ای گُرد روزگار !
ای گُرد روزگار
چه آمد ترا به سر؟
باغ بهاره ات ز چه گردید فصل سرد؟
سرخیت از چه شد
چو یکی مرده رنگ زرد؟
تن نا زده ز قدرت دیوان زور و زر،
در نا شده به جنگ خدايان کور وکر،
نا کرده زین
به راه سحر،
توسن سفر،
این گونه می شود که جهان پیر می شود
از نکبتی که هست ز جان سیر می شود…
گو! باز کی به عالم
بر پا کنی خروش ؟
کی در نشیب دریا
غوغا در افکنی؟
زین صرع وارهانی
توفان خفته را؟
در موجها دوانی
شور نهفته را؟
گو! باز کی دوباره
با سرخ اختری،
در این گذار تیره
شبگیر می شوی ؟
گو! باز کی به عالم
با داس وچکشی