پای صحبت یک کهنه فدائی
سنگنوشته آرامگاه پیشهوری
اگر چه با رفیق دکتر عادله خانم چرنیکبلند، یکی از اعضای قدیمی حزب توده ایران و فرقه (حزب) دموکرات آذربایجان، عضو هیئت اجرائیه فرقه دمکرات آذربایجان و استاد سرشناس دانشگاه پزشکی باکو از سالهای نسبتا طولانی افتخار آشنایی دارم و در نشستها، گردهمآییها و مراسم متعدد بمناستهای مختلف از دیدگاهها، نظرات و به یادماندههایشان بهره بردهام، اما این بار بطور اختصاصی پای صحبتشان نشستم تا به سهم خود از فعالیتها و زحمات ایشان در نبرد طبقاتی و مبارزه برای رهایی ملی قدردانی نموده، ارج نهم. نوشتار زیر، فشرده گفتگو با ایشان است:
خانم دکتر عادله چرنیکبلند در سال ١٣١٠ در یک خانواده روشنفکری- کارگری بدنیا آمد. پدر و مادرش عضو حزب تودۀ ایران بودند. مادرش خدیجه خانم مسئول یکی از حوزههای حزبی زنان در اردبیل بود.
او تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه «پوراندخت» اردبیل شروع کرد. بدنبال سرکوبی خونین حکومت ملی آذربایجان به مهاجرت اجباری رفت و با ادامه تحصیل در مهاجرت، در نهایت از دانشگاه پزشکی باکو فارغالتحصیل گردید. عادله خانم حتی قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را در نزد ملا خلیل اشراقی مشهور به ملای بلشویک (پدر ربابه اشراقی- خواننده مشهور به ربابه مراداوا) خیلی زود فراگرفت.
عادله خانم در سنین کودکی نقاشی میکرد، شعر میسرود، اشعارش در روزنامه جودت منتشره در اردبیل چاپ میشد. علاقه وافری به هنر تئاتر داشت. عادله کوچولو به همراه ربابه اشراقی خواننده نامی موسوم به ربابه مراداوا و تنی چند از دختران همسال در تالار دبیرستان صفوی اردبیل در نمایشنامهها ایفای نقش میکرد. لباس پسرانه میپوشید و با آواز روحافزای ربابه میرقصید.
وی از همان اوان کودکی که همراه مادرش در جلسات حوزههای حزبی شرکت میکرد، در روند حوادث و مباحثاتی قرار گرفت که پای وی را به عالم سیاست و نبرد طبقاتی باز کرد. او با شروع جنگ جهانی دوم، بویژه، پس از ورود قوای متفقین به ایران به سخنرانیهای آتشین برعلیه جنگ، در دفاع از صلح، آزادی، برابری ملیتی و جنسیتی، عدالت اجتماعی ایراد میکرد. بمنظور انجام این امر، برای وی در روی گاری میز خطابه درست کرده بودند. از آنجایی که این سخنرانی از یک سو باعث اشتهار و از طرف دیگر، موجب تحریک خصومت نیروهای تاریکاندیش نسبت به یشان گردیده بود،تشکیلات فرقه برای محافظت از خود یک اسلحه کمری در اختیار عادله نوجوان قرار داده بود. به این ترتیب، او در کسوت یک فدایی دولت خودمختار آذربایجان بمبارزاتش ادامه داد.
به این ترتیب، عادله خانم خیلی زود به عضویت سازمان جوانان فرقۀ دموکرات آذربایجان درآمد. بهمراهی مختار دیدهکنان، رحیم مباحی به نمایندگی از سازمان جوانان کمیته فرقه در اردبیل در اولین کنگره تشکیلات جوانان فرقه که پس از تشکیل حکومت ملی آذربایجان در تبریز برگزار گردید، شرکت کرد. شرکت در این گردهمآیی سبب شد تا عادله خانم به دیدار فریدون ابراهیمی، دادستان حکومت ملی آذربایجان- دادگری که سرش در راه مبارزه برای عدل و داد بر سر دار بیداد رژیم پهلوی رفت، موفق شود.
عادله خانم در سال ١٣٣۷ در پی وخامت وضعیت جسمانی همسرش که هشت ماه قبل در بدو بازگشت به کشور توسط ساواک دستگیر و در اثر شکنجه سخت بیمار شده بود، در نهمین ماه حاملگی به همراه دو کودک خردسال خود به میهنباز گشت. آنها نیز به همین ترتیب، بمحض پیاده شدن از کشتی در بندر انزلی بازداشت شدند و دو روز بعد بهبازداشتگاهی موسوم به «باغ مهران» در تهران انتقال یافتند. بطوری که طفل سوم خود را در همان بازداشتگاه بدنیا آورد.
دکتر عادله پس از استخلاص از بازداشتگاه، مدتها در جستجوی کار بود تا اینکه بالاخره در بیمارستان شوروی واقع در تهران مطابق رشته تخصصی خود استخدام گردید. با این وجود، فشارها و نظارتها شدید بر روی وی همچنان ادامه داشت و همین فشار و تعقیبها سبب آن گردید که او هنگام دیدار لئونید برژنف رهبر وقت اتحاد شوروی از ایران در سال ١٣۴۲ تقاضانامهای با موضوع درخواست مهاجرت به شوروی از طریق انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد شوروی به وی تسلیم نماید. متعاقب این، دو باره در سال ١٣۴۵ به اتحاد شوروی عزیمت کرد که این مهاجرت تا کنون ادامه دارد.
عادله خانم برغم تحمل سختیها و مرارتهای فوقالعاده نبرد طبقاتی و زندگی شخصی، علیرغم اینکه شاهد شکستهای متعدد جنبش عدالتخواهی در مقیاس ملی و بینالمللی، بویژه، شاهد سرکوبی خونین و انحلال حکومت ملی آذربایجان، قلعوقمع خشن حزب توده ایران چه در دوره رژیم پهلوی از سالهای ١٣٣٠ تا سقوط آن رژیم در اثر انقلاب شکوهمندسال ١٣۵۷ و چه در دوره موجودیت حاکمیت اسلامی تا کنون و بالاتر از آنها، تخریب بلوک سوسیالیستی و حذف اتحاد شوروی از نقشه سیاسی جهان در سالهای پایانی قرن بیستم میلادی بوده، از زیر آوار سنگین همه این مغلوبیتها سرفرازانه سر برآورده و همچنان بر سر پیمان خود با کارگران و زحمتکشان، با محرومان و ستمدیدگان، با استثمارشدگان و غارت شدگان وفادارانه ایستاده و هنگامی که در این سن و سال از مبارزه سخن میگوید، چشمانش بسان همان عادله نورسته از شوق ایمان و اطمینان به پیروزی برق میزند.
دکتر عادله خانم یک آرشیو زنده و کامل خاطرات تلخ و شیرین و بیادماندههاست. او از سازندگیهای بیسابقه در دوره حکومت ملی یک ساله آذربایجان با شور و حرارت سخن میگوید و اضافه میکند: شور و شوق جوانان برای آموختن و مشارکت در سازندگی همه گیر بود. در آن یک سال، یک فضای جدید ایجاد شده بود. انگار نیرویی که سالها در صندوقخانهها نهان مانده بود، به یک باره رها شده و غلیان میکرد. مردم آذربایجان، مخصوصا جوانان، با تمام نیرو میخواستند از فرصت پیش آمده استفاده کنند، بیاموزند و بسازند و بر عقب ماندگیهای گذشته غلبه نمایند.
او در ارتباط با مبارزات زنان در آن دوره میافزاید که زنان آذربایجان پا به پای مردان در مبارزات انقلابی و سازندگیشرکت میکردند. آنها در جنبش ۲١ آذر نیز نقش بسزایی ایفا نمودند. برغم این، زنان آذربایجان همچون زنان دیگر نقاط کشورمان به شدت تحت تاثیر فرهنگ عقبمانده و مردسالاری قرار داشتند. در زمان رضا شاه برای ظاهرسازی که گویا ایران کشور متمدنی است، با زور حجاب را از سر زنان برمیداشتند. این هم یک نوع نادیده گرفتن حقوق زنانی بود که دارای اعتقادات دینی و سنتی بودند. به همین دلیل این زنان که تعدادشان هم کم نبود، خودشان را در خانه زندانی کرده بودند و در جامعه ظاهر نمیشدند. در شهر ما اردبیل، زنانی بودند که چندین سال از خانه بیرون نیامده بودند. حتی در خانه با امکانات محدود، با یک طشت آب حمام میکردند. مادر من که زن روشنفکری هم بود، همیشه حجاب «کلاغایی» (روسری ابریشمی) بر سر داشت و حاضر نبود آن را از سر باز کند. بارها با آژانها درگیر میشد. مردم شاهد کتک خوردن زنانشان بدست آژانها بودند.
عادله خانم میگوید: گذشته از اینها، یادم هست برای انتخابات تشکیلات جوانان نمین به این شهر رفته بودیم. من طبق معمول سخنرانی میکردم و میخواستم جوانان بیشتری به ما بپیوندند. این جلسه دو روز بطول انجامید و خیلی هم موفق بود. خبرنگار روزنامه جودت در گزارشی از این جلسه نوشت: در میان جوانانی که در جلسه شرکت کرده بودند، سه دختر چادری جلب نظر میکرد. همین سه نفر بعد از ظهر بدون چادر در جلسه حاظر شدند و فردا صبح روسریهای خود را نیز کنار گذاشته بودند.
