یاد باغ وطنم
رفته چندی که فرو ریخته شب بر بدنش،
تب اندوه گرفته همه رگهای تنش؛
کرده پنهان غم خود با همه غوغا که در اوست،
شده بیگانه هم از غیر وهم از خویشتنش؛
به فرو بستگی شب شده کارش همه عمر،
گره بر کار فرو بسته فتاده چو منش؛
خانه خامو شیش این بار زمانی ست مدید،
با فرو خفته چراغی به رواق سخنش؛
با همه سختی راهی که زمستان طی کرد،
گل نیاورده بنفشه به بهار چمنش ؛
باغ غارت زدهاش را گل بهتی است غریب،
با مه آلوده مهی بر سر شاخ کهنش؛
زرد و پژمرده کنون همچو نهالی بر خاک
بس که از داس خزان ریخته خون از بدنش؛
کرده اما چه خطر ها که گشاید در صبح
با طلسمی که فتاده ست به قفل کهنش؛
اوجها دیده چه بسیار وبه هر ره هر بار
خورده تیر ی زقفا بر یل دشمن شکنش؛
خون دل می خورد ازطعن حریفانای دوست
اورمزدی که زبونی کشد از اهرمنش ؛
در شب تیره از این است که می ریزد خون ،
از دو چشمان تر و نرگس ژاله فکنش؛
نه هواییش دگر مانده به دل عطر اندود،
نه نوا یی ش به جز زاری بو م و زغنش؛
چشمش از گردش شب بار تماشا که گرفت،
مو جی افتاد به دریای شکن در شکنش ؛
خنده زد بر لب ایوان افق دختر ابر،
تاج ماهش به سر و ترمه ی شب پیر هنش؛
عطر مه ریخت سر انگشت نسیمش بر خاک،
گوئی آویخته پیراهن ٔگل بر رسنش؛
به دلم بود که دریابدم این آتش شوق،
بنده ی غم چه کند گر نرهد از محنش؛
دل لا له مگر از غصه ی من برد نصیب،
که سر افکنده به دامن ، شده خونین کفن اش؛
مرغ باران خبری داشت مگر از غم من،
که فرو ریخته خوناب شفق از دهنش؛
عجبی نیست اگر گمشده مرغی امشب ،
همچو من یاد کند تلخ ز باغ وطنش.
جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر)