عالم تنهایی 

رسول پویان  آزاد و ســرافـــرازم در عـالـم تـنهـایی  عشق و دل بیدار است تا…

هرمشکل حل گردد

امین الله مفکرامینی           2025-10-11! نازم آن قامت رسـا که نگردد خـــــــم زاِدبــــار همــتـــــــی…

جګړه او ورور وژنه د هېواد ستونزې نه شي حل…

 نور محمد غفوری سریزه نیمه پېړۍ کېږي چې په افغانستان کې جګړه…

پاکستان؛ درگیر جنگ نیابتی هند یا اسیر میراث تروریست‌پروری های…

نویسنده: مهرالدین مشید پیاله کافی؛ دیروز زهری به کام مردم افغانستان…

مذاکره هیئت های افغانستان و پاکستان

در ترکیه از دید حقوق بین الملل عمومی این نشست‌ها برخاسته…

خُردشدن کرزی نزد پرویز مشرف و خُردساختن کشور، توسط کرزی…

بازخوانی تاریخی نه چندان دور محمدعثمان نجیب من در دوران نخست حکومت…

احمدشاه بابا

احمدشاه بابا نومیالی اتل، غښتلی، توریالی او پیاوړی ملي شخصیت:  احمدشاه…

«چپ نو» و سوسیال‌دموکراسی در افغانستان

نور محمد غفوری «چپ نو» و سوسیال‌دموکراسی در افغانستانبازاندیشی در ایدئولوژی…

تهدیدهای پاکستان برضد افغانستان؛ از سیاست بازدارندگی تا بازی ژئوپولیتیک

نویسنده:  مهرالدین مشید از سیاست بازدارنده گی تا تغییر در رهبری…

بحران مالی سازمان ملل و فاجعه انسانی در افغانستان

آزمونی برای تعهد جهانی به انسان‌دوستی و چندجانبه‌گرایی سازمان ملل متحد…

میراث سکاها در شاهنامه فردوسی: سیستان، سجستان و ایران

- دکتر بیژن باران مقدمه: شاهنامه و جغرافیای هویت ایرانی. شاهنامه…

تروتسکی در تاریخ اندیشه سیاسی چپ

leo Trotzki ( 1879- 1940 )  آرام بختیاری سنت ترور سیاسی با…

پاسخ  ما

میر عبدالواحد سادات پاسخ  ما  : بر مبنای وجدان ملی و ندای…

قهرمانی تیم فوتسال؛ نمادی از وحدت ملی و امیدی برای…

نویسنده: مهرالدین مشید شگفتن گل های لیخنند در سرزمین به تاراج…

تحول فرهنگ سیاسی؛ کلید طلایی وحدت و ثبات ملی در…

نور محمد غفوری (بخش چهارم و آخری)  ۷. ویژگی‌های فرهنگ سیاسی مطلوب برای…

ارسطو

نوموړی د لرغوني یونان او لوېدیځې نړۍ یو له لویو…

تحول فرهنگ سیاسی؛ کلید طلایی وحدت و ثبات ملی در…

نور محمد غفوری (بخش سوم) ۶. چالش‌ها و راهکارهای تحول فرهنگ سیاسی در…

تحول فرهنگ سیاسی؛ کلید طلایی وحدت و ثبات ملی در…

نور محمد غفوری (بخش دوم)  ۴. وضعیت کنونی کلتور سیاسی در افغانستان در پرتو…

بیایید هموطن!

امین الله مفکر امینی       2025-12-10! بیــــا هموطن با هم یکی گردیم تا…

ما با پاکستان مشترکات نداریم !

مدتیست که عده ای نام از مشترکات میان افغانستان و…

«
»

فلج اجتماعی و سکوت جمعی

« واکاوی یک پدیده‌ی جهانی »

تهیه و تدوین : فرشید یاسائی

پیشگفتار: هر تمدن، لحظاتی دارد که در آن زبان از کار می‌افتد و حقیقت، در سکوتی سنگین مدفون می‌شود. در چنین لحظه‌هایی، جامعه نه فریاد می‌زند و نه می‌شنود؛ تنها تماشا می‌کند. سکوت، در ظاهر نشانه‌ی آرامش است، اما در عمق، حکایت از زخمی دارد که هنوز التیام نیافته. زخمی که از تکرار شکست‌ها، از ترس‌های به ارث رسیده و از خاطره‌ی سرکوب‌های جمعی شکل گرفته است.

