افغانستان جنگ نیابتی فراموش شده ــ بخش دوم
نقش اسامه بن لادن و زبیگنیو برژینسکی
نویسنده: جانل وِلینا (۱)مترجم: سایت «۱۰ مهر»برگرفته از : گلوبال ریسرچ، ۲۲ اوت ۲۰۲۱ ( این مقاله نخستین بار در ۳۰ آوریل ۲۰۱۹ منتشر شد)
این واقعیت که ایالات متحده حاضر شد برای حمله به جمهوری دموکراتیک افغانستان و مبارزه با اتحاد شوروی تا آنجا پیش رود که از مزدوران، پشتیبانی کرده و میلیاردها دلار صرف کارزار تبلیغاتی بسیار پیچیده اما مؤثری برای حمایت آنها نماید، همگی نشانۀ استیصال امپراتوری در حفظ تفوق جهانی خود است.
آنچه در پی میآید بخش دوم و نتیجه گیری مقالۀ «افغانستان، جنگ نیابتی فراموش شده» است، در بخشهای قبل ریشههای امپریالیسم، و همین طور زمینۀ تاریخی جنگ سرد که موجب شکلگیری مجاهدین شد، مورد بررسی قرار گرفت. در ادامه به کالبد شکافی جنگ نیابتی و کارزار دروغپراکنی رسانهها که در نقطۀ کانونی بیثباتسازی افغانستان قرار دارد، خواهیم پرداخت. بخش مهمی از مقاله به این مسأله میپردازد که چرا «چپ» غربی بسیار اندک و یا تقریباً هیچ مخالفتی با مجاهدین از خود بروز نمیدهد، این کژرفتاری «چپ غربی» را بدون بحث درمورد زبیگنیو برژینسکی نمیتوان توضیح داد. علاوه بر این نگاهی خواهیم داشت به علل سقوط اتحاد شوروی و اینکه این سقوط چه تأثیر مهمی بر روی جمهوری دمکراتیک افغانستان و دیگر نقاط جهان گذاشته است. ایالات متحدۀ آمریکا برای چهار دهه درگیر جنگی در افغانستان است. ( سوم ژوئیۀ ۲۰۲۱، ۴۲ـمین سالروز شروع این جنگ بود. م)
منشا «شورشیان میانهرو»
یکی از عناصر کلیدی ضدِ شوروی، در پروژۀ تغییر رژیم در افغانستان به رهبری ایالات متحده، اسامه بن لادن بود. میلیاردری متولد عربستان سعودی، متعلق به خانوادهای قدرتمند که صاحب شرکت ساختمانی سعودی بوده و روابط نزدیکی با دربار آل سعود داشت.
اسامه قبل از آنکه تبدیل به «دیو خوفناک» امریکائیان شود، مسئول جمعآوری کمک مالی برای مجاهدین شورشی بود. او در روند تأسیس تعداد زیادی موسسات خیریه و بنیاد، در هماهنگی با سازمان امنیت سعودی (بهعنوان میانجی میان سازمان سیا و مجاهدین) کار میکرد. رابرت فیسک روزنامهنگار، در گزارش منتشره در ایندیپندنت در سال ۱۹۹۳، حتی بررسی درخشانی از بن لادن بهعنوان «مبارزی در راه صلح» و انساندوست ارائه داد.
بن لادن هم چنین برای مجاهدین عضوگیری میکرد، و باور بر این است که تعلیمات امنیتی سازمان سیا را نیز دریافت کرده است. او در ۱۹۸۹، یعنی همان سالی که نیروهای شوروی عقبنشینی کردند، سازمان تروریستی القاعده را با تعدادی از جنگجویانی که برای مجاهدین عضوگیری کرده بود، تأسیس نمود. در آن زمان با آن که حزب دموکراتیک خلق افغانستان سقوط کرده و اتحاد شوروی نیز متلاشی شده بود، او همچنان رابطۀ خود با سیا و ناتو را از اواسط تا انتهای دهۀ ۱۹۹۰، حفظ کرد، و از شبهنظامیان جداییطلب بوسنیایی و ارتش آزادیبخش کوزوو (۲)، در انهدام و تلاشی یوگسلاوی حمایت کرد.
ایالات متحده نهایتاً، بعد از حملات تروریستی ۲۰۰۱، از اسامه بن لادن بهعنوان سپر بلا استفاده کرد و در عین آنکه روابط خود با خانوادهاش را حفظ کرده بود، به تسلیح، آموزش و تأمین مالی القاعده و سازمانهای وابسته ادامه میداد. این گروهها در تلاش اخیر برای تغییر رژیم در سوریه که از سال ۲۰۱۱ آغاز شد، توسط رسانههای غربی به «شورشیان میانهرو» تغییر نام یافتند. مجاهدین نه تنها موجب پیدایش القاعده شدند، بلکه روال جدیدی را در اقدامات ایالات متحده برای تغییر رژیم دولتهای ضدِ امپریالیست لیبی و سوریه، معمول ساختند.
بعد از پایان دورۀ جنگهای جهانی (حداقل تا به امروز)، استفاده از شبهنظامیهای بومی، گروههای تروریستی، و نیروهای نظامی رژیمهای کمپرادور توسط ایالات متحده، برای مبارزه با دولتهایی که توسط منافع سرمایۀ آمریکا هدف قرار گرفتهاند، بهصورتی فزاینده عادی شده است. دلیل استفاده از نیروهای نیابتی چیست؟ همان طور که ویتنی وب (۳)میگوید: «وسیلۀ سیاسی مطمئنی برای برونافکنی خواستههای ژئوپولیتیک ایالات متحده به خارج از کشور است.» استفاده از نیروی نیابتی بهعنوان ابزاری قوی برای برونافکنی، مقدم بر هرچیز، مقرون به صرفه است، از آن رو که در نقاطی چون لیبی و سوریه، تلفات و گرفتاریهای جنگ بهجای آنکه بر دوش نیروهای آمریکایی باشد، به گردن نیروهای مزدور محلی و گروههای تروریستی چون القاعده، میافتد. بهطور مثال، استخدام شبهنظامیان محلی، اوباش، باندهای تبهکار، گروههای تروریستی، و دیگر نیروهای مرتجع برای انجام همان عملیات نظامی مشابه نیروهای آمریکایی، بهمراتب ارزانتر تمام میشود. بهعلاوه با ظهور سلاحهای اتمی، رویارویی مستقیم نظامی بین ابرقدرتها بهشدت خطرناک گردید. مثلا اگر میان ایالات متحده و اتحاد شوروی چنین درگیری رخ میداد، خطر «ویرانی حتمی دوجانبه» به احتمالی قریب به یقین زیان آنی و فاجعهآمیزی بر روی جمعیت، اقتصاد و سطح زندگی مردم هر دو کشور را موجب میشد. حتی اگر هدف نهایی امپریالیسم آمریکا از میان بردن اتحاد شوروی بود، هیچیک از دو طرف تمایل به پذیرش چنین خطری را نداشتند. بنابراین ایالات متحده از هر وسیلۀ دیگری که برای تضعیف اتحاد شوروی و حفاظت از منافع خود لازم میدید، استفاده میکرد. از آن جمله انهدام جمهوری دموکراتیک افغانستان بود. هرچند که نه در توان و نه در خواست این جمهوری بود که حملهای نظامی به خاک آمریکا داشته باشد. در عین حال اتحاد شوروی امکانات تولید مقادیر عظیمی از سلاحهای نوین، ازجمله سلاحهای اتمی بازدارنده را داشت. نقش این سلاحها مقابله با تهدید جدی ایالات متحده بود. برای آمریکا هدف قراردادن اتحاد شوروری با موشکهای اتمی، چالش بزرگی بود، زیرا که منجر به اقدامات تلافیجویانۀ سختی از طرف شووری میشد. ترفند سازمان سیا برای حل این مشکل، یعنی تضمین نابودی شوروی با شرط حفظ ایالات متحده در مقابل نابودی مشابه، تکیۀ بیشتر بر استفاده از شیوههای غیرمتعارف نبرد که قبلاً بهعنوان بخشی از جنگهای سنتی به حساب نمیآمد بود. شیوههایی چون کمک مالی به نیروهای نیابتی، در عین حفظ نفوذ اقتصادی و فرهنگی ایالات متحده در حوزۀ داخلی و همین طور در صحنۀ بینالمللی.
