ساعت “کنزل” نمادی از نوستالوژی؛ اما به روایتی دیگر
نویسنده: مهرالدین مشید
نه یک ساعت؛ بلکه حماسه ای در فضای رنگین کمان خاطره ها
شاید ساعتی به نام کنزل برای نسل امروزی نام آشنایی نباشد و این نام برای نسل حداقل پس از دهه ی شصت قرن بیستم نام آشنا است. این ساعت به روزگاری تعلق داشت که ساده گی ها و ساده پنداری ها زنده گی مردمان روستا ها را رنگ و رونق بی شایبه ای می بخشید و ساده گی ها و بی آلایشی ها در موجی از صفا و محبت بر خوان آرزو های مردم سایه افگنده بود. در آن روزگاران خوان قناعت چنان گسترده و ساده زیستن بر برج و باروی زنده گی سایه ی سنگین افگنده بود که هوای زنده گی پر زرق و برق و دغدغه ی بسیار داشتن کمتر بر دل و دماغ مردم خله می زد؛ احساس گرم جوشی و صفا و صمیمیت با مردم و رنج مردم داشتن بررغم بی تفاوتی ها و مسؤولیت نشناسی زمامداران، در میان عام مردم جاری و ساری بود و نور حلاوت و همدلی بر حدود و صغور زنده گی آنان پرتو می افگند. مردم چنان با زنده گی بدون تجمل عادت کرده بودند که هیچگاهی بغض و حسد نسبت به دیگران در دل های شان راه پیدا نمیکرد.
زنده گی روستاییان وابسته به زمین بود و از طریق دهقانی امرار معاش می کردند. تنها شمار محدودی از روستاییان بودند که در ماه های ثور و جوزا جهت کار به کابل می رفتند و در ماه های میزان و عقرب دوباره به روستا می آمدند. روستاییان طوری عادت کرده بودند که بهار و تابستان در داخل روستا کار دهقانی و یا در بیرون روستا به کار های مختلف می پرداختند و عاید چند ماهه ی خود را در زمستان مصرف می کردند. اکثر عروسی ها در ماه های خزان پس از برداشت خرمن صورت می گرفت. زمستان ها فصل گرم جوشی مسجد های روستایی بود و در هر قریه یک ملا از داخل قریه و یا بیرون از قریه توظیف میشد که هم برای مردم نماز و هم کودکان روستا را درس می داد. در زمستان ها یکی از سرگرمی های روستاییان کتاب خوانی بود. محفل کتاب خوانی ها بیشتر پس از ادای نماز خفتن در داخل مسجد برگزار می گردید. از جمله کتاب هایی که بیشتر در مسجد ها خوانده می شد، عبارت بودند از شاهنامه ی فردوسی، سکندر نامه نظامی، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، ورقه و گل شاه و… کتاب خوانی ها به شکل دو نفری و سه نفری صورت می گرفت و یک نفر مصرع وار ترجمه می کرد. پس از چند ساعت کتاب خوانی وقفه گرفته می شد. توت و چهارمغز که روستاییان داوطلبانه از خانه های خود در مسجد می اوردند، چاشنی محفل های کتاب خوانی ها بود. مردم چنان با زنده گی ساده و بدون تجمل عادت کرده بودند که حتا وسوسه ی داشتن چیز های ضروری مثل ساعت دستی کنزل هم در آنان کارگر واقع نمی شد.
هرچند در آن زمان ساعت های گوناگونی وجود داشت که فیشنی ترین آنها رولکس، رادو و دیگران بود و بعدتر ساعت های ایست ریوارد و سیکو و … به بازار آمدند؛ اما در آن زمان ساعت های کنزل برای بیشتر مردم افغانستان نام آشنایی بود.
من از این ساعت کنزل خاطره های به یاد ماندنی دارم که به بخش جدا ناپذیر زنده گی ام بدل شده است.
هرچند من در سال ۱۳۴۳ خورشیدی در کابل شامل مکتب نمره شش ( لیسه شاه دوشمشیره) شدم؛ اما پس از امتحان شش ماهه به لیسه ی رخه در پنجشیر سه پارچه شدم. چند ماه را برای فهمیدن وقت با خط و نشان کشیدن بر روی دیوار خانه سپری کردم تا آنکه پدرم یک ساعت دستی کنزل برایم آورد و طریقه ی استفاده از آن را برایم آموخت.
