داستان «جلای وطن»
نویسنده «عبدالله حسین»؛ مترجم «علی ملایجردی»
عبدالله حسین (-1931) زمانی که رمان اوداس ناسلین او چاپ شد کاملاً ناشناخته بود، اما چاپ این رمان توفانی در دنیای ادبیات به پا کرد. موضوع این رمان خیزش تاریخی شبه قاره در مقیاسی وسیع بود و شاهکاری در ادبیات جدید اردو به شمار می. انتشار دومین رمان او به نام باغ نیز حادثهای در ادبیات به شمار میرود.
اما عبدالله حسین یک نویسنده داستانهای کوتاه خوب هم هست داستانهای کوتاه او نیز مورد استبال قرار گرفته است. داستانهای اونقبی به تنهایی پنهان و الینسیون روح انسان می زند. حسین تحت تأثیر نوشتههای مدرن زبان انگلیسی است. تکیه او بر بیان بی پیرایه جزئیات ریز برای خلق اثر است. توصیفهای او از مناظر و پدیدههای طبیعی با مهارت تمام انجام پذیرفته است.
بالای بلندی ایستادم
و زیر پایم دیدم بسیاری از شیاطین را
دوان، جهان
که گناهکارانه باده گساری میکردند
یکی از آنها سر بالا کرد، تبسم کنان گفت:
«آهای رفیق، برادر.»
استفن کرین
آن روزها ما ناهارمان را با خود به اداره میآوردیم و در بین فاصله بعد از ظهر با هم ناهار میخوردیم. من بودم و هفت کارمند دیگر اداره. سه نفر کارمند اداری، یک نفر نامه رسان، یک ماشین نویس و یک پیشخدمت و یک نفر سرپرست کارمندان. سر ساعت دوازده، کارهایمان را کنار میگذاشتیم، بلند میشدیم، دو تا از میزها را کنار هم میکشیدیم و بستههای ناهار را روی آن میچیدیم. بعد صندلیهایمان را دور میزها میکشیدیم و به خوردن ناهار مشغول میشدیم. وقتی ما مشغول خوردن بودیم پیشخدمت کنارمان میایستاد و با چالاکی برای هر کدام از ما آب میآورد. من هنوز هم آن پیشخدمت را به یاد دارم.
من از پست کارمند ساده شروع کردم و به تدریج تا پست قائم مقامی پیش رفتم و در طول این دوره حداقل دو تا از این پیشخدمتها داشتیم. اما این حقیقتش را بخواهید است هیچ
کدام از این کارگرها به زرنگی این یکی نبود او بدون این که اشتباه بکند از زمان آب خواستن ما آگاه بود. مثلا، ماشین نویس به تقریباً بعد از هر لقمه نیم لیوانی آب میخورد.، در حالی که نامه رسان در اول بسم الله هر غذا یک لیوان و در آخر یک لیوان دیگر مینوشید و همین طور. بدون این که ما متوجه بشویم که دارد ما را میپاید ما را دقیق زیر نظر داشت، و بدون این که درخواست آب کنیم به نوبت برای ما آب میآورد. او این ترتیب را چنان سفت و سخت رعایت میکرد که اگر یکی از ما به طور غیره منتظره آب میخواست، او اول به او میرسید بعد به بقیه. این کار را با چنان قیافهای حیرت زده انجام میداد که فرد خاطی، بدون توجه به تقاضایش، سعی میکرد تا با شرم و خجالت از این کار طفره برود. اگرچه که من فقط چند روزی نبود که به این اداره آمده بودم، او آن قدر زرنگ بود تا متوجه این عادت من بشود و با آن کاملاً آشنا شود که من هیچ وقت موقع غذا خوردن آب نمیخورم. موقع غذا خوردن هرگز به من نزدیک نمیشد. سخت میشد قضاوت کرد که آیا این که او بر وفق عادات ما عمل میکرد و یا این که ما بر وفق او عادت کرده بودیم. وقتی غذا خوردن ما تمام میشد، او تمام بستههای غذا را میبست، آنها را کناری میگذاشت، میز را با پارچهای تمیز میکرد و بعد میرفت روی چهارپایه روی ایوان می نشست و غذایش را میخورد. او غذایش را با ارامش تمام کامل میجوید و بعد از هر لقمه دور دهانش را پاک میکرد. خلاصه کنم این پیشخدمت ما آدمی بود که ارزش به یاد سپردن را داشت.