افزون براین جنگهای نیابتی کنترل بر افکار عمومی را ممکن ساخته و حاکمیت ایالات متحده را قادر میسازد که از موشکافی عموم دربارۀ قانونی بودن مجوز لازم جنگ بگریزد. تا زمانی که افکار عمومی اساساً درتحت کنترل دولت است، نیازی به جلب رضایت عموم برای اقدام به جنگ نیست، بهخصوص زمانی که ارتش آمریکا در پشت پرده فعال بوده و درگیری آمریکا پوشیدهتر باشد. در تظاهرات علیه جنگ ویتنام [بهدلیل حضور علنی ارتش آمریکا]، در ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی، شاهد حضور انبوهی از مردم بودیم.
هر چند که در تجاوز آمریکا به ویتنام هم شاهد به کارگیری نیروهای نیابتی البته به میزانی کمتر بودیم، اما در آنجا هم مشابه حملۀ بعدی به افغانستان در سال ۲۰۰۱، و حمله به عراق در ۲۰۰۳، نیرویهای آمریکایی در میدان حضور چشمگیری داشتند. در تضاد با این موارد تجاوز به افغانستان در سال ۱۹۷۹، تقریباً بدون هیچ اعتراض و یا حداقل اعتراض مواجه شد. مجاهدین حتی توانستند که حمایت بخش بزرگی از چپهای غربی را کسب نمایند، چپهایی که در شیطاننمایی جمهوری خلق افغانستان، به جمع همسرایان رسانههای حاکم غربی پیوسته بودند. تکرار این شیطاننمایی یعنی جنگ تبلیغاتی بیامان امپریالیسم را بعداً نیز در مورد جنگهای آمریکا علیه لیبی و سوریه شاهدیم، با این تفاوت که در مورد افغانستان، هنوز رسانههای اجتماعی از این درجه از اعتبار برخوردار نبودند. حالا سئوال دوم مطرح میشود: چرا عضوگیری برای [این لشکریان نیابتی] باید از میان ارتجاعیترین نیروهای اجتماعی خارجی باشد، که بعضاً نمایندۀ کامل واپسگرایی هستند؟
نیروهایی این چنین بهخوبی کارآیی خود را در انجام ماموریت سرنگونی دولت جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان نشان دادند. بهخصوص زمانی که تفکرات ضدِ مدرنیتۀ آنها با سیاست خارجی ایالات متحده انطباق داشت. استفاده از این نیروهای بهغایت محافظهکار توسط ایالات متحده تا به امروز ادامه دارد. در حقیقت جنگ طولانی در افغانستان از بسیاری وجوه شباهتهای زیادی با جنگ طولانی در سوریه دارد، موضوع هر دو جنگ، همکاری امپریالیسم با افراطیهای خشن سنی، در راه سرنگونی دولتهای سکولار، ناسیونالیست و ضدامپریالیستی است که در گذشته جزو «بلوک شوروی» بودهاند. حاکمیت فعلی و پرسابقۀ حزب سوسیالیست بعث در سوریه، درست همچون حزب دموکراتیک خلق افغانستان، گامهای مهمی در راستای رهایی ملی و رشد اقتصادی برداشته است. از آن جمله میتوان از ملی کردن و بازتوزیع زمینهای خانوادههای اشرافی (که اکثریت آنها را مسلمانان سنی تشکیل داده، در صورتیکه مسلمانان شیعه و بهخصوص علویان بهطور سنتی به طبقات پائینتر تعلق داشته و با آنها قبل از به قدرت رسیدن بعثیها، چون شهروندان درجۀ دوم رفتار میشد)، استفاده از منابع نفت و گاز برای نوسازی کشور و در راه منافع عامه، و همچنین حمایت از حقوق زنان بهعنوان یکی از اصول بنیادی بعثیها، نام برد.
بخشی از این اشرافیت زمیندار، درست مشابه همتایان افغانشان، به واکنشی قهرآمیز دست زده و به اخوانالمسلمین پیوستند. این گروه با حمایت سازمان سیا، در تلاشی ناموفق برای سرنگونی دولت حافظ اسد در سال ۱۹۸۲، اقدام به عملیات تروریستی و کشتار در شهر حما زدند.
این واقعیتها که القاعده از میان مجاهدین سر برآورده، هردو گروه از ایدئولوژی وهابی الهام گرفته؛ و اصلیترین تأمینکنندۀ مالی آنها پادشاهی عربستان سعودی (و همچنین اسرائیل، بهعنوان نیرویی امپریالیستی و متحد اصلی ایالات متحده در منطقه) است، همگی نشانۀ مستحکمتر شدن ارتباط میان این دو نیرو [اخوانالمسلمین در سوریه و مجاهدین افغان] است. هر دوی این نیروهای ملهم از وهابیت، بهشدت با هرگونه نوگرایی و رشد ضدیت داشته، و ترجیح میدهند که بخش بزرگی از آحاد مردم در فقر بمانند. آنها در تلاش برای جایگزینی دولت دموکراتیک خلق افغانستان و حزب بعث سوریه، با رژیمهای سنی بنیادگرا، ضدِ شیعه، و بیرحمی چون عربستان سعودی، با یکدیگر اشتراک دارند.
این نیروهای ارتجاعی ابزار مناسبی در دست سازمان سیا برای اجرای پروژههای ضدِ کمونیستی، و تلاش برای بیثباتسازی حکومتهای مستقل ملی، هستند. موضع «ضدِ مدرنیتۀ» این گروهها، عاملی است برای تشویق آنها به خرابکاری در توسعۀ اقتصادی، یعنی تضمین وجود جوی مناسب برای منافع سرمایۀ ایالات متحده. این گروهها با این موضع، حزب دموکراتیک خلق افغانستان و حزب بعث سوریه را دشمن اصلی خود دانسته و حاصرند تا آخرین قطرۀ خون خود علیه آنها جنگیده و از اِعمال اقدامات تروریستی علیه مردم غیرنظامی این کشورها ابایی ندارند.
زبیگنیو برژینسکی در مصاحبهای در سال ۱۹۹۸، با مجلۀ نوول اوبسرواتور، به سئوال زیر چنین پاسخ میدهد:
سئوال: آیا از اینکه از بنیادگرایی اسلامی حمایت کرده و سلاح و مشاوره در اختیار تروریستهای آینده گذاشتید، پشیمان نیستید؟
برژینسکی: در تاریخ جهان کدام مهمتر است ؟ پیدایش طالبان یا فروپاشی امپراتوری اتحاد شوروی؟ تحریک مسلمانان مهمتر است یا رهایی اروپای مرکزی و خاتمۀ جنگ سرد؟
او یک بار دیگر صریحاً میگوید که از دید واشنگتن امر مهم سیاسی، نه افراطیگری مجاهدین، بلکه نابودی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، و خاتمه بخشیدن به نفوذ اتحاد شوروی در خاورمیانۀ بزرگ است. از این طریق، فرصت دسترسی آمریکا به کشور و غارت ثروت آن نیز فراهم میشد. برای توجیه تهاجم امپریالیستی به افغانستان، و پنهان ساختن طبیعت واقعی رزمندگان مجاهد، مداخله میبایست با کارزار تبلیغاتی عظیمی توسط رسانههای جمعی همراه میشد. با توجه به اینکه هنوز اکثریت مردم آمریکا نظرگاه انتقادی خود را در مورد جنگ ویتنام حفظ کرده بودند، دولت ریگان با اطلاع کامل از نفوذ بینالمللی رسانههای جمعی آمریکا، و با استفاده از فرصت جنگ تبلیغاتی که توسط کارتر آغاز شده بود، این تبلیغات را در داخل کشور «شدت» بخشید.
بهعنوان بخشی از این کارزار تهاجمی امپریالیستی، هرکس را که جرأت میکرد علناً از مجاهدین انتقادی نماید، ترور شخصیتی کرده و به آنها برچسب «استالینیست» و «طرفدار شوروی» بهعنوان ناسزا زده میشد. درست مشابه برچسبهایی از قبیل «مامور روسیه» و «طرفدار اسد» که اکنون بهعنوان ناسزا به کسانی خطاب میشود که علیه تروریسم مورد حمایت امریکا در سوریه، سخن میگویند. همچنین با استفاده از راهبردهای دقیق تغییر نام، بهخصوص در مورد اسامه بن لادن و مجاهدین مزدور در رسانههای غربی، از آنها بهعنوان «رزمندگان انقلابی آزادیخواه» یا با لقب رمانتیک مندرآوردی «جهادگران مقدس» یاد میشد. حتی در انتهای فیلم هالیودی «رمبوی سه»، در تیتراژ میخوانیم: «این فیلم به رزمندگان مجاهد افغانستان تقدیم میشود»، در محتوای فیلم نیز با ارائۀ تصویری رومانتیک از مجاهدین بهعنوان رزمندگان آزادی، آنها بهعنوان قهرمان، و اتحاد شوروی و حزب دموکراتیک خلق افغانستان با شخصیتهای کارتونی شیطانی تصویر شدهاند. فیلمهای چندگانۀ رمبو، از نظر ارائۀ تصویر ویتنامیها بهصورت «مشتی وحشی» و متجاوز در جنگ ایالات متحده در ویتنام، یعنی نقض واضح حقیقت، معروفیت دارند.
از این فیلم چند قسمتی پرفروش هالیوود، برای مطبوعسازی تصویر مجاهدین در میان مخاطبان غربی استفاده شد. امپریالیسم آمریکا با استفاده از این سری فیلمها به تبلیغات بیشرمانه و صریح ضدِ شوروی پرداخته و با کمک بزرگترین کمپین بازاریابی در زمان خود، توانست میلیونها تماشاگر را جذب نماید. همانطور که مایکل پرانتی در کتاب خود «واقعیتهای کثیف (۴)» میگوید: «صنایع سرگرمی نه تنها انچه که مردم طالبند را به آنها عرضه میکنند، بلکه نوع خواست مردم را نیز شکل میدهند»، این سری فیلمها علیرغم داشتن محتوایی کلیشهای، با ارجاع به احساسات مردم، بینندگان زیادی را به خود جذب نمود. رمبوی سه، هر چند که تحسین منتقدان را برنیانگیخت، اما در میان این سری با کل مبلغ فروش ناخالص ۱۸۹۰۱۵۶۱۱ ــ نزدیک به ۱۹۰ میلیون ــ دلار از لحاظ موفقیت تجاری مقام دوم را بهدست آورد. تولید فیلمهای تبلیغاتی برای جنگ، همیشه بخش عمدهای از صنعت خدمتگزار منافع سرمایهداری و امپریالیستی هالیوود را تشکیل میداده است. اما بهدلیل آنکه فیلمهای پرفروش یکی از پُربینندهترین اشکال رسانههای جمعی هستند، قالب کردن مجاهدین در فیلمی چندقسمتی و پُرطرفدار، آسانترین راه (هرچند شریرانه) برای توجیه جنگ، حفظ روایت ساختۀ آمریکا، و تحکیم کارزار شیطاننمایی اتحاد شوروی و جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان بود. سوای صنعت فیلم، کانال خبری «سی بی اس» تا آنجا پیش رفت که با جعل زیرنویس صحنههای جنگ، به افسانۀ معرفی مجاهدین مزدور بهعنوان «رزمندگان آزادی» تداوم بخشید. روزنامهنگاران پل فیتز جرالد و الیزابت گولد (۵)، علیرغم جهتگیری قاطعی که علیه اتحاد شوروی و متحدینش داشتند، این ترفند را که کانال خبری هم در ترویج آن سهیم شد، با مدرک افشا نمودند. از این نظر جنگ نیابتی، یکی از شیوهها برای قلب واقعیت جنگهایی است که توسط ایالات متحده رهبری میشود.
حضور نیروهای نیابتی در افغانستان، پوشش مناسبی برای انحراف توجه از این واقعیت که علت اصلی جنگ، امپریالیسم آمریکا است، را فراهم میکند. شورشیان در حالیکه عمدتاً بهطور فیزیکی بهجای ارتش آمریکا میجنگند، همچنین به هیولانمایی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و اتحاد شوروی، یعنی اهداف اصلی سیاست خارجی آمریکا، نیز یاری میرسانند. بهطور کلی استفاده از نیروهای نیابتی، این واقعیت را که «کارگردان اصلی» ایالات متحده است، مخفی کرده و برای واشنگتن امکان انکار ارتباط با چنین گروههایی را فراهم مینماید. در صورتی که گروهی از شورشیان مشکلی ایجاد کنند، مشابه آنچه که در مورد طالبان رخ داد، بهراحتی میتوان که از شر آنها خلاص شد و سادهلوحانی کارآمدتر را به جایشان نشاند. تا زمانی که سیاست خارجی ایالات متحده مورد سئوال واقع نشود، استفاده از دارودستههای جنایتکار و نیروهای شبهنظامی ابزار بسیار مناسبی است. با به قدرت رسیدن جنگسالاران، و عدم ثباتی (بهمعنای لطمه دیدن زیرساختها، صنعتزدایی، و فروپاشی اجتماعی) که متعاقب سرنگونی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، رخ داد، سطح زندگی افغانها بهشدت سقوط کرد، و مهاجرت اجباری وسیعی رخ داد. در نتیجه موضع کشور در مقابل دخالت مستقیمتر ارتش ایالات متحده ضعیف تر شد. در نهایت این مداخلۀ مستقیم در سال ۲۰۰۱ بهوقوع پیوست.
زبیگنو برژینسکی: پدرخواندۀ انقلابهای رنگین، جنگهای نیابتی، و بنیانگذار مجاهدین
برژینسکی نقشی کلیدی در سیاست خارجی آمریکا داشت، بهعلاوه او یکی از شخصیتهای موثر در شورای روابط خارجی بود. هرچند که این دیپلمات و محقق علوم سیاسی لهستانی ــ آمریکایی، دیگر در دوران ریگان سمت مشاور امنیت ملی را بهعهده نداشت، اما هنوز نقش برجستۀ خود را در اجرای اهداف سیاست خارجی آمریکا برای حفظ انحصار جهانی قدرت واشنگتن، حفظ کرده بود. استراتژی مختص این ایدئولوگ لیبرال جنگ سرد، شامل استفاده از سازمان سیا برای بیثباتسازی و تحمیل تغییر رژیم کشورهایی است که در مقابل واشنگتن مقاومت فعالانه میکردند. این استراتژی میراث برژینسکی، یعنی تأمین مالی مرتجعترین نیروهای ضدِ دولتی برای دامن زدن به هرج و مرج و بیثباتی و دفاع از آنها بهعنوان «رزمندگان راه آزادی»، از دیرگاه روش عمدۀ امپریالسم بوده است.
