مکتب دینی فلسفی «من بیش از این نه  می‌دانم»، از…

فرستنده: محمدعثمان نجیب مکتب دینی–فلسفی «من بیش از این نمی‌دانم» با…

اگرعمل نداریم!

امین الله مفکر امینی     2025-21-07! تا کی سخــن رانیــــــم زوحدتی همه ابنـــــــای…

دمیدن صور در نفخ خاطره ها

نویسنده: مهرالدین مشید از سنگ بابه کلان تا سنگ های سوخته…

رفقا نباید در دوئل های عشقی شرکت کنند!

Ferdinand Lassalle (1825-1864) آرام بختیاری فردیناند لاسال،- مرگ بدلیل یک دوئل عشقی. جوانمرگی…

اعلامیه بنیاد فرهنگی اوستا در باره سرکوب و اخراج جبری…

در ماه های اخیر برخوردهای خشن در برابر پناهجویان افغان…

غمنامه ی غمگنانه ی خونین من

غرب، حامی و مسئول این‌همه جنایات و خونریزی است! سلیمان کبیر…

فراخوان دهمین دوسالانه‌‌ی «داستان کوتاه نارنج» اوایل مردادماه منتشر می‌شود

 کوتاه نارنج» اوایل مردادماه  ۱۴۰۴ با رونمایی از کتاب باغ نارنج، پوستر و…

زبان هویت 

رسول پویان  گـویند که دنـبه از درون می گندد  کُخ میزند وبه…

 باز هم وحدت 

از رفیقان  دور بودن  نا رو ا ست زیر پا کردن …

اداره طالبان و جایگاه افغانستان در ژئوپولیتیک کشورهای منطقه و…

نویسنده: مهرالدین مشید از دولت منزوی تا مهره‌ ناپایدار در بازی…

دیدگاهی بر وخامت اوضاع بین المللی و موانع موجود در…

نوشته از یصیر دهزاد  اوضاع پر از وخامت بین المللی به…

مشخصات یک جامعه‌ی عادلانه

مفهوم عدالت اجتماعی همواره یکی از بنیادی‌ترین و در عین‌حال…

این بار توطیه برضد مردم افغانستان سنگین تر و پیچیده…

نویسنده: مهرالدین مشید سرزمینی امروز به نام  افغانستان هرچند از سده…

اسدالله بلهار جلالزي

له خوږ ژبي شاعر، تکړه کیسه لیکونکي او ژورنالیست ښاغلي…

مهاجرستیزی آخوندهای ایران و غمنامه بی‌پایان مردم افغانستان

نویسنده: مهرالدین مشید هزاران کیلومتر دور از میهن، میلیون‌ها مهاجر افغانستانی…

آغوش وطن

فریادِ خراسان بزرگ   و   ایران قدیم  رسول پویان   جوزای 1404  در خانـه قـوی باش که…

اعلامیه‌ی سربازِ مکتب دینی – فلسفی “من بیش از این…

هشدار نسبت به نقش حامد کرزی در روند سیاست‌گذاری مهاجرتی اروپا! در…

چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی 

(۱) اگر ماه و خورشید را هم از آسمان پایین بیاورند هرگز دل به…

مشاهیر جنبش کارگری، در سوسیال دمکراسی انقلابی

August Bebel(1840-1913) آرام بختیاری آگوست ببل،- در جنبش کارگری آلمان.   آگوست ببل (1913-1840)…

جـنـبـش نـازیـسـم نـو

 " جـنـبـش نـازیـسـم نـو"، کـه بـا نـظـر بـه فـعـلـیـت تـهـدیـدآمـیـز…

«
»

دمیدن صور در نفخ خاطره ها

نویسنده: مهرالدین مشید

از سنگ بابه کلان تا سنگ های سوخته ی اوریگن ( آنسوی اوقیانوس ها)

قسمت اول

در دل یک عصر ابری، ساحلی خاموش و دوردست زیر آسمانی خاکستری دامن گسترده بود. باد سردی از سوی دریا می‌وزید و موج‌ها با بی‌تابی خود را بر سنگ‌های زمخت و کهنه‌ی ساحل می‌کوبیدند؛ سنگ‌هایی که گویی حافظه‌ی صدها سال سکوت و اشک را در خود نگه داشته بودند. این سنگ ها در گوشه و کنار ساحل چشمان بیننده را به خود جلب می کردند.

مردی تنها، با پتلونی بلند و شالی خاک‌خورده، آرام‌آرام روی این سنگ‌ها قدم می‌زد. نگاه ی او نه به افق بود و نه به زمین، بلکه انگار در میان خاطرات دور گم شده بود. کفش‌هایش نم‌کشیده و تر و صورت اش مثل ساحل، خاموش و سرد به نظر می رسید.

او “یاسر” بود، مهاجری از آن‌سوی دریاها که سال‌ها پیش با امید به زنده گی تازه‌ای راهی دیار بیگانه شد؛ اما در آن دیار نه لبخندها واقعی بودند و نه درها به روی غریبه‌ها آنچنانی گشوده بود. او به اینجا آمده  بود تا رنج های خود را با دریا قسمت کند و به مدد موج سواری های قایق های کوچک اندکی از غم های خود را به دریا بریزد. او بجایی آمده بود تا خویش را در میان خاطره و واقعیت به تماشا  بنشیند و گذشته های خویش را در اینه های شکسته ی امواج دریا به تصویر بکشد. او هرچند خویش را هزاران کیلومتر دور از وطن احساس می‌کرد؛  اما جایی آمده بود که خاطره های خویش را در میان امواج و کنار ساحل و سنگ های آن به جستجو بگیرد. 

او آمده بود تا صوری در نفخ خاطره های خود بدمد تا باشد که به کالبد خاطرات، گذسته دوباره جان بدمد. چیزی شبیه رستاخیز خیال یا زنده کردن گذشته در آیینه‌ی حضور. یعنی برگرداندنِ جان به استخوان‌های فراموشی، مثل اینکه لحظه‌ای به باد بگویی؛ «آیا هنوز صدای پای آن روزها را می‌شنوی؟». این در حالی است که زمان، خاک بر خاطره‌ها پاشیده؛ اما با یک نگاه، یک عکس، یک واژه، نفسی در آن‌ها می‌دَمد و ناگاه، گذشته ها برخاسته و یک باره به رقص  می آیند.

یاسر در پشت این دمیدن، راز بزرگی را کشف کرد و‌ گویا خویش را در نقش پیامبر فراموش شده ی روزگاران خود دریافت که چگونه یک واژه خاطره ای را بر می انگیزد و با یک لمس کوچه ی تاریک خاطره ها را روشن می نماید.

 یاسر متوجه شد که خاطره‌ها هرگز نمی میرند، فقط به خوابی ژرف فرو می روند. آنگاه که صور در نفس خاطره ها بدمد؛ به گونه ی شگفت انگیزی لحظه‌ها را از نو می‌آفریند؛ البته گاه با عطری، گاه با آوازی از دوردست و گاه با نامی که بصورت ناگهان از میان تاریکی لب ها بسان نوری بیرون می جهد.

یاسر  آمده بود به ساحلی که آخرین بار با پدرش، پیش از رفتن، روی همین سنگ‌ها نشسته بود. این صدای پدر هنوز در گوشش طنین انداز بود: «هیچ‌وقت سنگ را دست‌کم نگیر، پسرم. سنگ صبور است، مثل قلب کسانی که غربت را تاب می‌آورند.» پدرش هر از گاهی که از سنگ سخن می گفت؛ «سنگ بابه  کلان » را مثال می زد و آن سنگ گویی الگوی او در میان سنگ های روی زمین بود. 

سنگی بزرگ، خاک‌خورده و بی‌حرکت، اما برای یاسر کودک، آن سنگ زنده بود؛ رازدار تمام قصه‌های شب‌های تابستان، زیر درخت توت، جایی که پدر بزرگ می‌نشست و داستان‌ می‌گفت از زمان شاه، از مهاجرت ها، از بازگشت ها، از زنده گی ایکه همیشه در رفتن و آمدن خلاصه می‌شد.

یاسر سال‌ها آن‌جا بازی کرده و روی همان سنگ نشسته بود. او بارها پایش را به آن کوبیده بود؛ بویژه  در روزهایی که عصبانی می‌شد، و شب‌هایی که دلش تنگ بود. وقتی بمب‌ها شروع کردند به صحبت به جای انسان‌ها، وقتی خانه‌ها سقف نداشتند و دل‌ها دیوار، یاسر، مثل هزاران افغان دیگر، راهی شد. راهی که نه از روی نقشه، بلکه از روی غصه پیدا می‌شد. مقصد اش اوریگن بود؛ جایی آن‌سوی آب‌ها، با ساحلی بزرگ و پر از سنگ.

هر از گاهی که دل یاسر تنگ می شود، به کنار دریای اوریگن می رود تا درساحل خلوت آن دمی بیاساید و سنگ‌هایی را به تماشا بنشیند که امواج مدام آن‌ها را می‌شویند و بر مقاومت آنها در برابر امواج خشمگین دریا می افزاید. او در کنار ساحل می ایستد و به سنگ‌ها نگاه می کند و او گویی در فکر گم شده ی خویش بوده تا آنکه روزی ناگهان، دلش لرزید. انگار یکی از سنگ‌ها شبیه همان سنگ بابۀ کلان، در چشم اش پدیدار شد؛ البته نه در شکل، بلکه در حس. البته حسی که در پهنای خاموشی جان گرفته و در خوان صبری بی بدیل پرورده شده بود و از دل موج ها سر بیرون کرده بود.

یاسر بر روی سنگی نشست. موجی آمد و شال اش را تر کرد. دستی روی سنگ کشید. آرام و محتاط، گویی دارد از خواب بیدار اش می‌کند. با خودش گفت: «سنگ هم وطن دارد؟». پسر کوچک اش که کنارش بود، از پشت صدا زد: «بابا! این سنگا چرا این‌قدر ساکن اند». یاسر لبخند زد. بغضی نرم نشست پشت لبخند اش. جواب داد: «چون سنگا از دل غربت می آیند و خیلی چیز ها را  می‌فهمند؛ اما کم حرف می‌زنند.»

پسرک گفت: «مثل تو؟». یاسر سر اش را تکان داد و نه بلی گفت و  نه هم نه. فقط فهمی خاموش از هزار قصه‌ی ناتمام.

در دل همان ساحل، یاسر حس کرد که وطن همیشه خاک نیست؛ گاهی یک سنگ است. گاهی سنگی کنار دریا است که خاطره‌ی سنگ دیگری در هزاران کیلومتر دورتر را بیدار می‌کند.

یاسر از آن روز به بعد، هر بار دلتنگ می‌شد، به همان سنگ دریای اوریگن سر می‌زد. سنگی که دیگر نه بی‌روح بود، نه سرد. آن سنگ شده بود، سنگ بابۀ کلان، در تبعید، در لباس تازه و با دل کهنه.

«سنگ بابه کلان» تنها یک تکه‌ سنگ نیست؛ نشانه‌ای‌ست از گذشته، از روزگاری که هرچیز آن  رنگی از ساده گی، صداقت و خاطره های صاف و پاک داشت. در دل این سنگ، صدای خنده‌های کودکانه‌ ی یاسر پیچیده، قصه‌های شب‌ نشینی بابه کلان، و نان و چای تلخ دم‌دمی که لب‌ های شان هر از گاهی پر از لبخند می شد، همه در خاطره ی یاسر تداعی می شد.

یاسر کودکی بود، در حیاط خاکی خانه‌ی پدری، که گوش هایش  به  سنگ بابه کلان آشنایی یافته بود. سنگ بابه کلان، جایی میان درختان توت و انار، زیر سایه‌ی آسمان بود. این سنگ با وقار همیشه همان‌جا نشسته بود؛ اما او هم پیرتر از بابه کلان بود. هر از گاهی بابه می‌آمد، بر سنگ می‌نشست، لنگی بر زانو، عصا در دست، و از روزگاران دور می‌گفت؛ از سال‌های قحطی، از جنگ، از حج رفتن، از مردم بی‌کفش و دل‌های پُر قصه ها می کرد. آن سنگ، در واقع چوکی و گاهی هم تخت خواب پدربزرگ بود و گاهی هم محراب شب‌های دعای او بود.

پدر کلان همان جا نماز می‌خواند، همان جا نوه‌هایش را بر زانو می‌نشاند و برایشان قصه‌ی شیر علی خان و زلیخا را و ورقه و گلشاه را می‌گفت. کودکان دور اش حلقه می‌زدند و با دهانی باز، به هر کلمه‌ اش چنگ می‌زدند. سنگ بابه کلان داغ تابستان را به دوش می‌کشید و برف زمستان را به جان می‌خرید. جای پای زمان بر پیکرش باقی بود. ترک‌ها و سایه‌هایش برای هرکس دیدنی بود.

گاهی گنجشک‌ها روی آن می‌نشستند، گاهی مادریاسرظرف آب را کنار آن می‌گذاشت و بابه، با نگاهی دور و بلند، خاموش و آرام به دوردست‌ها خیره می‌شد؛ اما آن روز های خوب و پرحلاوت گذشت ؛ روزی آمد که جنگ سایه ی زشت و سنگین خویش را بر همه جا گسترد. همه قریه را ترک کردند؛ اما بابه کلان هیچگاه حاضر به ترک روستا نشد تا از گرمی و لطافت آن سنگ محروم نشود. هر از گاهی که بابه کلان روستا را بدور از گلوله های توپ و تانک و آسمان را بدون طیاره ها می دید؛ به سنگ بابه کلان پناه می برد تا غم هایش غلط شود و روان اش در فضای کوارای آن سنگ اندکی تلطیف شود. 

روستاییان  بدون خدا حافظی قریه را ترک کردند و بابه ماند و سنگ او.

حالا، از آن روز  سال‌های زیادی  گذشته و اما هنوز هم سایه ی سنگین تروریسم و گروه های تروریستی در فضای آن قریه و بر پیشانی سنگ بابه کلان سنگینی دارد و این سنگ بابه کلان خود را سال ها پیش از دست داده و در سوگ آن نشسته است. 

اما یاسر در ساحلی دور، در کنار اقیانوس، سنگی را پیدا کرده که شبیه همان سنگ بابه کلان است. او بر آن نشسته و چشمانش را بسته  تا  بوی چای بابه به مشام اش برسد و صدای قصه‌هایش و گرمای آفتاب آن حیاط سنگی را دوباره حس کند.

سنگ بابه کلان،  سنگ پهن و همواری بود که در فراز جوی روستای یاسر قرار داشت که مردم قریه آن را جوی بالا می نامیدند. این سنگ در واقع نقطه ی تلافی روستا های کوات، کنده و کرباشی است و نمای هر سه روستا از فراز آن دیدنی است و منظره ی تماشایی آن هوای بهشت را در ذهن انسان القا می کند. این تماشا بویژه زمانی مطلوب بود که روستاییان پس از کار های شاق و دشوار بر فراز بام های خود قرار می گرفتند و در ضمن ریزه کاری ها به رفع خستگی های خود می پرداختند. آغوش این سنگ پناهی بود، برای مردان و زنان قریه که با نشستن در آن دلتنگی ها و خستگی های کار های دشوار را رفع می کردند. 

این سنگ تنها محل نشست و برخاست بابه کلان نبود؛ بلکه هر از گاهی مردان و دختران ده از طرف عصر ها به جوی بالا می آمدند و بر فراز این سنگ می نشستند و با سرودن سنگ گردی ها به طرز آریایی های قدیم، رنج ها و خستگی های خویش را تلطیف می نمودند. سنگ کردی یکی از سرود های مشهور پنجشیر است که گاه بصورت فردی و گاهی هم بصورت گروهی خوانده می شود. طوری که از نام این سرود فهمیده می شود. این سرود بیشتر زمانی خوانده می شود که زنان و مردان و پسران و دختران برای جمع آوری سبزیجات و گاهی هم جارو بته به صورت گروهی به کوه ها می روند و در پایان کار پسران و دختران از هم جدا شده و به قله های بلند کوه رفته و بصورت پرسش و پاسخ سنگ گردی می خوانند؛ اما همیشه این جنین نیست و گاهی هم در عروسی ها زنان و مردان بصورت جداگانه با خواندن سنگ گردی ها به زیب و زینت محفل های خویش می افزایند.

قصه های بی زبانی سنگ بابه کلان!

هرچند در سنگ بابه کلان کتیبه ای وجود ندارد تا حالت تاریخی این سنگ را نشان بدهد؛ اما این سنگ در دل خود قصه های زیادی دارد و حتا پیام آور انتقال لاجورد بدخشان به مصر است که چند هزار سال پیش از امروز به مصر منتقل می کردید و در ساختمان اهرام ها از آن استفاده می کردید. این سنگ تنها خاطره دار هجوم ارتش شوروی و امریکا نه؛ بلکه خاطره دار حمله ی سکندر مقدونی، یعقوب لیث صفاری، تیمور لنگ است و در سینه ی بدون کینه ی خود از این هجوم ها قصه هایی دارد که تا هنوز نگفته باقی مانده است. در این میان نه حمله ی شکست بار شوروی از جمله حماسه های بزرگ مجاهدین ‌ پنجشیر است که بسیاری از آن شاهکاری ها و‌حماسه آفرینی ها به رهبری احمدشاه مسعود فقید ناگفته باقی مانده است.

از نظر یاسر، سنگ بابه کلان تنها ابزاری برای تفریح و خوشی های روستاییان نبود؛ بلکه او بر بنیاد گفته های بابه کلان اش، این سنگ را مکانی تلقی می کرد که از فراز آن به شکل سنتی اشتهارات نیز صورت می گرفت. یاسر از پدر بزرگ اش که ملای مورد احترام روستا های مجاور بود، شنیده بود، که او کاهی می گفت: «هرگاه من   ایزار خود را بر سر بسته و بر فراز سنگ بابه کلان ایستاد شوم، فردای آن روز همه روستاییان این عمل را انجام می دهند». هدف از این گفته ی پدر بزرگ یاسر به نقد کشیدن تقلید های کورکورانه ی روستاییان بود.

 بابه کلان میدانست که اهل قریه از دل آیینی برخاسته اند که هر از گاهی چوپانی داشته و گله ای از پیروان چشم بسته و نادان   و در عین زمان مقلد کور و دنباله رو به دنبال آن روان بوده اند. بابه کلان که روحانی خوش مشرب و آگاه ی روستا بود. او  با گفتن این سخن اهل ده را به تدبر و تامل ترغیب می کرد تا بصورت کورکورانه در دام افراد مکار و ملا های نافهم و قبیله زده نیفتند.