چیز دیگری که ارزش به یاد سپاری دارد که من از آن غفلت کردم حرفهای زیر است که هر روز در طی صرف ناهار بین ما رد و بدل میشد:
یک نفر میگفت: «نگاه کن، نگاش کن.»
از گوشه چشم همگی به یک طرف نگاه میکردیم.
یک نفر در حالی که سعی داشت جلو خندهاش را بگیرد: «هه هه»
هه هه همگی با هم میخندیدیم. بعد برای مدتی صدای جویدن غذا توسط آروارهها و صدای بشقابها فضا را پر میکرد.
«طرف اومد! طفلک، یارو رو گاهی تعارفش کن.» یک نفر دوباره میپراند.
«اها بله. به امتحانش می ارزه…»
«و اگر اون هر روز سریش ما بشه چی ها؟»
«فراموشش کن مرد. اون مثل این دلالهای سمساریها ناخن خشکه…»
خیر ما میتوانیم به او زنگ بزنیم اما این صحنه رو دیگه کجا می تونیم گیر بیاریم! چرا تفریح هر روزهمان را از دست بدیم.»
«نه خیر نه. یکی دست به گوشهایش میکشید و این حرف را میزد و ادامه میداد که «ما نمیتوانیم بگیم گرگ جان بیا منو بخور. اون فقط منتظر دعوته، حتی به شوخی. فقط چهره شو نگاه کن…»
بعد ما همگی یکوری نگاهش میکردیم.
«هه هه.»
«طفلک.»
«یک چیزی رو میخوام بدونم رفیق» یک نفر با تعجب میپرسید، با این همه پول چکار می کنه؟ کسی رو هم نداره، هیچ کس رو نداره که غمشو بخوره و نه کسی که به فکر تأمین مالیش بشه، نه زنی، نه بچهای، این حرامزاده لب به چیزی هم نمی زنه!»
«داداش بعضی این جوری تو پیشونیشون نوشته که هیچ وقت چیزی نخورن. چی بگم نسل…»
پسر نگاه کن!»
«اوه اوه!»
بعد دوباره صدای جویدن آروارهها بلند میشد و خندهای که بزور جلوش را گرفته بودند و صدای غرغره آب در گلو او مستأصل کنار دیوار نشسته بود و ما را تماشا میکرد.
«وصیت نامه شو که بخونن میبینی یک عالمه ثروت برات به گذاشه، نه؟ به خدا!»
«هه هه، آره تورو به خدا!
«نگاه کن پسر نگاه کن، حالا وقتشه. فقط نگاهش کن.»
«هه هه.»