حال سؤال این است که چگونه کارزار تهاجمی تبلیغاتی در دفاع از طالبان بهعنوان «رزمندگان راه آزادی» توانست پشتیبانی بسیاری از چپهای غربی را از تجاوز به جمهوری دموکراتیک افغانستان جلب نماید، همان چپهایی که در گذشته با جنگ ویتنام مخالف بودند؟ زیرا در راه اعمال سیاستهای خارجی و داخلی، نیاز به کنترل و دستکاری عقاید چپگرا نیز وجود دارد، و این مهم از طریق استفاده سیا از طرحهای «قدرت نرم» باید انجام میشد. برژینسکی استاد هنر مخاطب قرار دادن روشنفکران و جوانان تأثیرپذیر، برای جلب حمایت آنان از سیاست خارجی آمریکا، و به گمراهی کشاندن بخش بزرگی از مردم در پشتیبانی از جنگهای تحت رهبری آمریکاست.
سازمان سیا با سرمایهگذاری در برنامههایی که از دانشگاهها، «فعالان رادیکال چپگرای» ضدِ شوروی؛ و مدرسین دانشگاهی (همچنین نویسندگان و هنرمندان)، اسفاده میشد برای انتشار تبلیغات امپریالیستی میکوشید. تبلیغاتی که با لحن «چپی» مبهم و با جذابیتی «عقلاییتر»، «انسانیتر»، «عدالتجوتر»، و «آزاداندیشتر» سخن میگفت. از همان زمان، دانشگاهها در غرب و بهخصوص در آمریکا، مبادرت به تدریس نظریاتی که در ذات خود ضدِ مارکسیستی و ضدِ علمی هستند، نظیر «نظریۀ ستمِ» پست مدرنیسم، یا «نظریۀ برخورداری از مزایا»، به دانشجویان کردند. از آن مهمتر هدف از نفوذ پست مدرنیسم، ایجاد سردرگمی در مبارزۀ طبقاتی، و به انحراف کشاندن هر شکلی از همبستگی با مبارزات ضدِ امپریالیستی، و ترویج خصومتی زهراگین نسبت به اتحاد شوروی در میان دانشجویان و یا هرکسی با تمایلات چپ بود. در نتیجه پدیدۀ سیاستهای هویتی، آفتی شایع در میان چپ امروز در غرب است، چپی که عملاً از سالهای ۱۹۷۰ سترون شده بود. بهعلاوه همانطور که گووانز در کتاب خود، وطنپرستان، خائنین، و امپراتوریها: تاریخ مبارزۀ کره برای آزادی، اشاره دارد:
«دانشگاههای ایالات متحده افراد با استعداد را از خارج جذب کرده، و با القای ایدئولوژی و ارزشهای امپریالیستی به آنها، مدارجی به آنها اعطا میکند که موجب میشود این افراد در کشورهای خود به مقامات مهم سیاسی دست یابند. بدین طریق، اهداف امپراتوری آمریکا بهطور غیرمستقیم تصمیمگیری سیاسی در کشورهای دیگر را سازمان میدهد.» ( صفحات ۵۲-۵۳)
علاوه براین در امریکا اندیشکدهها و آژانسهای مختلفی چون بنیاد ملی برای دموکراسی (NED) با ظاهری آکادمیک، فعالانه در انتخابات کشورهایی که مد نظر سیاست خارجی آمریکا هستند، دخالت دارد. این بنیاد در ۱۹۸۳توسط ریگان تأسیس و تحت مدیریت سازمان سیا، در دامن زدن به کودتاها و کمک مالی به «مخالفین» در پروژههای تغییر رژیم کشورها نیز فعال است. مشارکت این بنیاد در کودتای شکست خوردۀ سال ۲۰۰۲، علیه هوگو چاوز در ونزوئلا، و کمک به کارزارهای تهاجمی تبلیغاتی برای هیولانمایی دولتهای هدف قرار داده شده، ازجمله فعالیتهای این آژانس است. مثال دیگری از کاربرد این تاکتیک «قدرت نرم» در بسیج «مخالفینِ» مورد پشتیبانی ایالات متحده را در مدارس بنیادگرایان سنی شاهدیم که با حمایت مالی سیا توسط مبلغین وهابی عربستان سعودی در افغانستان تأسیس شد. شمار زیادی از این مدارس در سالهای ۱۹۸۰ظاهر شده و تعدادشان در طول یک دهه به بیش از ۳۹۰۰۰ رسید. بنیادهای آموزشی افغانستان تا قبل از سقوط کابل در ۱۹۹۲، عمدتاً سکولار بود. این مدارس درست آنتی تز فکری و ایدئولوژیک در تقابل با سیستم آموزشی موجود بودند. مدارس بهعنوان مراکز فرقوی مغزشویی عمل کرده و عمدتاً عوامل اجرای عملیات روانی (۶) مخفی سیا بودند. ماموریت آنها تلقین تفرقه و به سکون کشاندن نسلهای جوانتر افغان در رودررویی با حملۀ امپریالیستی بود، تا آنها نتوانند در مقاومت وسیعتری به رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان علیه امپریالیسم متحد شوند.
موسسین بنیاد ملی برای دموکراسی، را نظریهپردازان جنگ سرد ازجمله خود برژینسکی، و همچنین تروتسکیستهایی تشکیل میدهند که تأمینکنندۀ ذخیرۀ بیپایانی از تهمتها علیه اتحاد شوروی بودند. عمدتاً از طریق این آژانس و زعامت برژینسکی بود که آمریکا هنرمندان، «فعالان»، دانشگاهیان، و نویسندگانی را بهوجود آورد که خود را بهعنوان «چپگرایانی رادیکال» معرفی و بهعنوان بخشی از روند سرنگونی اتحاد شوروی و کشورهای همراستا، و منقاد کردن آنها به بنیادگرایی بازار آزاد آمریکا، بدترین افتراها را نثار این کشورها کردند. برژینسکی با استفاده از مهارت خود در تبلیغ پست مدرنیسم و سیاستهای هویتی در میان چپ غربی، به تضعیف آن پرداخت. ایالات متحده نه تنها صاحب قدرت نظامی و اقتصادی بود، بلکه ابزارهای بسیار پیچیدۀ ایدئولوژیکی نیز در اختیار داشت که برتری او را در مبارزات تبلیغاتی تضمین نماید.
