زمزمۀ آبشاران
رسول پویان
همین بس است که آزاده ام، انسانم
زلال چشمۀ مهراست عمق وجدانم
طـنـیـن زمـزمـۀ ســرد آبـشـارانــم
سـوار تـوسـن مـوجـم رفیق بارانـم
زنیش خار و خس عاشقی نمیدانم
چـرا که همـدم گل همنشین ریحانم
گیاه هرزه نـرویـد در زمین وصل
وفـا و مهر و محبت در آن بیفشانم
کلید مخـزن اسـرار دل اگـر داری
ز پشـت پـردۀ هفتم بـه بین نمایانـم
صدای غرّش رعـدم نمی کند بیدار
هنوزدر دل خـواب خوش زمستانم
زنازو نعمت دنیا مکن قصه فزون
یکی دو روز دگر نیز با تو مهمانم
غنای فـقـر نگر در طریقت عشاق
گـدای میکده ام، لیک فخر سلطانم
بهـار بـال پـرستو نـمیرود از یـاد
شکست گرچـه رواق اتاق و ایوانم
به زیر خنجرداعش نمینهم گردن
من از دیار خراسـان، کنام شیرانم
دیگر برده نگردم با عـرب هـرگز
ز پشـت رسـتم و از دودۀ نـریمانم
بگو بـه مادر افـراط و بابۀ داعش
که جـای فتنه نباشـد دل خـراسـانم
ز تیغ طالـب پنجابیان نـدارم بـاک
زفکرطالب و داعش مدام گریزانم
نوای موج هریرود مینوازد گوش
اگـرچـه مـدتی دور از دیار یارانم
13/12/2015