داستان «چقدر شیرینی ای روزگار تلخ»
خیرالدین سلطانف در سال 1956 در تاشکند به دنیا آمد. از او چندین اثر به چاپ رسیده است از جمله ” خورشید از آن همه است” (1980)، “داستان شب” (1983)، ” سر زمین مادرم ” (1987)، ” زندگی می گذرد” (1988)، و ” رویاهای بابر (1992). او هم چنین چندین اثر از نویسندگان روس را به زبان ازبکی ترجمه کرده است.
از سال1865 تا سال 1880، قوربانجون دودخو، ملکه اولوی، مردمش را گرد آورد و با یک شمشیر بر علیه ژنرال فون کوفمن جنگید. او از چنان شجاعتی برخوردار بود که وقتی پسرش قمچی بک اسیر فون کوفمن شد و در شرف بر دار شدن بود، خودش را به کنار دار رساند و خطاب به پسرش گفت:” الوداع پسرم، پدر و پدر بزرگت هم به دست دشمنان شهید شدند؛ شهادت در خانواده ما موروثی است. شیرم حلالت باد.” با گفتن این سخنان اسب خود را برگرداند و بدون اینکه به رنج و شکنجه پسرش نگاهی بکند آن جا را ترک کرد.
غفور غلام
هزارو هشتصد و هفتاد و شش، بیست ششم فوریه. مرغیلان
روز سرد و گرفته زمستانی که شبیه روزهای دیگر زمستان بود داشت به انتها می رسید. طبق معمول، صدای اذان گو ها در سحرگاهان شهر را بیدا کرد. باز هم طبق معمول، مسلمان ها بعد از اینکه با عجله وضو گرفتند درحالی که از سرما به شدت می لرزیدند به سوی مسجد روانه شدند. وقتی که داشتند در پیاد رو راه می رفتند صدای پوتین های شان بر روی برف تازه باریده صدا می داد. و باز هم طبق معمول، مه ای کبود و نازک بر روی بام های بلند و کوتاه شهر معلق بود. امروز نیز، حتی خورشید هم همچون سکه ای کهنه فقط برای مدت کوتاهی اشعه هایش را می پاشید گویا خورشید هم سردش بود و خودش را زیر ابرهای انبوه خاکستری پنهان کرده بود. و باز هم طبق معمول، مردم شهر در خیابان ها پراکنده شده بودند، به امید اینکه لقمه نانی دربیاورند، و همین تا حدی شهر غم گرفته را جان بخشیده بود.
خلاصه اینکه، در این روز ساکت غم افزا که به نظر می رسید در فقری غرق شده باشد همچون هزاران روزی که شهر شاهد آن بود، ناگهان سر و صدا و غلغله ای آشکار به هوا برخاست. خیل عظیمی که از هر سوی می آمدند محوطه باز بازار را پر کردند شهر از زمان بنا شدنش چنین جمعیتی را به خود ندیده بود. سرما بی رحمانه شلاقش را بر صورت ها و چشم ها می کوبید و همچون سوزنی تیز تا استخوان شان نفوذ می کرد، قندیل های آویزان یخ را که از ناودان ها آویزان بودند به شدت در هم می کوبید، و هر جنبنده ای را لانه و آشیانه اش می راند. سرما جمعیت گرد آمده در میدان بازار جنب میدان مال فروشان را به هیاهو وداشته بود. در میان جمع مغازه دارانی بودند که با شتاب از ترس سربازان سبیلوی روسی با چشمانی بی رحم مغازه های خود را بسته بودند، زنانی که خانه های گرم خود را رها کرده بودند و خود نمی دانستند که چرا به اینجا آمده بودند، پیر زنانی که مدام زیر لب می گفتند:” هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا وجود ندارد.” پیرمردهای ابرو در هم کشیده با سینه های فراخ و باز، و کودکان که نزدیک بود از زور سرما گریه شان بگیرد و اب بینی شان آویزان بود.
” قمچی بک رو می خوان دارش بزنن.” این ها کلماتی بود که بارها و بارها بر لب هر کسی جاری می شد. ترس در دل هر کسی خانه کرده بود.