این گونه طرحهای «قدرت نرم» در پوشاندن چهرۀ سبعانۀ امپریالیسم آمریکا، و همچنین پنهان کردن استثمار ملتهای فقیر بسیار موثر بودند. معرفی مزدوران مجاهد بهعنوان «رزمندگان صلحدوست»، در عین هیولانمایی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و ارجاع به یاری اتحاد شوروی با عنوانهای «هجوم» و «تجاوز»، نقطۀ شروعی شد در استفاده از بهانههای «انساندوستانه» برای مداخلات امپریالیستی. حمله به افغانستان در دوران جنگ سرد، را میتوان بهعنوان الگویی بهشمار آورد برای پروژههای تغییر رژیم به رهبری ناتو در یوگسلاوی، لیبی، و سوریه. در این پروژهها نه تنها از نیروهای نیابتی مورد حمایت آمریکا استفاده شد، بلکه بهانههای «انساندوستانۀ» فراوانی در کارزارهای تهاجمی تبلیغاتی علیه کشورهای مورد هدف، مطرح گردید. اما تنها در سال ۲۰۰۲ بود که نمایندۀ وقت آمریکا در سازمان ملل، سامانتا پاورز بههمراه جمعی از نمایندگان کشورهای متحدِ آمریکا، کوشیدند که دکترین «مسئولیت حفاظت» (R۲B) بهطور رسمی در منشور سازمان ملل گنجانده شود. دکترینی که در تناقض مستقیم با قانونی بود که تجاوز به حاکمیت یک کشور را جنایت بهشمار میآورد. دکترین R۲B حاصل ۷۸ روز (از ۲۴ مارس تا ۱۰ ژوئن ۱۹۹۹) بمباران هوایی غیرقانونی یوگسلاوی توسط هواپیماهای ناتو بود. درست است که آغاز اجرای نقشهها برای انحلال یوگسلاوی به ۱۹۸۴ برمیگردد، اما تنها در دهۀ ۱۹۹۰ که ناتو دخالتهای علنی و تجاوزات آشکار خود را عملی کرد. این کار با حمایت و کمک مالی به نیروهای شبهنظامی جداییطلب در بوسنی بین سالهای ۱۹۹۴-۱۹۹۵ آغاز شد. پس از آن در ۱۹۹۹ انهدام نهایی یوگسلاوی با بالکانیزه کردن ایالت صربنشین کوزوو، رقم خورد. علاوه بر استفاده از گروههای تروریست و شبهنظامی بهعنوان نیروهای نیابتی، که از طرف سازمان سیا آموزش دیده و کمک مالی دریافت کرده بودند، مولفۀ کلیدی دیگر این مداخلۀ «انساندوستانه» کارزار هیولاسازی علیه صربها بود که هنوز هم ادامه دارد. صربها همیشه در کانون تبلیغات بدخواهانۀ رسانههای غربی قرار داشتهاند. مفتضحترین قسمت این کارزارهای هیولاسازی، که باید بهمثابۀ افترا و یا تهمت تلقی شود، ادعای ارتکاب «نسلکشی» صربها علیه آلبانیاییهاست. کارزار بمباران ناتو بهدلیل آنکه از هیچگونه تصویب و یا حمایت شورای امنیت برخودار نبود، اقدامی کاملاً غیر قانونی بود.
کارزار علیه یوگسلاوی به رهبری ایالات متحده نیز زمانی اتفاق افتاد که برژینسکی در مقام مشاور امنیت ملی نبود، اما او هنوز بهعنوان عضوی از شورای روابط خارجی اعمال نفوذ میکرد. شورای روابط خارجی یک سازمان خصوصی و اندیشکدهای از وال استریت است، این شورا با سازمانهای غیرحکومتی پُرنفوذی که اساساً نقش بلندگوهای تبلیغاتی را برای سیاست خارجی ایالات متحده بازی میکنند، درهم تنیدگی عمیقی دارد. ازجمله میتوان از سازمان دیدهبان حقوق بشر نام برد که جاعل داستانهای جنایتهایی که ادعا میشود در کشورهای مورد هدف امپریالیسم آمریکا انجام گرفته، میباشد. واضح است که تجاوز تمام عیار امپریالیستی با انهدام جمهوری دموکراتیک افغانستان و یا انحلال اتحاد شوروی خاتمه نیافت. در سالهای بعد از خاتمه جنگ سرد، شاهد ادامۀ تلاش امپریالیسم آمریکا برای کسب حوزههای بیشتر نفوذ و سلطۀ جهانی و همچنین برای تسلط بر آنچه که از «بلوک شوروی» و پیمان ورشو بجا مانده، هستیم. فروپاشی یوگسلاوی به زبان تمثیل، آخرین میخی بود بر تابوت آنچه که بهنام «نفوذ شوروی» در اروپای شرقی وجود داشت.
نابودی اتحاد شوروی و مسالۀ «دام افغانستان»
با خرابکاری در اتحاد شوروی و نهایتاً حذف آن، تنها یک قدرت قاهر یعنی ایالات متحدۀ آمریکا در جهان باقی ماند. تا سال ۱۹۸۹، وجود اتحاد شوروی سدی بود در برابر تجاوزات شدیدتر ایالات متحده به افغانستان، و کشورهای آسیای غربی و مرکزی. با آن که خروج نیروها موجب شکست آنی کابل نشد، و دولت حزب دموکراتیک خلق افغانستان برای سه سال به مبارزه ادامه داد، احتمالاً میتوان گفت که اثر ویرانگر تصمیم میخائیل گورباچوف به عقبنشینی نیروهای شوروی، برای سالها در افغانستان ادامه یافت. هرچند کمک نظامیاتحاد شوروی در سه سالۀ آخر ریاست جمهوری نجیبالله متوقف شد، اما یاری آن کشور به افغانستان ادامه یافته و تعدادی کارشناس نظامی شوروی نیز (هرچند در وظایفی محدود) در افغانستان باقی ماندند. در نتیجۀ این کمکها و بهدلیل وجود روحیۀ نسبتا بالایی که هنوز در میان مردم وجود داشت، علیرغم وجود مشکلات بسیار، دولت بلافاصله سقوط نکرد. این امر برخلاف انتظار ایالات متحده، سازمان سیا و جورج اچ دبلیو بوش بود که معتقد بودند بهمحض عقبنشینی لشکریان شوروی حکومت نجیبالله سقوط خواهد کرد. اما آنچه واقعاً به ارتش جمهوری دموکراتیک افغانستان ضربه زد، انهدام اتحاد شوروی در ۱۹۹۱ بود. بهمحض انحلال اتحاد شوروی و غصب مقام ریاستجمهوری توسط بوریس یلتسین (با حمایت آمریکا)، کمک به افغانستان متوقف شده و نیروهای دولتی توانایی مقاومت بیشتر را از دست دادند. مانعی بر سر راه تجاوز نظامی ایالات متحده، باقی نمانده و از آن زمان به بعد دیگر افغانستان هرگز ثبات ژئوپولیتیک به خود ندید و به «دولتی فرومانده» و عمدتاً فقیری مبدل شد که توسط گروههایی تروریستی چون داعش و القاعده بهعنوان پایگاه آموزشی مورد استفاده قرار میگیرد. کشور همچنان درگیر جنگی پر هرج و مرجی میان جنگسالاران رقیب و همچنین میان طالبان مخلوع و دولت دست نشاندۀ آمریکا که جایگزین آنها بود، باقی ماند.
اما همانطور که قبلا هم اشاره شد، «دام افغانستان» بهخودیخود موجب اضمحلال اتحاد شوروی نشد. برژینسکی در همان مصاحبهای که با نوول اوبسرواتور داشت، در جواب به سئوالی در مورد طراحی «دام» چنین میگوید:
سؤال: علیرغم خطرات، شما طرفدار این عملیات سری بودید. اما آیا خواست خودتان هم این بود که شوروی وارد جنگ شود و در صدد تحریک آن کشور بودید؟
[ برژینسکی]: نه کاملاً اینطور نبود. ما شوروی را به دخالت ترغیب نکردیم. اما ما عمداً احتمال دخالت آن کشور را افزایش دادیم.
اتحاد شوروی درست همانند کوبا و سوریه، اتحادی نیرومند با جمهوری دموکراتیک افغانستان، بر مبنای همکاری و کمک متقابل داشت. پاسخ به تقاضای صریح کمک از سوی کابل، تصمیمی آگاهانه و تعمدی از سوی مسکو بود که مورد استقبال اکثریت مردم افغانستان قرار گرفت. لئونید برژنف دبیرکل [حزب کمونیست] وقت میتوانست مرتکب اشتباهاتی شده باشد (که در جای خود سزاوار انتقادی در خور است، اما ربطی به موضوع اصلی این مقاله ندارد)، ولی تصمیم سال ۱۹۷۹ دایر بر مداخله از جانب افغانستان در مقابل امپریالیسم آمریکا را نمیتوان جزو این اشتباهات دانست. درست است که آمریکا و اتحاد شوروی هر دو در افغانستان مداخلهای نظامی کردند، اما اختلاف اصلی در اینجاست که مداخلۀ آمریکا نقض آشکار حاکمیت دولت افغانستان و بهمنظور حمایت از نیروهای ارتجاعی و برقراری سلطهای استعماری بود. باید به یاد داشت که تنها شش سال بعد از خلع پادشاه در سال ۱۹۷۳، درگیری آغاز شد. هرچند کشور با سرعت بهسوی نوسازی و صنعتی شدن حرکت میکرد، اما تا ۱۹۷۹ فرصت زیادی برای رشد کامل نیروی دفاعی وجود نداشت.