این سرپرست کارمندان بود که بگی نگی هر روزه سوژه مکالمه بود، از خلال این حرفها مشخص میشد که همگی سعی میکردیم امیال سرکوب شدهمان را با لودگی ارضائ کنیم. چشمان پف کرده، چهره رنگ پریده و چروک خوردهاش مشخصات مردی داشت که قبل از این که موعدش برسد پیر شده بود. موهای انبوه خاکستری داشت که حکایت از پریشانی او میکرد. بدن مسلول ها را داشت، رگهای متورم کبود کثیف بر پیشانی و گردن و بازوهایش بیرون زده بود. معمولاً کم حرف بود، و وقتی هم حرف میزد این طور به نظر میرسید که صدایش از میان گنبدی دور دست میآید. اولین چیزی که با شنیدن صدای او به ذهن شنونده میآمد این بود که این صدا واقعی نیست، بلکه مصنوعی است، گویی صدا مال خودش نبود و عاریتی است، و یا این که این صدا سرکوب شده و به ناهشیاری رسیده یا چیزی مثل این. به هر حال، یقیناً چیزی بود که تا حدی بلند یا کوتاه و یا کج و معوج بود بلکه عجیب میآمد که به آن چهره و یا این مرد و یا چیزهای دور و بر نمیخورد و بی آنکه کسی بخواهد با این صدا آشفته میشد. این از تأثیر صدایش بود، و این گونه او خود را مینمایاند- مثل این که در درون قلبش چیزی داشت بال بال میزد و محو میشد و یا متوقف میشد، یا این که جلوش گرفته میشد و شاید هم میمرد- و از این رو با دو دلی، به فکر فرو میرفت، تأمل میکرد، کرنش میکرد، موقعی که میخواست حرفش را بزند بارها و بارها گلویش را میمالید، نمیتوانست حرفش را بزند جملهاش را ناتمام رها میکرد و با سنگینی نفس میکشید هم چون کسی که آسم داشته باشد و بعد روی صندلیش خم میشد و چشمهایش را به طرف دیگری برمی گرداند. بعدها من به او عادت کردم، اما در روزهای اولیه که در آن اداره بودم اغلب از خودم میپرسیدم در این دنیا هستند کسانی که فقط با حرف زدنشان سرمایی به درون نخاع تو بفرستند که از سر تا پا بلرزی.
او هیچ وقت در فواصل ناهار چیزی نمیخورد. راستش را بخواهید کسی هیچ وقت در طی ساعات کاری او را در حال خوردن ندیده بود. بیرون از اداره که کاملاً غیرممکن بود چون کسی نمیدانست که کجا زندگی میکند و یا در اوقات فراغتش چکار میکند. بعد از ظهرها فقط یک فنجان چای میخورد که پنج دقیقه به دوازده از پیشخدمت میخواست برایش بیاورد. او چایش را بعد از این که کاملاً خنک میشد میخورد. نحوه چای خوردنش با نحوه صحبت کردنش فرقی نداشت- در واقع حتی عجیبتر هم بود- چون این بار جنبه جالب دیگری از شخصیتش برملا میشد. این یک عادت روزانهاش بود که موقعی که ما مشغول ناهار بودیم او در حالی که فنجانی چای جلوش گذاشته بود آن جا می نشست و حریصانه ما را تماشا میکرد. او فقط به ما نگاه میکرد- فنجانش را بالا بر میداشت، آن را بو میکشید، و یا به عکسش که در فنجان افتاده بود خیره میشد و یا لبهایش را به فنجان نزدیک میکرد ویا فقط آن را میچرخاند و آن را سر جایش میگذاشت. و بعد به طرف ما برمی گشت و با نگاهی حریصانه به ما و غذاهایمان نگاه میکرد. این مواقع چهره رنگ و رو باخته و قحطی زدهاش قیافهای عجیب و غیرقابل بیان از گرسنگیاش را برملا میکرد که کاملاً آن حرفهایی را که قبلاً راجع به او میزدیم توجیه میکرد. بعد وقتی که چهرههایمان را با دست پنهان کرده و میخندیدیم و یا آب میخوردیم، او به سرعت فنجانش را بالا میبرد و قلپی پایین میداد.
