پایانی برای قصه هانیست؛ زیرا نه گوسفندان عاقل می شوند و نه گرگ ها سیر
نویسنده : مهرالدین مشید
این بار بازهم قصه از یک خاطره است. خاطره یی که چندان گذشته نیست و گذشته ها هم گریز ناپذیر اند؛ زیرا گذشته ها اند که حال و آینده را می سازند. در ظرف گذاختۀ بهم پیوست گذشته ها، حال و آینده سرنوشت انسان رقم می خورد، توبودن انسان شکل می گیرد و هویت می یابد. برای پاسداری از این هویت باید زمان را گرامی داشت و از گذشته ها آموخت و آزمون هایش را در حال به تجربه گرفت و آینده های روشن را به کمک آن رقم زد تا از هویت انسانی بجا پاسداری کرد و بدور از هویت زدایی ها شهربهشهر، دره به دره و کوهبهکوه راه پیمود و راهنوردی کرد تا آنچه سرنوشت خوانند، مو به مو آگاهانه رقم زد تا بالاخره هویت ملی و هویت جهانی را بهم معقول و منطقی پیوند زد.
چند روز پیش برای اثبات این هویت به پای صندوق رای رفتم تا رای خویش را به صندوق بریزم و اما این یک تصمیم ساده نبود. ساعت ها و روز ها در مورد این تصمیم فکر کرده بودم که برای چه کسی رای بدهم وکدام نامزد شایستگی رای من را دارد؛ زیرا می دانستم که رای یک شخص تنها انگشت رنگ کردن، کاغذی را برداشتن، در مقابل تصویر نامزدی نشانی نمودن و بعد آن را در صندوق افگندن نیست؛ بلکه این رای نه تنها مسؤولیت و مکفیت اسلامی و ملی؛ بلکه امانت بزرگ الهی برای انسان است که به معنای قرآنکریم : هرگاه این امانت به کوهها عرضه می گردید، کوهها از خشم و سنگینی آن پاره پاره می شدند و اما انسان این امانت راپذیرفت. هرچند قرآنکریم به گونه یی این گزینش انسان را مورد انتقاد قرار داده و این عمل او را عجولانه و شتابزده خوانده است و از همین رو انسان ظلوم و جهول خوانده شده است. هرچند این سخن قرآن شکل کلی را داشته و ابعاد گوناگون زنده گی انسان را احتوا می کند که هر از گاهی با اتخاذ تصامیم شتابزده خود را ناآگاهانه در تاریکی می افگند. دلیل این فتادن ها در واقع ناشی از حرکت های ناشیانۀ انسان است که خود را نشناخته و به توانایی های خود پی نبرده است که به مفهوم قرآن کریم با یک نه و یک آری خود سرنوشت خود، جامعه و جهان را دگرگون می سازد. این همان آری و نه است که قرآنکریم سال ها قبل از آن به نام امانت یاد کرده است. امانتی که از هیبت آن کوهها به لرزه می آیند و در حالیکه قدرت و توانایی این امانت در سرنوشت انسان، جامعه و تاریخ بشریت فراتر و باابهت تر از لرزاندن کوهها وپاره پاره شدن آنها است. از همین رو است که مولانای بزرگ روم به قول مرحوم علی شریعتی از این امانت به نام اراده یاد کرده است. راستی هم اراده همان اختیار است که خداوند برای انسان ارزانی کرده و آدم در سایۀ این اختیار جرئت نه گفتن را یافت و با اتخاذ تصمیم متهورانه پردۀ جهل و ناآگاهی را درید و به آگاهی رسید. در واقع همین اراده است که سرنوشت انسان ها را به کلی عوض می کند و او را توانایی می بخشد تا خود تقدیر اش را رقم بزند. آری داشتن اراده است که انسان را از سایر موجودات تفکیک کرده و او را در ردیف اشرف المخلوقات یا موجود” گل سر سبد طبیعت” درآورده است. آری این اراده است که به قول سارتر فیلسوف فرانسه یی شل مادر زاد را توانایی می بخشد، اگر اراده کند قهرمانی او در دوش به امری مسلم مبدل می شود.
من در موجی از دغدغه های پایان ناپذیر که نسبت به مفهوم رای داشتم و امانت الهی بودن آن نزدم مسلم بود، هر از گاهی فکر می کردم که در اعطای این امانت باید جدی بود و نباید آن را به کسی بخشید که نه تنها سرنوشت من؛ بلکه سرنوشت مردم و حتا جهان را به بازی بگیرد؛ زیرا این رای من نه تنها یک رای نیست؛ بلکه این بزرگترین امانت الهی است که نباید به آن خیانت کرد. دادن این امانت بجای رای به یک شخص بدون توجه به شخصیت، اهلیت، تقوا، آگاهی و شایستگی های او بزرگترین جفا به امانت الهی و بدترین خیانت به مسؤولیت انسان است؛ زیرا ما نه تنها توانایی به کار بردن این اراده را داریم؛ بلکه مسؤولیت ما برای پاسداری ازاین اراده مبرم تر و حیاتی تر است. اندکترین فروگذاری در برابر آن خطای نابخشودنی به پیشگاۀ خداوند است که جبران آن ناممکن شمرده می شود. در حالی که این مفاهیم در موجی از تعبیرهای گوناگون برفضای افکارم سنگینی می نمود و هر آن من را برای تصمیم گیری وامیداشت. هرقدر کوشش کردم، از وسوسۀ آن فرار کرده نتوانستم و ناگزیر برای تصمیم گیری شدم تا بالاخره به یکی از نامزدان ریاست جمهوری رای بدهم. در این انتخاب من ارادۀ پویا و بالنده یی نقش داشت که همه پدیدهها را فارغ از رنگ می دید و در جهانی از بی رنگی های غرقه در رنگ با هزار نیرنگ به جستجوی رنگی بود که با امانت الهی سازگاری می داشت و با صفات بارز آن دست کم همخوانی می داشت.
روزها در این مورد فکر می کردم و جدا جدا نامزدان را سره و ناسره کردم و شرکای انتخاباتی، احزاب، گروههای قومی و شخصیت هایی را که با هرکدام همکار بود، هر یک را از عینک تحلیل نگاه نمودم و مورد ارزیابی قرار دادم. خدا را گواه می گیرم که در این کنکاش و بررسی هرگز زبان، قوم، روابط گروهی و سایر تعلقات نامزدان مطرح نبود و همه را یکسره کنار گذاشتم و صرف شخصیت اصلی و شرکای آنان را به تحلیل گرفتم. بودند در میان نامزدان کسانی که از آنان چندان شناخت نداشتم و در میان نامزدان آنقدر مطرح هم نبودند و اما با این هم من بدور از هرگونه پیشداوری ها به تمامی نامزدان به یک نگاه دیدم تا از میان آنان برای یکی رای بدهم. در اول خواستم برای اشرف غنی رای بدهم؛ زیرا او را از بعضی جهات نامزد مطلوب یافتم و اما بازهم درمورد آن فکر کردم و تحقیق نمودم. در جایی خواندم که از او به عنوان حامی سرسخت طالبان یاد کرده بود . دیگری از تندخویی و عصبانیت او سخن گفت و به عنوان مثال از رییس تفتیش پیشین وزارت مالیه در زمان وزارت او یادآوری کرد که در برابر تفتیش ها چگونه برخورد زشت و بی احترامان کرده بود. قرار بود این تفتیش ها موصوع 200 میلیون دالر را از وی پرس و پال کنند و در این زمینه از وی تحقیق نمایند. هنوزاین افکار ذهنم را رها نکرده بودند که شرکای انتخاباتی او در فضای افکارم پیدا شدند و هر یک را جدا جدا بررسی نمودم تا بالاخره یکی را یافتم که ویکی لیکس در مورد آن نوشته است که ده میلیون دالر از کابل بانک گرفته است تا در برابر پیگرد متهمان به خیانت و اختلاس آن بانک چشم پوشی نماید و نه تنها این که در زمان وزارت اش نیز کارنامۀ خوب نداشت و بدون توجه به شرایط کشور شماری ها را به نام مشاور در وزارت معارف توظیف نمود که کمترین معاش آنان 5000 دالر بود. گذشته از این که در گزینش این افراد ضابطه ها را در نظر نگرفته بود، از اصل سپردن کار به اهل کار هم سرپیچی کرده بود. از شرکای انتخاباتی او تنها این آدم نبود که نرمک نرمک تیغ از دمار مردم بیرون کرده بود؛ بلکه پهلوانان دیگری نیز در رکاب او قدم رنجه کرده اند که در تعصب از فاشیسم هتلری هم یک گام پیشتر اند و از نام آوران زمانۀ خود است. نوشته ها وابراز نظر های تفرقه افگنانۀ او زبان زد خاص و عام است.