داستان «مسئله خانوادگی» نويسنده «اليف شافاك»
صبح یک شنبهس. ایستادم توی ایستگاه قطار و به اونائی که الان راحت خوابیدن ، غبطه میخورم .سالهاست که اینجا نیومدم ولی امروز دیگه واجب بود . کمیته یکنفره استقبال از پدرو مادر زنم! سطربهسطر روزنامهای رو که واسه سرگرم شدن خریدم ، خوندم حتی همه آگهیهاشو . بین این همه وسیله نقلیه، مادر زنم قطار رو انتخاب کرده . هواپیما سوار نمیشه ( وای
مثه پرنده توی آسمون ؟ نه ! راحت نیستم ) اتوبوس سوار نمیشه (اگه راننده خوابش ببره چی؟) ماشین شخصی سوار نمیشه (اگه خدای نکرده راننده ماشین روبرو مست باشه ؟)
قایق و کشتی هم که نداریم پس فقط قطار می مونه دیگه !
خندهام می گیره . تا حالا اینطور چارچشمی منتظر خانواده زنم نبودم. معلومه که وضعیت خونه خیلی خستهم کرده . بلکه اونا بیان و با دخترشون حرف بزنن شاید به حرف اونا گوش کنه .بالاخره قطار می رسه و همه به تکاپو میافتن . به چهره مسافرا نگاه میکنم . همونطور که فکر میکردم بین اولین کسانی که پیاده میشن چهره آشنائی میبینم . مادر زنم با کت و دامن آبی روشن و کیف مارکدار و موهائی که به دقت جمع کرده بالای سرش . دستش را مثه پادشاهی بالا میبره و ژست سلام کردن میگیره . سریع میرم جلو و میگم :خوش اومدین . بابا کو ؟
عجیبه . بابا گفتن به پدرزنم برام سخت نیست ولی نوبت به مادرزنم که میرسه نمیتونم بگم مادر… ” داره میآد . اخلاق عدنان رو نمیدونی ؟ یواش…یواش ! تموم راه جدول حل کرد هی میگم عدنان ! دو کلمه حرف بزن . نخیر ! سرش توی جدوله و تموم راه زیرلب میگه حیوان پنجحرفی؟…حرف اشاره روسی …”
همین موقع پدرزنم میرسه و میزنه پشتم و میگه : “چطوری داماد ؟” با همون لبخند و محبت همیشگی. چمدان رو از دستش میگیرم . اوووه ! چه سنگینه . مطمئنم تمومش وسایل مادرزنمه . پدرزنم یه پیژامه و فوقش چند تا لباس داره. ولی مادرزنم؟ ده دست لباس و برای هر لباسی ،کفش مناسب و برای هر کفشی ، کیف مناسب و انواع وسایل آرایش و گل های سر .
اگه خجالت نمیکشیدم از پدرزنم میپرسیدم آدمی به این آرومی چطور سی و چهار سال با چنین زنی زندگی کرده ؟!
سوار ماشین میشیم . از آب و هوا میگیم که خنثیترین موضوع بحثه! از همه چی ، ترافیک و آلودگی هوا و توریسم حرف میزنیم . فقط از موضوع اصلی حرف نمیزنیم “نالان “که دختر اوناست و چهار ساله که زن منه .
یکهو ماشینی بدون راهنما زدن از خط راست میپیچه جلوی ماشینم . فحش میدم و داد می زنم و بعد در مقابل مادرزنم ، حس یه بچه دبستانی خطاکار رو پیدا میکنم . پشت چراغ قرمز دو دختر گلفروش میآن جلو . با خودم فکر میکنم برای زنم گل بخرم ولی بلافاصله خشم درونم بیدار میشه . چرا این قدر از زنم عصبانیم ؟
بالاخره می رم سر موضوع . ” حال نالان زیاد خوب نیست ” مادرزنم میگه : “چطور یعنی؟ ”
ولی توی چهرهاش تعجبی دیده نمیشه . حتما حدس زده . هر چی باشه این قدر تجربه داره که بفهمه الکی دعوتشون نکردم بیان خونه ما.
“دخترم نالان خیلی نا…” یکی بوق میزنه و نمیفهمم مادرزنم چی گفته ؟. “نازنازی “؟ ” ناراضی “؟ “نابلد “؟…میگم : ” نالان خیلی عوض شده ” میگه :”معلومه . مگه آسونه؟ زنی که زایمان میکنه همه هورموناش زیرورو می شه ” میگم : ” مادرجون …” این کلمه واسه خودمم غریبهس. از روز نامزدیمون به بعد مادر صداش نکردم . ” …اگه چیز سادهای بود شما رو خبر نمیکردم موضوع جدی تر ازین حرفاس ” مادر زنم اخم میکنه و پدرزنم نگاهشو ازم میدزده . تا خونه ساکت میمونیم .