اما علاوه بر تمام اینها، و برغم این صفات، چیزی در وجود او بود که کمتر کسی آن را داشت، و از لحاظ پختگی و دنیا دیدگی، نمیگذاشت که او را کاملاً یک فرد دست و پا چلفتی کامل حساب کنیم. بدانیم. و آن حس استقلال شخصی او و بزرگمنشی اش بود. این برای ما گیج کنند بود که شخصی را آن طور وصفش کردیم دارای این خصایص باشد. اما راستش را بخواهید، تا زمانی که او ما را از دور دست تماشا میکرد یک حس غنج شدن و استیصال و نداری در چشمهایش خوانده میشد. اما به محض این که سر کارش بر میگشت و خودکارش را میان انگشتانش میچرخاند و گاهی هم ته خودکارش را به پیشانی و یا گاهی به میز میزد، دقیقاً همانند سر دبیرهای روزنامههای مهم بود که مشغول نوشتن مقاله مهم سر دبیری بود. وقتی که او بر کاغذهای جلو رویش خیره میشد ما در نگاههای او دستوراتی را میدیدیم. حس اسقلال طلبی او و تکیه بر خود که نیازی به کمکهای ما نداشت ما را مبهوت میکرد. او خیلی به چیزهایی که مینوشت خیلی حساس بود و پیش نویس هایی که تهیه میکرد دیگر نیازی به تغییر نداشت. هیچ کس از تندنویس گرفته تا منشی نمیتوانست یک کلمه از نوشتههایش را تغییر دهد یا با آن مخالفت کند. غرق در تفکر، تن لاغر او با چالاکی و وقار یک حیوان جنگلی در میان فضای خالی بین کمد پوشهها و میزش با راحتی حرکت میکرد. رابطه او با برگهها و میز و صندلی و کمدها آن قدر ساده و صمیمی بود که علاوه بر بی نقص بودن کارش، یک متانت در او بود که بدون اجبار ما را وادار به احترام میکرد، و تا حدی از او میترسیدیم. این از خصوصیات او بود- چون من تازه سر کار رفته بودم و هنوز آن ذهنیت خاص از این نوع شخصیت را فرا نگرفته بودم که در نهایت نسبت به هرگونه تجربه جدید و یا کنجکاوی را میبندد- که همین مرا وادار میکرد تا علاقه بدون خواهی نسبت به او داشته باشم، اگرچه که چند روز بعد من مجبور شدم کارم را در آن جا ترک کنم و با خود میل عذاب آور حل کردن پازل شخصیتی او را با خود ببرم. به این طریق این جزیی از زحمت و بار فکری ذهن من شد- زحمت و باری که هر شخص متفکر در هر گامی با آن روبرو میشود. اما در طی همین چند روز که هنوز در این اداره مشغول بودم اتفاقی افتاد که بعد از آن- بعد از مدتی زیاد- به من کمک کرد تا این معمای پیچیده را حل کنم. این موقعی رخ داد که من همراه او به محل سکونتش رفتم و با او ساعتی را گذراندم. این طور شد که خدمتکار اداره مرخصی بود و سرپرست میخواست که بیشتر از معمول از پروندهها را به خانهاش حمل کند، از آنجا که خودش به تنهایی نمیتوانست آن همه پرونده را با خودش ببرد از من که کارمند ارشد بودم خواست تا پروندهها را برایش ببرم.
خانه او در مکانی نسبتاً کم جمعیت واقع شده بود، برای رسیدن به آن جا مجبور شدیم کل شهر را زیر پا بگذاریم. من که جوان بودم نمیتوانستم پا به پای او قدم بردارم و وقتی که آن جا رسیدیم نفس نفس میزدم. وقتی که بار پروندههای بغلم را روی پلهها انداختم متعجب شدم که دیدم این راه پیمایی هیچ اثری بر او نگذاشته است- هیچ نشانی از نفس نفس زدن در او دیده نمیشد این را وقتی دیدم که بر گشت تا در چشمانم نگاه کند. وقتی که قفل در باز شد و ما وارد شدیم، او به آرامی دوباره آن را بست و چفت در را از داخل انداخت. اولین چیزی که با ورود به منزل متوجه شدم حیوانات بودند. از همان ورودی حیاط و آن طرف تر، پلههای ایوان و تاقچه ها، کل خانه پر بود از حیوانات اهلی و پرنده. اول از همه دو تا سگ بولداگ متوسط القامه دوان دوان آمدند به سلام ما و با گذاشتن پنجهها بر روی رانهای او بر روی پاهای عقب ایستادند.
