قامت با شکوه ی آسمایی و شیر دروازه بار دیگر سبز خواهد شد
نویسنده: مهرالدین مشید
به راستی که جهان بی وطنی دنیای سرد و یخ زده است که در فراز و فرود یخچال های سنگین و پرحجم آن هرگز بوی بهاران واقعی را نمی توان سراغ نمود؛ زیرا دوری از وطن جز خواری و در بدری و زبونی و ذلت چیز دیگری به همراه ندارد. دوری از وطن در واقع جهان بی کسی ها را در اوجی از تراژدی های دردناک به نمایش می گذارد که انسان آواره و غربت زده خویش را در فضای آن غریب و بیگانه احساس میکند؛ احساس غم آلودی که لحظه ای هم او را رها نمی کند. از این رو به انسان بی وطن چنان هر لحظه سرگشتگی و دل خورده گی دست می دهد که گویی او هر لحظه خویش را در زیر تیغ سیاستگران سفاک و خاین به تماشا می نشیند. آرزومندم که بار دیگر کوه های شیردروازه و آسمایی قامت آرایی کنند و از زیر سیطره ی طالبان رهایی یابند.
هرچند کوی و برزن کشور های میزبان خیلی قشنگ و زیبا و پر از ساز و سرود است و از گوشه و کنار آن عطر های تازه نورافشانی میکند و از هر طرف آن نسیم روح پرور چنگ بر دل های خسته می زند؛ اما دریغ و درد که خانه ی من نیست و هرگز بر آن خاطره های من غلبه نمیکنند که به نوستالوژی فراموش ناپذیر من بدل شده اند. نوستالوژی یعنی احساس غمانگیز همراه با شادی به اشیا و اشخاص که بیانگر صمیمانه ترین آرزومندی عاطفی و احساس گرم نسبت به موقعیت ها و انسان های گذشته باشد. در این میان دلتنگی ها به زادگاه و دوری از وطن اوجی از نوستالوژی را به نمایش می گذارد که در نتیجه گذشته ها را با همه زشتی هایش زیبا و دلکش و خوشایند جلوه می دهد. پس چگونه ممکن است که آن خاطره های صمیمانه و آن جاذبه های پاک و بی ریا را یک باره فراموش کنم که از بیش از نیم قرن در تار و پود وجود من نقش آفرینی کرده اند و آن همه به رویا های طلایی و خیال های عاشقانه ی من بدل شده اند. چگونه ممکن است که به ابن زودی ها کوچه های تاریخی شوربازار و پس کوچه های بارانه، ریکا خانه و خوابگاه و کاه فروشی و باغ علیمردان، سنگتراشی و بویژه آن غرفه چوبین صوفی بزرگوار و آن شاعر جاودانه ها صوفی صاحب عشقری و آن کوچه ی پرصدای خرابات را از یاد ببرم و گرمی، حلاوت و جاذبه های آن کوچه ها و نغمه دل کش نوازنده گان و پرنده گان آن را فراموش کنم؛ نه تنها این ها؛ بلکه گوشه گوشه ی آن از خیرخواه تا سرای شمالی، کارته پروان، بره کی، وزیر آباد، قلعه فتح الله، شهرنو، کارته جهار، کارته یهی، کارته سه، برچی و جهاردهی هر یک زیباتر از یکدیگر اند. هریک آنها قصه هایی دارند که بخشی از تاریخ این شهر تاریخی و کهن است و همه بازگو کننده ی واقعیت های این شهر است. بخشی از واقعیت ها و سنت های اجتماعی که بیانگر کار نامه های نیک مردان مرد و کاکه ها و عیاران این شهر است، در داستان های زیبای مرحوم داکتر اکرم عثمان بازتاب یافته اند.
