پس از این قصۀ زنده گی را تازه باید آغاز کرد
نویسنده : مهرالدین مشید
پس از این قصۀ زنده گی ر اتازه باید آغاز کرد؛ اما نمیدانم ازکجا باید آغازید؛ آنهم آغازی که تا کنون سرآغازش معلوم نیست و سرآغازی که آغازش ناپیدا و پیدایی آن در پردۀ ابهام قرار دارد؛ اما در این میان میدانم اینکه این آغاز بی سرآغاز و این سرانجام بی انجام منم که انجامم غرقه در بی سرانجامی ها و بی سرانجامی هایم،آبستن جهانی از دغدغه های بی مانند است که هر دغدغه اش، فریاد در گلو شکسته است که در هر فریادش هزاران دلی می تپد و در هر دلش صدها انسانی نفس می کشند. شاید این نوشته را هرکس بخواند، بویژه آنانیکه کتاب “خط سوم” را خوانده باشند که چگونه انسان پا به پای درد های بی پایان، با عبور از مرز های فقهی و حال و قال و حتا فراتر از آن در خط سوم به جاودانگی نزدیک و با ابدیت هم خانه می گردد.بدون تردید زنده گی آغاز های پیهم و پیوسته است که هر از گاهی پیهم و پیوسته تازه آغاز می شود که فاصله میان هر انجام و هر آغاز فراتر از صفر ثانیه تقرب میکند. فراتر از صفر از آنرو که انجام ها و آغاز ها چنان بهم پیوسته اند که اندکترین ناپیوستگی میان هر دو سبب ایستایی زمان میگردد. در حالیکه کمترین ایستایی در زمان رکود در انسان، جامعه، تاریخ و هستی را پی دارد. بعید نیست که در فاصله میان دو ثانیه، آغاز ها و انجام های نامحدودی شکل بگیرند که حتا به لایتناهی قابل تقرب باشد. این زمان درواقع همان زمان محدود است که به زمان نامحدود همسری می کند. محدود و نامحدود و یا متناهی و نامتناهی در عقب دو ضریب خوردترین فاصلۀ زمانی قرار میگیرند که از نزدیکی فاصله میان آگاهی محدود و مطلق یا آگاهی جزیی و آگاهی کلی و آگاهی ساده و برتر پرده برمیدارد. این که گفته می شود که خدا از ورید گردن با انسان نزدیک تر است. معنایش این است که ارادۀ انسان با ارادۀ خدا در زمان خاصی بهم گره می خورد و بوسیلۀ انسان صادر میگردد که جزیی مطلق ومطلق جزیی یا محدود متناهی ویا متناهی محدود را تمثیل میکند. این جا است که فاصله میان خدا و انسان آنقدر بهم نزدیکی پیدا میکند که حتا زمان یارای نفوذ یابی در آن را پیدا نمیکند. با قرار گرفتن انسان در چنین مقام فراتر از وهم وگمان است که آنجه اندر وهم ناید آن شود. انسان گویا در کنار دریچه یی تمکین می نماید که این سو با محدود و متناهی و آنسو با مطلق و نامتناهی آمیزش پیدا میکند. قرآنکریم از این آمیزش بصورت نمادین حبل الورید یاد کرده است که نزدیکی خدا با انسان را به اندازۀ نزدیک ترین ورید نشان میدهد که ممثل نزدیکی ارادۀ خدا و ارادۀ انسان است. نیرو های خفتۀ انسانی بارور شده و حتا از مرز شبه خدایی پا فراتر نهاده و با قرار گرفتن در زیر درخت صدره به فاصلۀ سمبولیک قاب و قوسین به قرب خداوند نایل می آید. بعید نیست که با یک گام دیگر پرده از میان برداشته شود و موجود متناهی به مقام نامتناهی تقرب حاصل کند. در مقامی از انسانیت و آگاهی های برتر انسانی قرار بگیرد که با گام برداشتن از متناهی به سکوی نامتناهی منزل گزیند.
از همین رو است که شمس به گونۀ رمز آلود سیر و سفر انسان را برای رسیدن به مقام والای و نسطوۀ انسانی در این گفتار کوتاه و اما خیلی پرمعنا و فشرده بیان کرده است. چناکه شمس برای مولانا می گوید:
آن خطاط،
سه گونه خط نوشتی !
يکی، او خواندی لا غير او !
