فریاد
هرچه که باغ بود، گل از یاد برده است
گنجشککان دهکده را باد برده است
دستان شاخه های پر از سیب سرخ را
دزدان پشت گردنه، آزاد برده است
هی، مار ها که چوچه ی شاهین باغ را
از آشیانه ی سر شمشاد برده است
مردم همیشه دیده که از دور های شب
دیو آمدست و هرچه پریزاد برده است
پژواک من به باور یک کوه جا نشد
دردی مرا فراتر فریاد برده است
بهار سعید