند وکلای جاهطلب» بود، در آنروز توسط یک هیئت نمایندگی از بخشهای انترناسیونال پاریس و فدراسیون اتحادیههای کارگری مورد بازدید قرار گرفت– هیئتی که در واقع نماینده طبقه کارگر پاریس بود. این هیئت برنامهای را به دولت ملی دفاع پیشنهاد نمود که میزان اعتماد پرولتاریای پاریس و درجه حمایتش از دولت جدید بستگی به پذیرش آن داشت. مهمترین مطالبات این برنامه عبارت بودند از:
اداره شهر پاریس به مردم واگذار شود، تا سازماندهی گارد ملی و همچنین قضات را از صفوف خود انتخاب نمایند؛ آزادی کامل مطبوعات برقرار گردد، عفو عمومی اعلام شود و جدایی کلیسا از دولت تضمین گردد. اما باندی که قدرت را بدست گرفته بود(تیٰیرز(Thiers)، ژول فاور( Jules Favre) و سایرین)، پاسخ مبهمی به این مطالبات دادند. کارگران جهت پاسخ به این امر بلافاصله برای نظارت بر کارهای دولت یک کمیته هوشیاری تشکیل دادند. دولت دفاع ملی و پرولتاریای پاریس از همان نخست عدم اعتمادشانرا به هم ابراز نمودند. غریزه طبقاتی کارگران به آنها گفت که باید با یک دولت خائن ملی طرف باشند که از کارگران هزاران بار بیشتر از پروسیها میترسد. در ۹ سپتامبر، انجمن کارگران انترناسیونال فراخوان جدیدی صادر نمود که در آن مقاصد امپریالیستی پروس را که پشت واژه «امنیت» (چه واژه مدرنی!- الف. لام) مخفی شده بود، افشاء کرد و جمهوری تییرز، ژول فاور و سایر کارگزاران بورژوازی فرانسه را بسیار خوب توصیف نمود.
مارکس نوشت که این جمهوری، سلطنت را سرنگون نکرد، بلکه بهسادگی صندلی خالی را اشغال نمود. … این جمهوری نهفقط انبوهی از خرابیها، بلکه ترس از طبقه کارگر را هم از امپراتوری به ارث برده است.
ظرف چند ماه، این توصیف عالی مارکس از جمهوری تییرز(Thers) تأئید شد. اما مارکس در آنزمان و چندین روز متعاقب سرنگونی ناپلئون، براین باور بود که کارگران از سرنگونی دولت ۴ سپتامبر اجتناب میکنند. مارکس نوشت:
«هر تلاش جهت سرنگونی دولت جدید، در لحظهای که دشمن عملا آماده و در آستانه دروازههای پاریس است، دیوانگی ناشی از یأس است». علیرغم این وضعیت، بلانکیستها(Blanquists) چند بار جهت سرنگونی دولت در ۸ و ۳۱ اکتبر ۱۸۷۰، و ۲۹ ژانویه ۱۸۷۱ کوشیدند، اما این تلاشها شکست خوردند– زیرا از طرف توده های جمعیت پاریس حمایت نشد. فقط هنگامیکه خیانت دولت مسلم شد، موقعیکه دولت تلاش نمود گارد ملی را خلع سلاح نماید، توده های زحمتکش قیام نمودند– و «انقلاب باشکوه کارگران، حکومت بیمانعی را در پاریس اعمال نمود»(مارکس). کمون پاریس، این پیشگام سرزمین شوراها، علیرغم رشادتها و فداکاریهای شگفتانگیز، فقط دو ماه طول کشید. کمون در زیر ضربات ارتجاع متحد، و جبهه متحد «دشمنان موروثی» که تا همین دیروز با هم