دمی از خیالات منی….ناتوان
عثمان نجیب
شهر خیال من شاهکار معماری
تست
من در حکمت هنرت صد بستان
می بینم
جادوی گفتار من اثر نه داشت
به تو
و…
مدام گفتار جادوی تو جست و جو
می کنم
تو در خواب و من غزل خیال تو
سرودم
تا بر خیزی ز بسترت آرام آرام
من رهی درب عشق ات جست و جو
می کنم
چی گویم ای دوستان زین داستان
سرگردان
گهی از این دل رسوا بنالم
گهی از یار بی پروا بنالم
گهی در گوشه ی تنها از غم
دل
گهی هم در دل شب ها بنالم
____________________________________
در خواب به خیال تو می روم
در کار دل به کارگاه تو می روم
هر چند بی تو اما به یاد رخسار
تو می روم
چی خیالات قشنگی که تو
بی خبر و من
به سودای تو می روم
____________________________________
خیال نیستی رویا نیستی
حقا که روشن گر دنیایی
مهتاب
کویر سرد و تاریک بود
دی روزم
امروزم گرم تابان شد از نور تو
مهتاب
جوزای ۱۳۹۴
____________________________________
کوچه و پس کوچه ی
شهر مرا
سوداگران نامرد
پامال کرده اند
این ها تمنای باور
فردا کرده اند
از پس سنگ های دیوار
کهن شهر
فریاد شیطانی دوستی
با ما کرده اند
نه هنری دارند و نشانی
ز هنر ها
نه آدمی اند و نه
ره رو آدم ها
آن یکی ملت را خون می مکد
با اشک تمساح
این دگری مردم را درد می دهد
با بانگ رسا
آن یکی محیل روزگار
ناپیدا
این دگری فریب کاری در
دیار دوستی ها
آن یکی را گلایه نیست که
سیاس است
این دگری هم که خمار کشتن
و کشتار ها
رود بار ها دزدیدند و جوی بار
ها دزدیدند
دریا ها دزدیدند و گلو ها بریدند
و پاس ها را نه دیدند
زهی زین ناهنجار ها
حمل ۱۳۹۰
____________________________________
ستبری پرسید که رهی دل
کجاست یافتن
جلیلی گفتا که با هنر است
راه رفتن
ز یمین و یسار ناباب ها
برچیدن
زنهار که خدا تا نا کجا
نه توان رفتن
صواب است ز عشوه و ناز
ببریدن
خویشتن را ز خویشتن باز
داشتن
طهارت و تلاوت آست
رفتن و آراستن
رکوع و سجود است یک قدم
تا به خدا رفتن
نه عندلیبی کاذب و نه
دون صفتی
رسم مصطفا این است
گر بدانی.
____________________________________
من قاصدی ز قربان گاه
می آیم
نه حاسدی که ز جولان گاه
می آیم
پیامی به تو دارم که پی
جای گاهی می آیم
دریغ مه دار می دانی که به
ناگاهی می آیم
من خیال قربان شدن به
تو دارم
خوشا خلیلی که ذبیحی به
تو دارد.
چی شکوه یی به تو کنم زین
دیر دون
تو همه راز دانی و من سجده یی
به تو دارم.
____________________________________
شهری در فراق تو گریست و
تو نه پاییدی
دلی از وصال تو گسست و
تو نه پاییدی.
اهدا به زهره ی رهگذر آن چراغ خاموش از چلچراغ های رادیو و تلویزیون ملی افغانستان.