هسته ی هلو
نوزایی و نوآیی
از بدو زادنش
بودش آرزو،
سرما ی بیدریغ
ره بسته بود لیک
بر گوهر نهفته و
عطر نهان او،
این هسته ی اسیر
با آن که بود هر آن
با مرگ روبرو،
می راند ش از خود اما
با سحر ِ آرزو.
از بدو زادنش
بودش آرزو،
با مرگ روبرو،
با سحر ِ آرزو.