در دوران انجماد روح، واژه‌ها محتاط می‌شوند، معناها می‌گریزند و اندیشه، پیش از تولد در ذهن می‌میرد. این سکوتِ آرام، نشانه‌ی مرگی پنهان است؛ مرگی که در لباس عادت، در قالب انضباط و در نقاب عقلانیت پنهان شده است. انسانِ گرفتار در چنین وضعی، میان میل به گفتن و ترس از گفتن معلق است؛ در تضادی که ریشه در تاریخ دارد.

جامعه‌ای که از گفتن بازمانده، در واقع از بودن بازمانده است. زیرا زبان، خانه‌ی وجود است. هر واژه‌ی نگفته، بخشی از هستیِ خاموش ‌شده‌ی ماست. در لحظات فلج جمعی، انسان‌ها نه از نادانی، بلکه از فرسودگی خاموش می‌شوند. ذهن، دیگر نمی‌خواهد بداند، زیرا دانستن، دردناک شده است.

اما این خاموشیِ عمومی، صرفاً نشانه‌ی ضعف نیست؛ گاه مرحله‌ای از بلوغ تاریخی است. هر سکوتی، در دل خود اندیشه‌ای نهفته دارد که در انتظار زمانِ تولد است. همان‌گونه که شب، زایشِ سپیده را در خود می‌پروراند، جامعه‌ی خاموش نیز می‌تواند زمینه‌ساز بیداری باشد.

این پژوهش، تلاشی است برای فهم آن وضعیت میانی میان گفتن و خاموشی، میان دانستن و انکار، میان ترس و بیداری. در پی آن نیست که صرفاً فلج اجتماعی را تشریح کند، بلکه می‌کوشد نشان دهد چگونه سکوت، خود به پدیده‌ای روانی و تاریخی بدل می‌شود؛ پدیده‌ای که نه از بیرون، بلکه از درون جامعه زاده می‌گردد.

در این مسیر، سه قلمرو به هم می‌رسند: روان‌شناسی فردی، روان‌کاوی جمعی و جامعه‌شناسی قدرت. زیرا فلج اجتماعی، مرزی میان درون و بیرون را می‌شکند؛ ترسِ سیاسی را به ترسِ روانی تبدیل می‌کند، و سرکوبِ اجتماعی را در ناخودآگاه فردی ریشه می‌دواند.

در جهانی که رسانه ها ، معنا را مهندسی می‌کنند و حقیقت، در انبوه روایت‌ها گم می‌شود، سکوت به شکلی نو بازمی‌گردد. سکوتی داوطلبانه، حاصل از فرسودگی ذهن و انفعال اخلاقی. چنین سکوتی، خطرناک ‌ترین نوع آن است، زیرا بی‌صدا و بی‌خصومت، بنیانِ حقیقت را از درون می‌فرساید.

پرسش محوری این پژوهش، پرسشی فلسفی است: چرا انسان، آگاهانه در سکوت می‌ماند؟ چگونه جامعه‌ای که درد را می‌فهمد، از فریاد بازمی‌ماند؟ پاسخ این پرسش، در فهم رابطه‌ی میان ترس و تعلق، میان وجدان و قدرت و میان آگاهی و بقا نهفته است.

شاید هیچ حقیقتی به اندازه‌ی سکوت، پیچیده و دوپهلو نباشد. سکوت می‌تواند نشانه‌ی تسلیم باشد، اما می‌تواند مقدمه‌ی طغیان نیز باشد. می‌تواند ابزار انکار باشد، یا ظرف تأمل. این پژوهش، تلاشی است برای خواندنِ چهره‌ی پنهان سکوت ؛ آن چهره‌ای که در پسِ واژه‌های فروخورده و احساس‌های به‌ظاهر خاموش، در حال تپیدن است.

در نهایت، هدف این نوشته: نه فقط تحلیل، بلکه دعوت به اندیشیدن است. اندیشیدن درباره‌ی این پرسش بنیادین که «چگونه می‌توان دوباره سخن گفت؟» زیرا تا جامعه سکوت خود را نفهمد، نمی‌تواند از آن عبور کند. فهمِ سکوت، نخستین گامِ رهایی است؛ و این پژوهش، در جست وجوی همان گام نخست است.

