شاهدخت و جوانمرد
پیشگفتار
این کتاب برای چند منظور نوشته شده است.
۱. اسناد سازی افغانی در انترنیت است تا تمامی افغانهای جهان از این استفاده کرده بتوانند.
۲. معلومات آفاقی است که علمیت علاقمندان را زیاده تر می نماید.
۳. لحظه شما را خو نگهمدارد
۴.کتابخانه های کشور ما غنی از کتاب می گردد.
شناسائی با بنده
اسم من کریم اله پوپل لقبم کریم پوپل است. من نوسینده دانشنامه ویکیپیدیا دری فارسی ، انگلیسی و دنمارکی هستم .. درسال ۱۳۳۴ در گذر سرداجهانخان کابل تولد شدم .دوره ابتدائیه را درلیسه عبدالحی گردیزی پکتیا دوره متوسط را در لیسه نادرشاهی مزارشریف دوره عالیه را درلیسه حبیبیه به اتمام رسانیدم. درسال ۱۳۵۸ فارغ از فاکولته زراعت کابل گردیدم .درسال ۱۳۶۲ در سازمان ملل در بخش پروگرام (International Board for Plant Genetic Resources (IBPGR)) بورد بین المللی حفاظت سلول زنده کارنمودم مدتی را درکشور سوریه سازمان زراعتی (ایکاردا) سپری نموده به تحقیقات تخمیانه جات افغانی پرداختم .درسال ۱۳۶۵ مدیرمسئول اقتصاد اتحادیه های صنفی شهر کابل بودم .در سال ۱۳۶۸ مالک موسسه صنعتی پوپل گردیدم .پس از ۱۹۹۲ مهاجر در دیار بیگانه شدم . درسال۱۳۷۵بمنظور اخذ ویزه شامل انستیتوت هنرهای زیبا بهزادرشته کرامیک ازبکستان گردیدم. از سال ۲۰۰۰ بدین اینسو در دانمارک زندگی میکنم . در سال ۲۰۰۳ مکرراً در بخش زراعت تربیه گل وفرش سبز تحصیلات نمودم .فعلا در همین بخش و ساختن حویلی های مقبول کار مینمایم .من حرمت بتمام احزاب سیاسی دارم امید است متحدشده وطن را نجات دهند. فعلاً دربخش های سیاسی وهنری کارمینمایم.علاقه شدید به ساختن بندهای آبی ومزروعی ساختن میلونها هکتار زمین وطن محبوب خود دارم.خوش دارم همیشه خودم امنیت خودرا تامین نمایم .از فعالیت های استخباراتی علیه دشمنان وطنم لذت میبرم. نام کابری من افغان پالیسی است . مالک دانشنامه خراسان و حریت وسیاست هستم، نژاد وملیتهای افغانستان ، معادن افغانستان ، وغیره هستم . از صنف پنجم مکتب به نویسندگی آغاز نمودم. طی ۱۳سال اخیر در اسناد سازی انترنیتی افغانستان خیلی زحمت کشیده ام آنچه را که دراخرسرمقاله نوشته شده در افغانستان بنویسید نوشته من می آید. مثلا پرندگان افغانستان ، صحت در افغانستان ، اقتصاد افغانستان ، ورزش در افغانستان و….مدت هم به صفت همکار با سازمان ازادی برادران بلوچ پاکستان فعالیت داشته ام.
رومان کوتاه
نوشته کریم پوپل
بود نبود دریکی از روزهای اخیر حمل سالهای میانه پادشاهی ظاهرشاه جوانی بود بنام صوفی کریم .
صوفی کریم دریکی از کوچه های شهر کابل زندگی میکرد . پدر و پدر کلان او در کابل تولد شده ولی زمین و خانه در شهر کابل ، شکردره و بعضی ولایات داشت. بدین لحاظ در امد خوبی داشتن. صوفی کریم از همه مهمتر اسپ سواری را خوش داشت و گاه گاه در شهر کابل اسپ سواری می کرد که اسپ سواری در حومه شهر کابل ندرتاّ مروج بود ولی او این کار را می کرد و خودرا کاکه کابل میشمارید. او حرف که میزد حرف زدنش خالص کابلی بود و با دوستان با زبان کابلی چاقماقی یعنی (خوب هیستی پدرها خودت خوب هستی شهزاده و هم کسان لشمک میبود صدا میزد خوب هستی آغا بچه جور هستی آغا بچه ها صدقیت شوم پدرها به همین منوال….) صحبت می کرد. ولی صوفی کریم قلب پاک داشت به دختر های کوچه نمی دید و همه آنرا منحیث ناموس خودش می شمرد. با کوچه گیها هرگز جنگ و دعوا نمی کرد .کاری بد که داشت در جنگهای کوچه حق وناحق خودرا بطرز شریک ساخته یا لت می خورد یا لت می کرد. او اینکار را افتخار دانسته همیشه از لت ومشت زدن به دیگران لاف می زد وکمی دروغ را هم یکجا می نمود ، وقتی به او می گفتن که هفته پیش چتو ؟ یعنی هفته پیش لت که خوردی چتو ؟ به جواب می گفت بیادر بزرگان گفته جنگ برد و باخت دارد انسان نیست که همیشه بردن داشته باشد. باز اگر پای من مچ نمی خورد می دیدی که چتو جغل جغلش می کردم حیف این پای من که طاقت مچ خوردن را ندارد .
قصه را در همین جا می گذاریم از داستان اصلی شروع می کنیم.
در یکی از روز ها که صوفی مهاجرشده بود داستان زندگی خودرا قصه نمود که دوستان تکان خوردند که در کدام زمان این قصه رخ داده است کسی ندانست ولی صوفی کریم چنین قصه را شروع کرد که همه دوستان بی صبرانه به شنیدن داستان وی بودند.
صوفی کریم گفت جوان بودم بر اسپ سوار بودم و یک عدد تفنگ چری را نیز درعقب شانه داشتم تصادفاً از پیشروی شفاخانه مستورات تیر می شدم که یک دختر زیبا با لباس سفید از کلکین منزل دوم صدا میزد کمک کمک و دیدم دونفر دستهای آنرا کش می کردند. در همین اثنا به دم دم (نام اسپ) صدا زدم دم دم کوشهای خودرا تیز کرد و به زیر کلکین خودرا رساندو یک خیز زد که من به منزل دوم پریدم دیدم که چهار نفر است که یکی دهن دختر را گرفته و سه نفر میخواهد بطرف دروازه ببرد . من با یک خیز بطرف ۴ نفر پریدم و بعداز چند دقیقه بدماشها به زمین افتاد دختر را که بی کمی بیحال شده بود در بغل گرفته از کلکین با دو پا بالای دم دم خیز زدم که بدماشها بطرفم فیر نمودند دختر را در بالای اسپ گذاشته بطرف بدماشها فیر نمودم که می زنم تفنگ من گلچین صدا زده یک را چپه می کنم گلچین دومی را چپه نمودم گلچین سومی را چپه نمودم بلاخره با شنیدن آوراز گاچین چهارمی را به سرش زدم اسپ را قیضه کردم بطرف خیابان دواندم ۱۰۰ متر از شفاخانه دور نه شده بودم که چهار عسکر با یک صاحب منصب که بروتهایش چنگ بود سر راه مرا گرفت نزدیک شدم از اسپ پایین شدم گفتم نجات دادم نجات دادم صاحب . صاحب منصب بدون سروصدا بطرفم میل تفنگ را گرفته گفت از جایت تکان نخور آدم ربا گفتم من آدم ربا نیستم .. با قبضه تفنگ چهار عسکر بطرفم حواله نموده مرا در زیر لت و کوب قرار دادند. گفتن دختر شاه افغانستان را فرار می دادی تا که خواستم حرفی بزنم گفت گپ نزن چهار قنداخ دیگر خوردم خلاصه کلام تا اطاق که مرا در حبس نگهداشتن به دها دشنام خوردم و دها سیلی و قنداق خورده تا که به اطاق متروک مرا انداختن. چند دقیقه تیر نشده بود که صاحب منصب از استخبارات آمد. بمجردی داخل شدن صدا زد بگو بیناموس چند دختر را فرار دادی چقدر پول ودارای مطالبه کردی بگو واگر نه آدم می سازمد بمجردی که خواستم حقیقت را بگویم و دهن باز کنم با لگد به دهنم زد گفت گپ نزن بی شرف حالی را سرت بیاورم که مرغ شوی و اقرار کنی ، وقتی دیدم که اینها به گپ خود روان بوده اصلاً به حرف من توجه ندارند بدون کدام معطلی گفتم با خر صحبت کردن شرم است. شروع نمود با لت وکوب در اخیرچیزی در اوراق نوشت و رفت.
