پنج سروده از مهران زنگنه
گریز (1)
دلتنگ تر از من
خسته تر از من
دلشكسته تر از من
پرنده ای بر آبكوهه ی باد نشسته بود
پشت به جهان كرده بود
و چونان من
همپای من
از خویش و از جهان می گریخت
تنهایی (2)
نه بلورم
نه گیاه
از نسب ستارگان نیستم
تبارم به آفتاب نمی برد
از پشت “آدم” نیامدم
پا بر زمین كه نهادم
سردی زمین مرا به گریه واداشت
– به سن عقل-
چشم بر جهان كه گشودم
خود را تنها یافتم
پس در را ببستم
در خود نشستم
در خود نگریستم و چون هیچ نیافتم
پلک بر پلک نهادم
چشم بر بستم و دیگر نگشودم
آرزو (5)
دلم میخواهد
شب تیره را نخنما ببینم
تا اگر روز نیست
حداقل بتوانم
آفتاب را در ورای آن ببینم
علف هرز
اگر هرزعلف بر سراسر هستی
بی بند و باری اش گل می کرد
هرز می رویید
عاشقانه تر از تمامی عشاق می بنوازیدم
آن هرزه
آن بی بند و بار را که در مِحجَر[1]تاریک خاطرات می رویید
تا خاطرنشینان مکدر
دل را هر روز بر سفره ی تطاول[2] مینتوانند نهند
و برنَدَرند
دیدار
در رویایی
من، شرمگینْ شرمِـ شرمزده،
بانوی دیرین زندگی ام را در خیابان دیدم
او را به خانه ام دعوت کردم
در عطر آبی رویاهایم غوطه دادم
به او ستاره های رنگین همسفرم را نشان دادم
و گذاشتم تا مرا که فقط غرور بر تن داشتم
به کمال در آیینه ی تفسیر خویش بنگرد
شاید مرا باز بشناسد
و با خود به مهمانی رویاهایش ببرد
[1] باغ
[2] دست درازی کردن، دستاندازی، تعدی کردن، ستم، ظلم، گردنکشی