این شهر تاریخی داستان های زیادی دارد که تنها محدود به کوچه های آن نمی شود؛ بلکه هر کوه و دامنه ی آن قصه های منحصر به فردی دارد که هر لحظه انگشت بر صفحه ی خاطره های ما می زند. کوه شیر دروازه و کوه آسمایی یا کوه آسه ماهی آن که نمادی از الهه آسمایی و آرزو های پاک میلیون ها انسان این سرزمین بوده و پیشینه ی آن حتا به پیش از دوران کابل شاهان یعنی نواده گان کوشانیان و یفتلیان از نسل باستانی آشوری پارسی می گذرد؛ هرچند شیر دروازه ی آن در قسمت های پایینی کوه شیردروازه و کوه آسمایی در دهنه ی دریای کابل به هدف پیشگیری از تهاجم پیهم اعراب ساخته شده بود، اکنون از میان رفته است؛ اما از پشت دیوار های ویرانه ی آن هنوز هم غرور، شهامت و مردانگی کابل شاه و مکر یعقوب یکی در نماد مردی و وفا به عهد و دیگری در نماد مکر و فریب خودنمایی می کند. هرچند کابل قربانی فریب یعقوب شد؛ اما میرزکه دختر کابل شاه به گردیز رفت و اعلام پادشاهی کرد و سلاله ی او تا بیش از چندین قرن تا سوات امروزی حکومت کردند. آرزومندم که هرچه زودتر قامت با شکوه و استوار آسمایی و شیردروازه بار دیگر قامت آرایی کنندو از زیر سلطه ی طالبان رهایی یابند تا باشد که تاریخ را به گونه ی دیگری رقم بزنند.
تنها داستان کوه های این شهر انگشت بر تاریخی ترین خاطره های ما نمی زند؛ بلکه تپه های آن مانند تپه ی مرنجان نیز داستان های شگفت انگیزی دارند که هر کدام از عظمت تاریخی و ماندگاری این شهر زیبا در دل جغرافیای بزرگی سخن می گوید.
در مورد این تپه حرف های زیادی گفته شده که حاکی از پیشینه ی تاریخی و رمز آمیزی این تپه است. گفته هایی وجود دارد که در زمان های گذشته جادوگری به نام ” مرنجان ” در این مکان زندگی می کرد که پول و ثروت فراوانی داشت. از قضا طلسم او می شکند و تمام دارایی افسانوی او مبدل به تپه ی خاک می گردد.
در روایتی دیگر آمده است که جادوگری به نام مرنجان در این مکان وجود داشته و او عاشق دختر پادشاه بود؛اما به خاطر داشتن چهره زشت و وحشتناک دختر شاه از ازدواج با او امتناع می کرد تا آنکه سپاه اسلام بر کابل حمله کرد و شاه از مرنجان کمک خواست و مرنجان در بدل ازدواج با دختر شاه به کمک او شتافت. او مشت خاکی بر سپاه اسلام پاشید و همه ی آن ها نابود شد. سپس آن ها را آوردند و در زیر تپه خاکی دفن کردند. بعد ها این تپه به نام مرنجان نامیده شد. تنها کابل نیست که هزاران حکایت در دل خونین آن خوابیده اند؛ بلکه سایر شهر های افغانستان از کهندژ تا کاپیسا، غزنه، لشکرگاه، هرات، قندهار و… این داستان ها و هزاران قصه ی دیگر در دل این شهر خوابیده اند و هر کدام آنها به بخش هایی از زنده گی من بدل شده اند و هریک به مثابه ی پارچه های تنم در تار و پود وجودم سنگینی می کنند.
شگفت آور اینکه در کشور بیگانه نه تنها همه چیز غریبه مینمایند؛ بلکه انسان وابسته به ابزار آن که سخت دچار از خودبیگانگی شده است، بیش از هر زمانی زیر چرخ ماشین احساس درد و تنهایی میکند، بیش از هر زمانی غریب مینماید. پس معلوم است که چنین محیطی برای مهاجر تنگتر از گورستان و تاریک تر از جهنم است. انسان غریب خود را در چنین دنیای رنگارنگی ها چنان در چنبره ی ماشین اسیر می یابد که نه تنها انسان ها، فرهنگ، روابط و ماحول، حتا غذا های رنگارنگ آن همه به نظر اش بیگانه و کم رنگ جلوه می نمایند. گاهی عطش خستگی این رنگارنگی ها انسان را به دنیای ساده و بی رنگ آغِل های “سرتمبنه” و ” شمال ورده” می برد و لذت به یاد ماندنی غذای ساده ی قتخی و ماست و نان جواری در آن آغل ها را در نماد غلبه ی سنت بر مدرنیته در خاطره هایم تداعی میکند که در عین صافی و ساده گی ها لذت استثنایی و فوق العاده ی آن، انگشت بر یخبندان ترین اشتها ها می زند.