لحظه تیر نشده بود که صاحب منصب بروت چنگکگ داخل شد و گفت تو آدم نمی شوی تا که آدرس همکاران خودرا نگویی همه چیز را بینه به بینه نگویی روزگارت تلخ شده میرود. نا آگاهانه خندیدم در سرو صورتم جای نمانده که شما لت کنید بزنید تا که می توانید بزنید با خر نمی خواهم صحبت کنم. صاحب منصب هم مرا زیر لت وکوب قرار داده مرا در اطاق برد که در آن اب پاش داده بود. مرا انداخت و گفت بمیرهر وقتی که اقرار می کنی صدا کن اقرار می کنم و صادق هستم بعدا ما می آیم اقرار ترا نزد شاه می بریم خودت کار نیستی. پس از ساعتی به خود فکر کردم از خداوند استطاعت و استقامت خواستم . بخود فکر کردم در چه مصیبت افتادم من چه کردم و چه پاداش گرفتم .لحظه بعد فکر کردم شاید دختر به هوش آمده و حقیقت را خواهد گفت. بعداً گفتم که سخن چینان و چاپلوسان ارگ برای کسب شهرت از من زاغک جور نموده خودرا در نزد شاه پیش می کنند. کار من را همینها خراب کرده است.
به هوش آمدن شاهدخت
شاهدخت پس از ساعتی به هوش آمده به چهار طرف خود نگاه کرد دید که مادر وپدر بالایش ایستاده است . مادررا صدا زد گفت من در کجا هستم ؟ مادر گفت تو در امن وخانه خود هستی ! دختر صدا کرد پس آن چهار مرد و آن پسر که اسپ داشت چه شد. آرام باش دخترم همه چیز خوب میشود وگنهکاران به سزایش می رسد. ظاهر شاه خودش رشته کلام را بدست گرفته می پرست؟ دخترم جزيات قصه را بگو که چطور کردی و چه کار کردی ! دختر گفت چهار نفر داخل اطاق شدند می خواستن مرا با خود ببرند ازکلکین کمک خواستم مردی با اسپ از راه کلکین داخل اطاق شد با مردان جنگید . زمانیکه همه به زمین افتادن مرا به آغوش گرفته بالای اسپ خودرا انداخت و من بالای اسپ که افتادم بیهوش شدم بعداً خبر ندارم که مردی اسپ دار جز این باند بود یا نجات دهنده ….. ظاهرشاه گفت یک نفر را پهره دار تعین نموده بودم پهره دار کجا شد گفت پهره دار از من اجازه خواست و تشناب رفت و کسی دیگری نبود که به عوضش در آنجا باشد.
ظاهرشاه درشک افتاد که آیا این پسر اسپ دارواقعاً گنهکاراست ویا ما اشتباه نمودیم . در راپور که از طرف قومندان گارد و استخبارات نوشته شده فقط چند حرف نوشته شده من با خر صحبت نمی کنم . باز این اقرارظاهر شاه را به شک می اورد. ولی ظاهرشاه که خود آدم با تدبیر بود دو نفر را موظف می کند تا در باره پسر اسپ دار تحقیقات از زمان تولد تا فعلا نماید وهم با کی نشست و بر خواست دارد واین تحقیقات الی دو روز به شاه پیش شود.
صوفی کریم دو روز را در میان آب با شکم گرسنه و لب تشنه سپری می کند پس از دو روز همان صاحب منصب اورا به اطاق که پنجره دارد می برد. چند دقیقه بعد سربازی داخل میشود بدستش نان و چای و یک پیاله است . عسکر پیاله و چای را گذاشته بدون چون وچرا از اطاق خارج میشود. به همین ترتیب صبح چاشت و شب از قروانه عسکری خودرا تغذیه می کند. پس از یک روزسربازان دو چوکی و یک میز را گذاشته و لحظه بعد آدم چاق مسن با لباس ملکی داخل شده بدون حرف بطرفم نگاه کرده پرسید بیا اینجا بنشین آنچه که حقیقت دارد بما جواب بده .
نفر ملکی پس از پرسیدن نام ولد کاکا وماما و رفقایم و شغلم سوال نمود که چگونه در اطاق دختر شاه داخل شده و آدم های که با مرمی زده شده دو آن زخمی و زنده است اگر دروغ بگویی جایت چوبه دار است.