میجنگیدند، فروپاشید: علت سقوط کمون این بود که بلانکیستها(Blanquists) و پرودونیستها(Proudhonists) که کمون را رهبری میکردند، سرگردان بودند و قاطعیت و عزم لازم را در آن لحظه سرنوشتساز از خود نشان ندادند. دلایل خوبی جهت پیشنهاهای مکرر کمون به تییرز برای معاوضه کاردینال دوربویس(Cardinal Dorbois) با بلانکی(Blanqui) وجود داشت، اما تی یرز(Thiers) نپذیرفت و گفت که این بهمعنای بخشیدن کُل سپاه ارتش به پاریس شورشی است. مارکس نوشت: «تییرز(Thiers) از این ایده امتناع نمود، زیرا که میدانست بلانکی(Blanqui) کمون را سروسامان میدهد.» زمانیکه کمون اعلام شد، مارکس بیدرنگ از دولت کارگری دفاع نمود. اگرچه که مارکس مخالف تصرف زودهنگام قدرت بود، اما بحث و جدل نکرد، اخلاقگرا شد؛ وی نهفقط یک قیام، بلکه همچنین طبقه کارگر را در قدرت میدید، و وظیفه یک انقلابی را نه استدلال، بلکه در یاری نمودن به کمون میدانست. در ۱۲ آوریا ۱۸۷۱، مارکس در نامه اش به کوگلمان(Kugelmann)، با شور و شوق درباره شجاعت کموناردها نوشت، « پرولترها آماده هرفداکاری و فتح آسمانها هستند»، و از آنها بدلیل فقدان قاطعیت انتقاد نمود و گفت، «اگر پرولترها شکست بخورند، مقصر فقط دلرحمی خودشان خواهد بود.» مارکس ضعفهای کمون را دید، ضعفهایی که به آسانی با پندواندرز برطرفشدنی نبود. انترناسیونال نمیتوانست چیزی را که کمون نداشت، برایش فراهم کند.
کمون درهمشکسته شد، و «نظم» بر روی استخوانهای دههاهزار پرولتر بهقتل رسیده برقرار شد. انترناسیونال اول بیانیه ای در ارتباط با جنگ داخلی در فرانسه صادر نمود. مارکس در این سند نفرت بیکران خودرا نسبت به استثمارگران آشکار نمود، و شوروشوق یک انقلابی بزرگ را بهنمایش گذارد. این سند فقط یک بیانیه نیست، بلکه سندی سیاسی است که راه مبارزه طبقه کارگر جهت دیکتاتوریاش را روشن میکند. مارکس به کمون به نوع جدیدی از دولت مینگریست، که تولدش با نابودی نظم کهنه گره خورده است. «کمون نباید یک نهاد پارلمانی، بلکه یک ارگان پرولتری باشد.» این اندیشه کاملا مشخص میکند که ایده نابودی دولت کهنه و آفرینش نوع نوینی از دولت، نهفقط مبنای اثر تئوریک لنین(دولت و انقلاب)، بلکه شالوده فعالیتهای عملی در ساخت جمهوری شوروی نیز قرار گرفت.
مارکس میدانست که نمیتوان از دولتی که فقط دو ماه در قدرت بوده، توقع زیادی داشت و از اینرو، علیه کسانیکه سعی در تحقیر کمون داشتند یا (متعاقب پایان آن) درباره شکست اجتنابناپذیرش صحبت میکردند، با تندی به جدل برخاست. مارکس نوشت، دستآورد اجتماعی بزرگ کمون، وجود خود آن، و فعالیتش بود. اقدامات جداگانه ایکه کمون انجام داد، فقط میتوانست نشاندهنده مسیری باشد که حکومت مردم توسط خودشان رشد کند.