امروز که من آشیان گم کرده ام، عمق خستگی ها در موجی از افسرده گی ها و شکستگی های پرپهنا سر تا پای وجودم را تهدید می کند، چگونه ممکن است که به این زودی و ساده گی ها آن همه خاطره های نوستالوژیک را فراموش نمایم. این جاذبه ی نوستالوژیک است که کوچه های خاک آلود میهن را برایم بهشت روی زمین می نمایاند. بویژه اکنون که من آشیان گم کرده ای را مانم که در سرزمین های دیگر غریب و بی وطن ام. بنابراین هرگز ممکن نیست که زیبایی ها و جاذبه های کشور دیگر بتواند، به کام دل بیوطن اثر بگذارد و روح افسرده ی او را لحظه ای هم شاد نماید؛ زیرا برای بی وطن آسمان و فضای سرزمین بیگانه چنان تاریک مرگبار و ناشاد جلوه می کند که گویی رنگ شب از پشت پنجره های آن، پریشان و افسرده رخ می نماید و باغچه ی بهاری آن از موج غنچه های دل انگیز عریان و تهی به نظر می رسد. فضای شهر میزبان چنان با پر و بال زاغان و کلاغان پوشیده شده که گویی از هر طرف گلوی عاطفه را زخم می زنند و درد پنهانی و استخوان سوز را در سر تا پای غربت زده جاری می سازد.
جدایی از وطن و افتادن در غربت حادثه ی المناکی است که رنج بزرگ آن نه تنها فراتر از جدایی روح از تن؛ بلکه سنگین تر از آن رنج های بی پایان و وسوسه های وحشتناک را برمی تابد که سر تا پای انسان را فرا می گیرد و آتش آن تار و پود انسان را می سوزاند. نه تنها این؛ بلکه انسان بی وطن چنان احساس تنهایی میکند و بیگانه پنداری ها و از خودبیگانگی ها بر او غلبه می نماید که او خویش را بسان یوسف در چنگال گله های گرگان تنها و بی پناه احساس می کند. آری این همه پرداختن بها بخاطر دوری از آغوش میهن است که درد گرانسنگ آن دشوارتر از جدایی سر از گردن و دوری روح از تن است.
ای وطن و ای آشیانه ی من و ماوای نیاکان من، چقدر می خواهم در آغوشت فارغ از ترس و دغدغه ها نفس بکشم و ؛ اما هزاران دریغ و درد که زمین و آسمانت به تاراج رفت و دار و ندارد را به بن بست کشاندند و عقاب های زخمی تو را یکسره پراندند و راهی دیار مهاجرت کردند. دژخیم زمان در لباس طالب به این هم بسنده نکرد و نه تنها قامت جوانان غیور تو را با تبر های زهر آلود به زمین افگند و در آب و نان آنان زهر ریخت و سرزمین آبایی آنان را به جهنم بدیل کرد؛ بلکه از بد حادثه میلیون ها زنان و مردان مهین زخمی من وادار به ترک کشور شده اند و بر رنج بیکران مادران افغانستان بیشتر افزودند و گلیم ناشادی های آنان را ناشادتر کردند. جلاد تاریخ نه تنها مجال نداد تا فرزندان آنان داستان غم انگیز و مجبوریت خویش را به مادران خود بازگو می کردند و دست کم اندکی از رنج بیکران و دغدغه های کشنده ی آنان چیزی کم می نمودند؛ بلکه دردناکتر از آن با به زندان کشاندن دختران و تجاوز بر وجود مقدس آنان داغ های جاودانه و آتشین را بر قلب های مادران آنان نیز بر جا گذاشتند.
حال اگر هزاران بار فریاد برآوریم که ای مامن زیبا و غرقه در آتش ما را ببخش که در بدترین حالت تو را در میان آتش و باروت رها کردیم و طعمه ی تروریستان ساختیم و برای رهایی تو دستی نجنباندیم. این فریاد ها تاثیری برجا نخواهد گذاشت و از غم بزرگ تو چیزی کاسته نخواهد شد. حال اگر از راه ی دور صدها شعر و ترانه و مضمون و مقاله برایت بنویسیم و بخوانیم؛ هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد و آب از آب تکان نخواهد خورد و از نابسامانی کشور چیزی کاسته نخواهد شد.
