دل

مولانا کبیر فرخاری
ونکوور کانادا
بچیند گل جهان از گلشن دل دهـــد طــــفل ادب آبــستن دل
ندانستی زیانـــش ای ستمگر به ناخـــــون ستم خاریدن دل
گرفتی از گهر گــــرد یتیمی یتیمی را تــــو از آزردن دل
نداری دل تو ای غافل زاسرار نباشد جای غـــفلت مآمن دل
چپاول هر کجا گسترده دامن شرار افگنده اند در خرمن دل
ندیدم روزخوش ازگردش چرخ ز گردون می کشد سر شیون دل
ز خون اندیشه ی ما در تپش نیست کشم آهی بیرون از روزن دل
نپوشد جز لباس کهنه و چرک ندوزم بعد ازین پیراهن دل
دو بال مرغ دل با رشته بستند چو صید بسملم بر دشمن دل
ز نبضش می دهد خون بررگ جان زیان دارد بسر افتیدن دل
زداید تیر گی گاهی ز دفــتر ببین آنجــا به خود بالیدن دل
کتاب خاطراتم نکته دانیست پرست از در زبان روشن دل
به جنگ بی هدف فرخاری امروز
بپوشد روی سنگر جوشن دل