قزاق ها میدان را به دایره وار حلقه زدند. ژنرال فون کوفمن- حاکم ترکستان، سر لشکر تروتسکی- رئیس هیئت تخلف که موهای سفید و چشمان و ابروهای سیاهی داشت، شاهزاده بویاریسکی مودب و خوش تیپ، کلنل لوساروف معلول، دیگر افراد مهم و سرشناس مقامات نظامی در منطقه فرغانه، همانطور کارمندان دولت که یا از سرما و یا از ترس بر خود می لرزیدند روی سکوی چوبی که موقتا بر پا شده بود یکی پس از دیگری جای می گرفتند.
باد شدید تر شده بود. سربازان بیشتری به میدان وارد شدند و طبق فرمان افسری که سر صف ایستاده بود به شکل مربع به صف شدند. افسر که نامش سرگرد لیاحوف بود به سکو نزدیک شد و به کوفمن سلام نظامی داد و گفت:” همه چیز آماده است، عالی جناب. اجازه شروع هست؟”
کوفمن به ساعتش نگاهی کرد و گفت:” یک قیق صبر کنید، سرگرد، همسرم هم می خواست حضور پیدا کند؛ بگذار چند لحظه ای صبر کنیم. آها، اوناهاش داره میاد.”
کالسکه ای آبی رنگ که دو اسب آن را می کشیدند وارد میدان شد. یکی از معاونان که نزدیک سکو ایستاده بود به سوی کالسکه شتافت و در آن را باز کرد. دو زن که پالتوهای چرمی گران بها با یقه های خز دار به تن داشتند و با احتیاط لباس های بلند آبی خود را بالا نگه داشته بودند از آن پیاده شدند. یکی از آن ها تا حدی مسن تر بود، با این وجود زیبایی های او مسن بودنش را مخفی می کرد. در حالی که چیزی به دوستش می گفت به سوی سکو به راه افتادند، کوفمن هم به طرف آن ها قدمی برداشت. معاونش او را با لبخندی بر لب دنبال کرد.
زنی که جلوتر قدم بر می داشت گفت: ” اوه، منو ببخشید، عزیزمف یک کم دیر کردیم. اصلا خودتو ناراحت نکن. خودت که ما زن ها رو می شناسی؛ تقصیر آیینه است که آدم رو جلوش معطل می کنه.” وقتی که به طرف افسر ها برگشت و لبخندی زد آهسته به آن ها گفت:” سلام، جوونا.”
تروتسکی، لازاروف، لیاحوف و شاهزاده بویاریسکی یک به یک قدم به پیش گذاشتند و بر انگشتان نازک و سفید او بوسه زدند.
همسر کوفمن در حالی که سرش را تکان می داد خطاب به شاهزاده بویاریسکی گفت: ” اوه، شازده!” شما ما رو کاملا فراموش کردین، این اصلا خوب نیست شازده، تو رو خدا اصلا خوبیت نداره. اقامت ما در اینجا بزودی به سر می رسه…، اوه، یادم رفت معرفی کنم، ایشان خانم کنتس آنا ایپولیتوفونا هستند، همسر کلنل شرباکوف. یعنی میگین که ” همدیگه رو می شناسین؟ اوه شازده، شازده!”
معاون ژنرال لبخندی زد.
زن حاکم نگاهی به لازاروف کرد و گفت:” من اصلا دلم نمی خواد همچنین صحنه ترسناکی رو ببینم. دیروز از همسرم پرسیدم:” اینایی که میگین عاملین شورش بودن کیا هستن؟ او به من گفت:” اگر فردا خودت تو مراسم حضور پیدا کنی می بینی کیا هستن.” کلنل لطفا به من بگو یعنی اونا تا این حد ترسناکن؟” لازاروف بدون اینکه دهانش باز شو لبخندی زد و با لحنی جدی شروع کرد به صحبت کردن راجع به چیزی. معلوم بود که اگرچه که همسر حاکم به نظر می رسید که دارد به لازاروف گوش می کند، در واقع داشت به چیز دیگری فکر می کرد.
کوفمن به لیاحوف امر کرد:” شروع کنین.” بیارینش بیرون.”