هرچند ساعت های دستی کنزل از ساعت های پیشرفته ی آن زمان بود که تا حالا در مودل های گوناگون تولید می شود؛ اما یک نوع ارزان آن در آن زمان در افغانستان دست یاب بود که بیشتر مردم از آن استفاده می کرد.. این ساعت تولید یک کمپنی معروف در آلمان است. شماری از انواع آن دارای قیمت های بلند بود و هنوز هم است؛ اما یک نوع ارزان آن پس از دهه ی شصت قرن بیست شماری ها در افغانستان از آن استفاده می کردند. البته این ساعت یک باره به بازار نیامد؛ بلکه این ساعت نتیجه ی یک سلسله تلاش های جدی و پیگیر انسان ها در زمان های گوناگون بود که از سده های پیشین آغاز شده بود. انسانها در زمان های گذشته از گذر خورشید و ماه، برای تشخیص زمان استفاده می کردند. مصریها در سال های ۳۵۰۰ سال پیش از میلاد هِرم سنگ ساختند که اولین ساعتهای ساخت بشر بشمار میروند. با پیشرفت تکنولوژی ساعت، مردم بیشتر به ساعت های قابل حمل علاقه مند شدند تا انکه ساعتهای رومیزی کوچک اختراع گردید که بوسیله ی دست هم قابل حمل بود؛ اما نخستین ساعت در اوایل قرن شانزدهم اختراع شد که در سراسر اروپا مورد استفاده قرار گرفت. ساعتسازان آن زمان برای کاهش اندازه و سایز این قطعات با هم رقابت میکردند تا ساعتهایی را تولید کنند که حمل آنها راحتتر و کاربردیتر باشد.
اختراع ساعت مکانیکی در سال ۱۲۷۵ میلادی در انگلستان در واقع آغازی برای پیشرفت تکنولوژی ساعتها بود. اما اختراع نخستین ساعت قابلحمل به سال ۱۵۰۵ بوسیله ی پیتر هنلاین ساعتساز آلمانی برمیگردد. بعد از اختراع پیچ امکان کوچکسازی ساعتها ایجاد شد و در دههی ۱۵۵۰ کمکم پیچ جای گُوِه را گرفت و ساعتها کوچکتر شدند. در سال ۱۶۱۰ استفاده از شیشه برای محافظت از عقربهها و جلوگیری از پاره شدن لباس روی ساعتهای جیبی رواج یافت. در سال ۱۶۸۰ در انگلستان عقربههای دقیقهشمار اختراع شدند و این اختراع زمینه ساز اختراع ساعت های میکانیکی اتومات در سال ۱۷۷۰ شد. با آغاز عصر ساعت مچی رفتهرفته استفاده مردم از ساعت جیبی کمتر شد.
نخستین ساعت در افغانستان در سال 1290 ش برابر به 1911 م )زمان پادشاهی امیر حبیب الله( از كمپني
جویس انگلیسی از لندن به قیمت 9500 روپیه هندی خریداری شده و در بالاي برج قصر دلكشای ارگ كابل
نصب گردید. این ساعت كه چهار طرف به چهار سمت وقت را نمایش میداد و توسط یك ماشین حركت میكرد و چراغ های مخصوص در عقب آن از طرف شب ساعت را قابل دید گردانیده بود. این ساعت در هر 15 دقیقه یك بار صدا می كرد و پس از هر ساعت زنگ آن به صدا در می آمد. بعد از چند سال دیگر خریداری و در پل محمود خان بالای برج بلندی نصب گردید. شهریان كابل از فاصله های دور آن ساعت را دیده می توانستند. با كودتای منحوس در 7 ثور 1357 ساعت قصر دلكشا مورد اصابت بم طیاره قرار گرفت و از بین رفت، و ساعت پل محمود خان هم در سال 1371 در جنگ های تنظیمی محوگردید. اینکه نخستین بار ساعت دستی در افغانستان چه زمانی رایج یافت، درست معلوم نیست؛ اما احتمال دارد که اولین ساعت های دستی پس از تهاجم بریتانیا به منطقه بویژه در زمان شیر علیخان از نیم قاره ی هند به افغانستان نیز وارد شده و در سال های بعدی گسترش یافته باشد. من از “ساعت کنزل” در زمانی سخن می گویم که هرچند در آن زمان استفاده ی ساعت های دستی در روستا های افغانستان خیلی اندک بود؛ اما استفاده ی ساعت در شهر های این کشور یک امر عادی بود.