توی خونه زیر پردههای تور ، پارچه کلفت زدیم . این جور نباشه بچه نمیخوابه . بوی بچه ،
بوی شیر ، بوی تنتورید ، بوی افسردگی همه جا رو گرفته .حس گناه آزارم می ده . درست زمانی که بیش از هروقت باید زنمو دوست داشته باشم دوسش ندارم . زنی که عاشقش بودم رفته و جای اونو زنی گرفته که تموم روز با لباس خواب توی خونه میچرخه ، دچار توهمه و سر وضعش نامرتبه و حواسش پرته . انگار بازم گریه کرده . چشماش قرمز و متورمه .
وقتی نالان روبروی مادرش می ایسته تضاد عجیبی بینشون هست. ناخنهای مانیکورشده مادرش، آرایش بینقص و موهائی که حتی سفر با ترن نامرتبشون نکرده در مقابل لباسخواب سبز و پر از لکه نالان .
اونارو به حال خودشون میذارم و از خونه میزنم بیرون . به زنهای مرتبی که توی خیابون هستن نگاه میکنم . دلم میخواد چشمامو باز کنم و خودمو توی شهری ببینم که هیچکس رو نمیشناسم و هیچ مسئولیتی ندارم . کاش مرخصی بگیرم و برم یه جای دور. از خودم ، ازین مرد قسیالقلبی که میخواد زن و بچهشو بذاره و بره تفریح بدم میآد. معدهام میسوزه
شاید از عذاب وجدانه .
نیمه شب برمیگردم خونه . همه حسهای بد رو بیرون در جا میذارم .
همه توی سالن خوابیدن . زنم روی کاناپه . مادرش روبروش . پدرش روی مبل و بچه توی گهواره
محبت عجیبی توی دلم نسبت بهشون حس میکنم . مثه یه بچه مچاله میشم و روی فرش کنار اونا میخوابم .
***
از زیر چشم نگاه میکنم . فکر میکنه خوابم . بوی گند مشروب پیچیده توی خونه . خدا میدونه از کجا میآد؟ برم وایسم جلوش و بگم ” آی داماد ! معلومه تا حالا کجا بودی ؟” ولی نه !
این مسئله بین دخترم و شوهرشه . فردا میگه مادرزنم دخالت میکنه . این همه مدت ساکت موندم و ریختم توی خودم که دخترم ناراحت نشه . توی ماشین که گفتم نالان دختر نازنینیه فقط نگاه کرد .تازه میگه نالان عوض شده . معلومه که عوض میشه . مگه خودت عوض نشدی ؟ اما تقصیر دختر خودمه . همون موقع هم بهش گفتم گشتی ، گشتی اینو پیدا کردی ؟ ولی حرفمو گوش نکرد .
***
تکون نمیخورم . پشتم گرفته ولی بلند نمیشم . بذار فکر کنن خوابم . بیصدا گریه میکنم . میخوام نه مادرم ببینه و نه شوهرم . من دارو نمیخورم . میگه افسردگی بعد از زایمانه . تازه مادرم رو دعوت کرده و متحد شدن علیه من ! میگن چرا پرستار نمیگیری ؟ بچهمو بدم یه غریبه بزرگ کنه ؟ از کارم استعفا دادم . بیرون هم نمیرم . کسی رو هم نمیخوام ببینم . یه دوست قدیمی زنگ زده بود . جوابشو ندادم . چی بگم ؟ اون از عشقها و هیجانای زندگیش میگه . من از چی بگم ؟ از پوشک بچه؟
***
آهسته خرخر میکنم یعنی خوابم . سالهاست همین کارو میکنم . زنم که نق میزنه . دخترم که میرنجه و قهر میکنه میرم توی چمبره خودم . بدون دعوا و جر و بحث .
دخترم و زنم روی کاناپه خوابیدن و دامادم روی زمین ولو شده . توی ذهنم جدول حل میکنم . بالاخره شماره نُه عمودی رو پیدا کردم !
***
توی گهواره با چشمای باز به صداها گوش میدم . طرف راستم مادرم . طرف چپ مادربزرگم . روبروم پدربزرگ .روی زمین پدرم .همه خوابن . آیا چون من به دنیا اومدم همهشون این قدر ناراحت و آشفتهان یا زندگی کلا چیز مزخرف و ناراحتکننده ایه ؟ من با دانستهها و احساسهای خودم به دنیا اومدم اما باید اونا رو فراموش کنم .
بزرگ شدن یعنی اینکه همه چی رو پاک کنی و از اول یاد بگیری . لرزش عجیبی حس میکنم بین این آدما !
***
صبح دوشنبهس.افراد خانواده بیدار میشن . کمرهاشون درد میکنه و بینیهاشون گرفته . هجوم افکار آشفته همهشونو بیتاب و پر از اضطراب کرده .
منتشره چهل و دومین شماره ماهنامه ادبيات داستاني چوك