علاوه براین شاید بهعبارتی دقیقتر، اتحاد شوروی بهدلیل ترکیب شماری ازعوامل از درون پاشید: ازجمله این عوامل اقداماتی تدریجی بود که توسط سیاست خارجی آمریکا بهخصوص بعد از مرگ برژنف و یوری آندروپوف برای فلج نمودن اقتصاد اتحاد شوروی انجام شد. شک نیست که نحوۀ پاسخ گورباچف به تهاجم افغانستان به رهبری ایالات متحده، شرایط منجر به انحلال را تشدید کرد. بعد از مرگ برژنف و آندروپوف، سازمان اقتصاد اتحاد شوروی مختل شده و عمدتاً در سالهای دهۀ ۱۹۸۰، شروع به لیبرالیزه شدن کرد. با وجودی که بعد از کنار گذاشتن «سیاست تنشزدایی» از سالهای میانی ۱۹۷۰، مسابقۀ تسلیحاتی دوباره شدت گرفته بود، دولت ریگان آنرا به سطح تازهای ارتقا داد. در اواخر سالهای ۱۹۷۰، یعنی حتی قبل از موضع افراطی ریگان، و گزافهگویی و خشنتر شدن لحن علیه اتحاد شوروی، نشانههایی از آسیب اقتصادی ناشی از مسابقۀ تسلیحاتی، در کشور بروز کرده بود. اما علیرغم آسیبهای اقتصادی، در اوج شدت جنگ، عملیات مشترک سازمان یافته میان ارتش شوروی و ارتش افغانستان شاهد پیروزیهایی چشمگیر در به عقب راندن مجاهدین و کشته یا فراری شدن بسیاری از رهبران جهادی به پاکستان بودیم. در نتیجه این گفته که : «دخالت اتحاد شوروی در افغانستان به نیابت مردم افغان، موجب نابودی این کشور شد»، کاملاً خطاست.
در تلاشی نادرست و در نهایت ناموفق برای شتاب دادن به رشد اقتصادی، گورباچف با رویگردانی از پشتیبانی نظامی متحدین شوروی و تعهد به همکاری با ایالات متحده که قول «صلح » را داده بود، کوشید که به جنگ سرد خاتمه بخشد. زمانی که او سیاست نئولیبرالی را در پیش گرفت و اجازه داد که درهای اتحاد شوروی به روی اقتصاد سرمایهداری جهانی زیر سلطۀ آمریکا گشوده شود، اقتصاد شوروی از درون پاشید و اثر آن توسط همۀ متحدینش احساس شد. به بیان دیگر، این اقدام که بهمعنای تسلیم در برابر امپریالیسم آمریکا بود به نتایج اسفباری نه تنها در افغانستان که در کشورهای متعدد دیگری نیز منجر شد. از جمله این نتایج میتوان به انهدام یوگسلاوی، هر دو جنگ عراق، و حملۀ ناتو به لیبی در سال ۲۰۱۱، اشاره کرد. هم چنین اعضای پیمان ورشو دیگر نتوانستند در مقابل انقلابات رنگین به رهبری آمریکا، به مقاومت موثری دست زنند. کشورهایی چون چکسلواکی که منحل شده و به دو کشور چک و اسلواک تبدیل شد، در نهایت بهعنوان اعضای ناتو جذب شدند. بدون وجود اتحاد شوروی که میتوانست در مقابل ایالات متحده بایستد، آمریکا قادر شد که برای دو دهه، بی هیچ مانعی اقدام به تجاوزات عدیدهای نماید. بهدلیل تصمیم گورباچوف به ترک کامل مسابقۀ تسلیحاتی، و در تلاشی عبث برای تبدیل اتحاد شوروی به کشوری سوسیال دموکرات مشابه کشورهای اسکاندیناوی، او با کاهش اساسی بودجۀ دفاعی، ارتش روسیه را از قابلیت جنگاوریش محروم ساخت. این خود یکی از علل اصلی ترک اجباری جبههها شد. بهعلاوه در مقابل این امتیازات دیپلماتیک و نظامی، ایالات متحده هیچ امتیازی به شوروی نداد. نتیجه، بحران اقتصادی روسیه در دوران یلتسین بود. کافی است گفته شود که مردم روسیه از سالهای دوران گورباچف ــ یلتسین، خاطرات خوشی ندارند و بسیاری گورباچف را بهعنوان یک خائن و مامور غربیها که به اضمحلال شوروی کمک کرد، میبینند. در این اواخر، کوششهای جدیدی برای ارزیابی دوبارۀ اقدامات گورباچف در مورد افغانستان صورت میگیرد، که طی آن شاهد تلاشهایی برای مخالفت و تجدیدنظر در مصوبهای از سوی او هستیم که مداخله در افغانستان را «شرمآور» خوانده بود.
بهطور خلاصه افغانستان حتی اگر موجب افرایش هزینههای نظامی اتحاد شوروی شد، عامل سقوط آن نبود. بهطور دقیقتر علت سقوط، عکسالعمل شتابزده گورباچف در کنار گذاشتن سریع اقتصاد برنامهای به نفع اقتصاد بازار بود. این کار با هدف نرم کردن دل ایالات متحده، که به دروغ قول عدم گسترش ناتو بهسمت شرق را میداد، انجام میگرفت. اگر از «دام» سخن گفته میشود، باید به این اقدامات اشاره کرد. ضربۀ ویرانگری که در نهایت آمریکا بر اتحاد شوروی وارد کرد، نه از جانب کشور کوچکی چون افغانستان بود که هنوز بیشترین لطمه را از اثرات آن ضربه متحمل میشود، بلکه بهدلیل این بود که گورباچف درست مطابق خواست آمریکاییها رفتار کرد. ایالات متحده برای دورانی طولانی و بهخصوص بعد از پایان جنگ دوم جهانی، تلاشهای بیوقفهای برای تضعیف اتحاد شوروی انجام داد، که شامل ایجاد تنشهای پیاپی بر اقتصاد، جنگ روانی با استفاده از تبلیغات ضدِ شوروی، و تهدیدات نظامی علیه شوروی و متحدینش بود. اقتصاد شوروی علیرغم پیشرفتی که در گذشته داشت، هنوز به پای اقتصاد ایالات متحده نمیرسید. اما برای آنکه اتحاد شوروی از ناتو عقب نماند، چارهای نداشت که درصد بزرگی از تولید ناخالص ملی خود را صرف هزینههای دفاعی خود و متحدینش از جمله نهضتهای آزادیبخش در جهان سوم نماید. بهدلیل تهدید عظیم و عینی امپریالیسم آمریکا، اگر اتحاد شوروی هزینهای صرف نیروی نظامی خود نمیکرد، احتمال داشت که بسیار زودتر از میان برود. در نهایت تلاشهای فزایندۀ امپریالیسم آمریکا، موقعیتی را بهوجود آورد که رهبری شوروی در دوران گورباچف با خطا در قضاوت، به جای برخوردی انعطافپذیر در پاسخ به این یورش، بیتوجه و شتابزده عمل کنند.