*****

آغاز : هر جامعه، در مسیر تاریخ خویش، به لحظه‌هایی می‌رسد که در آن زبان از کار می‌افتد و اندیشه در نقطه‌ی تولد خاموش می‌شود. در ظاهر، آرامشی حکم‌فرماست؛ اما در عمق، زخم کهنه‌ای از تکرار ترس و شکست، روح جمعی را منجمد کرده است. این سکوت، نشانه‌ی ثبات نیست، بلکه صورتِ روانیِ یک فرسودگی است؛ فرسودگی آگاهی.

فلج اجتماعی زمانی رخ می‌دهد که حافظه‌ی تاریخی از انباشت رنج و سرکوب آکنده شود. ترسِ تکرارشونده، به تدریج درون جان آدمی رسوخ می‌کند و از یک واکنش، به یک ساختار درونی بدل می‌شود. در چنین وضعیتی، نه فقط گفتار، بلکه میل به گفتن نیز فرومی‌میرد. جامعه‌ای که به ظاهر آرام است، در حقیقت در وضعیت بی‌حسی اخلاقی و روانی به سر می‌برد؛ در وضعیتی که انفعال، به فضیلت تبدیل می‌شود.

در این حالت، ساختارهای قدرت نیازی به اعمال قهر مستقیم ندارند. نظمی پدید می‌آید که در آن کنترل، از بیرون به درون منتقل می‌شود. انسان، به‌جای آنکه از بیرون سانسور شود، خود سانسورگر خویش می‌گردد. سکوت، به بخشی از شخصیت روانی بدل می‌شود؛ نوعی انضباط درونی که پیش از سخن گفتن، فرمان خاموشی صادر می‌کند.

در جامعه‌ی دچار فلج، دروغ گفتن ضروری نیست، زیرا حقیقت دیگر خواستنی نیست. وقتی میل به حقیقت از بین برود، دروغ به خودی خود بی‌رقیب می‌شود. در این چرخه، سکوت نه فقط ابزار بقا، بلکه سازوکار بازتولید نظم موجود است. هر کس، با خویشتن‌داری در گفتار، در تداوم آن سهم دارد.

در این دوران، تبلیغات و تکرار روایت‌های رسمی، نقش تزریق آرامش روانی دارند. کارکرد آن‌ها نه اقناع، بلکه جایگزین واقعیت است. جامعه‌ای که از رنج و بحران خسته است، به پذیرش روایت‌هایی پناه می‌برد که اضطراب را کاهش دهند، نه آگاهی را افزایش. بدین‌سان، حقیقت جای خود را به روایت می‌سپارد و روایت، به واقعیت بدل می‌شود.

ترسِ انباشته، نه فقط کنش را می‌خشکاند، بلکه قوه‌ی داوری را نیز فلج می‌کند. انسان از تشخیص درست و نادرست ناتوان می‌شود. در این حالت، شرارت نه از قصد، بلکه از بی‌فکری برمی‌خیزد. جامعه به جایی می‌رسد که اعمال ناعادلانه، عادی می‌شوند و وجدان جمعی، در برابر بی‌عدالتی بی‌حس می‌گردد.

اما فلج اجتماعی فقط محصول ترس نیست؛ نتیجه‌ی خستگی نیز هست. خستگی از امید، از تلاش‌های بی‌ثمر، از گفتن‌های بی‌پاسخ. وقتی کنشگر بارها شکست بخورد، به این باور می‌رسد که تغییر ممکن نیست. این باور، از سطح فردی به سطح جمعی گسترش می‌یابد و به عادتی فرهنگی تبدیل می‌شود. جامعه یاد می‌گیرد که ناتوانی را بپذیرد و آن را عقلانیت بنامد.

در این میان، میل به تعلق، سکوت را تقویت می‌کند. هر جامعه، مرزهای گفتنی و ناگفتنی دارد. انسان‌ها برای آنکه طرد نشوند، از گفتن آنچه خلافِ عرف است پرهیز می‌کنند. بدین‌گونه، خودسانسوری به مکانیسمی برای بقا بدل می‌شود. سکوت، نقابی می‌گردد که انسان با آن در میان جمع می‌ماند، بی‌آنکه به خطر بیفتد.

تمدن، همواره با میزانی از سرکوب همراه بوده است. اما وقتی سرکوب از حد بگذرد، نیروی حیاتی جامعه را تحلیل می‌برد. احساس گناه، جای احساس مسئولیت را می‌گیرد و بی‌تفاوتی، جای خشم اخلاقی را. در این فضای بی‌حسی، جامعه از درون می‌پوسد، زیرا امکان سوگواری از او سلب شده است.

جامعه‌ای که نتواند بر شکست‌های خود سوگواری کند، محکوم به تکرار آن‌هاست. سوگواریِ جمعی، نه ضعف بلکه مرحله‌ای از ترمیم است. اما وقتی سانسور و انکار، مجال سوگواری را از بین ببرند، زخم‌ها به چرخه‌ی خشونت و ترس بدل می‌شوند. انسانِ خسته، در برابر قدرت سر فرود می‌آورد تا احساس امنیت کند، حتی اگر این امنیت، توهمی بیش نباشد.

قدرت مدرن، بیش از آنکه با زور اداره شود، با ذهن‌ها کار دارد. کنترل، از سطح بدن به سطح معنا منتقل شده است. نظم موجود، در قالب ارزش‌ها و هنجارها بازتولید می‌شود، بی‌آنکه نیاز به اجبار مستقیم باشد. انسان‌ها خود یاد می‌گیرند که چگونه درست فکر کنند، درست رفتار کنند و درست خاموش بمانند.

تبلیغات و رسانه‌ها، در چنین وضعیتی، نه ابزار اطلاع‌رسانی بلکه ابزار تولید معنا هستند. معنایی ساخته می‌شود که در آن بی‌عدالتی طبیعی جلوه می‌کند و رنج، گریزناپذیر. بدین‌گونه، رضایت مصنوعی شکل می‌گیرد. رضایتی که از جهل نمی‌روید، بلکه از خستگی و ناامیدی برمی‌خیزد.

وقتی اقتصاد به مرز بحران می‌رسد، بقا جای آزادی را می‌گیرد. ناامنی اقتصادی، اضطراب جمعی را افزایش می‌دهد و انرژی اعتراض را می‌بلعد. در چنین شرایطی، سکوت، نه انتخابی اخلاقی، بلکه ضرورتی حیاتی می‌شود. جامعه به خواب می‌رود، اما این خواب، خواب آسودگی نیست؛ خوابی است آکنده از کابوس.

در دل این خواب، نشانه‌هایی از بیداری نهفته است. زیرا هیچ فلجی ابدی نیست. در زیر پوست جامعه، اندیشه‌های تازه شکل می‌گیرند، زبان‌های نو در حال تولدند و نسل‌هایی در سکوت، جهان را از نو ترسیم می کنند. سکوت، همیشه به معنای رضایت نیست؛ گاه مرحله‌ای از تأمل است، فاصله‌ای میان ویرانی و آفرینش.

هر جامعه، برای رهایی از فلج، نیازمند چشم‌اندازی از آینده است. امید، نه یک احساس، بلکه یک ساختار شناختی است؛ قابلیتی برای تصور فردای ممکن. تا زمانی که تصویر روشنی از آینده وجود نداشته باشد، هیچ کنشی آغاز نمی‌شود. رهایی، با نفی وضع موجود آغاز نمی‌گردد، بلکه با آفرینش معنای تازه‌ای از زندگی جمعی.

تحول واقعی، از درون آگاهی آغاز می‌شود. جامعه‌ای که صرفاً در برابر قدرت واکنش نشان دهد، هنوز در مدار همان قدرت می‌چرخد. رهایی زمانی ممکن است که انسان‌ها درونی‌ترین ترس‌های خود را بشناسند و بازاندیشی کنند. شناخت، نخستین گام در شکستن سکوت است.

در این مسیر، نقش زبان تعیین‌کننده است. زبان، نه فقط ابزار ارتباط، بلکه بستر اندیشیدن است. هنگامی که زبان آلوده به ترس شود، اندیشه نیز فلج می‌شود. احیای زبان، یعنی احیای اندیشه و هر سخنِ راستینی که در برابر دروغ ایستد، نخستین شکاف در دیوار سکوت است.