سربازی پیر با ریشی انبوه که چکمه های سرخ پوشیده بود پالتو نظامیش را بیرون آوردف صندلی زیر دار را تنظیم کرد و وسواس گونه و با دقت طناب را وارسی کرد، برف چکمه هایش را پاک کرد، و به طرف دیگر میدان رفت. از میان جمعیت غوغایی به پا خواست؛ چهار قزاق قلچماق مردجوانی را که پالتوی پاره به تن داشت را آوردند. دست هایش بسته بود و نشانه های شکنجه و خون بر صورتش معلوم بود.
کنتس شرباکوف سوال کرد:” خودشه؟” و چشمان آبی خودش را خیلی گشاد کرد. بویاریسکی جواب داد:گ بله خودشه کنتس.” کنتس شرباکوف زیر لب اظهار همدردی کرد گفت:” طفلک.”
همسر حاکم آهی کشیده گفت:” اوه ، موسیو، من که دلشو ندارم ببینم. هوا سردتر شد، نه؟”
کوفمن گفت:” بهتره شما برید خونه عزیزم. شاید سرما بخوری. دیروز گفتین که سرتون درد می کرد. به هر حال، اینجا سن پتزبورگ که نیست.”
همسر حاکم نجوا کرد:” عیبی نداره، یک کمی دیگه وایمیستم.”
کلنل لازاروف کاغذی را که در دست داشت را به لیاحف داد که تازه روی صحنه آمده بود. سرگرد قدم به جلو گذاشت و با صدای بلند و صاف شروع به خواندن حکم کرد:
” دادگاه نظامی مستقر در سازمان نظامی منطقه فرغانه پرونده متهم قمچی بک بن اولیم بک احدی از مردم ازبکستان را مورد بررسی قرار داده که اتهام ایشان اقدام جنایتکارانه بر علیه قلمرو پادشاهی امپراتور شاهنشاهی تشخیص داده است. بر اساس شواهد فراوان و بر اساس شهادت شاهد هایی زیادی که عبدالرحمان یکی از آن هاست، دادگاه به این نتیجه رسیده است که این شخص فرد شریر و خرناکی است. متهم قمچی بک بن اولیم بک با برادرانش، به نام های عبدالله بک، محمود بک و حسن بک که سرکرده یک گروه مسلح هستند، دست به چندین فقره آشوب و نا آرامی در دره اولوی زده اند و مردم محلی را بر علیه نظامی که توسط والی سازمان نظامی بر پا شده است هدایت کرده اند. در طی این سه سال گذشته، تبهکاران قاتل و وحشی آن ها که مجرمان و تبهکاران به وطن به شمار می روند لطمات و صدمات جسمی زیادی به ارتش، منابع آذوقه، و نیروی انسانی وارد آورده اند. چندین بار به قمچی بک بن اولیم بک اخطار داده شده است اما او همیشه آن ها را پشت گوش انداخته است. نتیجه این اعمال شرورانه این گروه وحشی که هشت سال ادامه داشت…”
افسری قد کوتاه از پشت سکو نزدیک شد و چیزی در گوش کلنل لازاروف پچ پچ کرد. چهره لازاروف سفیدتر شد. و با شتاب به گوش کوفمن پچ پچ کرد:گ عالیجناب، قوبون جون دودخوح داره میاد!”
کوفمن نگاه سیعی به او انداخت و گفت:” این چطوری ممکنه؟ مگر سر راه نگهبان نذاشتین؟”
“چرا هست قربان. شاهزاده بویاریسکی و سربازاش از دروازه و ورودی اصلی نگهبانی میدن، با این وجود دودخح داره تنها میاد!”
” چی گفتی؟”
“درسته، قربان.”
” پس این خانم وارد شهر شد. تو کتم نمیره. این زن علقشو از دست داده؟ مگه خبر نداره پانزده هزار سُوم جایزه برای سرش تعیین شده؟”
کوفمن بعد از ارام شدن ادامه داد: : خیلی خب، کلنل، ادامه بده ببینیم چیزی پیش میاد.”
” یعنی، می فرمایید زندانیش کنم قربان؟”
” چرا باید یک پیرزن مستاصل بدون سلاح رو روز روشن جلو چشم مردم در میدان شهر زندانیش کنیم؟ نه کلنل لازم نیست، فقط حواست باشه که تحت نظرش داشته باشی. شاید به وداع پسرش اومده. چرا باید اونو از این حق محروم کنیم؟ یک کم انسانیت داشته باش کلنل.”