از میان قفسی که از ایوان آویخته شده بود طوطی زبانش را چرخاند و تق تقی کرد و گفت: «خوش آمدی.» بعد مینا از قفس پهلویی چیزی گفت که درست نفهمیدم چه میگوید. از میان تختخواب سگی سفید کوچک که صورتش را مو پوشانده بود دهن درهای کرد و بلند شد. سگ با ظرافت زیاد به طرف او آمد و با بازیگوشی پاهایش را چرخاند و ورجه ورجه کرد. در میان قفسی بزرگ در گوشه ایوان ده بیست تا پرنده ریز با نوکهای رنگارنگ و بالهای رنگی شروع به پرواز کردند و روی سیمهای قفس خودشان را پیچ و تاب دادند و با دیدن او چه سروصدایی راه انداختند. در گوشهای دیگر قفس کوچکی بود که در آن یک نمس بینیاش را بالا برداشت و با سرعت شروع کرد به بالا و پایین دویدن. وقتی در اتاق را باز کردیم و رفتیم تو یک جفت گربه سفید و سیاه از روی میز میو میو کنان جهیدند و به طرف او آمدند و شروع کردند به مالیدن بدنشان بر پاهای او. با هر کدام از آنها بر طبق خلق و خویش بازی کرد، بر سر و پشتشان دست کشید، گوشهایشان را تاب داد، پایشان را فشرد، بر روی دستهایش بلند کرد و یا فقط از دور برایشان دست تکان داد، لبخندی زد و با نامهای عجیب و خاص صدایشان زد و مستقیم به طرف اتاق پذیرایی آمد.
بدون این که برگردد به طرف من گفت: «بفرمایید بنشینید.» و خودش هم بر روی یک صندلی نشست. بعد بدون این که کلامی بر زبان بیاورد برگشت به طرف پروندهها و مشغول شد. یک نیم جینی جک و جانور دور او بر روی کف خالی اتاق و صندلیها دراز کشیده بودند و او همانند مواقعی که که در اداره کار میکرد گاهی با سر خودکارش به پیشانیش و روی میز میزد و غرق در کار بود. فقط دو چیز کمی مرا آزار میداد. اول این که، در حین این که مشغول به کار بود، مدام حیوانات را به اسم صدا میزد و با آنها حرف میزد، خیلی ساده و خیلی طبیعی، درست مثل این که با کسی حرف بزند، از سلامتیشان جویا میشد، برای هر خبط و خطا و گستاخی آنها اخم میکرد و در این بین، گاهی دستش را دراز میکرد و به آنها میرساند. از طرف دیگر او ظاهراً از من فراموشش شده بود.
آخر سر من با دلخوری بلند شدم. وقتی که هنوز او داشت من را نادیده میگرفت دستهایم را پشت سرم گرفتم وبدون دلیل شروع کردم به قدم زدن به بالا و پایین اتاق. توی اتاق چیزی نبود جز میزی و چند تا صندلی که این جا و آنجا به درهم برهم پراکنده بودند. فقط بر روی دیوار غربی عکسهای آویزانی بود که غبار سنگینی آنها را پوشانده بود. از گوشه چشم نگاهی به صاحب خانه انداختم و به آرامی غبار عکسها را فوت کردم. توی عکس اول پسر جوان و قبراقی بود با یونیفرم پیشاهنگی، پسر که لب جویباری ایستاده بود لبخند به لب داشت. چهرهاش تمام زیبایی جوانی را داشت و ستارههایی در چشمانش سوسو میزد. لبخندش جذبهای داشت که توجه من را برای مدت طولانی میخکوب خودش کرد. مرد جوانی بود با لباس فارغ التحصیلی که مدرکی در دستش بود که با اعتماد به نفس در عکس دوم ایستاده بود. عمیقترین تأثیر در این عکس از آن ستارهها بود. عکس سوم چند سرباز را نشان میداد که یونیفرم نظامی به تن داشتند در جلو کامیون ارتشی در یک مکان نامعلوم. در قسمت چپ گروه، اگرچه جدای از آن شخصی میانسال ایستاده بود که با حالتی خسته به تفنگش تکیه زده بود. چهرهاش خستگی و استیصال زیادی را آشکار میکرد. این شخص شباهت زیادی به شخصی داشت که حالا توی اتاق بر روی پروندهها خم شده بود. خصوصیت عجیب دیگری هم بود: بر روی عکسها هیچ گونه نوشتهای نبود به جز ذکر سال و تاریخ. یک تفاوت سیزده ساله بین اولین دومین و سومین عکس وجود داشت. با نگاه به عکسها ناگران حس کردم که سرپرست کارمندان برای مدتی دارد من را میپاید. برگشتم و دیدم که او هنوز مشغول کار است. برگشتم طرف صندلیم و نشستم. کف زمین و مبلمان اتاق تمیز تمیز بود اما بوی سرد و نا آشنایی از هر طرف میآمد- از آن نوع بوها که همراه با مزارها است و یا دیوارهای کهنه. بعداً از روی این بو پی بردم و از نگاه غریب چشمان حیوانات که جدای از صاحب خانه، کمتر کسی به این خانه سر میزد.
