فرهاد پیربال
استاد “فرهاد پیربال” (به کُردی: فەرهاد پیرباڵ) نویسنده، شاعر، مترجم، نقاش و فعال سیاسی کُرد، در سال ۱۹۶۱ میلادی، در شهر اربیل به دنیا آمد.
او تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کُردی، در دانشگاه صلاحالدین اربیل به پایان رساند و سپس راهی دانشگاه سوربن فرانسه شد و تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کُردی ادامه داد؛ و در سال ۱۹۹۳ از این دانشگاه، درجهی دکتری تاریخ و ادبیات معاصر کُردی و فارسی را اخذ کرد. وی پس از بازگشت به اقلیم کردستان، در سال ۱۹۹۴ میلادی، بنیاد فرهنگی “شرفخان بدلیسی” را بنا نهاد.
از پیربال بیش از ۸۰ کتاب در حوزههای مختلف ادبی از جمله شعر، داستان کوتاه، رمان و نقد ادبی منتشر شده است.
با پدرم همراه شدم،
مرا به زندگی رساند.
با زندگی همراه شدم،
مرا به عشق رساند.
با عشق همراه شدم،
مرا به زیبایی رساند.
با زیبایی همراه شدم،
مرا به شعر رساند.
با شعر همراه شدم،
اما شعر هم، چون من، سرگردان بود،
سرگردان!
نمیدانست، به کدام سمت برویم!
(۲)
مرا ببخش ای باران باریده بر سرزمینم!
میان غربتام، و
مرگ را پذیرا،
نتوانستم همراهت ببارم!
مرا ببخش ای نرگس زرد گیسوی سرزمینم!
میان غربتام و
نتوانستم رجعت کنم و
دگر باره به پایت سجده نمایم!
مرا ببخش ای نامزد سیاهپوش من!
میان غربتام و
نتوانستم، نزد تو بیایم و
دگر بار ببوسمت!
مرا ببخش!
مرا ببخش ای چشمان اشکآلود
کە بر پیکر وطن شهید شدهام، زار و گریانی…
(۳)
میان قبر برادرم با برادر دیگرم مرزیست،
مابین آغوش خواهرم با نامزدش مرزیست،
لابهلای کلمات هر کتابم با کتاب دیگرم، مرزیست،
مرز مرز مرز مرز…
در خاک سرزمین خودم هم آوارهام…
(۴)
شاید با یک سلام
خوشبختی شروع شود
بدبختی نیز به همان شکل….
(۵)
تو که باشی،
نامم ” کامران”ست و
تنها ۲۵ سال سن دارم…
ولی بیتو،
“مغدید”م و
گویی ۷۵ ساله!.
(۶)
برایم سایه بودی
که خنکایت هنوز هم
در این تابستان گرم
بر جانم مانده است…
(۷)
وطن آن، چیز بیبهاست
کە پسرک فقیر،
در راهش شهید میشود و
پسر فاحشهها در آنجا،
در رفاه و آرامشاند…
(۸)
عصایی خواهم خرید،
خوب میدانم
که رویای آزادی
پیرم خواهم کرد…
(۹)
جناب فرمانده!
دیشب در خواب دیدم، دشمن مغلوب شد و
شما مشغول رقصیدن و پایکوبی بودید
و من در جیب جنازەای نامەای پیدا کردم
کە در آن نوشته بود؛
پدر عزیزم!
مادرم، درخت سیب حیاطمان را آبپاشی نمیکند!
میگوید؛
بگذار لانهی قمریها خراب نشود
شاید پروردگار در پاسخ و پاداش این کار
پدرت را سالم پیش ما برگرداند…
(۱۰)
ساعت به چهکارم میآید؟!
وقتی همهی دقایقم
شبیه هم هستند!
(۱۱)
در کنار تو،
زیر بارش هیچ بارانی،
در اوج بارش و رگبار هم،
دلتنگ خورشید نخواهم شد.
در کنار تو،
در جهنمم باشم،
حسرت بهشت را نخواهم خورد…
(۱۲)
چون تو میروی، تمام دنیا، تنهایم میگذارد،
و وقتی بر میگردی، تمام دنیا، کنارم میآید
وقتی من میروم، دنیا، تمام تو را از من میگیرد،
و وقتی که بر میگردم، دنیا همهی تو را به من میدهد.
(۱۳)
اگر آدمی از ته قلب ناراحت باشد،
حتا اگر تاج پادشاهیاش ببخشی،
شادش نخواهد کرد.
(۱۴)
مردم به حرفهای یک دیوانه میخندند،
اما اگر همان حرفها را یک فیلسوف بزند،
برایش دست خواهند زد.
(۱۵)
پسرها قبلن دنبال ماشینبازی بودند،
دخترها هم عاشق عروسک بازی.
اما الان پسران دنبال عروسک بازیاند و
دخترها پی ماشینبازی.
(۱۶)
دلم میسوزد برای خودم!
احساس میکنم
کسی مرا نمیفهمد،
هیچکس قدر مرا نمیداند!.
(۱۷)
من دلی به تو دادم،
که فقط،
مادرم در آن جای داشت.
(۱۸)
مرا دیوانه میخوانند!
اما وقتی که بمیرم،
در مراسم ختمم خواهند گفت:
– ملت کُرد،
شخصیت بزرگی را از دست داد.
(۱۹)
جهان، آن نیست که
من در آن زندگی میکنم،
بلکه آن چیزیست
که من درستش میکنم.
(۲۰)
در کردستان کارها را تقسیم کردهاند
مردم رنج میکشند و
مسئولان هم
بر رنج مردم سوارند.
(۲۱)
غروبی سرد بود که پرسید:
– سرما را دوست داری؟
گفتم: نه! بیتو بودن را دوست دارم.
(۲۲)
بیا با هم رهسپار شویم!
ای همراه من،
ای شعر!
بیا برای همیشه این سرزمین را ترک کنیم.
جهانی دیگر در آنسوی
چشمانتظار قدمهای دربدر ماست.
(۲۳)
ساعت برای چهام است؟!
تا که همهی دقایقم،
شبیه هم باشند؟!
(۲۴)
همراه تو،
در زیر هیچ رگبار و بارانی،
آرزوی آفتاب را نخواهم کرد…
همراه تو،
در جهنم هم،
آه برای رفتن به بهشت نخواهم کشید.
شعر: #فرهاد_پیربال
برگردان: #زانا_کوردستانی