مارکس در پاسخ به نامه کوگلمان، که نوشته بود کمون هیچ شانسی برای پیروزی نداشته، و تحت چنان موقعیتی اصلا نباید شروع میشد(یادآور سخنان پلخانف در باره قیام دسامبر ۱۹۰۵ مسکو است، که گفت: « نباید دست به اسلحه برد!»)، در ۱۷ آوریل ۱۸۷۱ نوشت:
درواقع، تاریخ جهان بسیار آسان میبود، اگر قرار میشد که مبارزه فقط در شرایطی شروع شود که شانس پیروزی تضمین شده باشد… علیرغم نتایج فوری، نقطه عزیمت تازه ای با اهمیت تاریخی– جهانی بهدست آمده است. (۲۴)
پرولتاریای پاریس جهت تلاش در راه ایجاد دولت کارگری خود هزینه بسیار سنگینی پرداخت. سرکوب کمون، طبقه کارگر را چنان بخاک و خون کشید که تا مدتی از سیاست کناره گرفت. نخست، بخشهای فرانسوی انترناسیونال سرکوب و قلع و قمع شدند، و سرانجام در سال ۱۸۷۲ با دستور ویژهای منحل شدند. در آنزمان، میانهروها از هر رنگ و قماشی، که به جهت ترس از انقلاب، صفوف انترناسیونال را ترک نموده، و در جریان کمون، سیاست انتظار را پیشه کرده بودند، در میان کارگران شروع به فعالیت نمودند. باربرت(Barberet) « کلوپ اتحادیه کارگری» را بنیان نهاد. هدف این کلوپ «تحقق همآهنگی و عدالت از راه آموزش» و قانع ساختن افکار عمومی نسبت به «مُدارایی بود که کارگران در ابراز حقوقشان نشان میدادند.»(۲۵)
حتی علیرغم اذیت و آزار این کلوپها و انجمنهای بیخطر، آنها رشد نمودند و تکثیر یافتند، و کارگران یکبار دیگر شروع به شرکت در نمایشگاههای انترناسیونال نمودند. در سال ۱۸۷۵ در فرانسه، ۱۳۵ اتحادیه کارگری وجود داشت که از پیش شروع به بحث درباره برگزاری یک کنگره کارگری کرده بودند. نخستین کنگره کارگران با برنامه ای بسیار محدود در سال ۱۸۷۶ در پاریس برگزار شد. بهعنوان پادزهری به ایدهها و شعارهای انقلابی کمون، مسائل مطرح شده در این کنگره پیرامون همیاری متقابل، انجمنهای صنعتی و غیره بودند. نمایندگان کنگره حتی به فکرشان خطور نکرد که جهت سرنگونی نظم بورژوایی برنامهریزی کنند؛ آنها فقط خواهان رفرم و بهبود نظم موجود؛ و «تعادل روابط بین سرمایه و کار، هم در تولید و هم در مصرف» بودند، و همزمان، جنگ داخلی و اعتصابها را محکوم نمودند، زیراکه از نظر آنها «اعتصابها به سرمایهدارها ضربه میزند و فقرا را نابود میکند.» (۲۶)
کنگره بعدی کارگران در لیون(Lyons)، در سال ۱۸۷۷ برگزار شد. در اینجا نشانههای از روحیات تازه مشاهده میشد. سخنرانیهای آنارشیستها و اشتراکیها شنیده شد. بااینحال، بیشتر نمایندگان مواضع مُدارایی داشتنند.