بعد از تقریباً یک ساعت، بعد از این که نزدیک به ده دوازده تا از پروندهها را خلاص کرد آنها رابست و دستی بر ابروهایش کشید و بلند شد و در حالی که اتاق را ترک میکرد گفت: «بگذار یک چایی درست کنیم.»
در ایوان خم شد و چند کلمه با طوطی رد و بدل کرد من بدنبالش به آشپزخانه رفتم.
گفت: «بفرما بشین.»
در تمام خانه فقط یک جا بود که تمیز نبود. او برس را از گوشهای برداشت و آن را تمیز کرد. در طی این زمان به آرامی به تذکر دادن و دستور دادن به سگها و گربههایش را ادامه داد که به دنبال ما به اشپزخانه آمده بودند. زیر شعله اجاق گاز را روشن کرد و آب بر روی آن گذاشت تا جوش بیاید، چای خشک را از قفسهها پاین آورد، ظرف و ظروف و فنجانهای لازمه برای چای خوردن را نیز پایین گذاشت. میز کوچکی وسط اتاق بود. با ظرافت تمام دو فنجان و نعلبکی، قاشق و ظرف شکر را روی آن گذاشت. توی آشپزخانه فقط یک صندلی بود او به اتاق نشیمن رفت و صندلی دیگری آورد. وقتی آب جوش آمد آب را توی قوری چای خشک ریخت و آن را دم کرد. بعد شیر را جوشاند و با ظرف دیگریان را صاف کرد. با کشیدن صندلیش پشت میز عاقبت شروع کرد به ریختن یک فنجان برای من و یکی دیگر برای خودش. در این لحظه من داشتم با نوعی بهت او را نگاه میکردم. او غرق در کارهای خانه بود همانطور که در اداره نیز غرق در کار میشد. کار خانه را نیز با همان دقت تمام انجام میداد، با همان اعتماد و درستی، با استقلال و مرتب و تمیزی کار اداریش. و در این جا نیز او در میان سگها و گربهها و طوطیها و ظرف و ظروف با همان راحتی حیوانات جنگل، با همان چابکی و وقاری که در اداره در میان میزها و صندلیها و کمد پروندهها برای فایلها حرکت میکرد کارهایش را انجام میداد. صندلیهای ما روبروی هم قرار نداشت. او صندلیش را جوری گذاشته بود که موقعی که چهره من به طرف غرب چهره او رو به شمال بود. ما در سکوت فنجانی چای خوردیم.
بعد از چای او از او از داخل یک ظرف بزرگ روی قفسه که سرش باز بود و نان تنوری خوابانده توی آب در آورد و جلو سه تا سگ گذاشت. بعد توی کاسه بزرگی شیر ریخت و جلو گربهها گذاشت. حالا از داخل جعبهای نوعی تنقلات در آورد و آنها را به دو قسمت کرد و هر کدام از آنها را به مینا و طوطی داد. بعد از این مقداری ارزن توی قفس پرندگان دیگر ریخت و کاسههایشان را پر کرد. بعد نمس را از قفسش رها کرد، که از بالای آن قلاده چرمی را برداشت و دور گردنش انداخت. بعد یک زنجیر باریک را به آن وصل کرد و با نگه اشتن آن در دست دیگرش به طرف پلهها رفت. نمس گاهی در کنار او راه میرفت، و یا از روی بدنش میپرید و بر روی شانهاش می نشست. با بالا رفتن از پلکانها وارد آلاچیق بالای بام شدیم.