در آن زمان ساعت دستی بویژه در روستا ها کمتر رایج بود و از اجناس فیشنی تلقی می شد. بخاطر دارم که کسی از روستاییان تازه عروسی کرده بود و داماد برای عروس خود ساعت دستی خریده بود. اما خانمش طرق استفاده از ساعت را نمی فهمید. روزی از آن خانم کسی پرسیده بود که ساعت چند است. او برایش پاسخ داده بود که چهل بجه است. این پاسخ او به متلک مردان و زنان روستا بدل شده بود. در هر روستا افراد محدودی بودند که از ساعت دستی استفاده می کردند. گفته میتوان که در هر قریه یگان و دوگان نفر ساعت داشت که بیشتر شکل تفننی را داشت؛ اما ساعت کنزل من نه بخاطر فیشن؛ بلکه بنا بر ضرورت و بخاطر فهمیدن وقت رفتن مکتب بود. به زودی قصه ی ساعت من به نقل محفل شماری هم روستایی های من بدل شده بود و گاه گاه در مورد چند و چون ساعت از من می پرسیدند.
این زمانی بود که من ساعت دستی را هنوز با خود به مکتب نبرده بودم و با نزدیک شدن وقت مکتب، ساعت را در تاق خانه نهاده و با شتاب به سوی مکتب می رفتم. روز هایی واقع می شد که از خانه به وقت معین حرکت می کردم؛ اما به مکتب سر وقت نمی رسیدم. این سبب شد تا از مادرم خواهش کنم که برای من احازه ی پوشیدن ساعت را به مکتب بدهد. موضوع را با مادرم در میان نهادم؛ اما او مخالفت کرد و گفت مبادا کسی ساعت را در راه از دست ات بیرون نکند. من هر از گاهی از پدرم می خواستم که به قناعت مادرم بپردازد تا ساعت را پوشیده به مکتب بروم. پدرم برای مادرم گفت، بگذار ساعت را بپوشد تا به مکتب سر وقت برسد؛ اما مادرم پیهم مخالفت می کرد و استدلال می کرد که ترس آن می رود که بخاطر ساعت کسی به من ضرر نرساند. این موضوع سبب نگرانی پدرم را نیز فراهم کرد و بالاخره قرار به این شد که در طول هفته یک روز ساعت را امتحانی بپوشم تا مشکل به وقت نرسیدن من به مکتب حل شود. من هر روز ساعت های شش ونیم تا ۶: ۴۵ خانه را به قصد رسیدن به مکتب ترک می کردم تا آنکه در هفته ی نخست بنا بر گفته ی پدرم و بر رغم نارضایتی مادرم ساعت را در دست بسته و به مکتب رفتم. به همین گونه در هفته ی دوم ساعت شش و ۴۵ دقیقه مکتب را به قصد مکتب ترک کردم. با سرعت عادی به سوی مکتب حرکت کردم و بعد از دو توقف کوتاه چند دقیقه پیش از وقت به مکتب رسیدم. چند هفته این کار را انجام دادم و پس از آن هر روز خانه را ساعت ۴۵: ۶ ترک میکردم و با سرعت معین به راه افتاده و به وقت معین به مکتب می رسیدم. در آن زمان لیسه ی رخه در بازار قابضان قرار داشت و از اتاق های مدرسه ی قابضان نیز بحیث صنف های درسی استفاده می شد. من تا سه صنف را در صنف های مدرسه ی قابضان به پایان رساندن و در آغاز صنف چهار به محل کنونی لیسه ی رخه نقل مکان کردیم. آن در حالی بود که صنف های درسی فرش و کلکین و دروازه نداشت. در آن زمان دلیل تکمیل نشدن کار ساختمان مکتب را فساد مالی قرار داد کننده عنوان می کردند که چند بار شاگردان مکتب بر رسم احتجاج برضد قرار دادی دست به تظاهرات زدند.
