داستان «خارج از فصل»
نویسنده «ارنست همینگوی»؛ مترجم «جعفر سلماننژاد»
با چهار لیرهای که از بیل زدن باغ هتل بدست آورده بود کاملاً” مست شده بود. او یک نجیب زادۀ جوان را که از مسیر پایین میآمد دید و به شکل مرموزی با او صحبت کرد. نجیب زادۀ جوان گفت که هنوز چیزی نخورده است ولی به محض اینکه ناهارش تمام شود آمادۀ رفتن است یعنی حدوداً” بین 40 دقیقه تا یک ساعت دیگر.
در کانتنیا نزدیک پل به او اعتماد کردند تا سه گراپای دیگر هم بخرد چون او در مورد کار بعد از ظهرش بسیار مطمئن و مرموز بود. آن روز یک روز بادی بود که خورشید از پشت ابرها بیرون میآمد و سپس به زیر نم نم باران میرفت، یک روز عالی برای گرفتن ماهی قزل آلا.
نجیب زادۀ جوان از هتل بیرون آمد و از او در مورد چوبهای ماهیگیری پرسید و اینکه: «آیا همسرش باید با چوبها به دنبال آنها بیاید؟» پدوزی گفت: «بله اجازه بده دنبالمان کند.» نجیب زادۀ جوان به هتل برگشت و با همسرش صحبت کرد. او و پدوزی براه افتادند. نجیب زادۀ جوان یک ساز میوزت روی شانهاش داشت پدوزی همسر نجیب زادۀ جوان را دید که به جوانی آن نجیب زادۀ جوان بود و چکمههای کوهستانی و یک کلاه برۀ آبی بر سرش گذاشته بود. همان طور که چوبهای ماهیگیری را بدون اینکه با دستش گرفته باشد حمل میکرد به دنبال آنها به راه افتاده بود. پدوزی دوست نداشت که او در پشت سرشان بماند، او سینیورینا[i] را صدا زد و چشمکی به نجیب زادۀ جوان زد: «بیا اینجا و با ما قدم بزن سینیورا[ii] بیا اینجا تا باهم قدم بزنیم.» پدوزی میخواست که هرسه باهم در خیابان کورتینا قدم بزنند.
زن در پشت سرشان ماند، مقداری ترشرویانه رفتار میکرد. پدوزی با مهربانی صدایش زد: «سینیورینا بیا اینجا پیش ما.» نجیب زادۀ جوان به عقب نگاه کرد و چیزی فریاد زد. زن از عقب ماندن دست کشید و بالا رفت.
همۀ کسانی که آنها در خیابان اصلی شهر ملاقات کردند به شکل بسیار گرمی با پدوزی احوالپرسی کردند. بوان دی آرتورو[iii] کلاهش را برمیداشت. کارمند بانک از در کافۀ فاشیست به او خیره شد. کارگرانی که در جلیقههای پودر سنگی خود بر روی پیهای هتلهای جدید کار میکردند در هنگام عبور آنها به بالا نگاه کردند. هیچ کس با آنها صحبت نکرد و هیچ واکنشی به آنها نشان نداد بجز گدای نزار و پیر شهر با ریشی پرپشت که هنگام عبور آنها کلاهش را برداشت.
پدوزی جلوی فروشگاهی با ویترین پر از بطری ایستاد و بطری خالی گراپای خود را از داخل جیب کت نظامی قدیمی خود درآورد،
کمی نوشیدنی، کمی مارسالا برای سینیورا، چیزی برای نوشیدن. به بطری اشاره کرد. روز فوقالعادهای بود. «مارسالا، شما مارسالا دوست دارید سینیورینا؟ کمی مارسالا میخواهید؟»
زن با ترشرویی ایستاده بود. او گفت: «شما باید تا این حد بازی کنید، من یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم اون مسته درسته؟»
بنظر میرسید نجیب زادۀ جوان صدای پدوزی را نمیشنود. او به این فکر میکرد که چه چیزی او را ناچار میکند تا مارسالا بگوید. این چیزی است که ماکس بیربوهم مینوشد.
پدوزی سرانجام گفت: «گِلد[iv]» و آستین نجیب زادۀ جوان را گرفت و ادامه داد: «لیره.» سپس با اکراه برای اصرار به موضوع لبخند زد ولی نیاز داشت تا نجیب زادۀ جوان را وارد عمل کند
نجیب زادۀ جوان کتابچۀ جیبیاش را بیرون آورد و یک اسکناس دو لیرهای به او داد. پدوزی از پلهها به سمت در مغازۀ ویژه شرابهای داخلی و خارجی بالا رفت وقتی رسید در قفل شده بود.