يکی را، هم او خواندی،
هم غيراو
يکی، نه او خواندی، نه غير او
آن خط سوم منم
هرچند مرحوم علی شریعتی در کتاب کویر خود را خط سوم خوانده و نوشته های کویر را نمادی از خط سوم خوانده است که نه دست خودش به کلافۀ سردرگم رمز نوشتاری اش رسیده و نه شخص دیگر را یارای دست یابی بر آن است. دکتور شریعتی از خطی سخن می گوید که منحصر به خودش است. راستی هم هر کس در جایگاۀ خاص خودش قرار دارد و هیچ شخص جای شخص دیگررا نمی گیرد. او این نماد رمزآلود انسانی را در وجود فاطمه دخت علی وخواهرحسین یافته بود که تا آخر وفادار بر حسین و عاشق بی بدیل او ماند. این وفاداری برای فاطمه را در “فاطمه فاطمه است” بازتاب داد و در حسین” وارث آدم ” یعنی حسین از دیدگاۀ او مرد تکرار ناپذیر تاریخ است که با خون پاک خود خطی به سوی شفق سرخ تاریخ کشیده است و او خود را عاشقانه و بی باکانه عاشق سرخ ترین سرانجامی ها اعلان نمود. مرحوم شریعتی خود را به خط سومی منسوب دانسته است که در شوره زارتفتیدۀ آن تنها عشق صاف و صمیمی شریعتی را یارای سیرو سفر است تا با پیمودن بادیۀ کویر، درد انسان زمان خود را با گوشت و پوست خود احساس کند تا با درک رنج های بی پایانش چرخ سنگین تاریخ را که هر آن انسان را به قهقرا می کشاند، از شانۀ انسان عصرش بدور زند. راستی هم مبارزه در برابر استبداد و مقاومت در برابر ظلم امری ساده نبوده و صلابت فراتر از کوه ها را می طلبد. راستی هم پیدایی چنین صلابت خاص برای مردانی ممکن است که با عشق زاده شده اند، در عشق پرورده شده و در باغستان سرخ عاشقانه ترین ها راۀ بالنده گی را پیموده اند. برچنین مردان پاک باز و پاک نهاد می سزد تا در خط سوم تمکین کنند و تا رسیدن به آنسوی خط تاریخ رادمردانه و شجاعانه به پیش بتازند. راستی هم او تا پایان عمر در خطی استوار می ماند که نه او یارای خواندنش را دارد و نه غیر او. تنها علی است که در آن خط خود را می یابد و خویش را می خواند تا دریافت که فاطمه چگونه فاطمه و حسین چگونه وارث آدم است . از همین رو بود که او از آغاز تا پایان زنده گی خویش را در آیینۀ حسین دید و نماد انسانی ترین ارزش ها را در حسین و فاطمه به کنکاش گرفت. آری او بود که به قول خودش راز خموشی علی (ع) را که چهل سال در نخلستان های مدینه به بهای سکوت پذیرا شد ، درانقلاب حسین تفسیر کرد که چگونه علی در نهایت بخاطر دلسوزی به اسلام و ترس از هم پاشی شیرازۀ نظام نوپای اسلامی، سکوت دردبار خویش را در چاه های مدینه شکست و آه از جگر بیرون نکرد. *هرچند شمس در خط سوم به گونه یی خود را تمثیل کرده و بصورت کنایه آمیز آن را نمادی برای معرفی شحصیت پیچیدۀ خود ارایه کرده است که شخص دیگر از خواندن آن عاجز است که است وحتا خطاطی که آنرا نوشته است، نیز از خواندنش ناتوان مانده است. شمس تبریزی به گونۀ مرموز در این گفتار سلوک روحانی خویش را توضیح می کند و مولانا را برای پیروی از آن فرا خواند تا اندکی از دغدغه های خشک فقهی و تدریس شاگردان فارغ شود و دل به دریای مراد بزند. شمس به گونۀ رمز آلود به مولانا آموخت که کعبۀ مراد او است که هرکس یارای خواندن و تفسیر شخصیت او را ندارد. شمس باعنوان کردن خط اول حال عارفی را بیان کرد که هم دیگران وهم خودش ار حال و قال او آگاهی دارند؛ در خط دوم حالت صوفی را به گونۀ نمادین تشریح کرد که خودش از سرحال خود به خوبی آگاه است و اما دیگران قادر به شناخت او نگردیده اند؛ اما خط سوم سلک رمزآلود عارفی را به نمایش می گذارد که صد ها رمز در درونش نهفته است و اما دیگران از آنها آگاهی