من در آن وقت کوشش می کردم تا کسی نفهمد که ساعت در دست من است تا آنکه در یکی از روز ها میرعالم خان بابا متوجه ساعت دستی من شد. از اینکه من تنها از روستای کوات به مکتب می رفتم و بعد ها شماری دیگر از روستا های کنده و کرباشی و کوات شامل مکتب شدند و تنهایی های من هم پایان یافت. پیش از آن تنها رفتن من به مکتب یکی از اسباب نگرانی های خانواده و بویژه مادرم بود. پس از آنکه میرعالم بابه یک تن از موسفیدان سرشناس از قاسم خیل شهرستان شصت و باشنده ی روستای درونی متوجه ساعت من شد و گفت، نواسه ی عمه متوجه باش که کسی ساعت ات را نگیرد و و به راه ی خود ادامه داد. هنوز چند قدم نرفته بودم که از عقب من او صدا کرد و برایم گفت، دیگر تنها به مکتب نرو و پس از این هر روز زیر چنار ها بیا و همرای نجابت خان و عبدالواسع یک جا به مکتب بروید. آن مرد خوشنام و صمیمی فرزند محمد یعقوب خان از روستای شصت و یک تن از خوانین منطقه بود. او انسان خیر و شخص مهربان و صمیمی بود و هر از گاهی که با او روبرو می شدم، چنان با محبت و صمیمانه با من رویه میکرد که برای همیش ممنون روح آن مرد بزرگ خواهم بود. روز دیگر صبح وقت چند دقیقه پیشتر از خانه بیرون شدم و به روستای درونی رسیدم و به زیر چنار ها در قلعه ی میرعالم خان رفتم. هنوز چند دقیقه سپری نشده بود که میرعالم بابه از قلعه بیرون شد و فوری نجابت خان و عبدالواسع را صدا کرد. از لحن اش پیدا بود که موضوع همراه شدن من را با فرزندان خود در میان گذاشته بودو برای فرزندان خود تاکید کرد که آنان متوجه من باشند. هرچند آنان تا بیشتر از صنف ششم مکتب را ادامه ندادند؛ اما عبدالاسع یکی از فرماندهان مشهور در زمان جنگ با ارتش شوروی بود که زود به شهادت رسید. هنوز از قلعه ی میرعالم بابه بیرون نشده بودیم که نجابت برایم گفت، بچه های زیر جوی نفهمند که ساعت داری. من برایش گفتم، ساعت را امروز نپوشیده ام و به راه رفتن ادامه دادیم تا انکه از روستای درونی بیرون و وارد زیر جوی روستای قاسم خیل در شهرستان شصت شدیم. در آنجا با جمعی از شاگردان پیوسته و با شتاب به سوی قابضان حرکت کردیم. هر یک داخل صنف های خود شدند و من هم وارد صنف اول جیم شدم. صنف های درسی شاگردان صنف اول تا صنف چهارم در مدرسه ی قابضان قرار داشت. معلم ما در آن صنف یک روحانی موسفید و قابل احترام بود. او شیوه ی تدریس منحصر به خودش را داشت و زیاد کوشش می کرد تا شاگردان با کلمات زود آشنایی پیدا کنند. وی کاغذ را سوراخ می کرد و بر روی کلمات می گذاشت و جدا جدا از شاگردان می پرسید. کاربرد این تکنیک شاگردانی را افشا می نمود که درس ها را حفظ کرده بودند و با خط آشنایی نداشتند.