 این به معنای آن بود که در آن روزگار پا برهنه بودن عیب کلان بود؛ اما امروز که مرز های سنت را مدرنیته با شتاب پیموده است و ایزار پوشیدن معنای برعکس را پیدا کرده است. این سخن در حالی برای یاسر جالب است که او دختران و زنان را با شرطی ساده در کنار ساحل می بیند و متوجه می شود که آنان بدون هرگونه دغدغه و تشویش در کنار ساحل قدم می زنند و برای مردان هم بی تفاوت است. این موضوع زمان هایی را در ذهن او القا می کند که لباس پوشیدن برای انسان شرم آور بود. چنانکه در در کتاب « طبیب فرعون» آمده است که انسان های نخستین پوشیدن اباس را شرم می دانستند. بر بنیاد متون دینی لباس پوشیدن انسان به زمانی بر می گردد که انسان برای نخستین بار به آگاهی رسید و قرآن هم به آن اشاره دارد؛ آنگاه که آدم در بهشت به آگاهی می رسد، بصورت فوری شرم گاه ی خود را با برگ می پوشاند. این به معنای آن است که برهنگی در تاریخ حیات انسان پیشینه دارد و این حکایت از آن دارد که مردان دیروزی به مراتب با اراده تر از طالبان بودند که از برهنه دیدن زنان هرگز تحریک نمی شدند.

یاسر به این دو سنگ دو گونه نگاه دارد،  یکی را در نماد سنت و دیگری را در نماد مدرنیته می بیند و بدین باور است که سنت و مدرنیته در رابطه به نگرش به جهان و انسان؛ مرحعیت و مشروعیت؛ نظام ارزشی و اخلاقی؛ ساختار های اجتماعی؛ اقتصاد و تولید؛ فناوری و علم؛ زمان و‌تاریخ و هنر، فرهنگ و ادبیات دیدگاه ی خاص خود را دارند. در پیوند به نگرش به جهان و انسان؛ سنت، جهان را دارای نظم ازلی ‌‌معنوی می بیند و انسان را تابع تقدیر دین و سنت تلقی می کند. مدرنیته، جهان را پدیده ای مادی و قابل شناخت علمی دانسته و انسان را موجودی آزاد، خالق سرنوشت خویش و مرکز تصمیم گیری عقلانی میداند. مرجعیت  از نظر سنت، دینی، سنتی و اسطوره ای و مشروعیت از دین گرفته می شود. در حالیکه ااز نظر مدرنیته مرحعیت عقل، علم و تجربه ی بشری بوده و مشروعیت از مردم، قانون و قرار داد اجتماعی گرفته می شود.

نظام ارزشی و اخلاقی از نظر سنت، بر پایه ی عرف بنا شده و تاکید بر وظیفه، اطاعت خانواده و هویت جمعی دارد؛ اما از نظر مدرنیته اخلاق نسبی و بر پایه ی عقلانیت و منفعت جمعی و حقوق بشر است و تاکید بر فرد گرایی، آزادی ، حقوق فردی و خودمختاری دارد. سنت ساختار های اجتماعی را سلسله مراتب خانواده گی، قبیله ای و مذهبی می ‌ و موقعیت اجتماعی را موروثی میداند؛ اما مدرنیته ساختار ها را عقلانی ، بوروکرانیک و مبتنی بر تخصص و قانون و‌موقعیت اجتماعی را بر بنیاد رقابت و شایستگی تلقی می نماید. سنت اقتصاد و تولید را از نظر کشاورزی، معیشتی پایدار و مبتنی بر عرف و ارزش ها را با توجه به حفظ ارزش ها ثابت میداند. و نه متغیر؛ اما مدرنیته به اقتصاد صنعتی، سرمایه داری و تولید انبوه توجه دارد و ارزش ها را بر بنیاد نوآوری، رشد، مصرف و پیشرفت ارزیابی می کند. از نظر سنت علم سنتی، الهیاتی و فلسفی است و فناوری را محدود و ساده و متناسب به طبیعت تلقی می‌کند؛ اما مدرنیته علم را تجربی، آزمایشی و تکنولوژیک خوانده و فناوری را پیشرفته، گسترده و سلطه گر بر طبیعت میداند. سنت به زمان و تاریخ، نگاهی چرخه ای یا ایستا دارد و گذشته را الگوی خود تلقی می کند؛ اما مدرنیته به زمان و تاریخ نگاهی خطی و پیش رونده دارد و به آینده و نوگرایی به عنوان هدف نگاه می کند و بالاخره سنت به ادبیات، فرهنگ و هنر را وابسته به دین، نمادین و قراردادی می خواند و فورم ها را تکرار شونده و مقدس خوانده؛ اما مدرنیته هنر را آزاد، فردی، تجربی و انتقادی دانسته و فورم ها را متنوع و تحول پذیر و وابسته به خلاقیت فردی تلقی می کند.

