چشمه خورشید
مولانا عبدالکبیر (فرخاری) ونکوور کانادا
بکن اندیشه را روشن, دگرگون ساز دنیا را که آب چشمه ی خورشید شوید چرک دلها را
نگیرد راه رهواران ستمگستر و یا دزدی خس و خاشاک کی بندد مسیر تند در یا را
مصایب تاکه میپیچد دوپا در حلقه ی زنجیر به تسکین دل پر غم تو خالی کن دو مینا را
گناه زور مندان , بیگناهیهاست میدانم کجا آلوده سازد دامن یوسف زبیخا را
به هرطرفی که میبینم غریو ناله می آید جهانی غوطه وردر خون, نه اعجازی مسیحا را
به قاتل در جهان ما کلاه کج نمیزیبد بخاکستر کند یکسان قد سرو دل آرا را
شفق ناشسته رویش را شوم آماده ی کاری به گاه صبح بشنیدم سفیر مرغ گویا را
تذرو باغ من دارد نوای آتشین امروز خیالت بیجهت جوید به کوه قاف عنقا را
به پیر کهنه ی دوران نه گوید عشق مه رویی چه سان شایسته میبیند دو زلفان چلیپا را
کمر چون موی باریکی, دهان چون پسته ی خندان شگفت افسانه میسازد دوچشم شوخ شهلارا
دوگیسوی گره دارش که بندد پای دلها را “به خال هندویش بخشد سمر قند و بخارارا”
به پایم میخلد خاری زدست ناکسان هر روز
و (فرخاری) نمیخواهد شکست روز فردا را