هرچند زیاد کوشش کردم تا هم صنفی هایم از ساعت من خبر نشوند؛ اما یک روز معلم نظافت را می دید و گفت آستین های خود را بر بزنید. هرچند من کوشش کردم تا پیش از بلند کردن آستین ساعت را از بند دست خود بیرون و در بکس خود بگذارم؛ اما یک پهلو فیلم متوجه ساعت شد و به دیگران را هم خبر کرد. پس از شاگردان وقت و ناوقت بر من صدا می زدند که ساعت کنزلت چند بجه است، این ساعت کنزل را از کجا کردی و… و آنقدر شاگردان من را آزار دادند که از پوشیدن ساعت و بردن آن به مکتب خود داری کردم. ساعت را در تاق گذاشتم و تنها صبح وقت به آن نگاه می کردم تا مکتب ناوقت نشود. مدتی همین طور گذشت و اینکه بر سر آن ساعت چه آمد و چه گذشت، درست یادم نیست؛ اما این قدر یادم می آید که آن ساعت خراب شد. روزی مادرم برای پدرم گفت که ساعت ایستاد شده است. پدرم گفت، آن را بدون کوک نمانده باشی و ساعت را گرفت و دید که کوک دارد. ساعت های آن زمان بیشتر کوکی بود و ساعت های اتومات کمتر بود. پدرم آن را با خود به کابل برد و در آنجا ساعت ساز برایش گفته بود که پرزه های این ساعت پیدا نمی شود و از همین سبب این ساعت ها در بازار ارزانتر است. این سخن ساعت ساز در واقع اعلام سرنوشت ساعت کنزل و پایان پرونده ی ناتمام او بود. ممکن آن ساعت به عناصر اصلی طبیعی خود تبدیل شده باشد و با زبان بی زبانی آن خاطره ها را به مثابه ی انرژی پایان ناپذیر در خود داشته باشند؛ اما هیچ گاه خاطره های آن ساعت کنزل به مثابه ی سنگ بنا های آموزشی ام فراموشم نمی شوند و چون نقش های جاودان در ذهنم حک شده اند.
هرچند بعد ها ساعت های دیگری را استفاده کردم که حتا نام های آنها در ذهنم نمانده است؛ اما خاطره های به یاد ماندنی آن ساعت کنزل هرگز فراموشم نمی شوند. نه تنها یاد و خاطره های آن ساعت کنزل؛ بلکه گرمی ها و حلاوت و صفا و صمیمیت های بی شایبه و صادقانه ی آن زمان ستودنی و پاس داشتنی اند. حتا فراتر از آن، آن ساعت کنزل برایم نمادی از امید های ناشگفته و حماسه ای از شگفتی های روزگار بود که قصه های ناتمام آن هنوز هم ناتمام مانده است. پوشیدن آن درموجی از هراس و نگرانی گویا حماسه ای بود، برای به نمایش درآوردن شجاعت و پایداری ومقاومت برای فراگیری آموزش. هرچند آن ساعت و آن همه آرزو ها پیش از شگفته شدن در پیش چشمانم پرپر شدند؛ اما در آن روزگاران بررغم فقر و زشتی هایش، ساده گی ها و صفایی ها بر برج و باروی زنده گی بیشتر سنگینی می کرد و عشق و امید به آینده بر سیمای زنده گی نور حلاوت می پاشید. دنیای آن روز جهان عاطفه ها بود که در لایه های آن جاذبه های خاموشی، در فوران بود و نوستالوژی پایان ناپذیر آن هنوز هم برای من نیرو می دهد و نمی گذارد تا زودتر بر زمین بافتم؛ گویی نیروی سیال و پرجاذبه ای که من را پا به پا با خود می برد و دریچه های امید را بر رویم باز می کنند. در میان این همه خاطره ها نوستالوژی های آن ساعت کنزل است که در برابر افت های من سپر شده اند؛ ورنه با چنین افتی که سخت دست و پنجه نرم می کنم؛ هیچگاه مقابله کرده نمی توانستم. هرچند انرژی آن یارای بیرون کردن من را از قهقرایی که افتاده ام، ندارد؛ اما نمی گذارد که بیش از این فروتر بروم. در واقع ایستادن من را در ایستگاهی بر روی تخته سنگ های قهقرایی به نحوی تضمین می کند. هرچند بیرون شدن از آن قهقرا امری ساده نیست؛ اما برای رهایی از آن از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد و امید برای رهایی و رستگاری را از دست نخواهم داد. پایان