ای مام میهن هزاران هزار بار ببخش ما را که امروز از آغوش خستهات دور هستیم و ناگزیر باید گفت که جز این راه ی دیگری وجود نداشت. هرچند با گفتن این کلمات جیزی از مسؤولیت ما و رسالت تاریخی در برابر تو ای میهن زخم خورده کاسته نمی شود و بجا کردن ادای دین در برابر تو را جبران نمی کند؛ اما باید گفت، ای میهن زیبا و بلا کشیده هرچند در تباهی ها و ویرانی ها و فروپاشی هایت نقش نداشتیم و وزنه ی سنگین رویداد ها نبودیم؛ اما این به معنای برائت ما نیست و این گفته ها از مسؤولیت ما کم نمی کند. بنابراین باید اعتراف کرد که دین خویش را در برابر تو آنچنانی ادا کرده نتوانستیم و از بار رنج های بی پایانت اندکی هم کم نکردیم. ای بهشت زیبا و کشمیر بی بدیل من تمنا دارم که این را دلیلی بر ناخلفی ها تعبیر نکنی تا دوستی و محبت ما نسبت به تو لطمه دار شود. ای رویا های طلایی من، آرزومند ام تا هرچه زودتر این روز های سیاه و شب های تار کشور پایان یابد و سپیده دم از پشت ابر های سیاه و کوله بار های خونین بر روی مردم مظلوم افغانستان بتابد تا باشد که نماز آرزو های خویش را در آیینه ی تمام نمای سجاده ات ادا نمایم و دوباره سر بر آستان زیبا و سرشار از محبت و حلاوتت بگذارم. آرزومندم که هرچه زودتر مجال برگشت بر مام میهن فراهم گردد و شادی های شاد به سراغ ما آید و دشمنان قسم خورده و تروریستان با نام و نشان دوباره رنگ زرد و شرمسار شوند. این برگشت با بازگشت های گذشته خیلی متفاوت خواهد بود و جسورتر و با اعتماد به نفس تر از گذشته ها خواهد بود. هرچند رفتن به استقبال چنین روزی وهم و خیال به نظر می رسد؛ اما مستثنا از قوانین تحولات اجتماعی در جهان نیست. گاهی حوادث چنان شکل می گیرد و قوانین جدید را بازگو می کنند که در گذشته ها کمتر واقع شده اند. هرچند بنا بر معادلات سیاسی و نظامی کنونی سقوط نزدیک مدت طالبان نامحتمل به نظر می رسد؛ اما این به معنای نفی و انکار رخداد های خودجوش و غیرمترقبه نیست که برج و باروی نظام های به ظاهر قدرتمند را یک باره زیز و رو نموده است. حکومت طالبان هم در تیررس حوادث یاد شده قرار دارد و نشانه های آن چون، استبداد، فقر و بیکاری روزافزون، مسدود بودن دروازه های مکتب ها و دانشگاه گاه ها بر روی دختران و … همین حالا آشکار است. در کنار این به گفته ی انستیتویت رابرت لنسینگ تهدید های دیگری چون، ممنوعیت کشت خشخاش، بازار هیرویین و ثبات داخلی حکومت طالبان را نیز تهدید می کند. به امید آنکه هرچه زودتر این تهدید ها از قوت و به فعل بدل شوند و از پشت هفتاد دربند موانع عبور و هیمنه و طنطنه ی رژیم استخباراتی طالبان را فروریزند تا باشد که شب های طولانی مهاجران افغانستان در سراسر جهان به پایان برسد و برای انان مجال بازگشت مطمئن به میهن آبایی شان فراهم گردد و رویا های شان برای زیستن در دامان پاک و بی آلایش میهن تحقق عملی پیدا کند. به امید آنکه هرچه زودتر بهار دیگری سبز شود، آفتاب انتظار ما با طلوع جدید بدرخشد و جشن آغوش و لبخند هرچه با شکوه به استقبال ما آید تا باشد که دریابیم، این زندگی نیست که میگذرد؛ بلکه این ما هستیم که رهگذریم… پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن، مهربان باش و محبت کن و باور داشته باش که حتا تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید و روزهای خوب خواهد آمد؛ اما تا آنگاه چه باید کرد؟ ناگزیر باید روز های خوبی را برای خود باید خلق کرد و بیشتر به فکر آمدن روز های خوب نباش؛ زیرا آنها به این زودی نخواهند آمد، به فکر ساختن آن روز ها باش و آن روز های خوب را باید ساخت و خلق کرد. یاهو