“هر چه که شما بفرمایین قربان.”
“… دادگاه نظامی سازمان ارتش در منطقه فرقانه پرونده متهم قمچی بک بن اولوی بک، احدی از مردم ازبکستان و اعمال مجرمانه او بر علیه مقام سلطنت را مورد بررسی قرار داده و حکمی مبنی بر به دار کشیدن او صادر کرده است؛ این حکم نهایی است و هیچگونه اعتراضی وارد نیست. سرلشکر فون کوفمن- رئیس دادگاه نظامی، مرغیلان نو. 1876، 26 ماه فوریه.
سرگرد لیاحف خواندن حکم را تکمیل کرد و در حالی که به طرف کوفمن نگاه می کرد سرش را به نشانه تایید تکان داد. قزاق ها قمچی بک را زیر دار آوردند. کوفمن سیبگاتولین مترجم را که لباس گروهبان ها را بر تن داشت صدا زد و گفت:” ازش بپرس ببین حرف آخری داره که بزنه.”
مترجم فرصت پیدا نکرد تا سوالش را بپرسد؛ صدای او در میان غوغایی که بلند شد گم شد. قوربونجون دودخوح سوار بر اسب نزدیک شد؛ او لباسی سنتی مخمل آبی به تن داشت و بر سر شالی پنبه ای انداخته بود. بین قوربونجون دودخوح و جمعیت فاصله ای دو متری بود. بر چهره همه نوعی آشفتگی، تعجب و تردید و ترس مشاهده می شد.
“کلنل!” کوفمن با دستکش های سفیدش علامتی به لازاروف داد. ” اونجا رو، نیگاش کنین، دودخوح بی هیچ واهمه ای داره میاد. بد نیست که سربازهای تو از شجاعت این زن الگو بگیرن. یه گلوله اشتباهی از یه تفنگی ممکنه که کار زنه رو بسازه، اینطور نیست؟” لازاروف به او خیره شد.
کوفمن با لبخندی گفت:” نیگاش کنین، حتی یه ذره هم ترس تو وجودش نیست!” اما یه گلوله اشتباهی دیگه ممکنه اشتباهی شلیک بشه. لازاروف نظرت چیه؟”
لازاروف آهسته جواب داد:” ملتفتم قربان.” ” تو جوخه من یه شکارچی هست ، به نام یپیفنوف، اون یه سربازه.”
” خیلی خب کلنل، فقط حواست باشه که دودخوخ صحیح و سالم از میدان بیرون بره. این گلوله اشتباهی ممکنه از هر گوشه ای بهش اصابت کنه؛ ملتفتی که چی میگم؟”
” فهمیدم، قربان.”
مترجم سوالش را برای سومین بار تکرار کرد، اما قمچی بک هیچ پاسخی نداد. او به طرف مادرش خیه شد، چشم هایش پر از غم ودرد و خواستن شد. با صدای بلند داد کشید:” مادر! مادر عزیزم.”
سوار با قدرتی تماشایی نزدیک شد، اسبش با وقار و آرام گام برمی داشت. آرامش و وقاری در چهره او دیده می شد، مثل این که اصلا دیده اش بر این صحنه که قرار بود پسرش کشته شود کور بود، مثل این که آن پچ پچ دردناک را نمی شنید. در حالی که مغرورانه سر مو سفیدش را بالا نگاه داشته بود نزدیک تر شد.
جمعیت هم چون موج های کوچک دریا به هم خورد و با عصبانیت غریدند. حتی افسران و سربازها هم از تعجب خشکشان زد، هیچ کس نمی دانست چه بگوید یا چکار کند. حتی ژنرال کوفمن هم مثل مجسمه ای بر جایش خشکش زد. دودخوح به حلقه سربازان روسی نزدیک شد و اسبش را چند قدمی دورتر از آن ها کشاند. سکوتی سنگین حکمفرما شد، به سنگینی و سختی یک صخره.
دودخوح گفت:” پسرم!” صدایش برای لحظه ای لرزید اما بعد با صدایی پر زور و قهرمانه گفت:” پسرم، شهادت در خانواده ما موروثی است، چونکه پدر بزرگ و پدرت هم به دست دشمنان شهید شدند. الوداع، پسرم. شیرم حلالت باد.” قوبونجون دودخوح با گفتن این حرف ها سوار بر مادیانش شد و شلاق را به بر ران اسبش زد. اسب جهید، سوارش را به هوا بلند کرد و به شدت دور شد.