همچنین باید در نظر داشت که جنگ جهانی دوم تأثیر عظیمی بر رهبری اتحاد شوروی از جوزف استالین گرفته تا گورباچف بجا گذاشت. درست است که ارتش سرخ موفق به شکست نازیها شد، اما خرابی همهگیر ناشی از جنگ، اقتصاد اتحاد شوروی را در تنشی باورنکردنی قرار داد. اقتصاد برای بهبود، نیاز به زمان داشت. موقعیت جغرافیایی مناسب ایالات متحده، موجب شد که این کشور از تلفات و لطمات به زیرساختها، مشابه آنچه که در سرتاسر اروپا و آسیا ناشی از جنگ دوم جهانی دیده میشد، در امان بماند. این موقعیت فرصتی بود برای اقتصاد آمریکا که سریعتر بهبود یافته و زمان کافی را برای تبدیل دلار به ارزی بینالمللی و اعمال تسلط آن بر اقتصاد جهانی داشته باشد. بهعلاوه ایالات متحده در ۱۹۴۴ دو سوم کل ذخیرۀ طلای جهان را بهعنوان پشتوانۀ دلار در اختیار خود داشت. آمریکا حتی اگر بخش بزرگی از این طلاها را هم از دست داده باشد، هنوز قادر است که با استفاده از سازوکار چاپ پول بدون پشتوانه از ارز خود حمایت نماید. بهدلیل خرابی ناشی از جنگ دوم جهانی، تمایل اتحاد شوروی به احتراز از جنگی دیگر کاملاً منطقی بود، و بههمین دلیل بود که (قبل از تسلیم کامل توسط گورباچف) کوششهای متعددی بهعمل آمد که به توافقاتی دیپلماتیک با ایالات متحده منجر شود. در عین حال، اهمیت حفظ قدرت دفاع نظامی کشور بهدلیل تهدید جنگ اتمی از سوی ایالات متحده نیز قابل درک بود. زیرا حملۀ اتمی توسط آمریکا بهمراتب فاجعهآمیزتر از حملات ارتش نازی بود که دسترسی به سلاح هستهای نداشت. این بخشی از اقدامات سترگ ایالات متحده را نشان میدهد که نهایتاً قادر شد از امپریالیستهای دیگری چون بریتانیا، فرانسه، آلمان، و ژاپن، پیشی بگیرد. همانطور که برژینسکی در کتاب خود، صحنۀ شطرنج جهانی: برتری آمریکا و بایستههای ژئواستراتژیک آن، مینویسد: داشتن قدرت نظامی بلامنازعی با تسلط موثر بیسابقۀ جهانی، به ایالات متحده امکان میداد تا «از راههای دور اعمال قدرت نماید»، و به اعمال تسلط جهانی و تحمیل «ارادۀ سیاسی»اش یاری رساند. آنچه امپراتوری آمریکا را از امپراتوری ژاپن، امپراتوری بریتانیا و دیگر امپراتوریهای اروپایی متمایز میگرداند، آنست که یکی از پایههای ایدئولوژیک آن ایجاد سلسله مراتب اجتماعی بینالمللی در میان ملتهاست، در حالی که در مورد سایر امپراتوریهای فوقالذکر نژاد، بنیاد ایدئولوژیک را میساخت. این سلسله مراتب بینالمللی ایجاد شده بسیار موثرتر عمل میکند، زیرا که موجب توسعهطلبی وسیعتر شده و همچنین بهمعنای توانایی بیشتر برای اعمال برتری و تفوق است. بهطور اخص در مورد آسیای مرکزی و خاورمیانه، سیا از گروههای وهابی و سلفی حمایت میکند، گروههایی که همیشه در پی پرورش فرقهگرایی و نفاق بهمنظور مخالفت با تشکیل جبهۀ متحد وسیع و تودهای علیه امپریالیسم هستند. همان مصداق سنت کهن «تفرقه بیانداز و حکومت کن» امپراتوریها، منتها با مشخصههای جدید نئولیبرالیسم.
درنتیجه نباید مجاهدینی که بر ضدِ دولت افغانستان میجنگیدند، را بهسادگی تنها بهعنوان «دام افغانستان» به حساب آورد، بلکه آنها ابزاری در دست ایالات متحده برای غارت و به انقیاد درآوردن آسیای غربی و مرکزی بوده و نقطۀ عطفی مهم ( البته شریرانه) در شکلگیری سیاست خارجی آمریکا در منطقه برای سالهایی طولانی در آینده خواهند بود. اگر تنها یک امر در سیاست خارجی آمریکا در قبال آسیای غربی و مرکزی ثابت مانده، همانا همکاری استراتژیک آن با استبداد نفتی عربستان سعودی است. عربستان سعودی بهعنوان مباشر امریکا در حفاظت از منافع شرکتهای نفتی ایالات متحده عمل کرده و فعالانه به قدرتهای غربی در سرکوب عربهای سکولار و مقاومت ناسیونالیستهای آسیای مرکزی در برابر امپریالیسم، یاری میرساند. پادشاهی سعودی دوباره در سال ۲۰۱۱، از طرف دولت ایالات متحده دعوت میشود، تا در سوریه مطابق دستورالعمل معمول، تأمین مالی و نظامی بهاصطلاح «شورشیان معتدل» برای بیثبات کردن کشور، را عهدهدار شود. هدف نهایی این قمار اخیر امپراتوری، این بار هم مهار روسیه است.
نسخۀ جدید جنگ سرد؟ پیشروی برتریطلبی آمریکایی
جنون ضدِ روسی کنونی یادآور تبلیغات ضدِ شوروی در دوران جنگ سرد است. با آنکه امروزه موضوع اصلی آن ضدِ کمونیسم نیست، اما یک مسأله بدون تغییر باقی مانده و آن: این واقعیت است که (یک بار دیگر) امپراتوری آمریکا با چالشی قدرتمند نسبت به موقعیت خود در جهان روبرو شده است. بعد از اتمام دوران یلتسین، و تحت رهبری ولادیمیر پوتین، سرانجام اقتصاد روسیه بهبود یافته و مداخلهگری دولت بیشتر شد. افزون براین با پایان دنبالهروی روسیه از ناتو، رابطه با ایالات متحده بهشکل خصومتآمیز قدیمی بازگشت. روسیه همچنین تصمیم گرفت که با پیروی از گرایش جهانی، قدمهایی در جهت کاهش وابستگی به دلار آمریکا بردارد، اقدامی که بدون شک موجب رنجش طبقۀ سرمایهدار آمریکا است. بهنظر میرسد که در آیندهای نزدیک جنگی در جهان سوم قریبالوقوع است، زیرا اکنون ایالات متحده به درگیری مستقیم با روسیه، و اخیراً با چین، بسیار نزدیک شده. ظاهراً تاریخ در حال تکرار است. بدون شک تقاضای دولت بشار اسد از مسکو برای مبارزه با تروریستهای مورد حمایت ناتو، یادآور تقاضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان در سالها پیش بود. تا به امروز جمهوری عربی سوریه در مقابل کوششهای گروههای تروریستی وابسته به القاعده و شبهنظامیان کرد تحت فرمان آمریکا برای بیثباتسازی کشور، به مقاومت ادامه داده و مانند لیبی، یوگسلاوی و افغانستان فرونپاشیده است.
