باز هم فرخنده ی شهید
همچو زالو خون کشد از رگ رگش چرکین نقاب
آب دریا را به نوشیدن نیالاید کلاب
پاره سازی پرده ی ظلمت ز روی آفتاب
نیست فرمان خدا در دفتر ام الکتاب
سنگ چوب کور و کر بارید برشاخ گلاب
حلق خود را بعد از آن تر کرد با خون شراب
نونهال پر زگل خشکید در فصل شباب
تاشود دستان ناپاکان به خون آن خضاب
می شنود احساس آدم ناله ی اشک کباب
نیست وجدانیکه بیند عرصه ی رنج و عذاب
آورد آب سرشکش را به جام خود سحاب
اشک خون آلود میریزد دوچشم شیخ و شاب
روسیه را می کند بیرون به میدان حساب
بسته گردد گردنش در حلقه ی سفت طناب
ماجرا بیند اگر ( فرخاری) در کابوس خواب
ونکوور کانادا