شخصی که از خیابان رد میشد با تمسخر گفت: «تا ساعت دو بسته است.»
پدوزی با حالتی که گویی آسیب دیدهاست از پلهها پایین آمد و گفت: «مهم نیست ما میتونیم از کنکوردیا بگیریمش.» آنها سه نفری در کنار هم در جاده به سمت کنکوردیا به راه افتادند. در ایوان کنکوردیا جایی که سورتمههای فرسوده انباشته شده بودند نجیب زادۀ جوان گفت: وولن سی؟» [v]پدوزی اسکناس ده لیرهای را بارها و بارها به او داد گفت: «هیچ، هیچی.» او خجالت کشید. بعد گفت: «شاید مارسالا، نمیدونم مارسالا؟» در کنکوردیا به روی نجیبزادۀ جوان و همسرش بسته شد. نجیبزادۀ جوان به دختر پشت شیرینی فروشی گفت: «3 تا مارسالا.» او پرسید: «منظورت دوتاست؟» او گفت: «نه یکی برای وچیو[vi].» دخترخانم گفت: «اوه پیرمرد» و در حین پایین آوردن بطری خندید او سه نوشیدنی تیره درون سه لیوان ریخت زن زیر ردیف میلههای روزنامه نشست نجیبزادۀ جوان یکی از مارسالاها را جلوی خودش گذاشت و گفت: «شاید شما هم آنرا بنوشید. شاید حالتون رو بهتر کنه.» او نشست و به لیوان نگاه کرد نجیبزادۀ جوان با یک شیشه برای پدوزی به بیرون در رفت ولی نتوانست او را پیدا کند
«نمیدونم کجاست.»
درحالی که لیوان را به اتاق شیرینی پزی میبرد برگشت
زن گفت: «اون یه کوارت[vii] از اون میخواست»
«یه کوارت از اون چنده؟» نجیبزادۀ جوان از دختر پرسید.
«سفیدش؟ یه لیره» او گفت: «نه از مارسالا، این دوتا رو هم بذار
توش». لیوان خودش را به او داد و یکی هم برای پدوزی ریخت او به اندازۀ یک چهارم لیتر شراب با قیف پر کرد. یک بطری برای حمل کردن،
گفت: «اون رفت تا بطری گیر بیاره همۀ اینها اون رو سرگرم کرد.»
نجیبزادۀ جوان گفت: «متاسفم که حس میکنی داغون شدهای، متاسفم همونطور که موقع ناهار صحبت کردیم ما از زوایای متفاوت به یک چیز میرسیم.»
همسرش گفت که: «هیچ فرقی نداره، هیچ کدوم فرقی ندارن.»
نجیبزادۀ جوان پرسید: «خیلی سردته؟ کاش یه ژاکت دیگه میپوشیدی»
«سه تا ژاکت پوشیدهام.»
دختر با یک بطری قهوهای خیلی باریک وارد شد و مارسالا را داخل آن ریخت نجیبزادۀ جوان پنج لیرۀ دیگر پرداخت کرد. آنها از در بیرون رفتند. دخترک سرگرم شد.
پدوزی در سمت دیگر پیچ بالا و پایین میرفت و چوبهای ماهیگیری را نگه میداشت او گفت: «بیا من چوبها رو میارم چه فرقی می کنه اگه کسی اون ها رو ببینه؟ هیچکس برامون دردسر درست نمیکنه هیچکس تو کورتینا برای من دردسر درست نمیکنه. من اون ها رو از شهرداری میشناسم من اونجا سرباز بودم تو این شهر همه من رو دوست دارن، قورباغه میفروشم.»
«اگه ماهیگیری ممنوع باشه چی میشه؟»
«بهتون میگم چیزی نیست. هیچ مشکلی نیست. ماهی قزل آلای بزرگ گرفتم. خیلی زیاد.»
آنها از تپه به سمت رودخانه میرفتند شهر پشت سرشان بود آفتاب غروب کرده بود و باران میبارید. در آنجا پدوزی به دختری در جلوی در خانهای که آنها از آنجا میگذشتند اشاره کرد و گفت: «دختر منه.»
زنش گفت: «دکترش؟ دکترش رو باید بهمون نشون بده»
نجیبزادۀ جوان گفت: «اون گفت دخترش»
دختری که پدوزی به او اشاره کرد وارد خانه شد.
