ترجمهی شعرهایی از استاد “صالح بیچار” (به کُردی: ساڵح بێچار) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی
همچون خاشاکی در باد
روزی مرگ،
میآید و به نزد عزیزانم، میبَرَدم
مُبدل به قاب عکسی میشوم و خاطرهای
و در چشمانِ عدهای هم اشک تمساح!
فقط و فقط
در چشمانتظاریهای یک زن،
برای همیشه، “گودو”* میشوم!.
———-
* اشارهای به نمایشنامهی در انتظار گودو نوشتهی ساموئل بکت
(۲)
آیا تا به حال دیدهای
که نیمهای از درخت شاتوتی را
ایستاده بُبُرند و خشک نشود،
و همچون گذشته شاتوت بدهد؟!
آیا تا به حال دیدهای
یک بالِ پرندهای را
در حال پرواز بکنند و
او تعادلش را از دست ندهد و
همچنان به پرواز ادامه دهد.
من که ندیدم
“تار” با یک تارش بنوازد…
چه ارژمند است،
زنی که پرندهای میان سینههایش لانه ساخته باشد و
و همچنان کودکش را
نازدانه به آغوش بِکشد.*
———–
* اشاره به همسرش که سرطان سینه گرفته بود.
(۳)
غیر از تو را نمیبینم
تویی که در روحم جلوس کردهای.
من که نمیگویم تو از کل جهان زیباتری!
لیکن بیحرف و حدیثی برترینی!
در هر لیست و فراکسیون و انتخابات و گزینشی
کاندیدای من فقط تو هستی!
طرفدار و هواخواه تو منم.
تخت و تاخ سرزمین دلم در انتظار جلوس توست،
کرسی عرش روحم را رها نکنی!
که تا قیامت از آن توست.
(۴)
تا نبینمت،
عید فطر را تبریک نخواهم گفت!
چون که تو از من ناپیدایی…
دلیل اعلام عید،
رویت ماه است.
تو همیشه ماه منی…
(۵)
با داشتن پنج حرف،
صاحب هزاران شعر و داستان و رمان است.
باران!
(۶)
صدایم کن!
تا بودن خودم را حس کنم.
صدایت میکنم،
تا از بودنت مطمئن شوم.
(۷)
من و تو،
غروبگاهان
روی نیمکت پارک، میعادگاهمان بود.
درخت کنار نیمکت
که همیشه درد دلهای ما را میشنید،
تنهاش خمیده است.
(۸)
غروبی،
برای نخستین بار
زنبور لبم بر گل لبهایت نشست
گرچه زیاد آنجا نماند…
اما آی دخترک نازنین،
طعم شهد لبت ابدی شد
و عسل بوسهات در روحم ریخته شد.
(۹)
اگر زن و شراب و شعر نبودند،
خیلی پیشتر هلاکم میکردند:
دردِ عشق و
غمِ کُردستان و
تمنایِ نان!
(۱۰)
تو شبیه اشعهی ایکسی!
هیچکس نمیبینَدت،
اما هویدا در روحم به گردشی،
میآیی و میروی…
(۱۱)
به گوشه چشمی هم ننگریستی!
اما همهی راهها را،
گلستان میکنی،
به بهارِ قدمهایت…
(۱۲)
نسیم
زیر نور ماه
شانه میزند گیسوان چنار را…
(۱۳)
هرگاه که آلبوم خاطراتمان را میگشایم
همچون گذشته
از عکسهایت هم
عطر خنده بر میخیزد.
(۱۴)
جلوی دیدگانِ همهی جهان
همچون قربانی، گردنم را زدند.
ستمگران سَرِ بریدهام را بر بالای دست گرفتهاند
و هیهات که فریادم هیچگاه به گوش خدا نمیرسد.
…
من همیشه شنگال* بودهام و میمانم!
پیش از ظهور داعش و
بعث و عثمانی و تیمور لنگ…
تاریخم پُر از خون و ویرانی و غارت و جنگ است.
…
من از خاک و باد و آب و آتشم!
ای خورشید!
تو گواه باش، از روزی که موجود شدم
من بخشی از کُردستان بودم.
هیچ پشیمان نیستم از این سرنوشت
و تا قیامت تاوان کُرد بودنم را خواهم داد.
———-
* شهری کُردنشین که برای مدتی توسط داعش تصرف شد.
(۱۵)
هر صبح،
روحم چنان گنجشکی به پرواز در میآید و
پیش از آنکه تو از خواب برخیزی
لبِ پنجرهی اتاقت مینشیند.
آرام و آهسته و سبکبال چند مرتبه
به شیشه نوک میکوبد.
آه…
هیچوقت،
تو پرده را کنار نمیزنی…
(۱۶)
تو که رفتی هیچ چیز دنیا تغییر نکرد!
همان وعدهگاه ما دو تا!
همان فصلها!
همان کوچه و خیابانها و
من، که رهگذر همیشگی همان راههایم…
با این تفاوت،
که دیگر تو نیستی و من همیشه تنهایم!
(۱۷)
لخت و ملوس و حساس،
مزیناند به دانههای شبنم —
سبزههای بهاری!
(۱۸)
دو گل نرگس،
از بهار به جای ماندهاند —
چشمان تو!
(۱۹)
دخترک پاییز،
گهوارهی تازه خریده است —
زازالک قرمز!
(۲۰)
کدامشان محقاند؟!
هر کدام، چهار حرف دارند —
حیات و ممات!
(۲۱)
دشتی سپیدپوش از برف،
یا که رودی دراز کشیده؟! —
زنی عریان!
(۲۲)
نخوردن شراب،
اهانت به انگور است —
نوشتهای بر روی برگ مو!
(۲۳)
دو دانه انگور،
دو پیک شراب شیراز است —
چشمان تو!
(۲۴)
من و تو، هرگز به هم نمیرسیم،
تا آن “و” —
مابینمان است!
(۲۵)
قلهای رفیع،
آبشار از شهد و عسل —
عبدالله پشیو!*
———-
* شاعر سرشناس کُرد زبان
(۲۶)
[عشق]
عشق و کودک همچون یکدیگرند،
لبریز از شیرینی و گریه!
عشق و زندگی همچون یکدیگرند،
ناگاه میآیند و به ناگاه میروند!
عشق و مرگ همچون یکدیگرند،
این خرقهی حیات در برت میکند و
آن پیرهن کفن برایت میدوزد!
عشق و خدا همچون یکدیگرند،
نه شبیه چیزی هستند و
نه چیزی شبیه آنهاست.
شعر: #صالح_بیچار
ترجمه: #زانا_کوردستانی