در خصوص تعداد زنان با سواد آذربایجانی قبل از تشکیل حکومت ملی آذربایجان با اظهار تأسف میگوید: تا آنجا که به منطقه اردبیل مربوط میشود و من به چشم خودم زن باسوادی ندیدم. اگر هم بودند خیلی کم بودند. معلمان مدرسه دخترانهای که من در آن درس میخواندم، از تهران آمده بودند. اما با تشکیل فرقه دمکرات آذربایجان دختران و زنان به سوادآموزی تشویق شدند. مدارس شبانه برای آموزش بزرگ سالان تشکیل گردید و خیلیها برای سوادآموزی وارد مدارس شدند. کتابها به زبان آذری چاپ و توزیع گردید. زنان فرصت و امکان یافتند تا برابر با مردان در سیاست شرکت کنند. زنان و دختران آموزش نظامی دیدند. دختری از ایل شاهسون بنام سریّه که همه او را با نام «شاهسون قیزی»(دختر شاهسون) میشناختند، در اردبیل مسلحانه با اسب حرکت میکرد. او خود را فدایی فرقه میدانست. خود من باضافه شمار دیگری از دختران به سربازخانه میرفتیم و تحت نظر زنده یاد مهدی کیهان و افسر دیگری بنام پزشکیان ساقط کردن هواپیما با اسلحه را فرامیگرفتیم. عدهای از زنان وارد پلیس شدند. تعدادی از زنان در درمانگاهها و بیمارستانها مشغول بکار شدند. زنان و دخترانی که آموزش نظامی دیده بودند، با ارسال نامهای به پیشهوری بمناسبت ۸ مارس از وی خواستند تا اجازه دهد برای مبارزه با قشون دولت مرکزی و عوامل خوانین به دستههای فدایی به پیوندند.
او خوب بخاطر دارد که در اردبیل فردی بود معروف به «حسن آرتیست». حسن به هنر، مخصوصا به سینما بسیار علاقه داشت. برای اولین بار فیلم سینمایی را او به اردبیل آورد و در یک سالن کوچک و محقر به نمایش گذاشت. اضافه میکند: «من فیلم ارشین مالالان را چندین بار در آنجا دیدم». از فیلمهایی که او نشان میداد، استقبال زیادی میشد. بعدها اطلاع یافتم که پس از هجوم دیوانهوار قوای دولت مرکزی تحت حمایت آمریکا و انگلیس به خطه آذربایجان و ساقط کردن دولت خودمختار آذربایجان، او را به جرم ئایر کردن سینما، بجای اسب و استر به گاری بسته، شلاق میزدند تا گاری را در خیابانهای اردبیل بگرداند. بدین شکل او را مورد آزار و شکنجه، توهین و تحقیر قرار میدادند. در یادمانده دیگری تعریف میکند: در اردبیل یک «یحیی دایی» بود که انصافا تار هم خوب مینواخت. در شهر معروف بود به یحییبلشویک. او به این خاطر به این لقب معروف شده بود که همیشه یک کراوات قرمز میبست. پس از سرکوبی فرقه و استقرار ارتش شاه در اردبیل، خبردار شدیم که نیروهای رژیم او را بارها زیر مشت و لگد گرفتند تا کراواتش را باز کند. اما یحیی دایی کوتاه نیامد، تمام فشارها را تحمل کرد و تا آخر عمر کراواتش را که نشانه اعتقادش بود، باز نکرد.
دکتر عادله خانم مدیر مدرسه قدس اردبیل را بخوبی بیاد دارد و میگوید او یک پا داشت. بعدا فهمیدیم که بعلت عضویت وی در حزب توده ایران، قوای رژیم شاه و عوامل خوانین منطقه عصای زیربغل وی را کشیدند و او را به زیر مشت و لگد انداختند. در خاطره دیگری تعریف میکند که در اردبیل بودیم، خبر رسید که قوای رژیم پهلوی وارد زنجان شده، با پشتیبانی خوانین ذولفقاری به غارت شهر و کشتار مردم دست زدهاند. بدتر از همه این بود که یک دختر جوان را لباس از تن برکنده، به قتل رساندهاند. یک روحانی سر میرسد و در اعتراض به این جنایت شنیع با عبای خود تن لخت و بیجان دختر را میپوشاند. در پی حوادث زنجان، غلام یحیی، فرمانده فدائیان با گروه تحت فرماندهی خود برای ممانعت از پیشروی قوای دولت مرکزی به آن سو عزیمت کرد. البته، در اینجا ناگفته نگذارم که مادرم از بیم اینکه همین بلا را بر سر من آورند، به مهاجرت اجباری تن داد.
دکتر عادله خانم در پایان این را هم اضافه نمودند که زنده یاد مریم فیروز روسری خود را برای تحویل به یکی زنان مبارز از نسلهای جوانتر به رسم امانت به وی سپرد و ایشان نیز این امانت را به خانم مبارزی از نسل جوانتر که نخواست نامش را فاش کند، تحویل داده است.
ا. م. شیری
۲۲ مهر ١٣۹۷