آنها از تپه از میان مزارع رفتند و سپس به سمت ساحل رودخانه چرخیدند. پدوزی با سرعت با چشمک زدن زیاد و آگاهانه صحبت میکرد. همانطور که آن سه نفر پهلو به پهلو راه میرفتند زن نفسش را در برابر باد حبس کرد. یک بار او به دندههایش اشاره کرد. بخشی از اوقات او با لهجۀ آمپزو و گاهی به لهجۀ تیرولی آلمانی صحبت میکرد. او نمیتوانست تشخیص دهد که نجیب زادۀ جوان و همسرش کدام را بهتر میفهمند بنابراین او دو زبانه صحبت میکرد ولی از آنجایی که نجیب زادۀ جوان یا یا[viii] میگفت پدوزی تصمیم گرفت تا به تیرولی صحبت کنند نجیب زادۀ جوان و همسرش چیزی متوجه نشدند. «همه در شهر دیدند که ما با این چوبهای ماهیگیری رفتیم ما شاید توسط پلیس بازنی تحت نعقیب باشیم. ای کاش در این کار لعنتی نبودیم این احمق پیر لعنتی خیلی سسته.»
همسرش گفت: «البته تو جرئتش رو نداری که به عقب برگردی، البته که باید ادامه بدی»
«چرا برنمیگردی؟ برو به عقب تینی.»
«من با تو میمونم اگر بری زندون شاید هر دومون باهم بریم.»
آنها بسرعت به سمت ساحل چرخیدند، پدوزی کتش در باد بلند شده بود و به رودخانه اشاره میکرد. قهوهای و گل آلود بود و در سمت راست یک تپۀ زباله وجود داشت.
نجیب زادۀ جوان گفت: «به ایتالیایی بگو: اون متزو اورا، پیو دو متزو اورا[ix]»
«اون میگه حداقل نیم ساعت بیشتره، تینی برو عقب. بهرحال تو این باد سردت میشه. امروز یه روز مزخرفه و قرار نیست خوش بگذرونیم.»
اون گفت: «خیلی خب» و از ساحل علفی بالا رفت
پدوزی کنار رودخانه بود و تا وقتی که او تقریباً” از نوک دید او خارج شد متوجه او نشد. او فریاد زد: «فرو، فرو، فرولین! تو نمیری» او بر فراز نوک تپه ادامه داد
پدوزی گفت: «اون رفته.»
او شوکه شد
او نوارهای لاستیکی را که قسمتهای چوب ماهیگیری را بهم وصل میکرد برداشت و شروع به وصل کردن یکی از چوبها کرد.
«ولی تو گفتی نیم ساعت بیشتره.»
«خب بله نیم ساعت کمتر، خوبه اینجا هم خوبه»
«واقعاً”»
«البته. اینجا خوبه و اونجا هم خوبه.»
نجیب زادۀ جوان روی ساحل نشست و یک چوب ماهیگیری را بهم وصل کرد. قرقره را گذاشت و با کمک راهنماها نخ را کشید. او احساس ناراحتی میکرد و میترسید که هر لحظه یک شکارچی یا گروهی از شهروندان از شهر به ساحل بیایند او میتوانست خانههای شهر و برج کلیسا را در بالای لبۀ تپه ببیند. او جعبۀ سربهایش را باز کرد.
پدوزی خم شد و انگشت شست و سبابهاش را در جعبه فرو برد و سربهای خیس را چرخاند.
«سرب دارید؟»
«نه.»
«شما باید مقداری سرب داشته باشید.» پدوزی هیجان زده شده بود.
«شما باید پیومبو[x] داشته باشید پیومبو، یه کم پیومبو، درست اینجا، درست روی قلاب یا طعمۀ شما روی آب شناور میشود شما باید اون رو داشته باشی فقط یکم پیومبو.»
«یه خرده داری؟»
«نه.»
او ناامیدانه همۀ جیبهایش را گشت. همۀ خاک لباسش را در آستر درون جیبهای نظامیاش بررسی کرد.
«من هیچی ندارم، ما باید پیومبو داشته باشیم.»
نجیب زادۀ جوان گفت: «پس ما نمیتونیم ماهی بگیریم.» و با کمک راهنماها میلهها را از هم جدا کرد و نخ را به عقب برگرداند.
«ما یه کم پیومبو پیدا میکنیم و فردا ماهی میگیریم.»
«ولی کارو گوش کن تو باید پیومبو داشته باشی. نخ صاف روی آب میمونه.»
روز پدوزی درست جلوی چشمانش داشت خراب میشد.
«تو باید پیومبو داشته باشی یه کم کافیه، وسایل شما کاملاً” تمیز و نو هستند ولی شما سرب ندارید، من باید یکم میاوردم، تو گفتی همه چی داری.»