در این جا منظره عجیبی بود. همه جا پر از خانه کبوتر بود، درست بر روی بام یکی بر روی دیگری. در زیر آسمان باز سایه بان هایی چوبی بر روی ساقههای بامبو برای برگشت کبوترها به خانه بود. کف زمین بام بر اثر فضلههای کبوترها رنگ عوض کرده بود. کبوترهای توی خانههایشان بغبغو میکردند و میلرزیدند. او یکی یکی در کبوترخانه ها را باز کرد و کبوترها بال زدند و بیرون آمدند. چند تایی فوراً بر روی سر و شانههایش نشستند. بقیه به طرف چهارچوب پرواز کردند و بر روی دیوارهای محصور نشستند. بعضیها بر روی زمین نشستند و با نوکهایشان شروع به تمیز کردن بالهایشان. وقتی که درهای تمام خانهها راباز کرد شاید دور ما صد و پنجاه تا کبوتر از انواع مختلف و رنگهای متفاوت نشستند که مدام بغبغو میکردند و با نوکهایشان همدیگر را سیخ میزدند و دانه بر میچیدند، در حالی که او با لبخندی پنهانی بر لب در میان آنها ایستاده بود و نمس بر روی شانهاش نشسته بود آنها را تماشا میکرد.
مدت طولانی گذشت و او همانطور همان جا ایستاده بود. من گلویم را صاف کردم و بعد دوباره برای بار سوم نیز. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. پرسیدم: «می تونم من برم؟» با تعجب صورتش را برگرداند، به من نگاهی کرد و سریع چهرهاش را برگرداند مثل اینکه ناگران با آگاهی از حضور کسی غمگین شده باشد.
بر خودش مسلط شد و گفت: «از این کفترا، از اینا خوشت میاد؟»
جواب آدم: «بله.»
او خم شد و یک جفت کبوتر زیبا برداشت که رنگ سرشان قهوهای کم رنگ بود.
با تعارف به من گفت: «اینها رو ببر.»
من پاسخ دادم: «ن …نه.» منظورم این نبود.»
او به آهستگی کبوترها را رها کرد که به محض رها شدن دوباره به دانه برچیدن مشغول شدند.
من پرسیدم: «این همه حیوان.- اینا رو برای چی نگه میداری؟»
جواب داد: «حیوان؟ بله حیوانها خوبن.»
من تکرار کردم: «خوب.»
– «آره.»
من خندیدم. با تعجب نگاهم کرد. نگران شدم. با دستپاچگی پرسیدم: «یعنی فایده شون چیه؟»
برای اولین بار خندید و گفت: «فایده شون؟» خندهای عمیق و کوتاه. بعد خم شد و جفتی کبوتر سفید برداشت و آنها را نزدیک صورتش آورد و با محبت زیاد گفت: «هر وقت که بخواهی میتوانی صداشون کنی. بیا جلو دست بزن.»
بعد به من تعارف کرد و گفت: «ببرشون.»
من فقط ساکت ایستادم.
گفت: «اینها رو ببر یا هر کدام که دوست داری ببر. میخای طوطی رو ببر یا مینا رو. اگر سگه رو میخای؟ کوچک تره رو میخای؟
من مردد ساکت ایستادم. برای اولین بار او در چشمهای من نگاه کرد و دوباره با صدای آرامی گفت: «ببرشون!» بعد قبل از این که من بتوانم از جایم حرکت کنم تغییر عجیبی در او پدید آمد. چشمهایش آشکارا لرزید و بعد نوعی فروپاشی. او پرندهها را به کناری پرت کرد و با دوری کردن از من از پلهها به پایین گریخت. وقتی من به اتاق وارد شدم او با عجله داشت ده دوازده تا پرونده را که کار کرده بود میبست. بعد او دسته پروندهها را به من داد و با حالت شکسته در حالی که داشت رگهای گلویش را میمالید به من در چند کلمه توضیح داد که من باید پروندهها را با خودم به خانه میبردم و فردا صبح به اداره برمی گرداندم. با گفتن این او خودش را روی صندلی انداخت و با سنگینی شروع کرد به نفس کشیدن. من پروندهها را زیر بغلم زدم و سریع بیرون آمدم.