ندارند و این راز ها چنان در او مرموز باقی مانده اند که حتا خود عارف را هم از شناخت خودش بی خبر مانده است؛ زیرا حال او در طلسم حیرت غرق و در طور معرفت پنهان و در پهنای غیرت استوار تمکین کرده است و درضمن چنان در شرب دمادم بازگشت به خویشتنی ها فرو رفته است که خطاط و غیر او برای خواندنش پای در گل مانده اند. شمس با این گفتار موجز خود خواست تا مولانا را به سوی عشق پنهان، برتر و ملکوتی رهنمون کند که فراتر از حال و قال است. شمس در حقیقت خواست تا با تکانی تازه مولانا را از جای برکند و یک گام پیشتر از مقامی گام بردارد که برهان الدین ترمذی در او به پالایش گرفته بود. ترمذی مولانای فقیه، مفتیی و صاحب حال و در ضمن صوفی و عارف موحد را به جستجو گرفته بود تا او را پای به پای به مرتبت و مقام عظیم معنوی و صوفی موحد ابقا نماید؛ اما شمس آرزو داشت تا مولانا از دو خط اول عبور کند و به پایمردانه به خط سوم تمکین نماید تا با رهایی از خویشتنی ها فراتر از حال و قال به بقای جاودانه نایل آید. در پناۀ این بقای جاودانه بود که مولانا دریافت، انسان بالاخره به مقامی میرسد که “آنچه اندر وهم ناید آن شود” مقامی که فردیت خود را در جمعیت مستغرق می بیند و ایثار با شکوه تر از دغدغه های حال و قال آذین بند صفات والای انسانی شود که حتا وهم او از خودش شگفت زده شود.
انسان در حقیقت در کوه و کتل دشواری های طاقت فرسا و خستگی ناپذیر رنج های بزرگی را به تجربه میگیرد که در ظرف گداختۀ آن پرورده می شود و “من” او در بستر “من” های دیگر به بالنده گی و شکوه یابی میرسد. این من که در درد پرورده شده و تنها من درد آشنایی است که پس از تجارت رنج های فراوان، به شناسایی و درک صادقانۀ آنها نایل آمده است. این من دیگر پیام آور یک من نه؛ بلکه هزاران من دردمند است که از یک ده ها من را به آزمون گرفته و از یک من به صدا درمی آید. در حقیقت در میان جهانی از این من ها یک من پنهان است که همان من سودایی، دغدغه آلود و هزار داستان من است که حتا خودم از شناختش درمانده شده ام. هر از گاهی که از پی شناخت او شتاب میکنم، با تاسف که او پرتپش تر از من فاصله می گیرد و می رمد. آری آن من پرشتاب و رمیده، “من” من است که حتا با من بیگانگی می نماید. این من به قول معروف حبا را ماند که هرقدر به آن نزدیک شوی، زودتر می ترکد، چه رسد به آنکه بر آن لمس کنی و بر سکویش تمکین نمایی. با همه گنجایی ها، عناصر مشخصی از تمایلات، سلیقه ها، گرایش ها، ذوق ها و عاطفه ها را در خود دارد که منحصر به فرد است . از همین رو هرکس من خودش را دارد، ویژه گی های او را در بافت محکمی در خود جای داده و در جهان آن زنده گی میکند. آری این ویژه گی های من است که “عشقری را عشقری” و “فاطمه را فاطمه” منحصر به فرد خود شان بازتاب داده است. هرگز عشقری، فاطمه و یا فاطمه عشقری نمی شود. از همین رو علی شریعتی کویر را خط سوم یعنی خط منحصر به فرد خودش خوانده است که نه خطاط خواند و نه غیر او . در مجموع ویژه گی های فکری مرحوم شریعتی را بازتاب داده و از تو بودن او پرده برمیدارد. این کتاب در واقع فریاد های دل نالان او و بازتاب دهندۀ صمیمی ترین درد ها و تجربه های معنوی او است.مقاله های این کتاب آنقدر منحصر به فرد و مرموز اند که حتا شناختش برای نویسنده اش دشوار گردیده و از فهمش بدر نشده است. از همین رو او می گوید که ترسم خواننده گان مطالب کتاب را نفهمند و مبادا متهم کنند. تا مبادا به باد انتقامم کشند و در آخرین تحلیل همه را خشتی بالقوه و خشمی آمادۀ انفجار تعریف و تلقی کرده است. مرحوم شریعتی بیشتر از آن می ترسد تا مبادا نوشته های کویر را مجموعۀ عقده های او تلقی کنند و به عقده گشایی متهمش کنند. در حالیکه آن طور نیست، کویر درد های ناگفته و مرموز او اند که حکایت از داستان بی سرانجامی ها و رنج های بی پایان او دارند.”