این کاستی ها در تیم داکتر صاحب را هنوز سره وناسره نکرده بودم که به قول داکتر صاحب: جنرال صاحب بزکش” در ذهنم سبز شد و این سخنان داکتر صاحب به یادم آمد که او را چند سال پیش قاتل هشت هزار طالب خوانده بود. این سخن او جدا از آن است که روزی گفته بود بیشتر از 95 درصد زندانیان بگرام از یک ملیت هستند و یا در قندهار در زمان کمپاین انتخاباتی خود گفت: من بودم که زندانیان طالب را رها کردم. بنا بر دلایلی شماری را نادیده گرفتم و اما زمانی که در ساید خاوران به قلم یک همصنفی اش خواندم که در مورد او نوشته بود و از تعصب زبانی او در زمان ریاست پوهنتون سخن به عمل آورده بود. پس از آن در یک جمع بندی کلان تر اعضای انتخاباتی او را دوباره بازخوانی نمودم و در میان شان چهرههای گوناگون و اما تقریبا یک دست را یافتم که با وجود تفاوت های اندک همه از یک یخن سر بیرون کرده اند و تمامی غم شان رسیدن به قدرت است و برای رسیدن به قدرت از هیچ ابزاری دریغ نمی کنند. دریافتم که دین، زبان و قوم ابزاری بیش برای آنان برای رسیدن به قدرت نیست. در حالیکه هدف از قدرت خدمت به خلق است و قدرت هم مسؤولیت و ادای آن به حسن صورت که استفاده از ابزار نامقدس برای اخذ قدرت شرک دینی و بزرگترین گناۀ اجتماعی است که نمی توان به بهانه های مختلف از آن طفره رفت و از زیر بار مسؤولیت شانه خالی نمود. این در حالی بود که به زنده گی شخصی او هنوز توجه نکرده بودم و هرچند در پیوند به زنده گی شخصی او سوال هایی است که باید او در برابر اش پاسخگو باشد و کلافۀ سردرگم آن باید گشوده شود. بالاخره دریافتم که پیدا کردن سر کلافۀ سر در گم سیاست و حکومت داری جناب داکتر صاحب امری ساده نیست و خواستم از منجنیق او رهایی یابم و تصمیم گرفتم که برایش رای ندهم.
گزینۀ دیگری را مورد تحلیل قرار دادم و متوجه شدم که بیشتر پهلوانانی که در رکاب او حضور دارند از همان نامی های نامدار اند که قصه های شان زبانز خاص و عام است و قصۀ کاخ ها، ویلا و باغ ها و اسپ های آنان نقل هر محفلی است. بویژه زمانیکه دیدم یکی از قوماندانان کهدامن که در غصب زمین نام و نشان دارد و قوماندان هایش در چپاول زمینهای قطعۀ 315 تقدیر نامه ها دارند. متوجه شدم که در رکاب داکتر صاحب عبدالله هم کسانی حضور دارند که تا همین دم در دستگاۀ حکومت چسپیده اند و به اصطلاح به نرخ روز نان می خورند. شب با احمدضیا مسعود کله می جنبانند و دیگر به داکتر عبدالله و صبح هم سر تعظیم و فرمانبری به رییس جمهور و برای جلب خوشی رییس جمهور و بلند نگهداشتن ابروی او دست زلمی رسول را می فشرد تا اگر رییس جمهور شود، در ابقایش بکوشد. زمانیکه کاروان انتخاباتی و شرکای داکتر عبدالله را کم و بیش مطالعه کردم و چیزی که در کل یافتم، خیلی از آدم هایی را یافتم که دست شان در غارت و تاراج دارایی های مردم دخیل است و کارنامه های بدی دارند که باید مورد بازپرس قرار بگیرند. چسپیدن این افراد به داکتر عبدالله هم معنای حفظ منافع به غارت برده شده و بقای تاراج های شان را دارد و بس. پس از این دریافتم که محو فساد با این تیم نه تنها برای داکتر صاحب ناممکن که محال هم است؛ زیرا فساد زمانی در کشور برچیده می شود و فاسد به جزای اعمالش می رسد که مجری قانون فاسد و شریک فاسد نباشد. بنا بر این دریافتم، برای داکتر صاحب هم دشوار خواهد بود تا گلیم فساد را از کشور برچیند. چه رسد، به این که کار بزرگی برای تامین امنیت و توسعۀ اقتصادی کشور نماید و برنامۀ ویژه یی در این راستا داشته باشد. هرچند کوشش کردم تا خود را قناعت بدهم و اما زمانی که خیل زمین خواران پیش چشمانم سیاهی نمودند و قصر های شیرپور در خاطره ام تداعی شد و گویی پیش چشمانم ایستاد شدند. تمامی تصمیم هایم یکسره دگرگون شدند و حتا نتوانستم با گریز از بدتر به بد پناه ببرم.