در کنگره مارسی در سال ۱۸۷۹، کُلا فضای متفاوتی حاکم بود. در اینجا آشکار بود که متعاقب سقوط کمون پاریس، طبقه کارگر مجددا شروع به بازیابی نیروهایش کرده است. تأثیر نشریه مارکسیستی برابری(Egalité) که ژول گسده(Jules Guesde) در سال ۱۸۷۷ تأسیس نموده بود، محسوس بود. لومبارد(Lombard)، دبیر کمیته سازماندهی برگزاری کنگره مارسی، پیشنهاد نمود که این کنگره «کنگره کارگران سوسیالیست فرانسه» نامیده شود، که این پیشنهاد به اتفاق آرا پذیرفته شد. سخنرانها علنا علیه لویی بلان(Louis Blanc ) و تئوریهایش موضع گرفتند. درحالیکه کنگره کارگران پاریسی حتی حاضر نشد چیزی از کموناردها بشنوند، کنگره مارسی پاسخ زیر را بهعنوان پیام تبریک تبعیدیان لندن ارسال نمود:
حمایت شما، همه اعضای کنگره کارگران سوسیالیست مارسی را خشنود نموده است. نمایندگانیکه در اینجا جمع شده اند، یکبار دیگر اعلام میکنند به اصولی وفادارند که شما بهخاطرشان مبارزه کردید و رنج بردید.(۲۷)
این کنگره بهعنوان نقطه آغازی جهت رنسانس جنبش سیاسی عمل کرد، زیراکه در این کنگره یک حزب کارگری بنیان گذاشته شد که عناصر گوناگونی را جذب نمود. مارکس در تدوین برنامه این حزب کارگری نقش بسیار فعالی داشت. انگلس، در نامه اش به برنشتاین(Bernstein) مورخ ۲۵ اکتبر ۱۸۸۱، باجزئیات نوشت که چگونه مارکس در حضور لافارگ(Lafargue) و خودش، نکات بنیادین برنامه را به گسده(Guesde) دیکته نمود. مهمترین نکته تأیید شده توسط مارکس در این برنامه چیست؟ بنوا مالون(Benoit Malon) و حامیانش با شوروشوق علیه چهچیزی مخالفت نمودند؟ نکات اصلی برنامه اینچنین است:
از آنجائیکه رهایی طبقه مولد همزمان بهمعنای رهایی همه مردم، صرفنظر از جنسیت یا نژاد هم هست؛ و
از آنجائیکه مولدان فقط زمانی میتوانند آزاد باشند که مالک ابزار تولید باشند؛ و
از آنجائیکه ابزار تولید فقط به دو شکل میتواند متعلق به طبقه تولیدکننده باشد:
(۱) شکل مالکیت فردی، که هرگز بطورکلی وجود نداشته است، و بیشتر و بیشتر توسط پیشرفت صنعتی ناپدید میشود؛
(۲) شکل مالکیت اشتراکی، که عناصر مادی و معنوی آن توسط توسعه خودجامعه کاپیتالیستی آفریده میشوند؛ و
از آنجاییکه فقط شکل دوم میتواند نتیجه مبارزه طبقه کارگر متشکل باشد، و
از آنجاییکه تمام ابزارهای موجود و در دسترس پرولتاریا باید جهت تحقق این سازماندهی، از جمله حق رأی عمومی، بهکار گرفته شود، که به لطف آن، از سلاحی که قبلاً جهت فریب بود به سلاحی چهت رهایی تبدیل خواهد شد،
بنابراین کارگران سوسیالیست فرانسوی، که هدفشان از فعالیت اقتصادی جهت اجتماعی کردن همه ابزارهای تولیدست، تصمیم گرفتند که در انتخابات به عنوان ابزاری جهت سازماندهی و مبارزه شرکت نمایند …
موضوع انتخابات برای جنبش کارگری فرانسه در آنزمان، یک مسئله جدی بود. از یکطرف افکار ضدپارلمانی و غیرسیاسی درمیان کارگران خیلی قوی بود، و از طرفی دیگر، بسیاری از قدرت نجاتبخش صندوق رأی و امکان رهایی طبقه کارگر از راه صلحآمیز تصورات اغراقآمیزی داشتند. از اینرو، برنامه حزب کارگران فصل ویژه ای به نقش کارزاهای انتخاباتی در مبارزات طبقاتی عمومی پرولتاریا اختصاص داد. این چیزیست که در برنامه در اینباره نوشته است:
نظر به اینکه محرومیت از آزادی سیاسی مانعی بر سر راه آموزش اجتماعی مردم و رهایی اقتصادی پرولتارست؛ … ازجمله باتوجه به اینکه فعالیت سیاسی بهعنوان ابزاری جهت تبلیغات سودمندست و کارزار انتخاباتی بدون شک میدانی جهت مبارزه است که نباید از آن گریخت، کنگره تصمیمات اتخاذ شده در این زمینه توسط کنگرههای سوسیالیستی، ناسیونالیستی و انترناسیونالیستی را تأئيد میکند و اعلام مینماید:
(۱) اینکه رهایی اجتماعی کارگران از رهایی سیاسی آنها جداییناپذیرست؛
(۲) اینکه امتناع از فعالیت سیاسی منجربه نتایج فاجعه باری میشود؛
(۳) اینکه تنها ابزار رهایی طبقه کارگر انقلابست، و این انقلاب فقط با ابزار طبقه کارگر سازمانیافته امکانپذیرست.