انسان خدا گونه یی در تبعید”، “معبودای من” و … از جمله مقاله هایی اند که آذین بخش محتویات کویر شده اند. که از حلقوم من شریعتی بیرون شده اند و داستان درد بی پایان انسان را از تکوین تا خلقت و از بشریت تا انسانیت و از انسان تا آدم و از آدم تا خلافت دردمندانه به تصویر کشیده است که چگونه او در کویر هستی هبوط نمود تا رسالتی انسانی اش را از انسان تا آدم و بالاخره خلیفۀ خدا و وارث راستین او در زمین به پایۀ اکمال برساند. مرحوم شریعتی کتاب کویر از آن رو خود را خط سوم خوانده است تا از چنگال اتهامات ناروایی ادیبان قشری، دانشمندان سطحی اندیش و فلاسفۀ ناپخته بیرون جهد؛ زیرا به قول خودش هدف از نوشتار این کتاب ادبیات پردازی، داستان نویسی و فلسفه گویی نه؛ بلکه بالاتر از این ها بیان درد های ناگفتۀ انسان است که پرده از راز مشترک و درد باهمی همه برمیدارد. در این درد ها است که انسان پرورده می شود و قامت انسانی اش شکوه می یابد. به ارزش هایی دست می یابد که ادیب ، دانشمند و فیلسوف از آن صد ها متر فاصله دارند. البته ارزش هایی که در بستر آنها انسانیت به قوام میرسد و معنویت و جاودانگی در او آشیانه می گیرند. در این خط است که عشق به بار وبرگ می نشیند، ایثار به پرواز درمی آید و آزادی، آگاهی و عدالت باشکوه تر و باوقارتر به بدون اندکترین خمیازه سرراست و پرغرور قامت آرایی میکنند. صداقت به مثابۀ معبودای بی چون و چرای حقیقت سر از پرده ابهام بیرون کرده و در سکوی حق تمکین می نماید. درخط کویر است که شوره زار ها به سبزه زار ها و دشت های تفتیده به وادی های شاداب و دل انگیز مبدل می شوند. در باغستان های سبز و شکوهمند آن عشق انسان داشتن به پرواز درآمده و همه چیز را برای سجود فرا می خواند و حتا دروازه ها را بروی شیطان هم نمی بندد؛ زیرا باور دارد که مکر شیطانی در بارگاۀ حقیقت کارگر نمی افتد. کویر در واقع، حقیقت مسلم انسان را به تصویر کشیده و هویت او را در دایرۀ هستی صاف و روشن به تماشا نهاده است. حقا که کویر شوره زار درد های علی است که در دشت های تفتیده اش روح مضطرب و هیجان زدۀ خود را به آزمون گرفته است. آزمونی که دشوارتر از اسطورۀ “عقل سرخ” سحروردی است که عاشق سفید موی را در تب و تاب فراق سرخ موی گردانید. علی در سفر کویر فراتر از عقل سرخ گام گذاشت که حتا درد سرخ ترین ها را به جان ودل پذیرا شد و به جستجوی مقصود به سراغ واقعیت های رفت و ازبام هستی عقل سرخ چه که خلافت راستین آدم در زمین خدا را بحیث وارث زمین شجاعانه به تماشا نشست. *علی در کویر به قصه گفتن های تازه آغاز نمود تا پرده از راز بی سرانجامی ها بردارد و از آغازی سخن یگوید که پیش از وی آغاز نشده بود؛ اما این آغاز یک گونه نبوده و هرکس به رنگی آغاز میکند که آغازش گاهی با سرانجامش هم خوانی دارد و گاهی هم ندارد. برهر آغازگر است تا به سرانجام مطلوبش دست یابد و برای رسیدن به آن نه تنها مکلف و مسؤول؛ بلکه محکوم است؛ یعنی هر آغازگر محکوم به ساختن تقدیر خود بوده تا دنبال سرنوشت خود با انتخاب آگاهانه گام بردارد. از این رو است که اقبال شاعر و متفکر بزرگ شرقی می گوید، تقدیر نه آن است که از قبل صورت پذیرفته است؛ بلکه تقدیر آن است که صورت می پذیرد. انسان با