پس از سره و ناسره کردن گزینه های مختلف روی گزینۀ یی فکر کردم که در ردیف نامزدان پیشتاز مطرح است. این تیم که شماری جوانان را در رکاب خود دارد و قافله اش راجوانان به پیش می کشانند. هرچند شماری از جوانان را که در ستاد انتخاباتی زلمی رسول حضور دارند. هرچند زیاد با آنان آشنایی ندارم و اما از اینکه جوان اند و از انرژی جوانی برخوردار و شور جوانی در جوانمردی های شان اثر گذار است. بدون تردید مایۀ امیدواری اند و می شود که حضور آنان را در تیم زلمی رسول فال نیک گرفت و اما این که در آینده چه قدر در تعیین سرنوشت انتخاباتی او اثرگذار و بعد از پیروزی به چه میزانی در تصمیم گیری های مهم او نقش خواهند داشت. این سوالی است که به زمان نیاز دارد؛ اما هرچه باشد، حضور جوانان در تیم زلمی رسول مایۀ امیدواری است ولی این قصۀ آخر نیست و هنوز قافله داران اصلی تیم او که یکی از آنان احمدضیا مسعود است، چندان از کارنامۀ خوب در زمان قدرت اش برخوردار نیست و مسآلۀ خانۀ دو میلیون دالری اش از حساب کابل بانک به همگان آشکار است و اگر کسانی هم دور و پیش او غمبر می زنند، از کسانی اند که چندان خوش نام نیستند و اما دراین میان متهم بودن این تیم به رابطه داشتن به حکومت بیشتراز هر چیزی مایۀ نگرانی من شد. فکر کردم تیمی که از حمایت فاسد ترین حکومت برخوردار باشد.اگر به پیروزی بر سد، بخش عظیمی از دم و دستگاه اش را همین تیم فاسد کنونی تشکیل خواهد داد. بنا براین دل بستن به این تیم و امیدوار بودن به آیندۀ آن چندان رویای تازه نیست و بلکه مصرف اش گذشته است. هرچند روی گزینه های دیگر هم کم و بیش غور کردم واما از این که می دانستم. در کارزار انتخاباتی چندان پررنگ نیستند و رای کافی هم بدست نخواهند آورد؛ بنا بر این خود را تکلیف ندادم.
در این میان هجوم سنگین وسوسه ها در موجی از شک و تردید ها سراپایم را فرا گرفت و چنان ذهنم را پیچانیدند که رهایی از آن لحظه یی دشوار بود. هر لحظه یی که عقربۀ ساعت نزدیک به زمان انتخابات می شد. اضطراب و نگرانی من بیشتر از افزون می گردید. در موج توفانی و شکنندۀ این اضطراب ها غرق بودم تا هرچه زودتر به بن بست فکری خود پایان بدهم و از این معرکه فکری و در ضمن سرنوشت سازگویا جان به سلامت ببرم؛ اما این دغدغۀ فکری چنان بزرگ و با هیبت بود و درضمن شکوهمند می نمود که عظمت وسطوت آن شبیۀ لحظاتی بود که آدم در نتیجۀ یک تصمیم بزرگ و سرنوشت ساز به بهای نه گفتن بهشت غیرموعود را برای رسیدن به بهشت موعود ترک نمود. آشکار است که این تصمیم و نه گفتن آدم امری ساده نبود و رهایی از یک سرنوشت دردناک و موهوم و پیوستن به یک سرنوشت روشن تر و با مفهوم تر به یک انتخاب صریح و عاقلانه نیاز داشت؛ آنهم زمانی که نور آگاهی و عقلانیت در تار و پود افکار آدم تازه دمیده بود. او را چنان بیتاب کرده بود که تاب و توانش را ربوده بود و حتا یارای اتخاذ تصمیم را از او گرفته بود. در چنان لحظات دشوار هوا یعنی خانم آدم به یاری او شتافت و بر دغدغه های ذهنی او پایان داد. هوا در لحظات سرنوشت سازی بر آدم تاثیر گذاشت و شاید آدم بیتابی های خود را در رگبار عطوفت های هوا تابان یافت و بالاخره در موجی از همخوانی عقل و عاطفه در حافظه اش انقلابی برپا شد و تخیل شکوهمندی برایش دست داد و در روشنایی آن یک بار فریاد کرد، نه من از این ابهام بیزارم و با نه گفتن پردههای ابهام را درید. شاید از همین جا باشد که ابن عربی عارف متبحر جهان اسلام تخیل را برای شناخت خدا نزدیکتر از عقل میداند.