در ادامه، البته، برنامههای سیاسی و اقتصادی دنبال میشوند، که شامل مطالباتی جهت لغو همه موانع سیاسی بر سر راه رشد جنبش کارگری، مطالباتی در ارتباط با ساعات کاری، دستمزدها، لغو مالیاتهای غیرمستقیم و غیره میباشد. لازم بیادآوریست که این برنامه نسبت به برنامه گوتای(Gotha) سوسیال دمکراسی آلمان در سال ۱۸۷۵ از سطح بالاتری برخوردار بود. بهرحال، این برنامه نیز، همهچیز آنگونه که باید میبود، نبود. انگلس در نامه اش بتاریخ ۲۵اکتبر ۱۸۸۱ به برنشتان (Bernstein) نوشت:
گسده(Guesde) پافشار میکرد که چرندیاتش درباره حداقل دستمزد (Minimum du Salaire)، و غیره هم در برنامه گنجانده شود، و نظر به این واقعیت که فرانسویها و نه ما، مسئول این امر بودند، بالاخره ما هم تسلیم وی شدیم، گرچه که وی (مارکس) به پوچی تئوریک این موضوع اذعان داشت.(۲۸)
حزب کارگران که با کمک سیاسی و تشکیلاتی مستقیم مارکس و انگلس بنیانگذاری شد، به میدانی جهت جدالهای سخت بین مارکسیستها و امکانگراها(Possibilists) به رهبری بنوا مالون(Benoit Malon) تبدیل شد. این مبارزه پیرامون مسائل مهم اصولی ادامه یافت: سوسیالیسم پارلمانی یا سوسیالیسم انقلابی؟ همکاری طبقاتی یا مبارزه طبقاتی؟ از طرفی دیگر، بلانکیستها(Blanquists)، برهبری وایلانت(Vaillant)، حزب خودشان را بنیان نهادند، و درنهایت دیدگاههای ضدمارکسیستی در اتحادیههای کارگری، جاییکه اندیشههای پرودونیستی – باکونیستی(Proudhonist–Bakuninist) کاملا رواج داشت، تقویت گردید.
مارکس پیگیرانه کارهای گسده(Guesde)، لافارگ(Lafargue) و حزب کارگران را دنبال مینمود، و از سفرش به پاریس در اوایل سال ۱۸۸۲ استفاده نمود تا با زندگی درونی جنبش سوسیالیستی و اتحادیهای فرانسه آشنا گردد. مارکس در چندین نامه به انگلس، دیدگاهایش را درباره سیاست و تاکتیکهای گسده(Guesde)، لافارگ(Lafargue)، و رهبران حزب کارگران ابراز نمود. مارکس با آنکه برای لافارگ و گسده احترام زیادی قائل بود، اما لامارک، دامادش را بخاطر گرایش به هیاهو درباره آنارشیستها(anarchists) بشدت نقد نمود، و اظهار داشت که او، لافارک، در یکی از مقالههایش، فوریه(Fourier) را کمونیست نامیده و نمیدانست که چگونه از این وضعیت رها گردد، و اینکه وی خودش را با «رجزخوانی کودکانه از کارهای ترسناکی که وی در انقلاب آتی انجام میدهد» مشغول ساخته است، و اینکه لافارک «در پیشگوییهایش زیادهروی میکند»، و غیره. بویژه مارکس از شیوه تلاش مبارزه لافارگ علیه باکونین(Bakunin) ناراضی بود، ز یراکه لافارک در همانحال پلاتفرم وی را پذیرفته بود. مارکس در نامه اش به انگلس بتاریخ ۱۱ نوامبر ۱۸۸۲ فریاد زد: «لانژه(Longet)- واپسین پرودونیستها؛ لافارگ– واپسین باکونیستها، «بروند به جهنم!»(۲۹). مار کس از همان ابتدا نگران وضعیت تشکلهای سوسیالیستی و اتحادیههای کارگری فرانسه بود.