قمچی بک گفت:گ مادر ازم راضی باش.” ” ازم راضی باش مادر.”
دودخوح گفت:” هزار بار ازت راضیم پسرم.” و دست هایش را به دعا برداشت. ” دیدار به قیامت پسرم.” بعد اسبش را کشید و شتابان به سوی شرق رفت. دو قطره اشک گرم بر یال اسب چکید، این دو قطره تمام وجود اسب را سوزاند.
برای لحظه ای در میان جمعیت هیاهو افتاد. کوفمن به فکری عمیق فرو رفت و به خود گفت:” بله، شگفت آوره.”
همسرش از او سوال کرد:” پس، این همونیه که بهش ملکه اولوی میگن؟” ” اما میگفتن که یه زن پیر و عجوزه ایه.” اما، این زن که به این راحتی پرید رو اسبش. عزیزم، بگو چرا دستگیرش نکردن ها؟”
کوفمن در حالی که لبخند می زد گفت:” نیازی به این کار نبود.” اون… خودش تسلیم خواهد شد. بزور هم شده مجبورش می کنم خودشو تسلیم کنه.”
همسر کوفمن گفت:” گوش کن موسیو، می دونم که تو از اونایی که تو کارت فضولی می کنن خوشت نمیاد، اما میشه ازت خواهش کنم این جوان رو نکشی؟” و یقه پالتوش را مرتب کرد. ” خیلی جونه، خب، حیفه طفلک. اما منظورم این نیست که اونو بدون هیچ تنبهی ولش کنین. اما راهی دیگری نیست؟ مثلا، بفرستینش به سیبری به اردوگاه کار اجباری؟”
کوفمن جواب داد:” ابدا.” و با صدایی خشن و جدی تکرار کرد:” نه ، اصلا، مگر به گوش خودت حکم رو نشنیدی؟ هیچ رحم و مروتی به دشمنان نشان نخواهیم داد. لازاروف!
” بله قربان.”
” یک کم سریع تر!”
” چشم قربان”
” گفتی اسم اون سرباز چی بود، یپیفانوف؟”
” بله قربان، عرض کردم یپیفانوف.”
” خوبه.”
لازاروف به چهره لیاحوف نگاهی کرد و به او علامتی داد؛ لیاحوف دستمال دستش را تکان داد و به طرف عقب برگشت. طلبل ها نواخته شدند. دو قزاق تنومند قد بلند طناب را بر گردن قمچی بک انداختند. سرباز پیری که پالتو به تن نداشت و ماسکی بر صورت زده بود بر روی زانوانش بلند شد و دعایی کرد؛ بعد دستش را به طرف طناب دراز کرد.
چهره کنتس شرباکوف سفید شد و دست شاهزاده بویاریسکی را با انگشتان سردش گرفت. ” خدای من! این صحنه چقدر وحشتناکه.”
شاهزاده بویاریسکی در حالی که بازوی او را گرفته بود او را دلداری داد:” اصلا نترسین، کنتس، نترسین یک لحظه بیشتر طول نمی کشه.”
همسر حاکم گفت:” اوه، خدای من، خیلی بده، خدای من.” و چشم هایش را بست.
وقتی که پاهای قمچی بک از زمین بلند شد مدام تکرار می کرد” لا اله الا الله.” جمعیت ناگهان به هم خورد و کسی جیغ کشید. سربازی که ماسک سیاه بر چهره داشت با شدت لگدی به صندلی زیر پای قمچی بک زد. بدن جوان و قومی برای مدتی در هوا تاب خورد، و از طناب آویزان شد، و ناگهان بر زمین افتاد. لیاحوف آشفته و گیج شد؛ شمشیرش را بیرون کشید و به سمت دار هجوم برد، و بالای متهم خشکش زد. کوفمن با چشمانی از حدقه درآمده به لازاروف نگاه کرد. مردم شروع کردن به پچ پچ کردن:
” اوه خدای من، این از قدرت توست.”