آدم در واقع با تصمیم سرنوشت ساز خود دو جریان زنده گی را بهم به گونۀ قانونمند پیوند داد و پرده از روی ناهمواری های برداشت که نسل آدم برای همیش در ناهمواری های پرفراز و نشیب اش لالهان و سرگردان است. شاید دغدغه های من هم همان روز در بستر این ناهمواری ها یک باره سبز شدند و ناهمواری ها را برایم ناهموار تر نمودند. هرچند من نتوانستم، دغدغه های فکری خود را بیرون بدهم و یا دست کم “هوایی” به سراغم بشتابد و تصمم ام را شفافیت ببخشد و با خود گفتم که شاید اولین و بی نظیر ترین شهکار هوا در نماد ” زن” همان بود که آدم را از مرز فاجعه و فلاح بیرون کشید.
من که نتونستم بر وسوسه های خود پایان بدهم و حتا برای گزینش بد از بدتر هم کوتاه آمدم؛ اما از این که تصمیم گرفتم تا باید رای بدهم و رفع مسؤولیت کنم و تکلیف شرعی و ملی خود را ناگزیر انجام بدهم. به پای صندوق رای رفتم. زمانی که نزدیک به محل رای دهی رسیدم و صف های طویل مردم و گرم جوشی های آنان را در فضای پراز شور و شعف بی مانند تماشا کردم، خیلی شگفت زده شدم و گویی درد از شصت پا ها تا تارک سرم یک باره زبانه کشیدند که چگونه عواطف و عقل این انسان های مظلوم و معصوم به بازی گرفته شده است.
زمانی که شور و شعف مردم را برای رای دادن دیدم، خیلی تعجب کردم و حضور پررنگ مردم و علاقمندی شان برای انتخابات این پیام را به وضوح می رساند که نه تنها از مخالفان مسلح دولت نفرت دارند و از فرط خشم بر آنان به پای صندوق ها آمده اند؛ بلکه نشاندهندۀ بیزاری و انزجار شان از دولت حالیه نیز بود که با وعدههای دروغین آرزوی های شان را به بازی گرفته و حکمروایی مشتی فاسد، زورگو و غاصب را بر آنان مشروعیت بخشیده است. هر رای دهنده دو پیام داشت، یکی ابزاز خشم بر طالبان و به نمایش گذاشتن شهامت شان در برابر تهدید های آنان و دیگری اظهار نفرت بر حکومت ناکاره و مصلحتی و رهایی از چنگال بیرحم آنان بود؛ اما این به معنای آن نبود که به آینده به کلی خوش بین اند و نامزدان دلخواه و مطلوبی در پیشرو دارند و گزینه های خوبتر از خوب را برگزیده اند؛ بلکه می دانستند که گزینۀ خوب موجود نیست. درقافلۀ هر نامزد خیل دزدان و غارتگران فاسد و غاصب کم چه که زیاد هستند و ناگزیر شده بودند تا برای رهایی از چنگال بدتر خود را ناچار به دامن بد افگنند؛ زیرا می دانستند که قصۀ تراژیدی های آنان پایان ناپذیر است؛ البته به دلیل این که نه گوسفندان عاقل می شوند و نه گرگ ها سیر. هرچند خیل گوسفندان بسیار اند و گرگان کمتر و اما قدرت پولی و کالایی گرگان توان بیشتری برای شان داده است تا ارادۀ گوسفندان زیادی را به گروگان بگیرند. آن بیچارههایی که از گرگان برائت می خواهند و با گوسفندان همدردی دارند؛ از این که دستان شان خالی است . این همدردی ها راه بجایی نمی رساند و کعبۀ مقصود هر دو را هرچند در یک منزل اند، جدا جدا گردانیده است. گرچه به زودی دشوار است و اما در آخرین تحلیل بعید نیست که فولاد همدردی هاون نرم گوسفندان را با بار بار به آزمون کشاندن، پخته و پایدار بگرداند. به گفتۀ مولانای ارجمند روم :