مارکس درباره «سندیکاهای پاریس» [در تاریخ ۲۷ نوامبر ۱۸۸۲، به انگلس نوشت]، در طول اقامتم در پاریس از پاریسیهای بیطرف پرس و جو کردم، و متوجه شدم که شاید این سندیکاها خیلی بدتر از اتحادیههای کارگری لندن باشند.(۳۰)
مبارزه در حزب کارگران، بین مارکسیستها و ضدمارکسیستها بیش از پیش حاد میشد. مالون(Malon) و بروس(Brousse)، همه عناصر اپورتونیست را رهبری میکردند، و در کنگره حزب کارگران در سال ۱۸۸۲، همه جناح مارکسیستی اخراج شد. این انشعاب برای مارکس و انگلس غیرمنتظره نبود. انگلس در ۲۸ اکتبر ۱۸۸۲ به ببل(Bebel) نوشت:
در فرانسه، انشعابی که مدتها انتظارش میرفت، بوقوع پیوست. هنگام سازماندهی حزب، بهسختی میشد از همکاری آغازین بین گسده(Guesde)، لافارگ(Lafargue) با مالون(Malon) و بروس(Brousse)، پرهیز نمود؛ بااینحال، مارکس و من هرگز هیچ توهمی نسبت به سرشت پایدار این اتحاد نداشتیم. خالصانه، اختلافها صرفا بر سر اصول است؛ آیا مبارزه باید بهعنوان یک مبارزه طبقاتی پرولتاریا علیه بورژوازی انجام گیرد، یا به سبک دلخواه اپورتونیستی(یا اگر بزبان سوسیالیستی بگویئم، به شیوه مطلوب امکانگرایی)، هرجایی که امکان کسب آرای بیشتر و هواداران بیشتر وجود داشته باشد، خصلت طبقاتی جنبش و برنامه را حذف نمود؟ مالون(Malon) و بروس(Brousse)، حامی حذف خصلت طبقاتی جنبش و برنامه بودند؛ درنتیجه، آنها خصلت طبقاتی پرولتری جنبش را فدا نمودند و انشعاب را اجتنابناگزیر ساختند. پس، بناربراین، رشد پرولتاریا در همه کشورها ناشی از مبارزات درونیست، و فرانسه، جاییکه برای نخستین بار یک حزب کارگری سازماندهی شده است، نیز از این امر مستثنی نیست.(۳۱)
بنوامالون(Benoit Malon) به اتحادیههای کارگری نزدیک شد و کوشید آنها را متقاعد سازد تا بلوکی علیه مارکسیستها تشکیل دهند. در ۲۳ نوامبر ۱۸۸۲، انگلس به مارکس نوشت:
آشکارست که مالون و شرکاء دقیقا جهت جلب رضایت اتحادیههای کارگری، برنامه و کُل گذشته جنبش را از زمان کنگره مارسی قربانی نموده اند. آنچه که قدرت مالون بنظر میرسد، در واقع ضعف وی است. البته کسی که برنامه خود را تا سطح پیشپاافتادهترین اتحادیههای کارگری پائین بیاورد، بهسادگی میتواند «حامیان زیادی» داشته باشد.(۳۲)
بدینسان در سال ۱۸۸۲، یک حزب مارکسیستی در فرانسه ایجاد. اما هنگامیکه با فعالیتهای مارکسیسم فرانسوی از سال ۱۸۸۲ تا سال ۱۹۱۴ آشنا شویم، نتیجه چندان خوشآیند نیست. بیتردید گسده(Guesde) مدتی انقلابی بود، اما مارکسیسم وی همیشه سرشتی ناسیونالیستی داشت. غالبا از مارکس و انگلس نقلقول میشد، اما مارکسیسم در فرانسه به یک نیروی بزرگ توسعه نیافت، گرچه حزب کارگران