صوفی کریم دید که آدم کمی به آدم می ماند و در دو روز لت کوب نخورده شروع کرد به لب باز کردن. با وجودیکه لبها پندیده و روی دهن از کپوتی دیده نمیشد شروع کرد. گفت من علاقه به اسپ دارم اسپم را تعلیم دادم من که صدا می زنم در هر جای که باشد نزدم می اید. تصادفا از پیش روی شفاخانه تیر می شدم یک دختر هموطنم کمک می خواست بالای اسپ ایستاد شده اسپم خیز زد مرا به منزل دوم بالا پراند دیدم دختر را چهار مرد بطرف دروازه کش می کند . با مردها جنگ کردم و دختررا نجات دادم . مرد پرسان کرد که کی آنها را با گلوله بست . گفت من بودم و نفر آخری را با سرش زدم پس از زدن هر چهار دختررا نجات دادم.
نفر ملکی گفت : پهره دار می گوید من با دزدان جنگ کردم و با مرمی زدم . گفتم دروغ می گوید از ترس دروغ می گوید . پرسان کردم پهره دار چه نوع تفنگ داشت ؟ در جواب گفت ما پرسان می کنم نه خودت. گفتم من تفنگ چریی داشتم و نفرها را با چریی زدم بقیه مربوط شما.
پرسان کرد بعد از اینکه شاهدخت را تو بدست اوردی کجا می بردی باید در گوشه به مردم تسلیم می نمودی از دوخواهران کمک می خواستی و کار خودت ختم بود. ولی بالای اسپ با بیهوشی کجا می بردی؟ متوجه شدم که جواب این سوال را خودم نمی دانم که شاهدخت را پس از نجات چه می کردم . گفتم پس از دور شدن از صحنه خطر دختر را به هوش آورده به خانه اش می رساندم. من نمی دانستم که این شاهدخت است. پرسان نمود اگر سربازان جلو ترا نمی گرفت دختر را به خانه خود برده بزور نکاح می کردی یا از پدر ومادرش پول می خواستی.
گفتم صاحب من اینقدر بی ناموس نیستم که دختر را بزور نکاح نمایم آنهم نا شناخته و هم اولاد غریب نیستم که پول بدون رنج وزحمت را از مردم بدست بیاورم . گفت هرکس این گپ را می زند ولی در عمل ثابت نکردی که دختر را کجا میبردی . مرد دوسیه را بست و با عصبانیت ازین جا رفت. به خود فکرکردم دختر را کجا میبردی اصلاً فکر نکرده بودم . ولی پلان داشتم که در گوشه دختر را بیدار کنم برایش آب بدهم و بگویم من نجات دهنده شما هستم دختر حتماً خوش میشود و دلباخته من می شود شاید بخت آینده من باشد ولی چنین چیزی را بکس گفته نمی توانم نامرد ی است.
تصمیم گرفتم اگر سرم بدار برود پلان خودرا نگفته چیزی را که به مرد مسن گفتم همان را دو باره می گویم واینست تصمیم .
پس از چند روزی مرا به نزد قاضی ارگ بردند دیدم دوستانم و پدر ومادر من آمده خیلی خوش شدم سپس تمام جریانات را یکایک به قاضی گفتم . بلاخره سوال که می ترسیدم از من سوال کرد . خوب دختر را پس از نجات کجا میبردی .؟ اگر سربازان دمت را نمی گرفت با شاهدخت چه می کردی ؟ گفتم من نمی شناختم این شاهدخت است یک هم وطن است پس از دور شدن از صحنه خطردر گوشه برویش اب پاشیده بیدارش می کردم و بعدا دخترشاید تشکر نموده به خانه خود می رفت و من هم طرف کار وبار خود می رفتم. قاضی گفت این قصه را هر مجرم جور کرده میتواند ولی ثبوت ندارد. شما که دختر را نجات داده بودی باید در همان جا به مردم رها نموده دنبال کارت می رفتی . گفتم امکان خطر بود. گفت خطر ختم شد و دختر دربین مردم بود . هیچ امکان ندارد آدم های مرده و زخمی بیایند از میان مردم دختر را بربایند . و هم دروغ گفتید پهره دار می گوید من با مرمی زدم . گفتم من خودم سلاح چریی داشتم با مرمی چریی زدم سرباز از ترس دروغ می گوید.قاضی خم به ابرو کشید و لحظه سکوت کرد بعداً گفت که در جان آدم ربایان مرمی هم دیده شده و هم ساچمه چریی . گفتم سرباز پس از من امکان زدن با تفنگچه نموده باشد نه در صحنه جنگ و زد خورد من کدام سربازی را ندیدم؟ قاضی گفت اقرار سرباز نزد ما اعتبار دارد. قاضی نتیجه را با آواز ترس ولرز خواند قراریکه در اقرار از نزد مجرم صوفی کریم شنیدم اقرار غلط ثابت شد وجزا این عمل بدار اویختن است وسلام .