نجیب زادۀ جوان به جویباری که بخاطر ذوب شدن برف تغییر رنگ داده بود نگاهی کرد.
او گفت: «من میدونم، ما فردا یکم پیومبو میاریم و ماهیگیری میکنیم.»
«صبح چه ساعتی؟ اون رو بهم بگو.»
«تو ساعت هفت.»
خورشید بیرون آمد. گرم و دلچسب بود، نجیب زادۀ جوان احساس آرامش میکرد. او دیگر قانون را زیرپا نمیگذاشت. روی ساحل نشسته بود و بطری مارسالا را از جیبش بیرون آورد و به پدوزی داد پدوزی آن را پس داد. نجیب زادۀ جوان یک جرعه از آن نوشید و دوباره آن را به پدوزی داد. پدوزی دوباره آن را پشت سرش گذاشت. او گفت: «بنوش.»
«مارسالای شماست.» سپس بعد از نوشیدن جرعهای به نجیب زادۀ جوان بطری را تحویل داد. پدوزی از نزدیک آن را تماشا کرد. بطری را با عجله گرفت و بالای سرش گذاشت. در هنگام نوشیدن موهای خاکستری چینهای گردنش تکان میخورد، چشمانش در انتهای بطری قهوهای باریک خیره شده بود او همه را نوشید. خورشید در حال نوشیدن بود. فوقالعاده بود به هرحال این یک روزعالی بود یک روز فوقالعاده.
سنتاکارو[xi] در صبح ساعت هفت او چندین بار با نجیب زادۀ جوان عزیز تماس گرفت و هیچ اتفاقی نیفتاد. مارسالای خوبی بود چشمانش برق زد روزهایی مانند این در پیش است این در ساعت هفت صبح دوباره شروع میشد.
آنها دوباره از سمت تپه به سمت شهر شروع به پیاده روی کردند نجیب زادۀ جوان جلوتر رفت او کاملاً” از تپه بالاتر رفته بود پدوزی او را صدا کرد: «گوش کن کارو، میتونی بهم اجازه بدی برای یه لطفی پنج لیره بگیرم؟»
نجیب زادۀ جوان با اخم پرسید: «برای امروز؟»
«نه امروز نه، امروز بده برای فردا. همه چیز رو برای فردا فراهم میکنم. پانه[xii]، سالامی[xiii]، فورماحو[xiv]. چیزهای خوب برای همهمون. شما، من و سینیورا، طعمه برای ماهیگیری، ماهیهای کپور، نه فقط کرم، حتی شاید بتونم کمی مارسالا بگیرم، همه با پنج لیره، پنج لیره برای یک لطف.»
نجیب زادۀ جوان نگاهی به کتابچهاش انداخت و یک اسکناس دو لیرهای و یک اسکناس یک لیرهای بیرون آورد.
پدوزی با لحن یکی از اعضای باشگاه کارلتون که مورنینگ پست را از دیگری پذیرفته، گفت: «ممنونم کارو ممنونم.» این زندگی بود. او در میان باغ هتل بود، کودهای یخ زده را با چنگال سرگین خرد میکرد، زندگی در حال باز شدن بود.
او گفت: «پس تا ساعت 7 کارو.»
به پشت نجیب زادۀ جوان زد: «سر ساعت هفت.»
نجیب زادۀ جوان حین اینکه کیفش را در جیبش میگذاشت گفت: «شاید من نیام.»
پدوزی گفت: «چی؟ سینیور[xv] من ماهی کپور میگیرم، سالامی، همه چیز، شما و من و سینیورا، هرسۀ ما.»
نجیب زادۀ جوان گفت: «من ممکنه نرم، به احتمال زیاد من در دفتر هتل با صاحب هتل صحبت خواهم کرد.»
[i] به ایتالیایی یعنی دوشیزه
[ii] به ایتالیایی یعنی بانو
[iii] به ایتالیایی یعنی مبارک باشه آرتور
[iv] به ایتالیایی یعنی پول
[v] به ایتالیایی یعنی میخواهید؟
[vi] به ایتالیایی یعنی پیرمرد
[vii] پیمانهای در حدود یک لیتر
[viii] به آلمانی یعنی بله بله
[ix] به ایتالیایی یعنی نیم ساعت. بیش از نیم ساعت
[x] به ایتالیایی یعنی سرب
[xi] به ایتالیایی یعنی گوش کن عزیزم
[xii] به ایتالیایی یعنی نان
[xiii] به ایتالیایی یعنی سوسیس گوشت خوک
[xiv] به ایتالیایی یعنی پنیر
[xv] به ایتالیایی یعنی آقا