” چی شد؟ ” چی شد؟”
” خدا خودش دوست نداشت که…”
” آقایان به چی دارید نگاه می کنید.”
“هی، تو برو از سر راه کنار!”
” نه، تو احمق برو کنار.”
صدای بلند تروتسکی از میان جمعیت شنیده می شد که داد می کشید:” ساکت. ساکت باشین وگرنه به همه تون شلیک می کنم! ساکت.” سرباز ها تیربارهای خود را به طرف مردم گرفتند گویی اینکه حرف های او را باور کرده باشند. صدای جیغ مانند و عصبی مردی صدای تروتسکی را پوشاند، ” کسی اینجا هست که کمربند بسته باشه؟”
کوفمن با چشمانی پر غیض به لازاروف نگاهی انداخت و گفت:” لازاروف، این حرف چی معنی میده!؟
” قربان…”
” پرسیدم معنی این حرف چیه؟”
” اجازه بدین توضیح بدم، قربان.”
” بسه! این بی آبروییه! خیانت!”
” ببخشید، قربان ، یه اتفاقه.”
” اتفاق؟ گفتی اتفاق؟ خودتو الان دار می زنم، اما بهت حالی می کنم که این اتفاق نبود! این بی آبرویی تمامه! برو!”
همسر حاکم گیج و آشفته دور وبرش را نگاه کرد و پرسید:” چی شد؟ اوه، به من هم بگین چی شد؟ به من نیگا کن شازده چی شد؟”
بویارسکی که در حد انزجار بود گفت:گ چی می خواستی بشه؟ طناب پاره شد. می خواستی چی بشه؟”
همسر فرماندار رو به همسرش گفت:” اوه، دیدی؟ من بهت گفتم که. دیدی؟ حتی خود خدا هم نمیخواد این جوان کشته بشه!”
کوفمن گفت:” شما خشته شدین عزیزم، بهتره برین خونه دیگه. شازده، لطفا این خانم ها رو به طرف خونه همراهی کنین.”
کنتس که حالا رنگش همانند برف سفید شده بود اشک های روی گونه ها و چشم هایش را با دستمالش پاک کرد و گفت:” نه، نه ما از اینجا تکون نمی خوریم تا بفهیم آخرش چی میشه، دروغ میگم ایپولیتوفانا؟”
قمچی بک هنوز زیر دار بیهوش افتاده بود. یکی از سربازها کمی برف بر روی صورتش مالید، قمچی بک چشم هایش باز شد و دور و برش را نگاه کرد و احساس گیجی کرد، سعی کرد از جایش بلند شود و خونی را که از گوشه لبش که به کبودی می گرایید پاک کند.
او بر خود لرزید و گفت:” این یه طناب کهنه است!” چهره سرباز پیر خشم و ترس را نشان داد. او بلند شد و دوباره طناب را با انگشتانی لرزان بر روی گردنش گذاشت. طبل ها نواخته شدند و این طور به نظر رسید که آسمان و زمین می لرزد. فمچی بک آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی کشید. قطراه های عرق چون مرواریدی بر روی پیشانیش لغزیدند. آخرین نفس!
آخرین لحظه!
آخرین عذاب!
چقدر شیرنی تو، ای روزگار تلخ!
ابرهای سفید در آسمانی شنا می کردند. نسیم آرامی که از کوه های آراوون می وزید با خود آخرین رایحه امیدواری نامطمئن را می آورد. بعد، نه نسیمی بود، نه ابری، و نه آسمانی.