تعدادی نماینده در پارلمان و مقداری نفوذ بر تودهها داشت. مارکسیسم فرانسوی از یک افراطگرایی به افراطگرایی دیگری میلغزید. بیتردید گسده(Guesde) بهترین مارکسیست فرانسه بود؛ اما با اینحال، مارکسیسم وی همیشه بر پایه آموزههای واقعی مارکس استوار نبود: مارکسیسم گسده(Guesde) همیشه آمیخته با مطالب زیادی بود که خودش به آن افزوده بود. این موضوع بهروشنی طی جنگ جهانی ثابت شد، وقتیکه مارکسیسم فرانسوی، در ترکیب افرادی مانند گسده(Guesde)، براکه(Bracke) و دیگران، جنگ غارتگران (امپریالیستها– م) را بهعنوان جنگ نهایی، به عنوان نبرد دموکراسی علیه میلیتاریسم تقدیس نمودند. ازاینرو، مارکسیسم فرانسوی تحریف شده بود، چونکه نتوانست از این آزمون تاریخی سربلند بیرون بیاید. این حقیقت دارد که همه گروههای سوسیالیستی، آنارشیستی، و آنارکوسندیکالیستی در سال ۱۹۱۴ ورشکشته شدند، اما این امر بههیچوجه از اهمیت این واقعیت نمیکاهد که تنها سازمان مارکسیستی فرانسه در آنزمان، دست در دست سرسختترین دشمنان طبقه کارگر گذاشت، و از امپریالیسم فرانسه دفاع نمود. این امر را چگونه میتوان توضیح داد؟ این واقعیت دارد که مارکسیسم فرانسوی مانند همه گرایشهای سوسیالیستی و آنارشیستی فرانسه، گرفتار عذاب استثناگرایی(exceptionalism) بود. سوسیالیستهای فرانسوی خودشانرا وارثان «انقلاب کبیر» درنظر میگرفتند و همیشه براین باور بودند که فرانسه مرکز تاریخ جهانست. مارکسیسم فرانسوی، همپای رشدامپریالیسم فرانسه، بیش از پیش ناسیونالیستی گشت، یعنی دیگر مارکسیسم واقعی نبود. این اختگی مارکسیسم، روح انقلابی آنرا گرفت، همین اتفاق نیز تحت تأثیر همان علل در آلمان افتاد، عللی که هردو، مارکس و انگلس مدتها قبل از جنگ جهانی نسبت به آنها هشدار داده بودند. مارکسیستهای فرانسوی و آلمانی در همانروزی ورشکسته شدند که در یک پوسته میهنپرستانه لغزیرند؛ مارکسیسم فرانسوی ناسیونالیست شد، و آنجا که ناسیونالیسم(منافع ملی)جایگزین مبارزه طبقاتی(منافع انترناسیونالیستی)گردد، دیگر نمیتواند سخنی از مارکسیسم باشد.
آیا جنگ باعث ورشکستگی مارکسیسم شد؟ نهخیر. جنگ همه فسادی را نمایان ساخت که در احزاب مارکسیستی رخنه کرده بود و نشان داد که تبلیغات ناسیونالیستی زیر پرچم مارکسیسم صورت میگرفت. این مارکسیسم نبود که ورشکسته شد، بلکه شبهمارکسیسم بود که علناً در همه کشورها نوکر بورژوازی امپریالیستی بود. در حالی که شبهمارکسیسم و همه گروههای ضدمارکسیستی شکست خوردند، حزبی که سنتهای مارکس را پاس داشت و کادرهای خود را بر مبنای مارکسیسم انقلابی پرورش داد، یعنی حزب لنین، در عمل ثابت نمود که مارکسیسم انقلابی چیست.