از گفتن این حکم خیلی مایوس شدم و هم از خداوند نا امیدوار شدم . بخود گفتم ای کریم چه کردی و چه می بینی ؟ تو چه مردی کردی پاداش نامردی را می چشی نمی دانم به کی داد بزنم به کی بگویم که من بیگناه هستم.
مادر وپدر در جستجو فرزند
پس از گذشت همان شب مادر وپدرم دلهره شده برایشان سوال پیدا شد کجا شد بچه ما از نزد مردم کوچه و همسایه پرسان کردند کسی جواب نداد یکی گفت که از کوچه بطرف شهر با اسپ خود دیده شده . مادر وپدر پرسان کرده پرسان کرده به خیابان رسیدند در خیابان یک تعداد دکاندار و کاسب با صوفی کریم آشنایی داشت گفت صوفی کریم در اسپ خود یک دختر را بیهوس ساخته جای میبرد عسکرها دم راه اورا گرفته کرفتار نمودند . مادر و پدر خیلی پریشان شده تکان شدید خورده و خیر گفتن. پدر سوال کرد عسکر پولیس بود یا عسکری . دکانداران گفتن که عسکری بود من یکی را شناختم گاهی از من نصوار می خرید عسکر ارگ بود. مادر وپدر گفتن خیر یا خدایا مصیبت بالای ما نازل شده نمی دانم چه وقت تمام میشود . سرو پای کنده بطرف ارگ روان شدند در دهن در دروازه ارگ از سربازی پرسیدند بچیم می گویند بچه مارا در اینجا آورده بندی کرده اند میشود که ما اورا بیبینم . سرباز می گوید صبر کن نفر احوال رسان می اید لحظه بعد سربازی با لباس آراسته می اید و میگوید خیرت اس . مادر وپدر قصه را می گویند. سرباز که می داند که قضیه چه است . میگوید من خبر ندارم میروم از صاحب منصب پرسان کرده جواب را بشما می اورم. سرباز به نزد افسر می رود افسر به جای تلفون می کند و جواب می شنود. سپس به سرباز می گوید به مادر وپدرش بگو لعنت به تربیه که دادی پسر شما میخواست شاهدخت را فرار دهد که گیر آمد حالی شما خود جزای آنرا تعین کنید. برایشان بگو پس از یک هفته محاکمه میشود آنها ساعت ۱۰ بجه همین جا بیایندآنها را رهنمایی کنید
سرباز پس از قایق ظاهر میشود و پیام را به نرد پدر ومادر میخواند مادر بیهوش میشود و پدر گریه می کند. خدایا مارا ازین مصیبت نجات بده .چه بلای یکی یکبار بالای ما آمد. مادر وپدر گریه کنان به خانه رفتن لحظه چند همسایه ها برای دلجویی نزدشان آمد وساعتی بعد همه کوچه از قضیه خبر شدند. مردم نمی دانستن چه کنند . مردم می گفتن اگر دختر هرکسی میبود راه حل داشت ولی همه را مانده به دختر شاه خیلی عجیب است. صوفی کریم آدم رباعی آنهم دختر شاه ! ما هیچ چیز کرده نمی توانیم . یکی میگوید باور ندارم دیگری می گوید در عقب کدام راز است دیگری می گوید اگر صوفی کریم اینکار را کرده باشد در بین ما جا نداشته دربین نامردان حسابش کن . هر کس چیزی می گوید . دوستان خون می گیریند و دشمنان جشن بر پا می کنند. به هر صورت در هرساعت خانه پدر ومادر صوفی از دوستان آدم پر بوده برای دلجویی نزدشان می باشد و همسایه ها خود غذا پخته به خانه صوفی کریم می آورند. خلاصه یک هفته تیر شده وقت موعود فرا می رسد. یکتعداد دوستان با پدر ومادر صوفی کریم یکجا شده در دهن دروازه ارگ میروند. پس از پرسان و تلفون نمودن به مقامات مادر پدر و دو نفر از اقارب را اجازه دخول می دهند. مادر و پدر که برای آخرین بار میخواست اولاد خودرا بیبیند اشتیاق زیاد داشتندپس از دقایق صوفی کریم به مادر وپدر از دور سلام داده می گویند مادر وپدر من کمک کرده نه گناه ، شیر که داده ای حلال است. مادر و پدراز جریان قضه را با خبر می شوند در مکث آخر پسرشان دلهره شده پریشان میشوند. پدر به مادر می گوید پسر ما به این سادگی از نزد این چاپلوسان نجات نمی یابد به جز ازین که مهجزه برپا شود و پسر ما نجات یابد. حرف های پسر را خوب می شنوند و می دانند که پسرش کمک نموده ولی از دست گرگان نجات دادن آن خیلی مشکل است. بلاخره حکم قاضی را می شنوند و برای فرزند زار زار گریه می کنند. در اخیر سرباز اجازه می دهد که مادر وپدر فرزند خودرا روبوسی نموده با آن خدا حافظی نماید. صوفی کریم را با اطاق حبس بردن ومادر و پدر گریان کرده به خانه آمدند. گلم ماتم فرزند خودرا هموار نمودند. دوستان همه گریان می کردند که چه نامردی با صوفی شده افسوس به عدالت و پادشاهی میخوردند.
تحقیقات ظاهر شاه در عقب قضیه
ظاهر پس از حکم محکمه خیلی متاثر شده در جستجو نجات صوفی کریم میشود. او یک نفر را برای اقرار نمودن حقایق از نزد دو آدم ربا ، یکنفر را برای تحقیقات پولیس که در جان هر چهار نفر مرمی چریی است یا نه ، یکنفر را برای اقرار سر باز پهره دار موظف نموده و اقرار درست همه اینها را بیاورند. درنتجه دو آدم ربا اقرار کردند که ما چها نفر بودیم دختر کمک خواست یک جوان اسپ سوار با ما درگیر شد چون خیلی قوی بود هر چهار ما از پا افتادیم . وهم پهره دار پس از تلاش زیاد اقرار کرد وقتی که من صدا مرمی را شنیدم به عجله داخل اطاق شدم دیدم دونفر در حال جان کندن بود و دو نفر زخمی است با مرمی دونفر که جان می کندند زدم و دونفر زخمی را به اقرار گذاشته برای ایشان گفتم چه گویند در غیر وا به حالشان . تحقیقات پولیس نشان داد که به جان دو نفر مرمی خورده آنهم پس اززدن با چریی و به جان هر چهار نفر مرمی چریی موجود بوده است. و هر چهار با ضرب چریی از پا افتاده اند. ظاهر شاه در صدد نجات من می براید از نفرهای مخصوص خود مشورت می خواهد یکی می گوید عوض صوفی یک دزد را اعدام می کنیم دیگر می گوید شما شاه هستید در محاکمه دوم آزادش کنید سومی می گوید من در یک فلم کوبایی دیدم آدم ها اعدام می شوند ولی ریسمان در کمرشان بسته است آن ریسمان چنگکگ دارد که به ریسمان دار نسب میشود در ظاهر آن اعدام میشود ولی زنده می ماند. ظاهر شاه پلان سومی را قبول نموده همان شکل ریسمان را ساخته و امتحان نمودند درست ثابت شد. ظاهرشاه دوکتورا خواست که صوفی را طوری بیهوش سازد که نیم دقیقه بعد از اعدام بیهوش گردد.
روز اعدام من رسید من با پدر ومادر دوستان خدا حافظی نمودم و از قصه ظاهرشاه خبر نداشتم که در صدد نجات من است. من را داکتر اول یک پیچکاری نمود گفت آرام اعدام میشوی سپس ریسمان در گردنم انداخت من خیلی ترسیده بودم و صدا زدم مادر مرا ببخش مادر مرا ببخش ؟
درهمین لحظه از خواب بیدارشدم دیدم که در خانه هستم و همه چیز به جای است . ولی هنوز دلهره شدم که چنین داستان حقیقت دارد یا خواب دیدم . مادر با فکر آرام آمد و گفت چند روز میشود که بکار نرفتی بیخی بلند شو برو بکار. سرم گیچ شد از خود سوال کردم درین چند روز ؟ پس درین چند روز چه کردم ندانستم ، شما جواب را پیدا کنید؟
تمام
دوستان چون اثر ساخته بافته خودم است نشر این داستان با ذکر نام من مجاز است