کوفمن از سکو به پایین آمد و توقفی کرد تا با همسرش خدا حافظی کند. کنتس که دستکش های در دست داشت که تا بازوهایش را هم پوشانده بود بی وقفه زیر لب می گفت:” چه حیف شد! اون هم یه انسانه! می دونی انسان!” بعد نگاهی به بویارسکی انداخت و گفت:” خیلی خب، خدا حافظ شازده. راستی، امشب میایی خونه ما ورق بازی کنیم؟ لطفا بیاین، منتظرتون هستیم. ببخشید، شازده، این بازی تنها سرگرمی ما اینجاست. به نظر من، در این منطقه باز و وحشی، خود ما هم طولی نمی کشه که وحشی خواهیم شد. نه یک موسیقی، نه تئاتری. امیدوارم بزودی به تاشکند برگردیم. پس، امشب منتظرتون هستیم. با کنتس شرباکوف هم آشنا خواهی شد. تو آدم موقری هستین شازده.” خیلی خب و به فرانسه گفت:” خدا حافظ”
کالسکه به راه افتاد. کو به ملازمت سربازان به طرف در بزرگ بازار به راه افتاد. معاونش برایش اسب سیاه ترکمنی آورد، اما او با تکان دادن سر آن را پس زد. به کوچه باریکی در ته میدان پیچید. همه ساکت بودند، لازاروف، که چشم بر زمین دوخته بود، نیز سکوت کرده بود. بعد از پیمودن مسافتی چند، کوفمن به حالت استنطاق به کلنل نگاهی کرد و گفت:” کلنل لازاروف؟”
” بله، قربان؟”
” کو سرباز؟”
” بله قربان، بعد از این پیچ قربان…”
بعد از چند متر از پیچ کوچه، قد بلند سرباز ییپفانوف دیده شد، او داشت آرام و با وقار قدم می زد. به محض اینکه چشمش به مافوق هایش افتاد، در جا خشکش زد.
لازاروف همانطور که داشت به او نزدیک می شد بازجویانه پرسید:” خب، یپیفانوف؟” ریش بلند یپفانوف لرزید اما چیزی بر زبان نیاورد.
یپیفانوف به تته پته افتاد مثل این که زبانش در دهانش جا نمی شد گفت:” قربان… قربان…”
چشمان لازاروف پر از خون شد و پرسید:” گلوله ات به زنه نخورد؟” یپیفانوف چنان محکم به اسلحه اش چسبید که انگشتش به درد آمد و گفت:” نتونستم بزنمش، قربان.” لب های کلفتش را جنباند و با صدایی آهسته از ته گلو گفت:” نتونستم بزنم…”
صدای کوفمن هنوز آرام و نرم بود پرسید:” چرا نتونستی بزنی یپیافانوف؟”
” قربان… تو رو به خدا، منو ببخشید، قربان…”
یپیانوف ملتمسانه به حاکم نگاه کرد و گفت:” نمی دونم چی شد، همه چیز از اون بالای بام واضح بود… اما من نتونستم، قربان، یاد مادرم افتادم.”
برای لحظه ای سکوتی سنگین و عصبی حکمفرما شد. بعد صدای خشمناک لازاروف شنیده شد، گور مادرت! در حالی که به فحش بسته بود خشمناک و وحشیانه به سوی یپیانوف هجوم برد.
کوفمن انگشتش را بالا برد و جلو کلنل را گرفت. یپیانوف به او از سرتا پا نگاهی انداخت. و عاقبت با صدای بلندی گفت:” آفرین به تو سرباز یپیانوف. تو کاری را کردی که یک سرباز واقعی باید انجام می داد و دستش را بر شانه سرباز گیج شده گذاشت و برگشت و سریع بر اسبی که معاونش نگه داشته بود شد. سوران به تاخت رفتند و سرباز را زیر برفی که می بارید رها کردند.
کوفمن که جلو جلو اقامتگاه سپاه پیاده می شد گفت:” لازاروف!” به نظر من باید این سرباز یپیانوف را به خاطر این خدمتش پاداش بدهیم. گرفتی که چی میگم؟” و نگاهی معنی دار به او کرد و ادامه داد:” او حتما باید پاداش بگیره.”
لازاروف به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت:” گرفتم چی میگین قربان.”
دو ماه از آن قضیه گذشت. یک روز یک پستچی مست، که به سختی روی کالسکه نشسته بود در یکی از کلبه های روستای گریبوف در منطقه اورلوف را زد. تکه ای کاغذ را که هزاران کیلومتر را طی کرده بود و تقریبا در راه گم شده بود به پیرزنی که شالی سیاه بر سر داشت داد. زن تکه کاغذ را سریع خواند و نقش بر زمین شد. باد سردی که در جلو کلبه می وزید لای نامه را باز کرد:
“… با تاسف و تالم فراوان به اطلاع می رسانیم که سرباز یفیم یپیانوف در حین خدمت به تزار و کشورش کشته شده است.”
سرپرست تیم، کلنل لازاروف.”
شدت باد بیشتر شد.