هیچ قدرتی نمی‌تواند واژه را برای همیشه خاموش کند، زیرا واژه، نمودِ وجود است. تا زمانی که حتی یک ذهن آزاد باقی بماند، اندیشه زنده است. سکوت جمعی، ممکن است طولانی باشد، اما هرگز مطلق نیست. در ژرفای آن، معنا رسوب می‌کند و خود را برای تولد دوباره آماده می‌سازد.

در دوران خستگی جمعی، امید باید چون وظیفه‌ای آگاهانه فهمیده شود. امید، نه به معنای نادیده گرفتن تاریکی، بلکه به معنای دیدن امکان روشنایی در دل تاریکی است. جامعه‌ای که سکوت خود را می‌فهمد، یک گام از سکوت فراتر رفته است.

فلج اجتماعی، مرگی موقتی است؛ توقفی در جریان حیات جمعی تا آگاهی خود را بازسازی کند. سکوت، اگر فهمیده شود، به مرحله‌ای از تکوین بدل می‌گردد. زیرا هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند برای همیشه در خاموشی بماند. نیاز به معنا، سرانجام در قالب سخن، هنر یا کنش اجتماعی سر برمی‌آورد.

هیچ نظامی نمی‌تواند میل به حقیقت را نابود کند. ممکن است آن را پنهان کند، اما این میل، در زیر فشار، عمیق‌تر می‌شود. حقیقت، همچون بذر، حتی در دل سنگ نیز راهی برای روییدن می‌یابد و روزی که نخستین واژه دوباره بر زبان آید، زنجیر سکوت ترک برمی‌دارد.

جامعه‌ای که زبان خود را از دست بدهد، حافظه‌اش را از دست داده است. اما حافظه، همیشه راهی برای بازگشت دارد. در لحظه‌ی بازگشت، مردم دوباره به یاد می‌آورند که گفتن، نه فقط عملِ زبانی، بلکه عملِ اخلاقی است. گفتن، یعنی به رسمیت شناختنِ وجود خویش.

درک فلج، آغاز درمان آن است. وقتی جامعه به آگاهی از سکوت خود می‌رسد، در حقیقت آغاز به سخن گفتن کرده است. سکوت، تنها زمانی خطرناک است که ناآگاهانه باشد. اما اگر فهمیده شود، می‌تواند به پله‌ای برای تحول بدل گردد.

امروز، بسیاری از جوامع در وضعیت میانِ سکوت و سخن قرار دارند؛ نه در طغیان، نه در آرامش. در این میان‌بودگی، نیروهای تازه شکل می‌گیرند. اندیشه‌هایی که هنوز بر زبان نیامده‌اند، اما در ناخودآگاه جمعی می‌جوشند. این سکوت، اگر به زبان بدل شود، می‌تواند آغاز دوره‌ای نوین از زیست جمعی باشد.

تاریخ، چرخه‌ای از سرکوب و بیداری است. هیچ قدرتی تا ابد پایدار نمی‌ماند، زیرا انسان، ذاتاً موجودی آغازگر و کنجکاو  است. هر بار که تاریخ در تاریکی فرو می‌رود، اندیشه‌ای تازه از دل همان تاریکی سر برمی‌آورد. همین توان آغازگری، سرچشمه‌ی امید است.

شاید امروز، ما در آستانه‌ی چنین آغازی ایستاده‌ایم: در میان خستگی و ترس، اما با امکانِ دوباره سخن گفتن. اگر این سکوت، فهمیده شود، می‌تواند مرحله‌ای از بلوغ تاریخی باشد . زمانی برای بازسازی معنا، بازاندیشی در ارزش‌ها و بازگشت به کرامت انسانی!

تاریخ انسان، تاریخ سخن گفتنِ دوباره است. هر بار که واژه‌ای خاموش شد ، واژه‌ای دیگر از نو زاده شده است. هیچ قدرتی توان خاموش کردن انسانِ آگاه را ندارد و تا زمانی که اندیشه زنده است، امید زنده است؛ امید به گفتن دوباره، به اندیشیدن دوباره، و به زیستن دوباره. 

سخن پایانی: هر دوره‌ی سکوت، دیر یا زود به لحظه‌ی گفتن می‌رسد. هیچ خاموشی‌ای ابدی نیست، همان‌گونه که هیچ سلطه‌ای بی‌پایان نخواهد ماند. در ژرفای هر جامعه‌ی خاموش، صداهایی هست که هنوز شنیده نشده‌اند؛ اندیشه‌هایی که در دل سکوت رسوب کرده‌اند و در انتظار فرصتی برای شکفتن‌اند.