از محبت تلخها شیرین شود – وز محبت مسها زرین شود … از محبت خارها گل میشود. وز محبت سرکه ها مل میشود
و اما در این میان آنچه دشوارتر است؛ همانا نه دست و پنجه نرم کردن با گرگان؛ بلکه بیشتر از آن گرگ زاده گان که حتا آیندهها را نیز به چالش می برند، زیرا به گفتۀ سعدی بزرگ :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود
مردم در موج انبوهی از این گونه وسوسه ها برای رسیدن در پای صندوق و افگندن برگۀ رای در آن با اشتیاق تمام لحظه شماری می کردندو اما در این میان چیزی که جالب نوعی احتیاط و رعایت نظم در میان مردم بود که با وجود وارخطایی ها حوصله مندانه عمل می کردند و به گونه یی یکدیگر را با زبان خوش و پیشانی گشاده استقبال می نمودند. البته بی توجه به این که کی برای چی کسی رای می دهد و از این حرف ها در اصل در میان شان خبری نبود. این در حالی بود که می دانستند، برای کسانی رای میدهند که سال های زیادی از آزمون خوب بدر نشده اند و برای رسیدن به قدرت بار ها سرنوشت این مردان و زنان ایستاده در صف های طولانی را به بازی گرفته اند. با مشاهدۀ صفوف فشردۀ مردم که خوشی و سرور از سیمای دردمند شان موج می زد و تو گویی درد ها در لبان شان لبخند می زنند. با مشاهدۀ این وضعیت حال ام دگرگون شد و آیندۀ کشور در چشمانم یکباره طلوع نمود و در فضای افکارم رخ بنمودند. با خود فکر کردم که این زنان و مردان آمده اند و برای یک نامزدی حتمی رای می دهند و رای شان یک شخصی را به تخت و تاج کابل می رساند که هیچ یک از کارنامه های خوبی برخوردار نیستند و سیاهی ها بر سفیدی های کارنامه های شان غلبه دارد. این در حالی بود که من هنوز هم موفق به گزینۀ بدتر نشده بودم؛ اما در این میان یک دغدغه خیلی آزارم داد که دست کم رای من هدر نرود و سرنوشتم در چنگال آنانی نرود که دغدغه های قومی و زبانی شان بر وسوسه های ملی و فراقومی و فرازبانی شان چربی دارد. اما باز هم این افکار آشفته بر نگرانی هایم پایان ندادند و در ضمن هرلحظه به سوی صندوق نزدیک می شدم ولو به هر بهایی که تمام شود،باید برگه یی را در صندوقی بریزم. می ترسم این سخت گزینشی ها من را شکاک معرفی کند. هرچند به شک باور دارم و بدون شک یقین ناممکن است . از این رو به شک دستوری باورمند هستم؛ زیرا این شک انسان را به یقین می رساند، در فراز و نشیب آن افکار انسان شکل می گیرند و صور باور را در افکار آدمی می دمد. پس بجا است تا این شک را ستود و از آن استقبال کرد.