فردا صبحش هیچ کلمه یا نشانهای که برملا کند که ما با هم بودهایم نبود. بعد از ظهر دوباره همان صحنه قدیمی و موقعیت بدون تغییری تکرار شد. صدای آروارهها موقع جویدن، پچ پچ، صدای خندهای خفه، صدای غرغره آب و طفلک که کنار دیوار نشسته بود و ما را تماشا میکرد. در چند روز آینده من کار بهتری گیر آوردم و از آن اداره استعفا دادم.
چندین سال گذشت و من تقریباً آن حادثه را فراموش کرده بودم. اما بعد یک بار مجبور شدم برای یک مأموریت کاری به تهران بروم. قرار بنبود بیشتر از چند روز تهران باشم اما چون خانمم اصرار کرد او را هم با خودم بردم. یک روز در آن جا موقع غذا خوردن در یک رستوران مرد خیلی پیری را دیدیم که داشت با چشمهای التماس کننده به ما نگاه میکرد.
بعد از مدتی او بدون خوردن غدایی یا نوشابهای تکیه داده بر عصا در حالی که چندین بار برگشت و ما را نگاه کرد بیرون رفت.
بعد از این که رفت ما قبل از ترک کردن رستوران از گارسون که چند کلمه با او رد و بدل کرده بود راجع به پیرمرد پرس و جو کردیم، و شنیدیم که او اصالتاً اهل لاهور است و در جوانی به این جا آمده و دیگر برنگشته است. او در این جا ازدواج کرده بود و حالا از تاجران ثروتمند تهران شمرده میشد. با این حرف من آن حادثه که در جوانی برایم اتفاق افتاد یادم آمد و در طرفه العینی- درست مثل این که در یک شب توفانی در حال سفر کردنیم ما با سایه سیاهی روبرو شده باشیم قدمهایم را کند
کردیم و منتظر ماندیم، با ترس در دلهایمان که ناگران رعد وبرق جرقهای در آسمان بزند و ما پی ببریم که آن سیاهی ترسناک فقط یک درختچه باشد و با شجاعت از آن رد شدیم- از این رو در یک لحظه تمام این ماجرا آشکار شد و آن معمایی که ظاهراً فراموشش کرده بودم، اما در گوشه تاریکی از ذهنم جا گرفته بود و مدام اگرچه به صورت پنهان ناراحتی ذهنی من را افزایش میداد، ناگران، خودش را نشان داد و حل شد، و من بر صندلیم تکیه دادم و با رضایت پاهایم را دراز کردم و وقتی که داشتم به همسرم نگاه میکردم لبخند زدم که هنوز مشغول خوردن غذایش بود و کاملاً از حس رضایت تازه من بی خبر بود.
بعد به فکر مشغول شدم، در طی لحظات کوتاه خالی از تشویش، با خودم فکر کردم چقدر عجیب است که گاهی یک عمر طول میکشد تا یک چیز کوچک و عادی را کشف کنیم- این که تبعید هرگز نمیتواند فرد را از کشش قبیلهاش بگسلد فرقی نمیکند که او چقدر از خود قبیله نومید شده باشد. عجیبه نه!؟
وقتی که صورت حساب رستوران را پرداخت کردیم و بیرون آمدیم، همسرم هنوز از این خبر نداشت که من عاقبت یک حادثه خیلی خیلی کهنه را در آن رستوران پشت سر گذاشته بودم، جایی که ما فقط غذایمان را خورده بودیم و جایی که حتی در این ساعت یک یا دو نفر داشتند ناهارشان را میخوردند، و چند لحظه پیش از این رستوران پیرمردی هم وطن بلند شده بود و رفته بود، که او برای من درخشش برقی بود در تاریکی یک شب توفانی، و این حالا خیلی ساده بود تا تمام آن لحظات را فراموش کنم. ■