فلج اجتماعی، هرچند ظاهراً مرده متحرک است، در باطن می‌تواند مرحله‌ای از تکوین آگاهی باشد. جامعه، در سکوت خود می‌اندیشد، خود را می‌سنجد و از زخم‌هایش درس می‌گیرد. این دوره‌ی خاموشی، گاه ضرورتی است تا وجدان جمعی از هیاهوی تبلیغات فاصله گیرد و بار دیگر، خود را بشنود.

سکوتِ جمعی را نمی‌توان تنها به ترس نسبت داد؛ گاه نوعی سوگواری است، برای آرزوهایی که ناکام مانده‌اند و اعتمادهایی که شکسته‌اند. جامعه‌ای که در حال سوگواری است، هنوز زنده است، زیرا هنوز احساس می‌کند. خطر، زمانی آغاز می‌شود که احساس نیز بمیرد.

امروز، نشانه‌های ریز اما روشنی از بیداری در گوشه ‌وکنار کشور ما در لایه‌های زیرین جامعه پدیدار است. زبان‌های تازه در حال تولدند، واژه‌های نو از دل هنر و اندیشه سر برمی‌آورند و معناهای کهنه در حال فروپاشی‌اند. این‌ها نشانه‌های حیات‌اند، نشانه‌های بازگشتِ واژه.

رهایی، نه با فریاد ناگهانی، بلکه با بازیابیِ توان اندیشیدن آغاز می‌شود. جامعه‌ای که می‌آموزد دوباره فکر کند، پیش از آنکه سخن بگوید، در واقع نخستین گام رهایی را برداشته است. اندیشه، شکل آرام مقاومت است؛ مقاومتی که بدون خشونت، زنجیر را از درون می‌ساید.

در عصر خستگی جمعی، امید، فضیلتِ اخلاقی ؛ امید، نه به معنای خوش‌باوری، بلکه به معنای پایداری در اندیشیدن و گفتن است. امید یعنی باور به اینکه واژه، هنوز می‌تواند معنا را نجات دهد. جامعه‌ای که امید را در زبان خود حفظ کند، هرگز به سکوت مطلق فرو نخواهد رفت.

هیچ قدرتی، توان خاموش کردن آگاهی را ندارد. شاید بتواند گفتار را مهار کند، اما اندیشه را ؛ نه! اندیشه، در خلوت ذهن‌ها ادامه می‌یابد، در هنر، در شعر، در نگاه‌های ناگفته، در گفتگوهای پنهان میان انسان‌ها و همین استمرارِ پنهان، بذرِ تولدِ دوباره است.

اگر فلج اجتماعی، مرگِ موقت روح جمعی است، پس بیداری، باززایی آن است. باززایی از دل سکوت، با زبانی تازه، با اخلاقی تازه، با آگاهی‌ای که از رنج برخاسته است. هیچ جامعه‌ای بدون عبور از رنج، بالغ نمی‌شود و هیچ رنجی، اگر فهمیده شود، بی‌ثمر نمی‌ماند.

شاید اکنون، در میانه‌ی همین خستگی و ترس، تاریخ در حال آماده شدن برای گفتاری تازه است. نسل نو، زبانی نو می‌جوید؛ زبانی که نه در شعار، بلکه در اندیشه و عمل ریشه دارد. زبانی که بتواند معنای عدالت، کرامت و آزادی را از نو بسازد.

تاریخ، بارها ثابت کرده است که “واژه ها را باید شست”! هرچقدر سنگین باشد، سکوت نمی‌تواند حقیقت را دفن کند. حقیقت، در ذهن‌ها پنهان می‌شود، در رؤیاها ادامه می‌یابد و روزی از دهان نخستین انسانِ شجاع، دوباره بر زبان خواهد آمد.

آن روز، آغازِ سخن گفتنِ دوباره خواهد بود. روزی که انسان، بار دیگر به یاد می‌آورد که زبان، ابزار قدرت نیست، بلکه راهِ رهایی است! و در آن لحظه، جامعه از فلج بیرون می‌آید، نه با فریاد، بلکه با آگاهی. زیرا هیچ چیز نیرومندتر از اندیشه‌ای نیست که از دل سکوت برخاسته باشد.پایان. پائیز 2025