این در حالی بود که من تنها بر رسم ابراز نفرت بر مزدوران پاکستانی به پای صندوق رای رفتم . کدام نامزد دلخواهی نداشتم و در ضمن با طالبان و با نظام هم اختلاف دارم؛ اما با تفاوت این که درجۀ اختلافاتم با دو طرف متفاوت بود. از لحاظ فکری به همان اندازه که با طالبان مخالف ام، حتا بیشتر از آن با نظام مخالف هستم؛ زیرا هر دو تفکر وارداتی اند، یکی مال غرب و دیگری هم مال دسگاههای استخبارات پاکستان، سعودی و سایر مراجع سلفی و شبکه های استخباراتی منطقه و جهان هستند. بدتر این که در نظر لاف اسلامی می زند و اما در عمل استالینی عمل می کند و می شود نام اش را اسلام فاشیستی از تیپ افکار هتلر و استالین عنوان کرد. این سو هم کمتر از آن نیست و ملعبه یی به نام دموکراسی حاکم است و گرداننده گان آن عاشق بازار آزاد است. به این بهانه صد ها موسسۀ فعال دولتی را به فروش رساندند و با عملی گردانیدن “اقتصاد بازار” اقتصاد ملی را به زمین زدند . اقتصاد کشور را مافیایی ساختند و با کاستن کنترول دولت اقتصاد سیستم مختلط را در کشور از میان بردند. بی توجه به تقویت اقتصاد ملی و پشتیبانی سرمایه گذاران داخلی، در نتیجۀ عدم وضع مالیات بیشتر بر صادرات خارجی، سرمایه گذاران کوچک را ورشکست نمودند. در موج این گونه وسوسه های جانکاه نزدیک درب اتاقی شدم که پس از یک نفر کارت خود را برای ثبت بدهم. کارتم را دادم و انگشتم را در بوتل رنگ فرو بردم. برگۀ رای دهی را اخذ نمودم و به سوی غرفۀ مخصوص رای دهی روان شدم. تا آن زمان هم موفق به اخذ تصمیم بر گزینه یی نشدم و بالاخره وقت موعود فرارسید و وارد غرفه شدم، تا کاغذ را نشانی نمایم و بعد در صندوق بریزم. بالاخره قلم را برداشتم و کاملا با دل ناخواسته در مقابل یک نامزد نشانی کردم و بعد برگه های رای نامزدان شورای ولایتی را دو سه بار ورق زدم و شخص مورد نظر را نیافتم. بخاطر جلوگیری از ضیای وقت از غرفه بیرون شدم و هر دو برگه یکی را در صندوق نامزد ریاست جمهوری و دیگری را در صندوق شورای ولایتی افگندم و به این تراژیدی ترین تصمیم نقطۀ پایان گذاشتم.
تنها من نبودم و نیستم که با همچو مشکل دچار بودم، گفته می توان که بیشترین رای دهنده گان باچنین دشواری رو به رو بودند و هر کدام در برزخ تصمیم قرار داشتند و راۀ شان را در مرزی از فاجعه و فلاح گم کرده بودند. هر کدام به گونۀ خواسته وناخواسته رای خویش را در صندوقی ریختند. با تاوت این که بیشتر کم مسؤولانه و کمتر مسؤولانه عمل کردند. در واقعیت هر دو ناگزیرانه دچار خبط شدند و خبطی که نمی شد، از آن عبور کرد و نادیده اش گرفت. هرچند رای خویش را در صندوق ریختم و اما هنوز هم تصمیمی که گرفته ام. برایم وسوسه انگیز است و من خود به پرسش ها در زمینه تا کنون پاسخ نگفته ام. اکنون هم رگبار وسوسه ها از بالا و پایین بر من فرود می آیند و به قول مولانای روم : من خموشم واندر درون من غوغاست. این غوغا در واقع فریاد های برخاسته از وجدان اجتماعی است که دردمندانه نکوهش ام می کنند و اما من خود را به این تسلی می دهم که هنوز پایانی برای قصه های دردناک مردم افغانستان وجود ند و به این زودی ها این تراژیدی خاتمه پیدا نمی کند؛ زیرا که نه گوسفندان عاقل می شوند و نه گرگ ها سیر؛ پس چه باید کرد تا آنگاه که گوسفندان هوشیار شوند و گرگ ها که سیر نمی شوند، کشته و نابود شوند. تا آنگاه انتظار کشید یا کاری برای پایان یک انتظار باید انجام داد یا بی صبرانه انتظار سرانجامی های بی سرانجام را به استقبال گرفت؛ اما من در آتش انتظار یک سرانجام، بی سرانجامی های دردناک را بار دیگر به تجربه گرفتم؛ البته نه از آن جهت که گوسفندان عاقل شوند گرگ ها سیر؛ بلکه این دو فاصله هرگز نزدیک نمی شوند؛ زیرا هرچند گوسفندان بر سر عقل آیند. بدور است تا از چنگال گرگان رهایی یابند، زیرا که گرگان هرگز سیر نمی شوند. هرچند خون بریزند، خون بیاشامند، خونخوارتر و وحشی تر می شوند. من از این رو ترجیح دادم تا از وحشت کلانتر رهایی یابم و هرچند می دانستم که با آن تصمیم افتادنم در دایرۀ کوچک تر از آن حتمی و ناگزیرانه است.