این تعبیر محکوم به انتخاب است تا آگانه تقدیر خویش را رقم بزند. در دین هم تقدیر مفهومی کور و ناهدفمندانه نداشته؛ بلکه تقدیر لوح محفوظی است که حق انتخاب آگاهانۀ هر شخص در آن محفوظ و مصؤون پنداشته شده است. از این رو در اسلام تقدیر کور معنایی ندارد. این علم برداران کذایی دین و شرکای فرعون و قارون تاریخ است که انسان مظلوم را محکوم تقدیرش خوانده اند تا جور و استبداد را بروی روا داشته و توجیه نمایند. از همین رو هر آغازگری در برابر کنش های خود مسؤول پنداشته شده و بر آن حسابده ست. از این رو هیچ آغازی با آغاز دیگر و هیچ سرانجامی با سرانجام دیگر هم خوانی نداشته و بالاخره هر تقدیری با تقدیر دیگر همسان نیست؛ زیرا قضای الهی در سنت های خداوند در هستی ثابت و مقدرات آنها از پیش تعیین شده است. به گونۀ مثال قضای الهی رفته است تا مقدار دو مالیکول هایدروجن با یک مالیکول آکسیجن تعامل کند و آب را بسازد. اولی قضای الهی و دومی تقدیر الهی است؛ اما در انسان چنین نیست؛ زیرا هستی به غیر انسان محکوم به قانونمندی های عام و قوانین غریزی است که حق گزینش از آنها گرفته شده است و اما انسان محکوم به انتخاب بوده و در قبال انتخاب خود مسؤول و پاسخده است. مجازات و مکافات او هم وابسته به انتخاب هایی او است. هرگاه چنین نمی بود، از جمیع حساب وکتاب مبرا می بود و در پیوند به اعمالش مسؤول شناخته نمی شد. به کلی معاف می بود، در حالیکه چنین نیست . بنا بر این هر آغاز گری باید خود تقدیر خویش را بسازد و دراین ساخت و ساز در برابر پندار نیک، کردار نیک و گفتار نیک خود مسؤول و از هر حرف خود جوابگو باشد. برای پاسخدهی درست مجبور است تا بر سبیل انسان مجبور مختار و مختار مجبور هر از گاهی تازه آغاز کند و به سرانجام جدیدی دست یابد تا در هر سرانجام به کاستی های خود پی برده و در آغاز دیگر به رفع آن بپردازد.
از این رو من هم به آغازی تازه متوسل شده ام تا به سرانجامی جدید نایل آیم؛ اما هنوز که در آستانۀ آغاز قرار دارم، نمیدانم در کوره راۀ آن چگونه گام خواهم برداشت. از کوه وکتل آن به چه نحوی عبور خواهم کرد و حالا هرچه که باشد، به آغاز تازه رو آورده ام، ببینم خداوند چه میکند. این که در این کشمکش ها خود در ساختن تقدیرم به پیروزی نایل خواهم آمد یا خیر، زمان پاسخگوی آن خواهد بود. هرچند خودم مسؤول سرانجام آن هستم ؛ زیرا خودم آگاهانه آن را آغازیده ام و اما در این تردیدی نیست که در جهان علت و معلول، هر معلول علتی دارد و هر علت معلولی. هیچ علت بدون علت و هیچ معلول بدون علت نیست. انسان که خود معلول هزاران علت و موجودی علت العلل است. بعید نیست که گاهی در بند علت ها اسیر نشود و در پای معلولیت ها پا درگل نماند. بدون شک هر از گاهی نمی تواند، از اسارت این علت العلل به کلی رهایی پیدا کند و از ناگزیری ها در چاۀ زنخدان آنها می افتد. هرچند این افتادن ها اندکی از استقلالیت او می کاهند؛ بنا بر این ناممکن نیست که در بند این علت العلل بمانم؛ پس به قول معروف هرچه بادا باد، حالا که تصمیم گرفته ام تا تازه آغاز کنم؛ ناگزیر باید به دنبالش بروم. این که بر آستان مطلوب میرسم یا خیر، حرفی دیگر است و اما هرچه باشد، من به آغاز نو روی آورده ام. آرزومندم تا خستگی ناپذیر و موفقانه به آستانۀ آغاز جدیدی نزدیک شوم و آغاز دیگری را برای یک آغاز تازه به استقبال بگیرم. صادقانه باید بگویم که حرف آخر برایم نیرو بخشید و امید های ناشگفته ام را اندکی شگوفا گردانید و از خطر پرپر شدن به بام رهایی های امیدبخش به پیش کشاند. یاهو