تاریخ مسیر مستقیمی ندارد؛ جزر و مدها، فراز و نشیبها، وقفهها و صعودهای طوفانی خود را دارد. پرولتاریای فرانسه از دل شکست مارکسیسم رسمی و آنارکو–سندیکالیسم به نقطهای رسید که بتواند حزب واقعی مارکسیسم انقلابی را تأسیس کند. این حزب در مبارزه با خیانت وارثان مارکس به مارکسیسم واقعی رشد و توسعه یافت و از دل طرد انقلابی همه فسادهایی که در مارکسیسم فرانسوی پیشاجنگ مشاهده میشد سربرآورد؛ در مبارزه با وارثان پرودون (Proudhon)، مالون (Malon)، بروس (Brousse)، ژورس (Jaurès) و گسده (Guesde) رشد کرد؛ و در مبارزه علیه دموکراسی دروغین فرانسه، که با زیرکی اهداف امپریالیستی خود را پشت پرده عرفان انقلابی–تاریخی پنهان میکرد، نیرو گرفت. حزب کمونیست فرانسه تنها ادامهدهنده آموزههای انقلابی مارکس است، زیرا خارج از حزب کمونیست هیچ مارکسیسم انقلابیوجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد.
برگردانده شده از:
A. Lozovsky
Marx and the Trade Unions
Chapter V
Marx and the Labour Movement in France
زیرنویسها:
1. Communist Manifesto, pp. 35-36 (Martin Lawrence, London; International Publishers, New York).
2. Engels, Anti-Dühring (German edition), p. 277.
3. Communist Manifesto, p. 37.
4. Paul Louis, French Thinkers and Statesmen of the Nineteenth Century (Russian edition), Moscow, 1905, pp. 58-59.
5. Marx, Class Struggle in France. Martin Lawrence, p. 41.
6. Daniel Stern, History of the French Revolution, 1848 (Russian edition), Vol. 1, p. 287.
7. Marx, Class Struggle in France, p. 48.
8. Ibid., p. 44.
9. Ibid., p. 42.
10. Ibid., p. 42.
11. Ibid., p. 44.
12. Ibid., p. 125.
13. Ibid., p. 126.
14. Communist Manifesto, p. 45.
15. Minutes of General Council of International Workingmen’s Association. Archives. Marx-Engels-Lenin Institute.
16. Marx, Letters to Kugelmann, p. 40.
17. Ibid.
18. Marx to Engels, January 13, 1869. Collected Works (German edition), Part III, Vol. 4, pp. 48-49.
19. Marx, Letters to Kugelmann, p. 97.
20. Ibid, p. 89.
21. Marx and Engels, Complete Works (German edition), Part III, Vol. 4, p. 330.
22. First Appeal of the General Council in Connection with the Franco-Prussian War. Marx and Engels, Selected Works.
23. Ibid.
24. Marx, Letters to Kugelmann.
25. Ferdinand Pelloutier, History of the Labour Exchange, 1921.
26. See Leon Blum, Congresses of French Workers and Socialists in France, 1876—1900 (Russian edition), Moscow, 1906, pp. 7—8.
27. Ibid., p. 23, and Ferdinand Pelloutier, History of the Labour Exchange.
28. Marx and Engels, Selected Works.
29. Marx and Engels, Complete Works (German edition), Part III, Vol. 4, pp. 524—25
30. Ibid., p. 569.
31. Archives 1 (VI), Marx-Engels-Lenin Institute, Mocow.
32. Marx and Engels, Complete Works (German edition), Part III, Vol. 4, pp. 574-75.