دزد گورستان شهر یا بهلول دانای دگر؟

در این سیاهه میان سپیدسرایی و هیچمهدانسرایی شناوری دارم.
محمدعثمان نجیب
آن یکی کو نهداشت بساطی به ظاهر اندر جهان
فروهشتهیی نهداشت در زمین و هم آسمان
بنده بود و سرا پا تقصیر و عصیان پیش مردمان
هر چه بدی در انسان، گمان بر او داشتند فراوان
گفتند و گفتند کو انسانیت سپرده به رواق نسيان
روی زمین چو راه رفتی آن کبار نادان به گفتار مردمان
زخم برداشتی زمین و همی کوی و برزن خونچکان
قیل و داشتند که نادان هی و هی کوبد بر طبل طغیان
فریاد کردند کو هیچ کاری نهداشت جز دزدی در زمان
خلایق گفتندش و کز دست تو کجا بریم جان در امان؟
فر آی از خرِ غرور ای بیخبر ای خیره سَرِ نادان
چه غوغا داری در شهر و چه ها اندر خویشِ جان
نه سودای نکویی داری در سر دستی هم داری در شر
هر چه داری همه است از شَر و پاشیدنِ زهر شر
دست بردار زین همه بیداد ای دزد گورستان شهر
یا تو آن کنی که دگر نه رسد ما را از تو ضرر
یا از تو بریم داد به دادگر دادگاه شهر
به ظاهر دزد چو بشنیدی نام دادگر شهر
بر آن گفتار قهقهها همی سر دادی و سر
لاجرم مردم چو سیل رو بردند به دادگرِ شهر
شکوه ها گفتند و دلایل برآوردند بستر بستر
حکم کرد مر دادگر بر احضارِ آن دزدِ خیره سر
اندر جایگاه بدنامان شد آن بی خیر و همه شر
دادگرش گفتا مجرمی بر روایت مردم این شهر
هرچه دانی بگو کاین جرم چرا تراست بیشتر
خیره سر تیرِ سخن رها کرد با تدبیر و با هنرِ برتر
دو تا گفت تا خلایق شاکی دانند نادانی دادگرِ شهر
یکی گفتا خرکار باشی بِهْ نه دادگر ای نادان دادگر
چو نهدانی جرم چیست و بهتان چیست و ضرر؟
جرم این است که تو نادانی و برگزیدندت دادگر
بهتان آن که خلایق بر من بستند و گفتند مجرمم و خیره سر
نادانی تو که نه دانسته راستی، بستی مرا جرم دگر
دید که پردهی اسرارش درید، چارهیی نهدید نادان دادگر
با خشم از جا پرید و گفتا تو آزادی و من در بندِ خر
خلایق شوریده حال پرسیدند چه ترا شد ای دادگر
دادگر گفتا وجدانم شد بيدار از گفتار این خیره سر
دو تا گفتی کز گفتارش آتش به جانم افتادی اندر
خفته بود وجدانم و بیداری افتاد بر جانم و روانم
گفتند چه نکو عبرتی دادی همهی ما را ای خیره سر
تا نه دانسته دردِ کسی، نهدهیم او را این همه ملالِ سر
خیره سر گفتا هر چه مرا گفتید خود آن هستید و آن
دانید که من همچو بهلولم دانای دیوانهی شهر