باز درين روز عيد غنى “بابا”
يك گلى تازه آب داده به ما
موقع آن نماز عيد در ارگ
خنده هايم گرفت به سرحد مرگ
اقتداء كرده جمله ايستادند
به ولس مشرى حرمتى دادند
برده بودند همه چو دست بگوش
مغز ما دست بسينه بوده خموش
چون به ذكر ركوع شدند همگى
سجده مى كرده است جناب غنى
لگدى زد به پشت او كرزى
كه بخيز اى غنى احمد زى
شكر ايزد به هم چو رهبرى قند
كه به ما خوشى آرد و لب خند
پس چه كار آيدت “مستر بين”
كاروايى هايى را ز دلقك بين
زبير واعظى