مست را گفتم بگو اززندگی افسانه ای
گفت برمن زندگی جامِ مَیست پیمانه ای
گفتمش ازجام و ازساقی وازمیخانه گو
گفت ما را خانه وجان بوده وجانانه ای
گفتمش دایم، بهر جا مَست می بینم ترا
گفت عاشق دایما مَست بوده ودیوانه ای
گفتم از چه دررهِ معشوق دلرا داده ای
گفت درسر بود هوایِ دامِ یارو دانه ای
گفتمش فرقِ میانِ عاشق ومعشوق گو؟
گفت عاشق را نیابی،در میانِ خانه ای
گفتمش فرقِ میانِ ما و تو در چه بوَد؟
گفت فرقی بایدت بینِ خودو بیگانه ای
گفتمش مارا فروغ دوست میباشد بدل
گفت ما را میتپد دل، درغمِ مستانه ای
6/1/2014
آشفته ومغشوش
هرقدرباده زدم تا بسحر نوش نشد
غم وغمبادهٔ عشقِ او،فراموش نشد
نعره ازدل بِزدم،کس نرسید بَردادم
شُعلهٔ مجمرِما یکدمی خاموش نشد
ساقی هم یکنظرِ لُطف بسویم ننمود
بصدایِ دل بیچاره کسی گوش نشد
دل بدریا زده و بر سرِ کویش رفتم
چوفِتادم بدرَش،ظالمِ من دوش نشد
تا فروغِ سحرازچاکِ دل صبح دمید
خاطرِدل بجُز آشفته ومغشوش نشد
7/1/2014
بادرودوسلام حسن شاه فروغ ازلندن
باتقدیم سلام،حسن شاه فروغ ازلندن