به باور یاسر، سنت نماینده‌ی ثبات است و با گذشته، قداست، و جمع‌گرایی پیوند ناگسستنی دارد. در حالی که مدرنیته نماینده‌ی تحول، خردگرایی، آزادی فردی و آینده‌ گرایی است. این دو نگاه در تعارض‌اند، اما در بسیاری جوامع امروزی، آمیختگی و چالش میان آن‌ها همچنان ادامه دارد. به باور او «خودشیفتگی‌های سنت و حیرت‌زدگی‌های مدرنیته» به مثابه ی دو قطب‌ نمای فکری ـ تاریخی در هر برهه ای از تاریخ در برابر هم قرار داشته است؛ سنتی که در آیینه‌ی خویش خیره مانده، و مدرنیته‌ای که از خویشتن گریزان است و مدام از آنچه خلق می‌کند، شگفت‌زده و گاه هراسان است.

خودشیفتگی های سنت هر از گاهی در نماد اعتقاد مطلق به گذشته ی طلایی؛ مقدس‌سازی نظم کهن؛ نفی تحول؛ دیگری‌هراسی و غرب‌هراسی و تقدیس نظم سلسله‌ مراتبی  که از خانواده تا سیاست، از دین تا اقتصاد، سنت سلسله‌مراتب را طبیعی و الهی تبارز می کند و به همین گونه حیرت زده گی های مدرنیته در نماد آزادی، ولی بدون هدف مشخص؛ پیشرفت های فناورانه و تهی بودن؛ ازخودبیگانگی انسان از طبیعت و خود؛ سقوط قطعیت‌ها و مرگ معناهای کلان و ترس از آینده‌ تبارز پیدا می کند؛ الیته ترس از آینده ای که خودش می‌سازد. چنانکه مدرنیته  از هوش مصنوعی تا تغییرات اقلیمی، از خلاقیت‌های خودش هراسان است؛ زیرا چیزی را می‌سازد که خودش هم از پیامدش مطمئن نیست.

یاسر شگفت زده و حیرت زده، غرق افکار گوناگون بود که ناگهان چشم اش شکار کودکان هموطن اش گردید که با پدر و مادر خویش به ساحل دریا آمده بودند. دیدن این کودکان حال و هوای یاسر را دگرگون کرد و خیال های جدیدی را پر افکار او تداعی نمود. یاسر به خود جرات داد تا آرام آرام به سوی پدر و مادر این کودکان برود و با آنان آشنا شود. یاسر به خود جرات داد تا به خانواده ی نها جان و شهیر جان نزدیک شود؛ زیرا او از دلتنگی های غربت و تنهایی تجربه های جدید گرفته و می دانست که هموطنان در بیرون از کشور چقدر اشتیاق دیدار یکدیگر را دارند. هرچند این حس زیر سایه ی افراطیت و قوم گرایی  طالبانی  سخت آسیب دیده و نه تنها حلاوت هموطنی؛ بلکه معنای جغرافیای سیاسی و ملت بودن را زیر پرسش برده است؛ اما بازهم این احساس در شهروندان افغاتستان در هر دیاری و در کشوری زبانه می کشد. این گرم جوشی ها از دوری فاصله ها از میهن مایه می گیرد و در هوای آن بیشتر پرورده می شود.