اما مطلبی که اغلب نادیده میماند استفادۀ مکرر از دستورالعمل برژینسکی در تأمین مالی نیروهای عمیقاً ارتجاعی و ترویج آنها بهعنوان «انقلابیون» در میان مخاطبان غربی است. از این نیروها برای مبارزه با حکومتهایی که دیکتاتوری جهانی ایالات متحده را نادیده گرفته و به غرب اجازۀ استثمار منابع طبیعی و نیروی کار خود را نمیدهند، استفاده میشود. همان طور که کارل مارکس زمانی گفته بود: «انسانها خود سازندگان تاریخ خویشند، ولی نه طبق دلخواه خود و در اوضاع و احوالی که خود انتخاب کردهاند، بلکه در اوضاع و احوالی که از گذشته به ارث رسیده و مستقیماً با آن روبرو هستند (۷)»، این چنین پدیدهای اتفاقی و یا از سر اشتباهی ساده نیست. بیثباتی ژئوپولیتیکی که بعد از سقوط حزب دموکراتیک خلق افغانستان حاکم شد، تضمینی بود بر آنکه برای سالهایی طولانی، هیچگونه مقاومت سالم، متحد و قدرتمندی علیه امپریالیسم آمریکا، نتواند شکل بگیرد. لیبی، یعنی جایی که در آن تغییر رژیم به شیوۀ برژینسکی به موفقیت رسید، نیز اکنون تبدیل به مرکز تجارت برده شده، و مسیری مشابه افغانستان را طی میکند. این بخشی از روندی است که لنین در بحث مربوط به جوهرۀ اقتصادی امپریالیسم، از آن بهعنوان سرمایهداری در حال احتضار نام میبرد. امپریالیسم تضادهای سرمایهداری را به اعلیترین حدش میرساند. انحصار جهانی امپراتوری آمریکا که محصول سیاست خارجی آن کشور است، افول تفوق دلار را بهخصوص در زمانی که نرخ سود جهانی گرایش به کاهش دارد، تحمل نمیکند. واشنگتن تلاش میکند که با نفوذ به بازار کشورها، آنها را مجبور کند که سرمایۀ مالی خارجی را به اقتصاد خود وارد کرده و به انحصار منابع و استثمار نیروی کارشان دست یابد. افزایش تعداد کشورهایی که در مقابل این تلاش مقاومت میکنند، بدون شک موجب افول شدید تسلط جهانی دلار خواهد شد. این واقعیت که ایالات متحده حاضر شد برای حمله به جمهوری دموکراتیک افغانستان و مبارزه با اتحاد شوروی تا آنجا پیش رود که از مزدوران، پشتیبانی کرده و میلیاردها دلار صرف کارزار تبلیغاتی بسیار پیچیده اما مؤثری برای حمایت آنها نماید، همگی نشانۀ استیصال امپراتوری در حفظ تفوق جهانی خود است.
ایالات متحده بعد از پایان جنگ جهانی دوم تا به امروز، عمدتاً قدرت فائقه و بلامنازع در جهان بوده است. این واقعیت هم وجود دارد که بهدلیل وجود گرایشهایی برای «قطع وابستگی به دلار»، و چالشهای ناشی از برآمدن چین و روسیه، امپراتوری آمریکا روبه افول است. طبیعی است که واشنگتن مایوسانه بکوشد با شتاب بخشیدن به رشد انحصارات جهانی خود، موقعیت برتر خود را حفظ نماید. حال این کوشش میتواند در قالب اعمال تعرفههای غیرضروری علیه رقبایی چون چین، و یا تهدید به قطع کامل عرضۀ نفت ونزوئلا و ایران به بازار جهانی، حتی به قیمت تشدید خطر بروز جنگ سوم جهانی صورت گیرد. نظم اقتصادی کنونی در جهان که به دست سردمداران واشنگتن در طول چندین دهه شکل گرفته، منعکس کنندۀ منافع طبقۀ سرمایهدار جهانی است. این نظام، علیرغم کشتار خارج از تصور دو جنگ گذشته، طبقه کارگر را تهدید به شروع جنگ جهانی دیگری میکند.
وقتی ما برای درک موقعیت فعلی، به این رخدادههای تاریخی نظر میاندازیم، به قدرت عظیم رسانههای جمعی بهعنوان ابزاری در دست سیاست خارجی آمریکا برای انحراف و کنترل افکار عمومی، پی میبریم. سیاست خارجی چیزی جز روابط اقتصادی میان کشورها نیست. کلید درک شیوۀ عملکرد امپریالیسم را در نحوۀ اجرای سیاست خارجی آن باید دید. این عملکرد بهمعنای غارت ثروت و منابع کشورهای بالنسبه کوچک و فقیرتر، فراتر از حدی که بتواند طی مبادلات تجاری عادی حاصل شود، و مقروض کردن اجباری آنهاست. حال اگر زمانی کشوری بخواهد در مقابل این فشار ایستادگی نماید، بیتردید باید در انتظار تهدید نظامی باشد.
ایالات متحده با داشتن ثروت عظیمی که امکان ایجاد چنین نیرویی نظامیرا بهوجود آورده که قادر است «از راههای دور اعمال قدرت نماید»، بی اغراق این کشور را در موقعیت خاصی در تاریخ قرار داده است. مطابق آنچه که در بالا دیدیم، چهار دهۀ جنگ در افغانستان علاوه بر جبهۀ نظامی، شامل تبلیغات و جنگ روانی نیز میشد. اتحاد شوروی تنها در جبهۀ تبلیغات بود که شکست خورد.
وقایع افغانستان ضمن نشان دادن منشأ القاعده را که با رشد بیسابقۀ اعتیاد به افیونوارهها (۸)، بی ارتباط نیست، دلیل بروز پدیدۀ ضدیت با روسیۀ «چپ» غربی نشان میدهد. «چپی» که طوطیوار تبلیغات امپریالیستی را تکرار کرده و بهنظر میرسد مشتاق مشاهدۀ تکرار بخشی از تاریخ جنگ سرد در سوریه است. همچنین آموختها یم که نمیتوان وقایع تجاوز مستقیم ارتش ایالات متحده به افغانستان را از سلسله وقایعی که در ۱۹۷۹ رخ داد، جدا کرد. گذشتۀ مستعمره ــ فئودالی افغانستان، و گسست از این گذشته با انقلاب ثور ۱۹۷۸؛ مجاهدین تحت رهبری آمریکا، و اتفاقات سال ۲۰۰۱، همگی بخشهایی از تاریخ آن کشور(با قابلیت تعمیم به خاورمیانۀ بزرگتر) است. بیشترین تأکید را باید بر این اصل گذاشت که عامل شکلدهنده به منازعهای که تا به امروز ادامه دارد، شرایط تاریخی و بهخصوص آنهایی است که به سیاست خارجی آمریکا مربوط میشود.
شک نیست که دیگر نمیتوان گذشته را تغییر داد. اما شعلهور شدن آتش جنگی دیگر در جهان سوم، به نفع طبقۀ کارگر کشورها، چه در جهان شمال و چه در جهان جنوب نیست. چنین جنگی برای همه نتایجی فاجعهوار خواهد داشت و حتی میتواند به انهدام کل بشریت منجر شود. ایجاد جنبش ضدِ جنگی نوین و احیا شده در کشورهای امپریالیستی اولویت مسلم است، اما علاوه بر آن درک پیچیدهتری از سیاست خارجی ایالات متحده ضروری است. بدون در نظر گرفتن زمینههای تاریخی، رسانههای جمعی غرب بی هیچ چالشی، به معتاد کردن مخاطبین خود به رژیم دائمی تبلیغ به نفع «شورشیان میانهرو» ادامه داده و عملاً صدای قربانیان امپریالیسم را خاموش میکنند. ضروری است که کارگران سرتاسر جهان را بر مبنای منافع مشترکشان متحد کرد، تا بتوانند بهطور موثر جنگیده و امپریالیسم را شکست دهند. آنها باید بتوانند جهانی عادلانه، برابرخواه، و پایدار را تحت سوسیالیسم بنا نمایند. آموزش تاریخ واقعی درگیریهایی چون مورد افغانستان به طبقۀ کارگر هر کشور، بهعنوان بخشی از ارتقا آگاهی طبقاتی برای ساختن جنبش نیرومند جهانی علیه امپریالیسم، امری ضروری است.
۱. Janelle Velina, Global Research
۲. Kosovo Liberation Army (KLA)
۳. Whitney Webb
۴. Michael Parenti „Dirty trutha“, P ۱۱۱
۵. Paul Fitz & Elizabeth Gould
۶. Psy-ups
۷ــ کارل مارکس: هجده برومر و لویی بناپارت، ترجمه زندهیاد محمد پورهرمزان
۸. Opioids